شناسه خبر : 50295 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

پایان انسان سرخ

هویت چگونه در شوروی گم شد؟

 

آسیه اسدپور / نویسنده نشریه 

گورباچف، جاسوس آمریکا بود. فراماسون بود. به کمونیسم خیانت کرد. کمونیست‌ها را در سطل آشغال و جوان‌های کمونیست و انقلابی را در فاضلاب انداخت. از گورباچف متنفرم. وطنم را دزدید. برای گرفتن مرغ‌های فاسد و سیب‌زمینی‌های گندیده، باید ساعت‌ها در صف می‌ماندیم. اما بازهم دلمان خوش بود. وطنمان بود،‌ خاکمان بود. شناسنامه‌مان بود. در یک کشور بزرگ زندگی می‌کردیم. کشوری که همیشه برای غرب دشمن بود. غربی‌ها هنوز هم از روسیه می‌ترسند. روسیه استخوانی در گلوی غرب است. کسی نمی‌خواهد این سرزمین قدرتمند باشد. سال‌هاست، ما را صرفاً انبار نفت، چوب و فلز می‌بینند. حالا را نبینید که لباس وارد می‌کنیم و به جایش نفت می‌دهیم. زمانی تمدن بزرگ بودیم و حرمت داشتیم. زمانی به آت‌وآشغال دیگر مملکت‌ها نیاز نبود. تمدن ما، تمدن شوروی بود. اما خیلی‌ها به‌ آن چشم داشتند. برای نابودی‌اش نقشه کشیدند. مثلاً همین سازمان «سی‌آی‌ای». آمریکایی‌ها اختیار را از ما گرفتند. البته پول خوبی هم از این بابت به گورباچف رسید. امیدوارم عمر من به خشم این ملت قد بدهد. با کمال میل دوست دارم، پیشانی‌شان را قبرستان گلوله‌ها کنم. من این آزادی را نمی‌خواهم. کالباس و موز آمد و هایپرها چاق شدند. ما حالا داریم محصول‌های غریبه‌ها را سر سفره می‌بریم. کشور، سوپرمارکت غربی‌ها شده است. اگر این اسمش آزادی است من آن را نمی‌خواهم. تُف به ذاتشان. ملت را تا جایی که می‌شد حقیر کردند. همه بنده و نوکر شدند. نوکری زمان کمونیست ارزش داشت. به قول ولادیمیر لنین، یک آشپز، می‌توانست مملکت را اداره کند. حتی کارگرها، شیردوش‌ها، خیاط‌ها. اما حالا یک مشت دزد در مجلس نشسته‌اند. باید تک‌تک آنها را با حقارت انداخت در جایی که آدرسی در زمین نداشته باشد. جای هیچ‌کدام اینها در مجلس نیست. با «پرسترویکا» سرمان را شیره مالیدند. من در اتحاد شوروی به دنیا آمدم. پدرم کمونیست بود. با روزنامه «پراودا» به من خواندن و نوشتن یاد داد. هرگاه همراه پدرم به تظاهرات می‌رفتم، اشک می‌ریختم. پیشاهنگ بودم، کراوات قرمز می‌زدم. ابهت داشتم. تا اینکه گورباچف لعنتی آمد. او که آمد من دیگر نتوانستم عضو شاخه جوانان حزب بشوم و هنوز حسرت می‌خورم. من ساووک هستم. پدر و مادرم هم هستند، پدربزرگ و مادربزرگم هم همین‌طور. پدربزرگ کمونیستم، سال 1941، همان اوایل «جنگ کبیر میهنی» با «رایش آلمان و متحدان» در اطراف مسکو کشته شد. مادربزرگ کمونیستم هم پارتیزان بود. ما همگی مبارز بودیم. اما حالا، آقایان لیبرال، بر طبل ادعاهایشان می‌کوبند و می‌خواهند گذشته خودشان را سیاه‌چاله کثیف بدانیم. زهی خیال باطل. ما از همه آنها بیزاریم. از گورباچف، از شواردنادزه، از یاکوولف. حتی مستحق آن نیستند که حرف نخست اسمشان را با حروف بزرگ بنویسیم. من حتی دوست هم ندارم به آمریکا بروم. همان سال‌های خوب و ساده اتحاد شوروی را می‌خواهیم. همان روزهایی که ساده بودیم و حرف گورباچف لعنتی را باور کردیم و اعتمادمان را سوزاند. همان روزهایی که از ورای آن، حالا دیگر حرف هیچ‌کسی را باور نمی‌کنیم. حالا خیلی از روسیه‌های مهاجر دوباره به وطنشان برگشته‌اند. موجی راه افتاده بود که فکر در هم شکستن تمام زشتی‌های گذشته را داشت. قرار بود همه چیز را از نو بسازیم. همه ما هم بحق متخصص بودیم. من در دانشکده زبان روسی دانشگاه دولتی مسکو درس خوانده بودم. دکترا داشتم. می‌خواستم زندگی‌ام را وقف علم کنم. ما فکر می‌کردیم به‌زودی شاهد کشوری نو خواهیم بود؛ جایی که همه برای پیشرفت یکدیگر می‌جنگند. هرچه بیشتر و بیشتر از «آزادی» می‌گفتیم، پنیر و گوشت و نمک و شکر با سرعت بیشتری از قفسه‌های فروشگاه‌ها ناپدید می‌شد. هرچه بیشتر از آزادی می‌نوشتیم، مغازه‌ها، بیشتر خالی و رکود ترسناک‌تر می‌شد. همه‌جا بوی کوپن می‌داد، مثل زمان جنگ. مادربزرگ آن روزها، در گوشه به گوشه شهر می‌دوید که کوپن‌ها را به کالا تبدیل کند. اما وقتی کوپن خرید جوراب توزیع شد، دیگر اشک پدرم درآمد. او همان روز فاتحه شوروی را خواند. گویا احساس کرده بود همه چیز دارد تمام می‌شود. پدرم در دفتر تاسیسات یک کارخانه نظامی کار می‌کرد. متخصص موشک بود. در دو رشته استراتژیک تحصیل کرده بود. اما دیگر خبری از موشک نبود. حالا کارخانه به‌جای موشک، ماشین لباسشویی و جاروبرقی تولید می‌کرد. اما همان کارخانه هم کم‌کم، نه‌تنها کارگرها که متخصص‌ها را نیز تعدیل و بیرون کرد. بیکاری هیولای روزی‌خوار شد. پدر و مادرم طرفدار «پرسترویکا» بودند. اعلامیه پخش می‌کردند. این هم نتیجه‌اش. حتی نمی‌توانستیم تصورش را بکنیم. چه کسی فکر می‌کرد آزادی این شکلی باشد؟ شاید برای همین طاقت مردم تمام شد. خیابان‌ها پر شد از صدای شعار و اعتراض. گورباچف دیگر پشیزی نمی‌ارزید. عکس لئونید برژنف را با تمام نشان‌ها و مدال‌هایش روی دیوارها چسبانده بودند. عکس گورباچف پر بود از کوپن‌هایش. دولت یلتسین در حال تشکیل بود. همه‌جا حرف از «اصلاحات اقتصادی گایدار» بود. همه‌جا از «بازسازی اقتصاد»، همان روش «بخر و نفروش» می‌گفتند. اما من برای اینکه زنده بمانم با چند کیسه لامپ و عروسک به لهستان مهاجرت کردم. خیلی‌ها مثل من رفتند. واگن‌ها پر از معلم، مهندس و پزشک بود. دارایی همه ما یا یک کیسه بود یا یک ساک دستی. ولی الان هیچ‌کدام دیگر مثل هم نیستیم. حالا متفاوت‌تر شده‌ایم. من در یک آژانس املاک کار می‌کنم. صاحبش یک زن از کارمندهای سابق شاخه جوانان حزب کمونیست است. در قبرس و میامی ویلا دارد. پول از سرورویش می‌ریزد. به نظرتان پول رهبرهای ما به کجا رسیده؟ به کدام کشور و جزیره؟ ما خیلی ساده‌ایم. ما دهه شصتی‌ها، بوی خون و جنگ را نمی‌شناختیم، اما مثل بچه‌ها ساده‌لوح و زودباور بودیم. باید شب و روز را در میدان‌ها سر می‌کردیم. باید کار را به نتیجه می‌رساندیم. ما خیلی زود سرمان را انداختیم پایین و رفتیم. خانه‌هایمان را کارچاق‌کن‌های ارز و حکومتی‌ها تصاحب کردند. برعکس نظریه‌های مارکس، روی سوسیالیسم، کاپیتالیسم ساختیم. اما شاید هم خوشبختیم که در این دوره زندگی می‌کنیم. کمونیسم سقوط کرد و رفت. تمام! دیگر برنمی‌گردد. حالا دنیای دیگری روبه‌رویمان است. زمان از کار افتاده است. «زمان دست دوم» شده است. آدم‌ها با بیشترین توانی که دارند کار می‌کنند تا فقط از پس نیازهای اولیه‌شان برآیند، نه بیشتر از آن. حال ما، حال این آدم‌ها، روایت حسرت است. روایت «انسان سرخ». روایت آنهایی که در کوره آرمان‌گرایی شوروی با تجسم گداخته شدند که «انسان طراز نوین» باشند. همان انسان‌هایی که «سوتلانا الکسیویچ»، نویسنده اوکراینی‌تبار در روایت‌های گونه‌گونه شفاهی به لایه‌های عمیق روان جمعی هر کدامشان نفوذ کرده و به آنها هویت بخشیده است.

45

سقوط روح

«انسان طراز نوین» که در فرانسوی «انسان سرخ» و «انسان سوسیالیست» هم معنا می‌شود، مفهومی است که در کوره ایدئولوژی شوروی شکل گرفت. این هویت، محصول پروژه‌ای بلندپروازانه بود؛ خلق انسانی جدید، عاری از خودخواهی بورژوازی و وفادار به آرمان‌های کمونیستی. ولی آنچه پدید آمد، کاملاً پارادوکسیکال بود. انسانی وابسته به سیستم، اما متنفر از آن؛ متعهد به ایده‌ها، اما خردشده زیر بارشان. همان انسانی که سوتلانا الکسیویچ، برایش با روایت‌هایی از مردمان شوروی، هویت تعریف می‌کند. البته «انسان طراز نوین» نوستالژی سوتلانا، نه فقط برای شوروی، بلکه برای احساس تعلق به چیزی بزرگ‌تر از خود نگران است و حسرت او آرام‌آرام، در برابر واقعیت سرمایه‌داری وحشی (که فقر، فساد و نابرابری را به ارمغان آورد) به یأس عمیقی تبدیل می‌شود. در پی این ناامیدی و آنومی که در نبود هنجارهای مشترک، آدمیان را به انزوا و سرخوردگی می‌رساند، انسان طراز نوین ساخته‌شده برای جمع‌گرایی، در جهان ستایشگر فردگرایی، سرگردان می‌شود. گم‌گشتگی که فرجامش بحران هویتی است. در این بحران، آدم‌ها نه‌تنها هویت جمعی که معنای وجودی خود را نیز از دست می‌دهند و -مانند جوامع پساشوروی- آن را با افزایش خودکشی و الکلیسم تا فروپاشی روابط اجتماعی که زمانی با آرمان‌های مشترک تعریف می‌شد، نمود می‌بخشند. چنان دقیق که گویی روان یک ملت خونریزی می‌کند و نویسنده «زخم‌های هویتی را با چاقوی حقیقت باز می‌کند که با کنار هم گذاشتن تجربه‌های متضاد -از سربازان کهنه‌کار که حسرت روزهای جنگ را می‌خورند تا زنان خانه‌داری که از خیانت آرمان‌ها خشمگین‌اند- هویت چندوجهی جدیدی ساخته شود». یک مفهوم تراز از «انسان سرخی» که نه قربانی است، نه قهرمان، بلکه محصولی است از بی‌رحمی تاریخ. موجودی گرفتار در «زمان دست‌دوم» که سوتلانا آن را از گذشته، نوستالژیک‌وار بازسازی و در آینده‌ای مبهم غرق می‌کند. او با روایت‌هایی از گوشه‌های دورافتاده بلاروس تا خیابان‌های خاکستری سیبری، از سال‌های پرالتهاب ۱۹۹۱ تا ۲۰۱۲، تاریخ شفاهی غنی از آدم‌هایی را ثبت می‌کند که انباشتی از ترومای جمعی و «بازگشت سرکوب‌شده» فروید هستند. الکسیویچ در کتاب «سرانجام انسان طراز نوین»‌، نه به‌عنوان مصاحبه‌گر کنجکاو، بلکه به‌مثابه شنونده‌ای حساس، عملاً احساس‌ها، ترس‌ها و امیدهای گمشده‌ای را بازتاب می‌دهد که در اسناد رسمی جایی ندارند. او نه با تحلیل‌های خشک، بلکه با تجربه‌هایی که در گوشه‌های تاریک تاریخ مدفون شده‌اند، هویتی را تصویرگری می‌کند که ریشه در انقلاب ۱۹۱۷ دارد، زمانی که بلشویک‌ها با وعده بازسازی انسان، جامعه‌ای نو را نوید دادند. نظام شوروی، با ابزارهایی همچون تبلیغات فراگیر، نظارت امنیتی بی‌امان و آموزش‌های اجباری، روان بشر را هدف قرار داد و قصد آن، خلق انسانی بود که منافع جمعی را بر فرد مقدم بداند، آن هم نه از سر انتخاب آگاهانه، بلکه از طریق اجباری نهادینه‌شده که در هر جنبه از زندگی او نفوذ کرده بود. خواسته‌ای که به شرطی‌سازی روانی منجر شد. آن هم شرطی‌سازی که اریک فروم بر این باور بود که رفتارها را از طریق پاداش‌های اجتماعی و تنبیه‌های سخت شکل می‌دهد. پاداش‌هایی که اغلب ظاهری‌اند. احساس تعلق به آرمان بزرگ، امنیت شکننده در برابر گرسنگی، یا وعده‌های مادی ناچیز همانند دسترسی به آپارتمان کوچک و تنبیه‌هایی که در ذات وحشیانه همچون تبعید به اردوگاه‌های کار اجباری گولاگ، حذف اجتماعی، یا حتی نابودی فیزیکی هستند. مجموعه اقدام‌هایی که برای انسان سرخ، اطاعت را به غریزه‌ای عمیق تبدیل می‌کرد، گویی هرگونه انحراف از خط نظام، خیانتی به آرمان بود. پدیده‌ای که می‌توان آن را یادگیری از طریق تقویت محیطی دید. انسان‌های سرخ، در محیطی رشد کردند که هر حرکت، هر کلمه و هر اندیشه‌ای، تحت نظارت بود و فرجام این نظارت، انزوای روانی شد. حالتی که در آن فرد، از ساختارهای اقتدارگرا آزاد و دچار اضطراب می‌شود؛ به‌نحوی‌که حتی در خلوتش، از ابراز آزادانه احساس‌ها می‌ترسد و این ترس، به سرکوب خودآگاهی فردی و «گریز از آزادی» می‌انجامد، تا جایی که نوعی از هویتی جمعی را جایگزین می‌کند که در آن فرد بودن، گناهی نابخشودنی است. شکاف ترومایی که انسان طراز نوین الکسیویچ را مجبور کرد در این محیط، یاد بگیرد که هویتش را باید در خدمت به نظام تعریف کند، نه در کشف خویشتن. سرکوبی که اثری عمیق بر روان جمعی آنها داشت. حس خودکم‌بینی، ترس مزمن از نظارت و وابستگی به اقتداری که هم پناه بود و هم زندانبان. اما این ویژگی‌ها هویت آنها شده بود و این هویت، در تجربه‌های روزمره‌ای ریشه دوانده بود که زندگی در شوروی را تعریف می‌کرد. صف‌های طولانی برای نان که ساعت‌ها طول می‌کشید، جلسه‌های اجباری حزب که در آنها وفاداری به نمایش گذاشته می‌شد، و سرودهای کارخانه‌ای که حس وحدت را القا می‌کرد، ابزار نظارت بودند. این تجربه‌ها، در مفهوم عمیقاً تراز، روان انسان‌های سرخ را به‌تدریج و به گونه‌ای قالب‌ریزی می‌کرد که فرد، بدون دستورالعمل‌های نظام، احساس گم‌گشتگی می‌کرد و مدام از خود می‌پرسید، «من کمونیست بودم. حالا چه؟ دیگر هیچ چیز نیستم». وابستگی که واقعاً پارادوکسیکال بود. انسان طراز نوین به نظامی ایمان داشت که او را محدود می‌کرد. این ایمان، نتیجه پروپاگاندایی بود که فرد را به ماشینی برای آرمان‌های بزرگ تبدیل کرده بود. ماشینی که احساس‌هایش را در پستوی روانش پنهان می‌کرد و با این سرکوب، به پدیده‌ای روانی منجر می‌شد که در آن افراد، حتی در لحظه‌های صمیمی، از ابراز حقیقت و آزادی می‌ترسیدند، گویی دیوارها گوش داشتند و هر کلمه می‌توانست به خیانت تعبیر شود. روان مسمومی که فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۱، آن را در برابر آزمون وجودی قرار داد. اصلاحات پرسترویکا، با وعده آزادی و شفافیت، درهای جدیدی گشود، اما برای انسان طراز نوین، این درها به جهانی ناشناخته باز می‌شدند و این ناشناختگی او را می‌ترساند. چون وقتی ساختارهای اقتدارگرا فرومی‌ریزند، افراد دچار اضطراب ناشی از نبود چهارچوب می‌شوند. ترسی که از فقدان جهت‌گیری و معنا سرچشمه می‌گیرد و انسان طراز نوین شرطی‌شده برای اطاعت را در برابر انتخاب‌های بی‌پایان سرمایه‌داری فلج می‌کرد. انسان طراز نوین، عادت داشت دستورها را اجرا کند، نه اینکه تصمیم بگیرد و این ناتوانی برایش خلأ هویتی بزرگی بود. این حس که زندگی دیگر هدفی ندارد، گویی تمام آرمان‌هایی را که برایشان زندگی کرده بود به یکباره خاکستر کرد و ترومای اجتماعی حقیقت عریان فروپاشی او را محرز کرد. همان گسست در هنجارهای جمعی‌اش که او را در بی‌ریشگی غرق می‌کرد. بنابراین، او، که هویتش به نظام گره خورده بود، ناگهان خودش را در جهانی یافت که در آن نه هدفی وجود داشت، نه تعلقی. و این خلأ، به بازگشت به نوستالژی از گذشته‌ای انجامید که شاید هرگز وجود نداشت. گذشته‌ای که در آن حس وحدت و آرمان‌های بزرگ، زندگی را معنا می‌داد و از دیدگاه نوستالژی‌مداری، سازوکاری دفاعی را خلق می‌کرد که تلاشی برای بازسازی هویتی گمشده در ویرانه‌های تاریخ بود. همان تلاشی که الکسیویچ به شیوه خاص خودش آن را «از انحصار تاریخ درآورد و به ما سپرد».

شاعر فروپاشی

الکسیویچ در «سرانجام انسان طراز نوین»، نه قضاوت می‌کند، نه تفسیر می‌افزاید، بلکه با مجموعه‌ای از مونولوگ‌ها، آینه‌ای می‌سازد که تجربه‌های متضاد کنار هم قرار بگیرند. این مورد نوعی روش جامعه‌شناسی برای فهم عمیق ترومای جمعی از فروپاشی هنجارهاست. مفسران منتقد، این روایت‌سازی‌ها را تکنیک‌های روایی متفاوت برای برجسته‌سازی صرف دیدگاه نویسنده می‌دانند. روش «تاریخ از پایین» الکسیویچ، برخلاف تاریخ‌نگاری رسمی که بر کرملین و رهبران تمرکز دارد، او را به آشپزخانه‌ها و آپارتمان‌های کوچک می‌برد و بیش از هر سند رسمی، روح یک عصر را نشان می‌دهد، روایتگری که به نظریه «حافظه جمعی» موریس هالبواکس، جامعه‌شناس، کاملاً متصل است. از سویی، همان‌گونه که خودش در مقدمه کتاب و در «اظهارات یک همدست»، منصفانه به آن اشاره می‌کند: «حقایق انسانی بی‌شماری وجود دارد. اما تاریخ منحصراً به واقعیت‌ها می‌پردازد و احساس‌ها چون همیشه خارج از قلمرو موردتوجه آن هستند، پذیرفتن آنها در تاریخ نادرست است. اما من به‌عنوان نویسنده به جهان نگاه می‌کنم. من مجذوب آدم‌ها هستم. آدم‌هایی که خودشان را در زمانی می‌یابند که دیگر کاملاً شبیه زمان خودشان نیست. جدای از آن معروف است که «گذشته برای یک کشور غریبه است» اما حداقل برای «انسان‌های سرخ» این‌گونه نیست. چرا که گاه در میانه همه داستان‌ها متوجه می‌شوند این «گذشته» است که هنوز آشناست و عملاً «حال» بیگانه و غریبه شده است». از این‌رو «الکسیویچ، هیچ‌گاه نمی‌تواند شاعر فروپاشی باشد» بلکه همان نویسنده مقدس مدنظر لوران بینه، تاریخ‌شناس، است. او «تاریخ را با علم به چرایی شکل‌گیری انسان طراز نوین به تراژدی یونانی تبدیل می‌کند و این تراژدی هشداری است از خطرهای ایدئولوژیک برای حال و آیندگان». الکسیویچ، با انتخاب آگاهانه صداها و راویان، نشان می‌دهد چگونه انقلاب، به‌جای رهایی، به خیانت منجر می‌شود، چگونه قدرتمندان سقوط می‌کنند و الیگارش‌ها، فقر، و فساد، «ایده‌های بزرگ آدم‌های کوچک را می‌بلعند». و چه‌بسا از این حیث است که نوستالژی و سایه آن، ناامیدی، شکست و شکنجه، نخ تسبیح «سرانجام انسان طراز نوین» است. در کتاب او، تاریخ، با شفافیت بالا، همچون پس‌زمینه‌ای عمل می‌کند که روایت‌ها آشکار می‌شوند و درک شخصی از رویدادها و اهمیت آنها را شکل می‌دهند. پرسش‌هایی در مورد عینیت و صحت رویداد روان‌درمانی، رابطه ناخودآگاه با معانی مورد نظر، رابطه نظریه با عمل، رابطه توضیح با فهم، رابطه همدلی با تفسیر، رابطه معنای فعلی با رویدادهای گذشته، همیشه وجود دارند، اما او اینها را پارامترهایی برای جست‌وجوی حقیقت عینی در نظر نمی‌گیرد. در عوض، نشان می‌دهد تاریخ و انسان‌ها وجود دارند که ما را از نقاط کور، آگاه و از تمرکز تک‌بعدی بر موقعیت دور کنند. برای مثال، وقتی اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید، بسیاری از رسانه‌ها و مفسران سیاسی در غرب، خط‌مشی پیروزمندانه‌ای را در پیش گرفتند. آنها با شوروشوق فریاد زدند. برتری ذاتی لیبرال دموکراسی و سرمایه‌داری ثابت شده و اجتناب‌ناپذیری جهانی بازتر، مدارانه‌تر و مترقی تضمین شده است. فرانسیس فوکویاما حتی ساده‌لوحانه (و بدنام) استدلال کرد که این «پایان تاریخ» است، آن هم به شکلی که ما می‌شناختیم. ولی الکسیویچ، ثابت کرد که می‌توانیم پوچی و تراژدی چنین دیدگاه‌هایی را واضح‌تر از همیشه ببینیم. او نشان داد کسانی که مستقیماً فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و تمام شوک‌های ناشی از آن را تجربه کردند، حقیقت را سریع‌تر از ناظران متکبری که از دور نظاره‌گر بودند، آموختند. آنها، بی‌ثباتی سیاسی وحشیانه، افزایش ناگهانی هزینه‌های زندگی، راهزنی اقتصادی محض را که از طریق تصرف صنایع و منابع سودآور و زمانی به‌صورت عمومی از سوی طبقه الیگارشی در حال ظهور اعمال شد، به چشم دیدند. برای آنان، مسئله این نبود که رژیم شوروی سابق ارزش سوگواری داشت یا نه، بلکه مهم دوران پس از فروپاشی شوروی بود. دورانی که از قبل به طرز وحشتناکی دچار سوءمدیریت شده بود، اما هنوز هم رهبران پرادعا و عاری از دستاورد، وعده‌های زیادی می‌دادند. روزهای حاکمیت بی‌کارکردی که سوتلانا، با رویکرد مستند و اغلب ناهماهنگ تاریخی، مفسران را به مجادله می‌کشاند. او، ناهنجاری‌هایی را به رخ می‌کشد که از آن افرادی همچون اعضای سابق حزب کمونیست، تکنسین‌ها، معلمان، اعضای خانواده نخبگان شوروی، کارگران بازنشسته کارخانه‌ها و مهاجران است. شهادت‌نامه‌ای تکان‌دهنده که به قربانیان، جلادان، استالینیست‌ها، هواداران و مخالفانش هم می‌رسد و گاه، نشانگر حاد بودن عدم درک متقابل بین‌نسلی است. «این جوانان، هرگز والدینشان را درک نخواهند کرد، زیرا آنها حتی یک روز از عمرشان را در اتحاد جماهیر شوروی نگذراندند. پدر، مادر، پسران همه آنان در کشورهای مختلف زندگی می‌کنند، اما در عین حال همه‌شان در روسیه هستند.» کمااینکه، او با پویایی روایی در «سرانجام انسان طراز نوین»‌، آزمایشگاه ایدئولوژیک هم می‌سازد که مفهوم حقیقت را در قالب جهان‌های فردی -که اکنون در روسیه جدید مجاز است- قالب بگیرد. چه‌بسا به همین دلیل است که فیلیپ گورویچ، نویسنده قدیمی نشریه نیویورکر، این کتاب را «بنای رنج و شجاعت» می‌داند و می‌پرسد، «انسان طراز نوین، یک کتاب است؛ اما جدای از ایدئولوژی شوروی چرا این کتاب، الکسیویچ را هم متفاوت می‌کند؟».

47

صف و ترانه

نیم‌نگاهی به ساختار، نوع روایت، عنوان و شکاف جنسیتی گذار در آن، می‌تواند پاسخ پرسش فیلیپ گورویچ را بدهد. «سرانجام انسان طراز نوین» روایت فروپاشی نیست. روایت فروپاشیده‌هاست. کتابی درباره واقعیت نیست، بلکه درباره «احساس واقعیت» است. نویسنده در این کتاب، تاریخ وقایع را می‌نویسد و تاریخ احساس‌ها را ثبت می‌کند، اما راوی مرکزی وجود ندارد. کرال دارد و پلی‌فونیک است. نوشتار نیز مونتاژ صدای جمعی است، اما شاهد عینی نیست. چونان یک «گوش شاهد» است. ادبیات این کتاب مستند است، اما از سند فراتر می‌رود. میدانی است که در محدوده کوچه، نانوایی و صف و بقالی باقی می‌ماند. گفت‌وگوها در این کتاب تاریخ کوچک‌اند، اما امپراتوری بزرگ را توضیح می‌دهد. «انسان سرخ»، سوژه تحقیق است. اما مانند پرونده‌های پزشکی خوانده نمی‌شود، بلکه چونان مرثیه‌ای بدون نوحه‌خوان واحد و با صدها سوگوار، مورد بررسی قرار می‌گیرد. این کتاب که در سال ۲۰۱3 منتشر شد، تاریخ شفاهی گذار از سوسیالیسم به سرمایه‌داری را کاوید و الکسیویچ را در سال ۲۰۱۵ به نوبل ادبیات رساند، به تمام معنا پژواک «نوشتارهای چندصدایی» و «بنای رنج و شجاعت» است و دلیل نوبل برای جایزه به او، قطعاً اعتبار روش را تثبیت کرده است. کمااینکه، مبنای روش‌شناختی آن روشن است و مصاحبه به‌مثابه ماده‌ای خام با حذف پرسش‌های مصاحبه‌گر، برجسته ‌کردن لحن، مکث و تکه‌گفتار، تاکید بر جزئیات روزمره، دوام حافظه در زبان ساده و تقاطع خاطره و ایدئولوژی، تاریخ را در هجای زندگی تعریف می‌کند، نه در خطابه‌های آرشیوی. صدای زن و مرد، پیر و جوان، شهر و روستا نیز در آن پروفایل‌هایی کوتاه هستند؛ اما زخم آنها عمیق است و با زبان غالب، کولاکی و بی‌پیرایه، با لحنی ضدحماسی و با «آدم‌های معمولی» که قهرمان تراژدی گذار هستند، عمق آن به تصویر کشیده می‌شود. نام کتاب هم راهنماست. «سرانجام انسان طراز نوین» اگر «زمان دست دوم»، «فرجام انسان سرخ» یا «پایان انسان سوسیالیست» هم معنا شود، زمانی را پرتره می‌کند که از آن ما نبوده و حکایتگر زندگی در «سایه زمان دیگران»‌ است، آن هم با انباشتی از روزمرگی‌های بین‌نسلی. زمان در این کتاب نمی‌گذرد، بلکه فروخته یا دوباره‌فروشی می‌شود و دو مقطع را به‌طور خاص پوشش می‌دهد. دهه۹۰؛ شوک آزادی و دهه ۲۰۰۰؛ نظم مقتدر، که طبیعتاً شوک آزادی، شادی نیاورد و پر بود از ترس و بلاتکلیفی، اما رهاورد نظم مقتدر، امنیت بود با بهایی سنگین: کاهش آزادی مدنی، افزایش خاطره طلایی از گذشته و نوستالژی که به سیاست بدل شد و روح روایت‌ها را شکل داده است. علاوه بر اینها، هسته تحلیلی کتاب، «انسان سرخ» است. البته نه به‌عنوان کاریکاتور، به‌عنوان فرم زیست انسانی که با «معنا» تغذیه می‌شود، با آرمان زندگی می‌کند، اخلاق جمعی دارد، پر است از فرد بودن شکننده، و از «ما» نیرو می‌گیرد، درحالی‌که از «من» می‌ترسد. «منی» که پس از سال ۱۹۹۱، ناگهان مهم شد، ولی ابزار نداشت؛ در نتیجه، فرد بودن را بر دوش کمبود نشاند و سرخوردگی ساختاری، نوستالژی را تقویت کرد. نوستالژی که سپر روانی و پرچم الکسیویچ غیرایدئولوگ شد. 

نویسنده‌ای که شاهد اخلاقی و ضداسطوره است، از شوروی تصویری رمانتیک و از سرمایه‌داری تصویری نجات‌بخش نمی‌سازد، اما هر دو نظام را از زاویه رنج می‌سنجد تا جایی که، معیار، کرامت رنج کشیدن می‌شود. آن هم از دیدگاه مولفی که در برابر «کلیت‌ها» محتاط است، اما می‌تواند از «انسان کوچک» کلیتی بسازد که ادبی است، درعین‌حال، با آمار بیگانگی ندارد و می‌تواند زبان آماری را به آه انسانی مبدل کند. مضاف بر اینها، این کتاب، ساختار کلاژگونه دارد. دارای لایه‌چینی و صحنه‌بندی است. با مدخلی کوتاه، صداهای مردمان در آن به ترتیب می‌آیند. تکه‌روایت‌ها با موتیف‌ها پیوند می‌خورند. کمبود، صف، وودکا، ترانه، آشپزخانه، کلمات، حامل تاریخ می‌شوند. اسم‌های خاص، وزن می‌گیرند، تکرار، تکنیک؛ خوب شنیدن، اصل اخلاقی، راوی، حذف و مصاحبه‌گر، محو می‌شود. پرسش‌ها دیده نمی‌شود. پاسخ‌های خودبسنده، قدرت می‌آفریند.‌ صدای دیگران، «متن» می‌شود. اعتماد شکل می‌گیرد. اعتراف ممکن می‌شود. گریه، مشروعیت بلاغی پیدا می‌کند و در نهایت، الکسیویچ، «واسطه‌ای شنوا» می‌ماند.

گوش ‌دادن سکوت

جغرافیای روایت هم وسعت می‌یابد. مسکو و حومه، شهرهای صنعتی، روستاهای خاموش و قفقاز و آسیای میانه، تجربه‌های قومی متفاوتی می‌شوند که همگی الگویی یکسان دارند. در آنها، سقوط امنیت پیش‌بینی‌پذیر، ظهور وحشت تصادفی و خشونت قومی، پس‌زمینه است و مهاجرت، قوی‌ترین راه بقا در حاشیه ناامیدی. در کنار آن، اقتصاد عاطفی کتاب نیز بر دو قطب می‌چرخد. افتخار گذشته، شرمساری امروز، یا پارادوکسی بین آنها، به‌گونه‌ای که ناسازگاری حافظه‌ها می‌تواند تنش‌ساز شود. بین اعضای خانواده، درگیری و اختلاف رخ دهد. پدر، مدافع گذشته باشد. دختر، امروز را مشروع بداند. مادر، پادرمیانی کند. آشپزخانه، حکم پارلمان بیابد و استدلال‌ها، مستمر رای مخالف بگیرند. به‌خصوص آنکه، زن‌ها محور اصلی این کتاب‌اند. در تمام بخش‌ها، صدای زنانه پررنگ و ادامه پروژه قبلی نویسنده یعنی «جنگ چهره زنانه ندارد» است. اینجا هم جنگ روزمره، چهره زنانه دارد. زن، اقتصاد خانه را مدیریت می‌کند. معنای مقاومت و راوی تاریخ است. تمرکزی که عملاً شکاف جنسیتی گذار را برجسته می‌کند و روایت نسلی و جنسیتی را متفاوت می‌کند. تا آنجا که نسل جنگ از نظم، نسل برژنف از ثبات، نسل گورباچف از امید، نسل یلتسین از سقوط و نسل پوتین از اقتدار می‌گوید. جالب‌تر اینکه هر نسل، زیرگونه‌ای خاص از «انسان سرخ» است؛ انسانی که زخم خاص خود را دارد، و گفت‌وگو پیرامون این زخم، کتاب را آینه شکاف نسلی، تاریخ شفاهی فروپاشی و پسافروپاشی می‌کند. آینه‌ای که ژست مولف در آن «ایستادن در کنار» است، نه «ایستادن در مقابل یا بالا». او کنار می‌ایستد، گوش می‌دهد و می‌گذارد «دیگری» روایت را ببندد. ژستی که اخلاقی، زیباشناختی و سیاسی است و در سطح فرمال، به مخاطب احترام می‌گذارد. چرا که، خرد خواننده را دست‌کم نمی‌گیرد، نمی‌خواهد او را قانع یا با پذیرش جبری ایدئولوژی مواجه کند و می‌داند که مواجهه، قضاوت می‌آورد، قضاوت، مسئولیت دارد و این فرآیند، «تربیت مدنی»، تمایز «آگاهی تاریخی» و «آگاهی عاطفی» را سخت می‌کند. همان‌گونه که ساحت دینی این‌گونه می‌کند. بی‌شک، ایمان، برای برخی پناه است و برای برخی، ابزار ایدئولوژی. کلیسا، تسلی می‌دهد و مشروعیت می‌بخشد و خدا نیز، گاه شنونده است و گاه حکمتش دلیلی برای توجیه نداشته‌ها یا نشدن‌ها. دوگانگی‌های دینی همسو یا متضاد که راست‌نمایی روایت‌ها را زیاد می‌کنند و اغلب دین را به زبان سوگ بدل می‌کنند، کارکردی که با سیاست تداخل دارد و نویسنده با آگاهی، از هر نوع برچسب دینی عبور می‌کند که مخاطب همدلی او را با داوری اشتباه نگیرد. احترامی که می‌توان آن را در پیشنهاد مفهوم «حقیقت»، واقعیت پارادوکسیکال، «قاب» حافظه جمعی، درک «قانون» در روایت‌های مسئله‌دار، تمایز روسیه نوستالژیک و روسیه لیبرال و در بیانی ساده، در چکیده تحلیلی رویکرد نویسنده از چهار محور دید. در «هنر گوش دادن» به‌عنوان سیاست ادبی، «اخلاق شهادت» به‌عنوان روش شناخت، «کُر رنج» به‌عنوان فرم و «انسان سرخ» به‌عنوان مسئله، که استخوان‌بندی این کتاب را شکل می‌دهند و آن را در قیاس با تاریخ‌نویسی دانشگاهی از طریق معطوف‌سازی در«هدف»، متفاوت می‌کنند. شاکله‌ای که اگر بر مبنای آن از خواننده بپرسیم، «چرا باید این کتاب را بخوانم؟»، می‌تواند پاسخ روشنی به ما بدهد: چون هیچ جدول آماری، جای صدای لرزان آدمی را نمی‌گیرد. هیچ نظریه‌ای، به‌تنهایی، بر زبری زندگی دست نمی‌کشد. هیچ خطابه‌ای، به‌اندازه اعتراف، سیاست را عوض نمی‌کند. چون جهان، بیش از همیشه، به تمرین شنیدن نیاز دارد، هیچ جبری آدمی را وادار به درست نشنیدن نمی‌کند. از این حیث، «سرانجام انسان طراز نوین» صرفاً کتاب نیست، بلکه ساز جمعی است که نوازنده‌اش مردم‌اند، رهبر ارکسترش نویسنده است و قطعه اجرا، تاریخ معاصر ماست. پس وقتی کتاب را می‌بندیم، صداها خاموش نمی‌شوند، در گوش می‌مانند و در ذهن رسوب می‌کنند، ماندگاری که همیشه معیار یک اثر بزرگ است. کتاب «سرانجام انسان طراز نوین» اثر سوتلانا الکسیویچ، نویسنده برجسته بلاروس و برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۵ را به‌زودی انتشارات دنیای اقتصاد منتشر می‌کند. این اثر با ترجمه مهشید معیری و موسی غنی‌نژاد، روایت مستند و ادبی از تاریخ شفاهی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و ظهور روسیه جدید را ارائه می‌دهد. 

دراین پرونده بخوانید ...