غارتگری سرزمین
نقش دولت و مسئولیت مردم در حفاظت از طبیعت در گفتوگو با محمود اولاد
آتشسوزی در جنگلها و مراتع کشور و بهطور کلی تخریب منابع طبیعی در همه دوران این ابهام را در ذهن کنشگران اقتصادی و اجتماعی ایجاد میکند که آیا منابع پایه در ایران آنقدرها که باید مورد حفاظت هستند؟ آیا دولت با گستردگی حوزههای عمل به ناهنجاری و تخریب در طبیعت منجر نشده است؟ از سویی با وجود اینکه مردم خود ذینفع و درنهایت حافظ اصلی طبیعت و منابع پایدار هستند، چرا به حاشیه میروند و نقش آنها مخدوش میشود؟ محمود اولاد، کارشناس اقتصاد، با رویکردی تاریخی و مصداقی به این پرسشها پاسخ میدهد.
♦♦♦
آتشسوزی اخیر در جنگلهای چالوس، در ادامه روندی رخ داده که سالهاست در جنگلهای زاگرس و هیرکانی شاهد وقوع آن بودهایم. بهطور کلی، تخریب طبیعت و محیط زیست در ایران همچنان ادامه دارد. سوال مهمی که اینجا مطرح میشود این است: چرا الگوی حکمرانی متمرکز دولتی در ایران نتوانسته است وظیفه حفاظت از منابع طبیعی را بهخوبی انجام دهد؟ در عمل، چه عواملی باعث میشوند دولت با وجود برخورداری از ابزارهای قانونی، در مدیریت منابع طبیعی، اعم از جنگلها و مراتع، تاثیری کارآمد نداشته باشد؟
بحث مفصلی در مورد این موضوع وجود دارد. یکی از محورهای اصلی این بحث، نگاه به گذشته است. ما در ایران، دولت مدرن را حدوداً از دوره قاجار، بهویژه با تاسیس دولت پهلوی داریم. پیش از آن، برای قرنها، چنین ساختار متمرکزی وجود نداشت. وقتی قرنها دولت به معنای مدرن آن نبوده، این پرسش اساسی پیش میآید که منابع طبیعی چگونه حفظ میشدند؟ اگر فرآیندهای تخریبی مشابه امروز در گذشته وجود داشت، قاعدتاً باید همه چیز تابهحال نابود میشد و چیزی باقی نمیماند. اما واقعیت این است که این منابع برای قرنها ماندگار شدند و اکنون با ظهور دولت مدرن شاهد از بین رفتن شتابان آنها هستیم. نکته اینجاست که در گذشته، و البته هنوز هم بقایایی از این سیستم وجود دارد که جامعههای محلی از این منابع استفاده و بهرهبرداری میکردند. آنان به مرور زمان آموخته بودند که زندگیشان به این منابع وابسته است و این منابع باید باقی بمانند. در نتیجه، خودشان از آن مراقبت میکردند. برای مثال، در رساله دکترای آقای دکتر مسلمی که در دهه ۸۰ یا اواخر دهه ۷۰ انجام شده، نشان داده شده است که چگونه جنگلنشینان ارزش جنگل را بهتر از دشتنشینان میدانستند و جنگلنشینان مراقبت بیشتری از جنگل به عمل میآوردند تا دشتنشینان. این در حالی است که جنگلنشینان دقیقاً همان کسانی بودند که هم برای سوخت و هم برای فروش، از درختان جنگل استفاده میکردند و آن را قطع میکردند. اما دلیل مراقبت بیشتر آنان این بود که آنها بهصورت پایدار به منابع نگاه میکردند؛ میدانستند که اگر امسال از این منبع زیاد بهرهبرداری کنند، سال بعد چیزی برایشان باقی نخواهد ماند. برای اینکه سال بعد و سالهای بعد نیز منبعی وجود داشته باشد، باید بهاندازه و متعادل برداشت کنند.
تجربه زیست عشایری در ایران نیز مبتنی بر همین سازگاری و آمیختگی پایدار با طبیعت است.
ما قرنها قبل از دولت مدرن، جامعه عشایری داشتیم. کشور ما در گذشته نیز سالهای قحطی و خشکسالی و بلایای طبیعی را تجربه کرده است. کشور ما نیز آنچنان که تصور میشود، همواره پرآب نبوده است. اما چگونه بود که حتی پدیدهای مانند «تراژدی منابع مشترک» در زمینه مراتع رخ نمیداد و عملاً عشایر بهاندازه و متناسب با ظرفیت، دامهای خود را به چرا میبردند؟ شاید یکی از دلایل این باشد که بگوییم تعداد دام در آن زمان به اندازه امروز نبوده است. این ادعا تا حدی درست است، اما واقعیت آن است که وقتی دقیقتر نگاه میکنیم، میبینیم که در آن زمان نیز در مقابل مراتع و امکانات، جمعیت دام به همان نسبت کمتر بود. اما سوال اصلی این است که چه سازوکاری وجود داشت که آنان این خوی و عادت را نداشتند که منابع را غارت کنند؟ آنان مراقبت میکردند و بهرهبرداری بیرویه نداشتند. یعنی اساساً احساس غارتگری سرزمینی در آنان وجود نداشت. وقتی دولت مدرن میآید، این اتفاق میافتد که در ایران، دولت خود را جایگزین آن باورها، فهم و عملکرد خودجوش جامعه محلی کرد. دولت گفت که من متولی محیط زیست هستم، من متولی همه حوزهها هستم و... بنابراین دولت مسئولیت حفاظت از طبیعت را بر عهده گرفت. این جایگزینی، یک پیامد بسیار مهم داشت؛ وقتی دولت آمد، این احساس در جامعه به وجود آمد که ما چه نقش و مسئولیتی داریم؟ قبلاً اگر اتفاقی میافتاد، من بهعنوان یک عضو جامعه محلی سریع خود را موظف میدانستم که کمک کنم. اگر آتشسوزی در جنگل رخ میداد، سریع برای خاموش کردن آن اقدام میکردم. اما اکنون این احساس به وجود آمده که من نیستم. البته در اینجا باید تاکید کنم که داوطلبان و فعالان محیط زیست زیادی هستند که زحمت میکشند و کار میکنند و ما قدر آنان را میدانیم، اما منظورم عموم جامعه است. حالا این احساس در عموم جامعه به وجود آمده که «خب، یک مسئولی دارد، او باید این کار را انجام دهد».
در ادامه صحبتهای شما، سوالی در ذهنم مطرح میشود. برخی منتقدان با وجود اشاره به دولت مدرن، معتقدند که در عمل نوعی «بیدولتی» با وجود ساختارهای دولتی، در مدیریت منابع طبیعی و محیط زیست در ایران حاکم است.
یک جنبه قضیه این است که مردم میگویند یک متولی وجود دارد که بودجه میگیرد، پس چرا من باید کاری انجام دهم. مسئله اینجاست که این متولی در یک ساختار بوروکراتیک قرار گرفته که بسیار کمانعطاف است. برای انجام یک کار که در جامعه محلی بهسرعت انجام میشد، در این ساختار ممکن است سه یا چهار روز زمان صرف نامهنگاری و دریافت دستور شود.
موضوع مهم دوم این است که منابع این نهادها، برخلاف تصور رایج، محدود است. وقتی شما حجم عظیم جنگلها، دریاچهها و دریاها را در نظر میگیرید، بودجه و امکانات موجود در مقابل آن عددی نیست. بنابراین، با چه منابعی باید از این عرصههای گسترده حفاظت کرد؟ مشکل محیطبانها نیز همین است. تعدادشان کم است. چرا کم است؟ چون بودجه برای پرداخت حقوق به تعداد کافی نیرو وجود ندارد. عرصه بسیار بزرگ است و بودجه کلان نیاز دارد.
نکته سوم و مهمتر این است که خود این دولت مدرن، در عمل به یکی از استفادهکنندگان از این منابع تبدیل میشود. خود دولت یا عوامل آن نیز از این منابع ارتزاق میکنند. در اینجا، جامعه به خودی و ناخودی تقسیم میشود. مثلاً قانونی داریم که میگوید شکار در یک منطقه ممنوع است. اما سپس فردی میآید که «رفیق ماست» و به او مجوز داده میشود. فرد دیگری میآید که اسلحه و قدرت دارد و به او نمیشود نه گفت، پس به او نیز مجوز داده میشود. وقتی این رویه شروع میشود، مردم میبینند که برای «من» نه، اما برای «دیگری» آری. پس فرد میپرسد: چرا او میتواند و من نمیتوانم؟ بنابراین احساس تعارض آغاز میشود. وقتی سیستم از بالا شروع به غارتگری کند، این روند تا انتها ادامه پیدا میکند. اگر او میخورد، چرا من نخورم؟ اگر او انجام میدهد، چرا من نکنم؟ در این شرایط، سیستم به یک سیستم فاسد تبدیل میشود-فاسد نه فقط به معنای رشوهگیر، بلکه به معنای هدردهنده منابع. این سیستم به جای حفظ منابع، آنها را هدر میدهد. قاعدهگذاریهایش عمومی نیست و برای افراد خاصی اعمال میشود. شما این را در همهجا مشاهده میکنید. این یعنی هرکس از موقعیت خود استفاده میکند و این یعنی جامعه به این نتیجه رسیده که این قوانین برای دیگران است، برای رعایت کردن از سوی دیگران است، نه من. محیط زیست نیز از این قاعده مستثنی نیست. پس ما با یک ساختار بوروکراتیک کممنبع روبهرو هستیم که درگیر هدر دادن منابع است. این اسراف و فساد در ساختار منابع طبیعی و محیط زیست بیشتر بروز پیدا میکند. سازمان مدیریت بحران مثال بسیار جالبی است. من جایزه میدهم به کسی که بتواند یک مدیر بحران را در این مملکت پیدا کند که از زمانی که این سازمان تشکیل شده، وقتی بحرانی شکل گرفته، آن را جمع کرده و به خاطر مدیریت خوبش تشویق شده باشد. برعکس، اغلب شاهد عزل آنها بودهایم. جالب اینجاست که وقتی بحرانی مانند زلزله، آتشسوزی یا حادثهای رخ میدهد، مدیر بحران را عزل میکنند و یک مدیر بحران جدید منصوب میشود. مدیر جدید که میآید، دیگر خبری از تعهد به مسئولیتهای مدیر قبلی نیست. مدیر قبلی به هر طریقی کار را جمع کرده بود. مدیر جدید شروع میکند به حقوق گرفتن و خوابیدن و خوردن! سپس مردم باید دعا کنند که باد نیاید یا زلزله رخ ندهد! وقتی بحران بعدی رخ میدهد، میگویند، «بابا، نتوانست دیگر!» پس این همه مدت برای چه حقوق میگرفت؟ سپس فرد دیگری را میگذارند تا مدتی حقوق بگیرد تا بحران بعدی. حالا خدا رحم کند چون برخی از این مدیران، خود بحرانساز هستند. یعنی متخصص تولید بحران هستند. این دیگر فاجعه است. این ساختار مدیریتی، همان ساختار حاکم بر محیط زیست و منابع طبیعی ما نیز هست.
با توجه به تحلیل شما از ناکامی ساختار دولتی، این پرسش مطرح میشود که نقش مردم، بهویژه جوامع محلی، در چنین شرایطی چیست؟ آیا میتوان گفت که جوامع محلی بهتر میتوانند از دولتی که شما توصیف کردید -دولتی با مدیریتی بحرانزده- از منابع حیاتی و پایه و بهطور کلی از محیط زیست و منابع طبیعی حفاظت کنند؟
کوچکترین تردیدی در این زمینه ندارم که مردم بهتر از دولت از منابع حفاظت میکنند. همین امروز نیز هر آنچه از طبیعت باقی مانده و حفظ شده است، به لطف تلاشهای همین جوامع محلی است. شواهد تاریخی و مصداقهای عینی بسیاری میتوان برای این ادعا ارائه کرد.
برای مثال، در همین جوامع بومی کنونی، افراد زیادی هستند که بهصورت ناشناخته و خودجوش اقدام میکنند. آنان یا بهصورت رسمی و در قالب سازمانهای مردمنهاد (NGO) گردهم میآیند، یا حتی بسیاری از آنان بهطور کاملاً غیررسمی برنامهریزی میکنند. مثلاً تصمیم میگیرند که این هفته بروند و زبالههای یک منطقه خاص را جمعآوری کنند. آنان این کار را بدون هیچ چشمداشت و توقعی، بدون اینکه بخواهند دیده شوند، انجام میدهند. یا مثلاً رانندهای را مثال میزنم که در مسیر خود، هرازگاهی یک نهال درخت میکارد. این اقدامات گاه بهصورت تشکلیافته و گاه بهصورت کاملاً فردی صورت میگیرد. این افراد، در واقع همان مردم منطقه هستند که دارند کمک میکنند تا آنچه باقی مانده است، حفظ شود.
موردی دیگر را برایتان تعریف میکنم. ما برای بازدید به غار «سهولان» در مهاباد رفتیم. در آنجا مشاهده کردیم که یک تعاونی از سوی مردم روستا شکل گرفته بود و خود همان مردم روستا بودند که قایقها و امکانات غار را اداره و مدیریت میکردند. در حین بازدید، یکی از همین روستاییان داشت توضیح میداد و در داخل غار، نقطهای را نشانمان داد که آجرچینی شده بود. او سپس توضیح داد یک مدت، اینجا را به یک شرکت متخصص پیمانکار بهعنوان بهرهبردار سپرده بودند تا این کارها را انجام دهد. اما آن شرکت، ازآنجاکه هیچ وابستگی و دلبستگی به این مکان نداشت، شروع به کندن و تخریب کرد تا جایی که برخی بخشها در حال ریزش بود. سپس همانجا را با آجر پر کردند! اینجا بود که پی میبری آن پیمانکار آمد و غارت کرد. اما من که در اینجا زندگی میکنم، ارزش این مکان را میدانم. زندگی من به آن وابسته است. وقتی این غار سالم باشد، چهار تا گردشگر به اینجا میآیند. اگر اینجا خراب شود، دیگر کسی نخواهد آمد.
به نظر میرسد ما در حوزه مدیریت منابع طبیعی باید نوعی اصلاح در نظام حکمرانی خود ایجاد کنیم. میخواستم از این دیدگاه توضیح دهید که این اصلاحات چگونه و از کجا باید آغاز شود؟ آیا تغییر قوانین، واگذاری کنترل به مردم یا هر اقدام دیگری در حوزه تحول نهادی باید در اولویت قرار گیرد؟ این تحول چگونه باید اتفاق بیفتد تا حداقل، همین منابع محدود کنونی را نیز از دست ندهیم؟
وقتی بحث از اصلاحات به میان میآید، من دیدگاهم را فراتر میبرم. مسئله تنها قوانین نیست، بلکه نوع تفکر و رویکردی است که دولت مدرن با آن وارد شد. دولت با چه رویکردی آمد؟ مثالهایی که زدم، مانند آوردن پیمانکار، گویای همین موضوع است. این رویکرد، یک نظام سلسلهمراتبی کاملاً از بالا به پایین است که در آن فرض میشود مردم «نمیفهمند»، «بلد نیستند» و «من هستم که باید همه چیز را بر عهده بگیرم».
برای اینکه این ساختار اصلاح شود، اولین و بنیادیترین گام، تغییر ذهنیتهاست. ما باید درک کنیم و بپذیریم مسیری که در ۱۰۰ سال گذشته رفتهایم، اشتباه بوده است. باید بپذیریم که به جامعه محلی بهایی ندادیم، به تجربه انباشته و راهکارهای بومی که قرنها کارایی خود را نشان داده بود، اعتماد نکردیم. به جای اینکه بیاییم و ببینیم آن راهکارهای بومی چگونه عمل میکنند و کجای کار ممکن است نیاز به بهبود داشته باشد، و سپس نقش خود را بهعنوان تسهیلگر، هماهنگکننده و قاعدهگذار ایفا کنیم، گفتیم: همه چیز بر عهده ماست. وقتی همه چیز را بر عهده میگیرید که از عهده شما برنمیآید، نهتنها مشکل را حل نمیکنید، که وضع را بدتر هم میکنید. در این حالت، جامعه محلی هم میگوید: خب، دیگر من چه کارهام؟
متاسفانه، بسیار پیش میآید که وقتی جامعه محلی میخواهد اقدام مستقلی انجام دهد، با برچسبهای امنیتی مواجه میشود و با این ادعا که «در کار دولت مداخله کردهاید» دستگیر میشوند. تا زمانی که این تفکر وجود دارد، هیچ اصلاح پایداری ممکن نیست. این تفکر باید بهطور اساسی تغییر کند. ما باید به این درک برسیم که کنار گذاشتن کامل جامعه محلی و تصدیگری مطلق دولت، رویکردی غلط بود. دولت نتوانست و جامعه محلی که میخواهد نقش خود را ایفا کند، از او سلب مسئولیت میشود و گفته میشود «تو حق نداری». این وضعیت باید تغییر کند.
وقتی این تغییر بنیادین در نگرش ایجاد شد، آنگاه میتوان به اصلاحات امیدوار بود. در غیر این صورت، هر اصلاح موردی و جزئی، ممکن است تنها دو روز کار کند و پس از آن دوباره به حالت قبلی بازگردیم. اصلاح واقعی از جایی آغاز میشود که ما به این باور برسیم که حفاظت از سرزمین، بدون احیای نقش و مسئولیت مستقیم مردمانش، ممکن نیست.