شناسه خبر : 50672 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

روایت یک ذهن اقتصادی

آیا اقتصاددانان می‌توانند رمان بنویسند؟

 

آسیه اسدپور / نویسنده نشریه 

دکمه کتش را باز کرد. پشت میز نشست. به تمام استادهای حاضر در جلسه نگاهی انداخت و سعی کرد ایده «جهانی‌‌سازی اقتصاد ریتمیک» را توضیح دهد. جرمی و جف واندرمر، همراه با یک تیم 12نفره، در تلاش بودند پروژه «دنیاهای مشترک» را تکمیل کنند. طرحی که ایده‌اش از یک اردوی نویسندگی برای نوجوانان کالج هنرهای لیبرال ووفورد، شکل گرفته بود و حالا باید از آن در برابر استادان ریاضی، اقتصاد، تاریخ و افرادی دیگر که آنها را در خفا «مرموزهای دنیای علوم»، صدا می‌زد، دفاع می‌کرد. خودش هم می‌دانست که دارد بیش‌ازحد توصیف می‌کند و حرف می‌زند. اما باید به آنها می‌فهماند که چگونه می‌توان شکاف میان «زبان تخصصی اقتصادی» و «فهم روایی» را پر کرد، یا چگونه باید مفاهیم ثقیل اقتصادی را برای کسی که هر روز یا تمام‌وقت به آنها فکر نمی‌کند، توضیح داد. هرچند نیازی به توصیف زیاد نداشت. آدم‌های پشت آن میز، باهوش بودند، خیلی باهوش و مفهوم را سریع می‌فهمیدند. البته تا قبل از اینکه دکتر فیلیپ سویسگود، رئیس فعلی دپارتمان امور مالی ووفورد، شروع به صحبت کند. سویسگود دانشجوی «فولبرایت» آمریکا در کرواسی بود. عملاً مدل‌ساز مشهور هوش مصنوعی در امور مالی و معتمد آن جمع بود. بی‌مقدمه گفت: «شما باید در کمپ «دنیاهای مشترک» کلاس اقتصاد داشته باشید.» جری آمد بگوید، « نه بابا». اما منصرف شد. سرش را تکان داد، لبخند زد و منتظر ماند. آیا او متوجه چهره بی‌تفاوت و وحشت‌زده جری شده بود؟ قطعاً آن چهره را فراموش نمی‌کرد. سویسگود، اطمینان داد که خوب می‌داند چگونه باید نشان دهد اقتصاد حتی برای شخصیت او و ایده‌اش چه می‌خواهد، برای رسیدن به آن حاضر است چه کار کند؟ و چه داستان‌هایی در سر دارد؛ «اقتصاد، داستان مبادله و انگیزه‌هاست. مبادله اقتصادی و پاسخ به انگیزه‌ها می‌تواند زاویه دید بسیار خوبی برای آشکارکردن انگیزه و شفاف‌سازی ارزش‌ها در قالب داستان یا حتی فیلم ایجاد کند. تبادل اقتصادی واقع‌بینانه فرض می‌کند هر دو طرف بعد از معامله می‌فهمند سود کرده‌اند». او می‌فهمید چه می‌گوید، اما گویی نمی‌توانست خوب توضیحش دهد و مشکل واقعی همین‌جا بود. عدم فهم عام از اقتصاد سخت و خشک. ولی جری جونز تمام حرف‌هایش را یادداشت‌برداری کرد و بعد از جلسه، آن را با شش نویسنده «داستان‌های گمانه‌زن اقتصادی» در میان گذاشت. نویسنده‌های گمانه‌زن، معمولاً جهان‌های متفاوت را کاوش می‌کنند. به تحلیل پیامدهای اجتماعی، اقتصادی، اخلاقی یا روان‌شناختی تغییرات فرضی می‌پردازند و «چه می‌شد اگر...» محور کارشان است؛ و حالا الیزابت بئر، ان.کی. جمیسین، دنی کولین، برایان فرانسیس اسلاتری، چارلی استروس و جان سی. رایت، شش نویسنده داستان‌های علمی-تخیلی و پساآخرالزمانی، می‌خواستند به جری بگویند که «چه می‌شد اگر اقتصاددان‌ها داستان می‌نوشتند؟». آنها درباره«مبادلات فرهنگی پراکنده»، بازارها و حتی درباره «داوری در جریان منابع، آزادی عمل، تمامیت شخصی و عدالت» بحث کردند و مطمئن شدند که شاید تمام موضوع به «اولویت زبان ریاضی بر ادبی، ضعف شناختی در خلاقیت روایی و غیرعددی، ادعای هویت علمی و انکار داستان‌سرایی، فشار زمان و کاهش خلاقیت، گیرافتادن در حباب مدل‌های کمی، عدم پاداش اقتصادی و مطلوبیت نهایی پول» مرتبط باشد. دلایلی که باعث شده است از میان 3608 اقتصاددان برجسته دارای رنکینگ، فقط تعدادی معدود از داستان‌گویی گریزان نباشند، فراتر از مدل، داده و نمودار بروند و چه‌بسا برایش دلایلی علمی داشته باشند. افرادی مثل جان کنت گالبرایت، رابرت شیلر، راس رابرتز یا پائول اردمن.

قدرت به میخ کشیدن دولت

در میانه قرن بیستم، در یک عصرگاه، جان کنت گالبرایت، در اتاق کارش در دانشگاه هاروارد تصمیم گرفت، یادداشت‌هایش را نه در قالب مقاله‌ای علمی، بلکه در قالب رمانی طنز با عنوان «استاد‌تمام» منتشر کند. او استاد اقتصاد هاروارد، مشاور چند رئیس‌جمهور آمریکا و یکی از منتقدان جدی نظام سرمایه‌داری مدرن بود و حالا فرمول و داده را در پناه داستان و طنز برده بود تا نقد اقتصادی کند. همان استدلالی که رابرت شیلر، برنده نوبل اقتصاد و استاد دانشگاه ییل، دهه‌ها بعد «اقتصاد روایی» نامید؛ نوعی علم اقتصادی که زبانش نه‌فقط ریاضی، بلکه روایت است. گالبرایت، مانند بسیاری از اقتصاددانان نسل خود، از خشکی و بی‌روحی زبان اقتصاد بیزار شده بود و حتی در مصاحبه‌ای با مجله آمریکایی آتلانتیک، در سال ۱۹۹۰ پیرامون رمانش گفته بود؛ «داده‌ها می‌توانند حقیقت را پنهان کنند. اما یک داستان، اگر درست روایت شود، می‌تواند همان داده‌ها را در جان انسان بنشاند. اما ما اقتصاددان‌ها نسبت به این حقیقت بی‌تفاوت بوده‌ایم». رمان «استادتمام»، داستان یک استاد اقتصاد در دانشگاه هاروارد است که با کشف فرمولی برای سرمایه‌گذاری بدون ریسک، ثروتمند می‌شود، اما تصمیم می‌گیرد از این ثروت برای تمسخر ساختار قدرت در آمریکا استفاده کند. واقعیت تلخ رابطه میان قدرت، دانش و پول که گالبرایت با زبان طنز آن را روایت کرد تا نشان دهد برای تاثیرگذاری بر ذهن مردم، باید از قالبی فراتر از مقاله علمی استفاده کرد. او از قالب رمان برای گفتن حرف‌هایی بهره برد که قطعاً در یک مقاله علمی نمی‌گنجید. او در دانشگاه، نمی‌توانست از رویای سرمایه‌داران، طمع بانکداران، یا پوچی نظام بازار آزاد، بی‌آنکه به جانبداری سیاسی متهم شود، حرفی بزند، اما در رمانش می‌توانست «قدرت» را به معنای تمام به سخره بگیرد. رویکردی که سه دهه بعد، الهام‌بخش رابرت شیلر شد. شیلر در سال ۲۰۱۹ کتاب «اقتصاد روایی» را منتشر و استدلال کرد، اقتصاد، مانند یک اکوسیستم زبانی عمل می‌کند؛ یعنی مردم تصمیمات اقتصادی‌شان را نه براساس محاسبات دقیق، بلکه براساس داستان‌هایی می‌گیرند که در جامعه می‌شنوند. او باور داشت، «یک روایت می‌تواند کاری کند تا مردم خانه بخرند، در بورس سرمایه‌گذاری کنند، یا حتی از دولت متنفر شوند. سوگیری گله‌ای که رفتار جمعی را تغییر می‌دهد». از دیدگاه او، بحران مالی سال ۲۰۰۸ نه صرفاً نتیجه محاسبات غلط یا سیاست‌های نادرست، بلکه حاصل «روایتی جمعی» با دستاورد «حرکت جمعی در اقتصاد واقعی» بود؛ روایتی که به مردم می‌گفت، «خانه‌دار شدن حق توست، و چون قیمت خانه‌ها همیشه بالا می‌رود، خرید مسکن یک سرمایه‌گذاری امن است» یا «اگر بازار سهام سقوط کند، همه سرمایه‌شان را از دست می‌دهند»؛ روایت‌هایی چنان اثرگذار که در ذهن مردم ریشه دواند و دیگر هیچ داده‌ای نمی‌توانست آن را تغییر دهد، تا اینکه اقتصاد فروپاشید. به‌واقع، شیلر که در دانشگاه ییل، سال‌ها درباره روان‌شناسی اقتصادی تدریس کرده بود، در میانه دهه ۲۰۱۰، تصمیم گرفت به سراغ چیزی برود که خودش «ادبیات ذهن اقتصادی» می‌نامید. او از رمان‌نویسان، فیلم‌سازان و روزنامه‌نگاران یاد گرفت که چطور روایت‌ها بر احساسات و رفتار جمعی تاثیر می‌گذارند، به همین دلیل، در کتابش از منابع ادبی و داستانی مثل رمان «گتسبی بزرگ» از اسکات فیتزجرالد یا فیلم‌های هالیوودی درباره ثروت و شکست استفاده کرد تا نشان دهد چطور فرهنگ و اقتصاد در هم تنیده‌اند. او هیچ‌وقت هم منکر این شیوه یادگیری‌اش نشد. او در گفت‌وگویی با فایننشال‌تایمز تاکید کرد، «من از داستان‌نویسان الهام می‌گیرم، چون آنها بهتر از اقتصاددان‌ها می‌دانند انسان چگونه تصمیم می‌گیرد»، یا در مقابلش حتی «آنها می‌دانند چطور انسان را دوباره به اقتصاد برگردانند». او مانند گالبرایت، عمیقاً به فهم «اصلاح درک عمومی با اقتصاد» رسیده بود. گالبرایت می‌خواست نشان دهد که «بازار آزاد» پر از تناقض است و شیلر می‌خواست مردم بفهمند که روایت‌های رسانه‌ای می‌توانند اقتصاد را بیمار کنند؛ اما هر دو، با روایت، به مردم قدرت تحلیل دادند. وجهه انسانی، که در اقتصاد مدرن اغلب گم شده است و «حالا دیگر علم اقتصاد به منطق نیاز دارد و جامعه به معنا»؛ معنایی که در دهه‌های اخیر، اقتصاددانان دیگری آن را خوب انتقال داده‌اند.

85

چرا ازدواج هم بازار دارد؟

تیم هارفورد، اقتصاددان، روزنامه‌نگار و مجری بریتانیایی، سال‌هاست در همین مسیر حرکت می‌کند. او شاید بیش از هر اقتصاددان معاصر دیگری توانسته «داستان‌گویی» را به ابزاری آموزشی و تحلیلی برای اقتصاد تبدیل کند. هارفورد متولد ۱۹۷۳ در کنت انگلستان است. مدرک اقتصاد خود را از دانشگاه آکسفورد گرفت و سپس به‌عنوان تحلیلگر مالی کار خود را آغاز کرد. اما خیلی زود فهمید که می‌خواهد کاری فراتر از تحلیل بازار انجام دهد. او در سال ۲۰۰۵ نخستین کتابش با عنوان «اقتصاددان مخفی» را منتشر کرد و به‌سرعت پرفروش شد. در ظاهر، کتاب هارفورد مجموعه‌ای از تحلیل‌های ساده اقتصادی است -از قیمت قهوه در کافه‌ها گرفته تا ترافیک شهری-، اما آنچه باعث محبوبیت کتاب او شد، سبک روایی‌اش بود: او در هر فصل، ماجرایی را روایت کرد که مفهومی اقتصادی در دل آن نهفته بود؛ «وقتی درباره نظریه‌های اقتصادی می‌نویسی، مردم گوش نمی‌دهند. اما اگر آن نظریه را در قالب یک داستان واقعی بگویی، ناگهان برایشان معنا پیدا می‌کند». هارفورد به‌عنوان یک متخصص اقتصاد کاربردی و رفتاری، با زبانی ساده و داستانی، همان کاری را انجام داد که شیلر ازنظر علمی توضیح داده بود: انتقال اقتصاد از دنیای انتزاعی به دنیای روایت و تجربه انسانی و تحلیل چگونگی اثرگذاری نیروهای اقتصادی پنهان بر رفتارهای جمعی. هارفورد با مثال‌هایی ملموس مانند قیمت قهوه در کافی‌شاپ‌ها، ترافیک، واردات و صادرات، خودروهای دست‌دوم و چالش‌های کشورهای توسعه‌نیافته، نشان داد که چگونه مفاهیم اقتصاد خرد و کلان در زندگی ما نقش دارند. جایگاه اجتماعی او نیز به درک بهتر مطالبش کمک کرد. او ستون‌نویس ارشد روزنامه فایننشال‌تایمز، مجری برنامه‌های رادیویی بی‌بی‌سی، سخنران در تد و پادکست‌هاست، ازاین‌رو وقتی در ستون «اقتصاددان مخفی» فایننشال، داستانش را با خرید یک فنجان قهوه در کنار چرخ و فلک غول‌پیکر لندن شروع می‌کند و می‌پرسد، «چرا باید برای همین قهوه در اینجا دو برابر جاهای دیگر پول بدهم؟»، ساده به مردم نشان می‌دهد چون بازار رقابتی نیست، تعداد فروشنده‌ها کم و تقاضا زیاد است و مشتری‌ها نمی‌توانند به‌راحتی جای دیگری بروند، پس فروشنده قیمت را بالاتر می‌برد؛ و این همان چیزی است که اقتصاددان‌ها آن را «رانت موقعیتی» می‌نامند. یا وقتی در داستانی دیگر، خواننده روزنامه را به دو سوپرمارکت، یکی در محله‌ای مرفه و دیگری در محله‌ای فقیر می‌برد، یک بسته ماکارونی می‌خرد و می‌گوید، «سوپرمارکت‌ها می‌دانند که مردم ثروتمند وقت ندارند دنبال تخفیف بگردند، اما خانواده‌های کم‌درآمد حساس‌ترند، پس قیمت‌ها را طوری تنظیم می‌کنند که هر گروه همان چیزی را بخرد که حاضر است برایش پول بدهد» به مخاطب می‌آموزد که «تبعیض قیمت درجه سوم» در اقتصاد چه معنایی دارد و چگونه یک فروشنده با شناخت تفاوت در حساسیت مشتریان نسبت به قیمت، سودش را بیشینه می‌کند. آموزش‌هایی که آن را در داستان‌های «ترافیک صبحگاهی»، «قوطی آب‌میوه»، «قهوه و کشاورزان فقیر» نیز بسط می‌دهد و از آن برای توضیح «قدرت بازار»، «قیمت‌گذاری بر اساس ارزش ادراک‌شده» و «تبانی ضمنی» بهره می‌برد. فرمول‌های اقتصادی که با داستان، فهم‌‌پذیرتر می‌شوند و نمونه‌های بیشتر آن را می‌توانیم در دو کتاب دیگر هارفورد یعنی «منطق زندگی» و «سازگار شو»‌ هم ببینیم. در فصل «بازار ازدواج» کتاب «منطق زندگی»، هارفورد داستان را با تصویری از شهرهای بزرگ شروع می‌کند: «در نیویورک، لندن یا شانگهای، افراد مجرد زیادی هستند که مدام از کمبود گزینه‌های مناسب شکایت می‌کنند. توامان، آمارها نیز نشان می‌دهد که مردم بیش از هر زمان دیگری «امکان انتخاب» دارند. پس مشکل کجاست؟ اگر آزادی انتخاب بیشتر شده، چرا پیداکردن شریک زندگی سخت‌تر شده است؟». او با اضافه‌کردن چند آمار و مفهوم اقتصادی پنهان در این موضوع چون«بازار تطبیق، قدرت چانه‌زنی، تعادل عرضه و تقاضا و عقلانیت محدود»، پاسخ پرسش خودش را در پایان فصل می‌دهد و به مخاطب ثابت می‌کند که بازارها حتی بازار ازدواج هم با وجود ظاهر احساسی یا اجتماعی‌شان، از منطق اقتصادی پیروی می‌کنند و همان اقتصاد به ما کمک می‌کند بفهمیم چرا برخی انتخاب‌های ما به‌ظاهر احمقانه، ولی درواقع کاملاً منطقی‌اند و چرا «وقتی عاشق می‌شویم، احساس می‌کنیم از منطق دور شده‌ایم؛ درحالی‌که منطق دقیقاً همان چیزی است که ما را به عشق کشانده است».

هنر بی‌نان، اعتراض و وفاداری

ترکیب هوشمندانه‌ای از اقتصاد و داستان را آلبرت هیرشمن، به‌صورت متفاوت و خلاقانه‌تر در آثار خود ارائه داده است. او از اتفاقات زندگی خود -با داستان‌های واقعی رخ‌داده- به‌خوبی بهره می‌برد تا بتواند مخاطب کتاب‌هایش را به فهم ساده‌تری از موضوعات پیچیده اقتصادی و شکست‌ها برساند. اتو آلبرت هیرشمن در برلین متولد شد. او تا 17سالگی به مطالعه زبان‌های یونانی و لاتین، مذهب و اخلاق، ادبیات و ریاضیات پرداخت. در سال 1933 با به قدرت‌رسیدن هیتلر و مرگ تراژیک پدرش بر اثر سرطان تصمیم گرفت آلمان را ترک کند، اما به گوته عشق داشت و در سال 1932 عضو گروهی شده بود که بر روی پدیدارشناسی روح هگل مطالعه می‌کردند. زندگی او در حقیقت داستان ترس‌ها و امیدهای قرن بیستم بود. او در جست‌وجوی راهی برای مبارزه با فاشیسم و نازی‌ها بود و همین او را برای درک و تغییر جهان تحریک می‌کرد. این تجربه را در نخستین کتابش «قدرت ملی و ساختار تجارت خارجی» (1945) نشان داد. پس از فرار از آلمان، ابتدا به پاریس رفت و در مدرسه عالی مطالعات بازرگانی شروع کرد به خواندن اقتصاد که خودش می‌گوید، آن روزها به اقتصاد به طعنه می‌گفتند «هنر بی‌نان». بعد از پاریس، در سال 1935 بورسی از مدرسه اقتصادی لندن گرفت و به آنجا رفت. او این سال را «سالی سرنوشت‌ساز» می‌دانست و می‌گفت آن موقع این مدرسه «به‌هیچ‌وجه کینزی نبود. برعکس، خیلی هم ضدکینزی بود». آنجا درس‌هایی را با لیونل رابینز و فردریش فون‌هایک می‌گذراند و با آبا لرنز عضو یک گروه دانشجویی اقتصاد شد. در این میان هرازگاهی هم به کمبریج می‌رفت و با پیرو سرافا هم دیداری داشت. بعدازآن برای کمک به پناهندگان برای مبارزه با فاشیسم به جنگ داخلی اسپانیا رفت. مدتی در ایتالیا ماند و بعد در 1940 به آمریکا مهاجرت کرد، به ارتش پیوست و به اروپا اعزام شد. در سال ۱۹۴۱ با سارا ازدواج کرد که «اولین خواننده و منتقدش» بود. در سال ۱۹۵۲ به کلمبیا رفت و شروع کرد به کارکردن روی اقتصاد توسعه و توسعه اقتصادی. کتاب «استراتژی توسعه اقتصادی» (۱۹۵۸) را در آنجا نوشت که به‌شدت در آن سال‌ها موردتوجه قرار گرفت. پیوندهای پیشین و پسین و مسئله رشد نامتوازن از ابداعات او در این کتاب بودند. در این دوران شروع به همکاری با بانک جهانی کرد و البته در این مسیر اختلاف‌هایی با بانک جهانی پیدا کرد. او نتیجه این دوره کاری را در کتاب «پروژه‌های عمرانی از نزدیک» منتشر کرده که کتابی است خواندنی. اما شهرت هیرشمن بیشتر به خاطر کتاب «خروج، اعتراض و وفاداری» است که در سال ۱۹۷۰ منتشر کرد. خودش معتقد است، علاقه‌اش به موضوع این کتاب از زندگی شخصی‌اش سرچشمه گرفته است، چرا که بارها با پرسش مهمی روبه‌رو بوده است؛ «باید دست به خروج بزنم یا اعتراض؟». او در ابتدا اعتقاد داشت وقتی فرد می‌تواند محیطی را ترک کند، دیگر شکایت و اعتراضی نخواهد کرد. گویی خروج و اعتراض «دو هماورد» هستند. ولی بعدها در جریان فروپاشی دیوار برلین و سرنگونی حکومت آلمان شرقی دریافت که خروج و اعتراض گاهی هم دست به دست هم می‌دهند. وقتی فشارهای رقابتی بیشتر می‌شود اعتراض هم اثرگذاری بیشتری خواهد داشت. اما او برای درک این رابطه، نیازمند گذر تاریخ و وقوع یک واقعه تاریخی بود. هیرشمن همان‌طور که در زندگی شخصی‌اش در حال مرزشکنی و گذر از مرزها بود، در علوم اجتماعی نیز مدام به‌‌صورتی خلاقانه‌ سرگرم این کار بود؛ شاید به دلیل اینکه سال‌های دانشگاهی‌اش محدود بودند. اولین منصب دانشگاهی‌اش را در 1958 در کلمبیا به دست آورد و بعد به هاروارد رفت. در سال 1974 به‌عنوان پروفسور علوم اجتماعی در موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون انتخاب شد و توسعه آمریکای لاتین و کشورهای در حال توسعه در تمام این دوران یکی از موضوعات موردعلاقه او بود. خودش می‌گوید ریشه نوع نگاه او به توسعه در مدرسه عالی مطالعات بازرگانی پاریس و در کلاس‌های درسش با پروفسور آلبرت دیمانگوئن است. در مورد مسائل توسعه بر این باور بود که نباید تنها آهنگ اغواگر پارادایم واحد توسعه را شنید. در علم اقتصاد هم چنین بینشی داشت و بیشتر در پی یافتن استثناهای ممکن بر قاعده‌ها بود؛ «توسعه اقتصادی فقط عدد و فرمول نیست، بلکه داستان مردم، شکست‌ها و یادگیری‌هاست». او عاشق این بود که سرنا را از سر گشادش بنوازد؛ چه در حوزه توسعه اقتصادی و چه در علم اقتصاد. در کتاب «پیش‌رفتن با جمع» در همان آغاز می‌گوید که آیا به‌دنبال ترتیبات معکوس توسعه می‌گردد؟ مثلاً اینکه بر اساس تفکر متعارف آیا آموزش زیربنای توسعه است یا برعکس، توسعه زیربنای آموزش؟ آیا سند داشتن زمین موجب توسعه شهری می‌شود یا برعکس، سند نداشتن زمین؟ عمل‌گرایی و روش تحقیقی که او در این کتاب ارائه می‌کند در حوزه اقتصاد توسعه و توسعه اقتصادی کم‌نظیر است. مک‌فرسون در کتاب 500 اقتصاددان برتر، هیرشمن را چنین توصیف می‌کند: «اگر کسی قانونی را کشف کند، او نشان می‌دهد کجا این قانون به کار نمی‌آید.» «دوست دارم استثناهای یک قاعده را برجسته کنم، اما هرازگاهی هم از آفریدن تئوری‌های خودم لذت ببرم.» و واقعاً هم این‌گونه بود. او برخلاف اقتصاددانان نئوکلاسیک که با ریاضیات سخت کار می‌کردند، معتقد بود اقتصاد باید «زبان انسانی، اخلاقی و روایی داشته باشد؛ شکست‌ها، محدودیت‌ها و خلاقیت‌ها را توضیح دهد، نه‌فقط تعادل‌ها را؛ و میان‌رشته‌ای باشد و اقتصاد را با سیاست، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و تاریخ پیوند دهد». او حتی بارها اعلام «اقتصاد، علم امکانات انسانی است، نه علم بهینه‌سازی ریاضی» و این دیدگاهش را در «پروژه‌های توسعه از نگاه نزدیک» با بالاترین سطح واقع‌گرایی به اثبات رساند. او این کتاب را که حاصل تجربه میدانی‌اش در پروژه‌های توسعه (به‌خصوص در آمریکای لاتین) است، نه در قالب یک گزارش صرفاً فنی، بلکه با مجموعه‌ای از روایت‌های صحنه‌ای، شخصیت‌محور و تحلیلی واقعی؛ و با مولفه‌هایی چون آدم‌ها، تضادها، اشتباه‌ها، اصلاحات جزئی و نتایج غیرمنتظره که خواننده را درگیر می‌کند نوشت و به بیشترین بافت داستان واقعی در آن رسید. هیرشمن، در این کتاب که ساختاری سفرنامه‌ای دارد چند پروژه خاص توسعه‌ای را انتخاب می‌کند و از منظر «ناظر میدانی» به شرح چگونگی اجرا، خطاها و درنهایت یادگیری‌ها می‌پردازد. او داستان سدها، کانال‌ها، پروژه‌های آبیاری، طرح‌های کشاورزی و زیرساخت را بازگو و برای هر پروژه، به سه سطح نگاه می‌کند: طراحان (کارشناسان بین‌المللی و بانک‌ها)، مجریان محلی (دولت‌ها، پیمانکاران) و جامعه محلی (کشاورزان، رهبران محلی). هیرشمن با این کار در کنار نقل‌قول‌ها و صحنه‌پردازی، عملاً خواننده را وارد اتاق تصمیم‌گیری می‌کند، او را به کنار ماشین‌آلات خراب می‌کشاند و در بازار محلی همراه با او با کشاورزان حرف می‌زند و درنهایت به او یاد می‌دهد که باید از قطعیت‌گرایی بپرهیزد؛ «پس‌ازاین به بعد اگر می‌خواهید سیاستتان موثر باشد، اول «فضای یادگیری» بسازید؛ نه فضایی که انحراف را مجازات می‌کند. به مدیران پروژه هم بفهمانید که باید انتظار ناکامی‌های جزئی را داشته باشند و از آنها برای اصلاح استفاده کنند. نه آنکه جا بزنند و ما را اسیر خود کنند»؛ پیامی اخلاقی-اقتصادی که دیگر اقتصاددان‌ها آن را خیلی نرم‌تر، رمان‌گونه و چه‌بسا خارج از بحث‌های پروژه‌ای و روایتی با آثارشان انتقال داده‌اند.

اعتماد پنهان، مرگ در بورومبا

آلیسون ال. بوث، که به‌تازگی کتاب جدیدی به نام «شهر کوچک، رازهای بزرگ؛ مرگ در بورومبا» منتشر کرده، یکی از این اقتصاددان‌هاست. بوث، اقتصاددان نیروی کار و رمان‌نویس استرالیایی است که حرفه‌اش پیوندی بین تحقیقات دقیق، نهادسازی و نویسندگی ادبی دارد. او در ملبورن متولد و در سیدنی بزرگ شد و مدرک کارشناسی ارشد (۱۹۸۰) و دکترای (۱۹۸۴) خود را از دانشکده اقتصاد لندن گرفت و پایان‌نامه‌ای درباره اقتصاد خرد اتحادیه‌های کارگری و عضویت نوشت. او در طول دهه‌های بعدی، پیش از آنکه در اواسط دهه ۱۹۹۰ استاد اقتصاد دانشگاه اسکس شود، در سراسر بریتانیا سمت‌های دانشگاهی داشت؛ در سال ۲۰۰۲ به دانشگاه ملی استرالیا پیوست و اکنون استاد بازنشسته و همچنین عضو هیات علمی سیاست عمومی دانشگاه ملی استرالیا (از سال ۲۰۱۲) است. تحقیقات او بر تلاقی اقتصاد کار، اقتصاد تجربی و رفتاری و اقتصاد جنسیت متمرکز است و در نشریات معتبری منتشر شده است. البته بوث، به موازات کار دانشگاهی‌اش، به‌عنوان رمان‌نویس حوزه‌های تاریخی و اجتماعی نیز صدای متمایزی از خود بر جای گذاشته است. ازجمله آثار او می‌توان به استیل‌واتر کریک (۲۰۱۰)، آسمان نیلی (۲۰۱۱)، سرزمینی دوردست (۲۰۱۲)، ازدواجی بی‌نقص (۲۰۱۸)، دختران فیلسوف (۲۰۲۰)، نقاشی (۲۰۲۱)، بلویو (۲۰۲۳) و مرگ در بورومبا (۲۰۲۵) اشاره کرد. شخصیت دوگانه‌ای، که ریشه در اقتصاد مبتنی بر شواهد دارد، با داستان‌سرایی غنی شده است، زیربنای تعامل مداوم او با سیاست‌گذاری عمومی و ترجمه تحقیقات است و خودش نیز بارها گفته که این توانمندی و ترکیب تعاملی برایش فقط یک تجربه مطالعاتی نبوده و نیست؛ «من همیشه می‌خواستم رمان بنویسم. داستان‌نویسی برای من، نوعی انگیزه برای ابراز وجود است. در ابتدا داستان کوتاه می‌نوشتم و پس‌ازآن رمان‌نویسی را شروع کردم. اولین ناشر من، پنگوئن رندوم هاوس، مرا به سمت قراردادی برای سه کتاب سوق داد و پس از بهبودی از آن شوک، عادت به نوشتن پیدا کردم. البته پیشینه من در اقتصاد بر این داستان‌سرایی تاثیر داشت، شاید در نحوه یافتن موضوعات، ساخت شخصیت‌ها، بررسی پویایی‌های اجتماعی یا ساختاردهی تعلیق». و حقیقتاً نیز جاه‌طلبی‌های اقتصادی او در روند داستان‌نویسی‌اش بی‌تاثیر نبوده است. تفکر تحلیلی که برای اقتصاددان‌شدن ضروری است، برای ساخت طرح داستان هم الزام دارد و بوث از آن نهایت بهره را برده است. مثلاً در کتاب جدیدش «مرگ در بورومبا»، داستان در استرالیا و حوالی جنگ جهانی اول اتفاق می‌افتد و با نجات یک مرد غرق‌شده در بندر سیدنی از سوی جک اورورک آغاز می‌شود. بعدها، او به‌عنوان یک سرباز باز‌ می‌گردد، اموال مرد را به ارث می‌برد و معمای قتل آشکار می‌شود. او به شخصیت اصلی داستانش، جک اورورک، فرصت می‌دهد تا با ردیابی قاتل پیرمردی که قبل از جنگ او را از غرق‌شدن نجات داده و با او مهربان بود، از تجربیات آسیب‌زای دوران جنگ خود بهبود یابد؛ با این کار، جک متوجه می‌شود که در این دنیای آشفته، عدالتی هست و امکانی برای بازگرداندن اعتماد نهادی وجود دارد. اعتماد نهادی که اقتصاددان‌های دانشگاهی و مردم عادی می‌توانند آن را در این کتاب، در کنار رانت‌خواری با اطلاعات نامتقارن، مشکلات رابطه مدیر-کارگزار مرتبط با نظارت بر یک جامعه دورافتاده و شکست نهادی، زمانی که یک پزشک جوان قادر به تشخیص قتل از مرگ در یک بیماری همه‌گیر نیست، تشخیص دهند. دریافتی که با توجه به اصول مهارت‌های نوشتاری، انعطاف‌پذیری و تمایل به ریسک‌پذیری خلاقانه، برای اقتصاددان‌هایی با خصلت وسواس به ایده و فرضیه بسیار ارزشمند است و افراد زیادی چون دیپاک مالهوترا آن را مانند یک دارایی قلمداد می‌کنند.

86

مذاکره، جنگ و صلح

دیپاک مالهوترا، پروفسور آمریکایی، استاد دانشکده بازرگانی هاروارد و نویسنده و برنده جایزه کتاب‌های «نبوغ مذاکره» و «مذاکره بر ناممکن‌ها» است. او در استراتژی مذاکره، توسعه اعتماد، حل اختلافات بین‌المللی و قومیتی و تشدید رقابت تمرکز دارد. مالهوترا در سال ۲۰۲۰، دوره جدیدی را در هاروارد به نام «جنگ و صلح: درس‌های تاریخ» راه‌اندازی کرد و به‌عنوان «استاد سال» دانشکده بازرگانی انتخاب شد. او پس‌ازاین کار، موفق شد اولین رمان علمی-تخیلی خود، «رمز صلح‌طلب» (2021) را منتشر کند و برنده «جایزه ملی برتری کتاب‌های مستقل» در بخش بهترین داستان علمی-تخیلی شود. او در این کتاب با شخصیت اصلی داستانش، پروفسور کیلمر که تاریخدانی برجسته در جنگ و دیپلماسی است و از یک درگیری عظیم انسانی جلوگیری می‌کند، متبحرانه «شرایط انسانی، جنگ و صلح، استراتژی و شانس، عشق و دوستی، شجاعت و ترس، مرزهای امکان و محدودیت‌های تخیل» را تحلیل می‌کند؛ و با «رازها، لحظات قدرتمند و تاملات عمیق»، نشان می‌دهد چگونه می‌توان یک اقتصادخوانده و همنشین با آمار بود، اما مفاهیم پیچیده انسانی و اجتماعی را با داستان‌سرایی جذاب ترکیب کرد؛ به‌گونه‌ای که این ترکیب علمی-تخیلی با تحلیل انسانی و سیاسی، علاوه بر سرگرمی، بینش‌های عمیقی را درباره «تصمیم‌گیری، استراتژی و اخلاق تجاری» ارائه دهد. هنری که دیوید دی فریدمن، استاد حقوق و اقتصاددان در دو رمان تاریخی «سالاماندر» و رمان مشهور «هارالد» یا آندژی ساپکوفسکی، اقتصاددان لهستانی، خالق مجموعه رمان‌های مشهور ویچر که تاکنون ۳۰ میلیون نسخه از آن فروخته شده و به بازی‌های ویدئویی و سریال نتفلیکس تبدیل شده است، نیز درنهایت اعلا از آن بهر برده و اثبات کرده‌اند که یک اقتصاددان می‌تواند اقتصاد را به‌صورت حماسی هم روایت کند، به‌نحوی‌که به‌سرعت به یک ساگای حماسی تبدیل شود و دنیایی پیچیده از سیاست، نژادپرستی، جادو و اخلاق انسانی را کاوش کند. هنری که حداقل برای 3608 اقتصاددان دنیا تا سپتامبر امسال، ناممکن بوده و آنها ترجیح داده‌اند داستان ننویسند. اما واقعاً چه چیزی مانع جسارت آنها در حوزه داستان‌نویسی شده است؟

سلطنت اعداد و پُز نوبل

بسیاری از منتقدان و محققان روان‌شناسی شناختی معتقدند، اقتصاددانان، به‌دلیل تمرکز مداوم بر منطق، کمتر به سوگیری‌های عاطفی مانند «تاییدگرایی» یا «استدلال هیجانی» توجه می‌کنند؛ درحالی‌که این سوگیری‌ها در خلق شخصیت‌های داستانی نقشی اساسی دارند. برای نمونه، «سوگیری حفظ وضعیت موجود» اقتصاددانان را در چهارچوب مدل‌های موجود نگه می‌دارد و مانع از کشف روایت‌های تازه و احساسی می‌شود و داستان‌نویسی را امری «غیرضروری» یا حتی «غیرعلمی» جلوه می‌دهد. از ورای «سوگیری تایید» نیز اقتصاددان‌ها تنها به داده‌های قابل‌اندازه‌گیری اعتماد می‌کنند، به همین دلیل، داستان‌های تخیلی را اغلب «غیرعلمی» یا «غیرقابل‌اعتماد» می‌دانند؛ تمایل به پذیرش آنچه با چهارچوب فکری و روش‌شناسی آنها همخوانی دارد. از طرفی رونالد کوز بریتانیایی، اقتصاددان برنده جایزه نوبل، با این ادعا که «اگر داده‌ها را به اندازه کافی شکنجه دهید، به هر چیزی اعتراف خواهند کرد» و دیوید اشپیگل هالتر، آماردان بریتانیایی، با استناد به اینکه «حتی در عصر داده‌های باز، علم داده‌ها و روزنامه‌نگاری داده، ما هنوز به اصول اولیه آماری نیاز داریم تا با الگوهای ظاهری اعداد گمراه نشویم»، تاکید دارند که «اقتصاددانان داده‌ها را عمیقاً دوست دارند، حتی اگر داده‌ها چشمان آنان را کور کنند»، چون جهان به اثبات و داده نیازمندتر است تا داستان و تخیل. در نتیجه، اقتصاددان‌ها، اغلب «تصویر کلان» اجتماعی و عاطفی را از دست می‌دهند و جهان را از منظر «بیشینه‌سازی مطلوبیت» می‌بینند، نه از دید «زیبایی روایت». بماند که آنها به دلیل ساعت‌های طولانی تدریس، پژوهش و شرکت در همایش‌ها، فرصت تامل درونی یا تجربه‌های هنری را از دست می‌دهند. پژوهش‌ها نشان می‌دهند، نرخ «فرسودگی شغلی» در میان اقتصاددانان بالاتر از بسیاری از رشته‌های دیگر است و این امر می‌تواند خلاقیت احساسی آنها را سرکوب کند؛ به‌ویژه در زنان اقتصاددان، که اغلب با کلیشه «سرد و منطقی بودن» مواجه‌اند. بنابراین اگر رابرت جیمز والر اقتصاددان با «پل‌های مدیسون» عشق را در بستری اقتصادی و انسانی به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد فقر یا ثروت، چگونه می‌تواند بر انتخاب‌های فردی، مانند ازدواج و طلاق، و همچنین بر ادراک از عشق تاثیر بگذارد، دیگر اقتصاددانان پایبند به سبک نگارشی فریدمن، کینز و هایک ترجیحشان، همان اقتصاد علمی بعضاً خشک و مکانیکی برای اثبات حقایق تلخ اقتصادی است. در این میان، برتری‌دادن به زبان ریاضی در اقتصاد را هم نباید منکر شد. اقتصاددانان از دوره کارشناسی تا دکترا با معادلات و نمادهای ریاضی آموزش می‌بینند؛ زبانی که زبان ادبی را «غیرکاربردی»، «مبهم» و «غیرعلمی» معرفی می‌کند. گرایش به تقلید از علم فیزیک نیز به آن اضافه شده و این نتیجه‌گیری را توسعه می‌دهد؛ چون اصطلاحات فنی فیزیکی همیشه به کار اقتصاد آمده و مدل‌های تعادلی مانند «ارو-دبرو» جهان را به روابط ثابت تقلیل داده‌اند، درحالی‌که زبان ادبی در پی پویایی و نوسان رفتار انسانی جریان داشته است.

 مهم‌تر از اینها، در ساختار پاداش‌دهی آکادمیک، مقالات علمی و پژوهش‌ها دارای ارزش و امتیاز هستند، درحالی‌که داستان‌نویسی یا نوشتن آثار ادبی هیچ بازدهی حرفه‌ای ندارد. به همین سبب، اقتصاددانان انگیزه‌ای مالی یا شغلی برای صرف وقت در نوشتن داستان ندارند و از طرفی نمی‌توانند نقش نوبل و پز داشتن جایزه آن را هم نادیده بگیرند. ازاین‌رو، نظام پاداش علمی خود به مانعی ساختاری در برابر داستان تبدیل می‌شود. اما تمام این علل مستند به منابع تحقیقاتی در حالی است که اگر اقتصاددان‌ها کمی از مدل‌ها و داده و نمودارها دور شوند، همان‌طور که رابرت شیلر می‌گوید، می‌توانند با داستان، اقتصاد را به زندگی انسان‌ها برگردانند؛ چرا که داستان، قوی‌ترین سلاح جهان برای انسان مدرن است. اما آیا واقعاً این کار را خواهند کرد؟ 

دراین پرونده بخوانید ...