وعده سر خرمن
چرا برخی از وعدههای مدیران هرگز به سرانجام نمیرسد؟
ممکن است خیلیها در تله «قبل از اینکه اوضاع بهتر شود بدتر میشود» بیفتند. این خطا، درواقع یک عامل انحرافی و شاخهای از خطای تایید است. اگر وضع بدتر شود پیشبینی درست از آب در میآید، اگر اوضاع بر خلاف انتظار بهتر شود مشتری باز هم راضی است و متخصص میتواند آن را به مهارت خود نسبت بدهد. درهرصورت برنده است. ضربالمثل وعده سر خرمن، به موقعیتی اشاره میکند که بهبود، پاداش یا گشایش همواره به آیندهای نامعلوم موکول میشود. آیندهای که نه زمانش مشخص است و نه نشانههای روشنی از رسیدن به آن وجود دارد. همانطور که در روایت «اول بدتر میشود، بعد بهتر»، وعده بهبود میتواند ابزاری برای تعویق پاسخگویی و خنثی کردن نقد باشد، «وعده سر خرمن» هم نماد امیدی است که همیشه داده میشود، اما هرگز به اکنون نمیرسد.
فرض کنید رئیسجمهور یک کشور هستید و کوچکترین فکری برای اداره آینده آن ندارید. چه کار میکنید؟ پیشبینی میکنید سالهای سختی پیشروست، از شهروندان میخواهید کمربندها را محکم ببندند و سپس قول میدهید بعد از گذر از این مرحله حساس، اوضاع بهبود خواهد یافت. اما چرا روایت «قبل از اینکه اوضاع بهتر شود، بدتر میشود» تا این اندازه قانعکننده، پذیرفتنی و خطرناک است، و چگونه میتوان تشخیص داد که با یک فرآیند واقعی گذار و اصلاح روبهرو هستیم، یا با یک خطای شناختی که صرفاً برای توجیه ناتوانی، فقدان برنامه و فرار از پاسخگویی بهکار میرود؟
این مسئله به یک خطای شناختی مهم بازمیگردد که میتوان آن را شاخهای از خطای تایید دانست: پیشبینی بهگونهای طراحی شده که تقریباً در هر حالتی «درست» به نظر برسد. اگر اوضاع بدتر شود، پیشبینی محقق شده است؛ اگر بهتر شود، به مهارت و صبر نسبت داده میشود. در چنین چهارچوبی، پیشبینیکننده همواره برنده است و هزینه خطا بهطور کامل به دوش مخاطب، بیمار، شهروند یا پیرو منتقل میشود.
مسئله زمانی حادتر میشود که این الگو از سطح تجربه فردی فراتر برود و وارد حوزههای حیاتی مانند سیاستگذاری عمومی، مدیریت اقتصادی، یا باورهای جمعی شود. در این فضا، وعده بهبود پس از یک دوره مبهم از رنج، بدون تعیین زمانبندی، معیار سنجش، مسیر مشخص و اهداف قابل راستیآزمایی، میتواند به ابزاری قدرتمند برای تعلیق قضاوت، خاموش کردن نقد و تمدید وضعیت نامطلوب تبدیل شود. هر نشانه منفی، تایید ضرورت «دوره سخت» تلقی میشود و هر نشانه مثبت، شاهدی بر درستی مسیر؛ بیآنکه امکان ابطال واقعی ادعا وجود داشته باشد. در مقابل، مسئله اساسی این است که چگونه میتوان میان شرایطی که واقعاً مستلزم افت کوتاهمدت برای دستیابی به بهبود پایدار هستند و موقعیتهایی که صرفاً با روایتسازی و تعویق پاسخگویی مدیریت میشوند، تمایز قائل شد؟ این تمایز تنها زمانی ممکن است که اهداف روشن، مسیر اجرایی مشخص، شاخصهای سنجشپذیر و افق زمانی شفاف وجود داشته باشد؛ عناصری که در نبود آنها، وخیمتر شدن موقت اوضاع، نه نشانه اصلاح، بلکه علامت هشدار است.
بنابراین پرسش محوری این است که چه زمانی «بدتر شدن قبل از بهتر شدن» یک ضرورت واقعی و قابل دفاع است، و چه زمانی تنها یک روایت فریبنده برای توجیه بیبرنامگی، سوءمدیریت یا تعلیق مسئولیت محسوب میشود؟
وقتی وعده جای برنامه را میگیرد
ادبیات «وعده سر خرمن» فقط محدود به سیاست یا اقتصاد کلان نیست؛ این الگو سالهاست در مدیریت بنگاهها، شرکتهای بزرگ و حتی استارتآپها به شکلی نهادینه بازتولید میشود. مدیرانی که با بحران نقدینگی، افت فروش، نارضایتی کارکنان یا از دست رفتن مزیت رقابتی مواجهاند، اغلب به یک روایت آشنا متوسل میشوند: «الان در دوره سخت هستیم، اما این سختی لازمه جهش بعدی است.» مسئله اما اینجاست که در بسیاری از موارد، نه جهشی در کار است و نه طرحی برای عبور؛ فقط تعلیق تصمیم، تعویق پاسخگویی و انتقال هزینهها به آینده وجود دارد. در مدیریت حرفهای، بدتر شدن موقت اوضاع میتواند کاملاً واقعی و حتی ضروری باشد. نمونه کلاسیک آن، اصلاحات ساختاری است که در کوتاهمدت سودآوری را کم میکند، اما بهرهوری بلندمدت را افزایش میدهد. بااینحال، آنچه اصلاح واقعی را از روایتسازی جدا میکند، وجود نقشه راه، شاخصهای سنجش و امکان ابطال وعده است. اگر مدیری نتواند توضیح دهد «چه چیزی»، «تا چه زمانی» و «با چه معیاری» بدتر میشود، احتمالاً دارد وعده سر خرمن میدهد.
در ادبیات مدیریت و اقتصاد سیاسی، وعده زمانی مسئلهساز میشود که جای برنامه را بگیرد. پژوهشهای متعدد نشان دادهاند که روایت «درد کوتاهمدت برای منفعت بلندمدت» اگر بدون معیار سنجش باشد، نهتنها کارآمد نیست، که میتواند بر عملکرد ضعیف سرپوش بگذارد. برای مثال، مطالعات مدرسه تجارت هاروارد درباره «رهبری تحولآفرین» نشان میدهد مدیرانی که اصلاحات واقعی انجام دادهاند، همواره کاهش موقت عملکرد را با شاخصهای شفاف و زمانبندی محدود همراه کردهاند؛ در غیر این صورت، اعتماد سازمانی بهسرعت فرسوده شده است.
نمونه کلاسیک اصلاح دردناک، اما قابل ارزیابی، بازگشت استیو جابز به اپل است. جابز نهتنها اعلام کرد شرکت در کوتاهمدت کوچکتر میشود، بلکه دقیقاً توضیح داد که چگونه بیش از ۷۰ درصد خطوط محصول حذف شد، بر چهار محصول اصلی تمرکز شد و پروژههایی که چشمانداز سودآور نداشتند متوقف شدند. این تصمیمها چندان راحت گرفته نشدند، اما سنجشپذیر بودند؛ بازار میتوانست ببیند آیا این «بدتر شدن» به بهبود منجر میشود یا نه.
در مقابل، تجربه شرکت WeWork نشان میدهد چگونه وعده سر خرمن در قالب مدیریت مدرن بازتولید میشود. مدیران این شرکت سالها زیان انباشته و الگوی کسبوکار ناپایدار را با روایت «رشد بعد از تحمل درد» توجیه کردند. هر بار که وضعیت بدتر میشد، میگفتند شرکت هنوز در فاز سرمایهگذاری است. هیچ افق زمانی مشخصی برای سودآوری عرضه نشد و هیچ نقطهای تعریف نشد که در آن بتوان گفت این وعده شکست خورده است. نتیجه، فروپاشی اعتماد سرمایهگذاران و کارکنان بود. این الگو در بسیاری از شرکتهای بزرگ دیگر نیز تکرار شده است. مدیران با آگاهی یا ناآگاهی، پیشبینیهایی میکنند که عملاً نمیتوان آنها را رد کرد. اگر عملکرد بدتر شود، میگویند «هنوز در فاز سخت هستیم» و اگر کمی بهبود احساس شود، آن را نشانه درستی مسیر میدانند. در این چهارچوب، وعده نه یک تعهد، که سپری دفاعی در برابر نقد شدن است. اقتصاددانانی مانند پل کروگمن بارها هشدار دادهاند که سیاستها یا برنامههایی که «تقریباً در هر سناریویی درست از آب درمیآیند»، از نظر تحلیلی بیارزش و از نظر سیاسی خطرناکاند. به گفته او، اگر یک سیاست هم در صورت شکست و هم در صورت موفقیت بهعنوان تایید مسیر تفسیر شود، عملاً هیچ سازوکاری برای یادگیری و اصلاح باقی نمیماند. همین منطق در مدیریت بنگاه نیز صادق است. جک ولش در جنرالالکتریک، برخلاف بسیاری از مدیران همدوره خود، حاضر شد معیار بگذارد و ریسک ابطال را بپذیرد و هر واحدی که اول یا دوم بازار نباشد، حذف شود. این تصمیمها هزینه داشتند، اما وعده نبودند؛ برنامه بودند. تفاوت در همینجاست.

تعلیق پاسخگویی به نام «گذار»
خطر وعده سر خرمن زمانی تشدید میشود که این منطق از سطح شرکت فراتر برود و به سیاستگذاری عمومی تسری پیدا کند. در این سطح، هزینه خطا فقط بر دوش سهامدار یا کارکنان نیست، بلکه به کل جامعه منتقل میشود. دولتها با اعلام «دوره گذار»، «جراحی اقتصادی» یا «اصلاحات اجتنابناپذیر»، فشار امروز را توجیه میکنند، بیآنکه ابزار سنجش فردا را در اختیار شهروندان بگذارند.
وقتی همین الگو وارد سیاستگذاری عمومی میشود، پیامدها گستردهتر و پرهزینهتر میشوند. روایت «اول بدتر میشود، بعد بهتر» در این سطح، به ابزاری برای مدیریت انتظارات و تعویق پاسخگویی تبدیل میشود. گزارشهای موسسه مطالعاتی بروکینگ نشان میدهد سیاستهایی که با وعدههای مبهم از آینده بهتر معرفی میشوند، اما فاقد شاخصهای عملکردی روشن هستند، معمولاً عمر طولانیتری دارند؛ نه به دلیل موفقیت، بلکه به این دلیل که غیرقابل داوری هستند. در اقتصاد سیاسی، این روایت کارکردی دوگانه دارد، از یک سو امید ایجاد میکند و از سوی دیگر، مطالبهگری را به تاخیر میاندازد. شهروندی که باور میکند رنج امروز شرط بهبود فرداست، کمتر میپرسد که برنامه چیست، چه کسی مسئول است و اگر شکست خورد چه خواهد شد. وعده سر خرمن، دقیقاً در همین نقطه خطرناک میشود، جایی که امید جای حسابکشی را میگیرد.
حتی در فضای استارتآپی، که ذاتاً با عدم قطعیت همراه است، مرز روشنی میان «تحمل ریسک آگاهانه» و «فریب روایی» وجود دارد. استارتآپی که میگوید در دو سال اول زیان میدهد اما شاخص جذب کاربر، نرخ ماندگاری و زمان سربهسر را مشخص میکند، در حال ارائه یک روایت قابل ارزیابی است. اما شرکتی که فقط از «چشمانداز بزرگ» حرف میزند و هر شکست را نشانه نزدیکتر شدن به موفقیت میداند، عملاً همان وعده سر خرمن را بازتولید میکند.
نکته کلیدی اینجاست که وعده سر خرمن همیشه دروغ آگاهانه نیست. گاهی مدیر یا سیاستگذار واقعاً نمیداند چه باید بکند، اما نمیخواهد این ندانستن را بپذیرد. روایت «اول بدتر میشود، بعد بهتر» به او اجازه میدهد هم اقتدارش را حفظ کند و هم از پاسخ دقیق طفره برود. اینجاست که خطای شناختی به ابزار قدرت تبدیل میشود.
در تجربه بسیاری از اقتصادها، اصلاحات واقعی با «درد مشخص» همراه بودهاند. نمونه اصلاحات بازار کار در برخی کشورهای اروپایی یا برنامههای تثبیت اقتصادی در آمریکای لاتین نشان میدهد دولتهایی که جدول زمانی، اهداف کمی و گزارشهای دورهای ارائه دادهاند، حتی در صورت شکست، توانستهاند سرمایه اعتماد را حفظ کنند. در مقابل، جایی که اصلاحات به یک «وضعیت دائمی گذار» تبدیل شده، جامعه نهتنها بهبود را ندیده، که توان تشخیص شکست را هم از دست داده است.
نمونه سیاسی کلاسیک، اصلاحات اقتصادی دولت مارگارت تاچر در بریتانیاست. سیاستهای سختگیرانه او در دهه ۱۹۸۰، با افزایش بیکاری و نارضایتی اجتماعی همراه شد. تفاوت مهم این تجربه با وعده سر خرمن در این بود که دولت اهداف مشخص، ابزارهای معین و افق زمانی روشن داشت. منتقدان میتوانستند دقیقاً بگویند با چه سیاستی مخالفاند و طرفداران میتوانستند نشان دهند کدام شاخصها بهبود یافتهاند. بدتر شدن، بیپایان و مبهم نبود.
در مقابل، تجربه برخی برنامههای ریاضتی در اروپا پس از بحران مالی ۲۰۰۸ نشان داد چگونه روایت «تحمل برای بهبود» میتواند بدون افق روشن تداوم یابد. در یونان، وعده بهبود پس از هر بسته اصلاحی، به بسته بعدی حواله داده شد. گزارشهای سازمان همکاریهای اقتصادی و توسعه و صندوق بینالمللی پول بعدها نشان دادند که نبود شاخصهای اجتماعی و توزیعی شفاف، باعث شد هزینه اصلاحات بهطور نامتوازن بر دوش گروههای خاصی بیفتد، بیآنکه امکان بازنگری واقعی وجود داشته باشد.
اقتصاددانانی مانند دنی رودریک تاکید میکنند که اصلاحات اقتصادی زمانی مشروع و پایدارند که «قابل بازگشت» و «قابل اصلاح» باشند. وعدهای که نقطه توقف ندارد، اصلاح نیست؛ تعلیق است. تعلیقی که هزینهاش بهطور نامتوازن بر دوش گروههایی میافتد که امکان خروج، پوشش ریسک یا اعتراض موثر ندارند.
این تعلیق پاسخگویی فقط یک مسئله اخلاقی یا مدیریتی نیست؛ پیامدهای اقتصادی مشخص نیز دارد. وقتی وعده بهجای برنامه مینشیند، تصمیمگیری عقلانی مختل میشود. سرمایهگذار نمیداند بماند یا خارج شود، نیروی کار نمیداند هزینه امروز به امنیت فردا منجر میشود یا نه، و شهروند نمیداند فشار فعلی بخشی از یک مسیر اصلاحی است یا فقط نتیجه نبود تصمیم. در چنین فضایی، هزینه عدم قطعیت بهطور نامتوازن توزیع میشود: گروههایی که قدرت خروج یا پوشش ریسک دارند، آسیب کمتری میبینند و بار اصلی «دوره سخت» بر دوش کسانی میافتد که امکان انتخاب ندارند. در ادبیات مدیریت، این وضعیت بهتدریج به فرسایش سرمایه اعتماد منجر میشود. اعتماد، برخلاف تصور رایج، محصول وعدههای بزرگ نیست؛ نتیجه تحقق وعدههای کوچک و سنجشپذیر است. مدیری که میگوید، «شش ماه آینده سخت است» اما بعد از شش ماه گزارش روشنی ارائه نمیدهد، عملاً از ذخیره اعتماد خرج میکند، بیآنکه آن را بازتولید کند. از زاویه اقتصاد سیاسی، وعده سر خرمن یک کارکرد مهم دیگر هم دارد؛ «بازتعریف زمان». با کشدار کردن مفهوم «گذار»، حال به تعلیق درمیآید و آینده به ابزار مدیریت نارضایتی تبدیل میشود. در این چهارچوب، سیاستگذار یا مدیر، خود را متولی آینده معرفی میکند و از مخاطب میخواهد که امروز را قربانی کند، بیآنکه تضمینی برای فردا بدهد. این معامله نابرابر است، زیرا طرفی که وعده میدهد، هزینهای برای تحقق آن نمیپردازد؛ اما طرفی که میپذیرد، هزینه را همین حالا متحمل میشود.
نکته مهم اینجاست که وعده سر خرمن الزاماً از نیت بد نمیآید. بسیاری از مدیران و سیاستگذاران واقعاً در شرایطی تصمیم میگیرند که اطلاعات ناقص است و آینده نامطمئن. اما تفاوت در این است که آیا این عدم قطعیت به رسمیت شناخته میشود یا پنهان میماند. مدیری که میگوید، «نمیدانم دقیقاً چه زمانی اوضاع بهتر میشود، اما این شاخصها را هر ماه اعلام میکنم»، در حال ساختن یک رابطه بالغ با مخاطب است. اما کسی که ابهام را پشت واژههای بزرگ پنهان میکند، در حال بازتولید همان خطای شناختی است که به آن اشاره شد.
بنابراین، بازگشت به پرسش محوری متن ضروری است: چه زمانی بدتر شدن قبل از بهتر شدن یک ضرورت واقعی است؟ پاسخ، نه در نیت، که در ساختار وعده نهفته است. بدتر شدن واقعی، زمان، معیار و نقطه توقف دارد. میتوان درباره آن بحث کرد، آن را نقد کرد و حتی متوقفش کرد. اما بدتر شدنی که بیزمان، بیمعیار و بیمسئول است، اصلاح نیست؛ فقط به تعویق انداختن است.
بهطور کلی، وعده سر خرمن را میتوان اینگونه تعریف کرد: «وعدهای که تحقق آن همواره به آیندهای حواله داده میشود که ابزار سنجش ندارد. چنین وعدهای، حتی اگر صادقانه بیان شود، در عمل به فرسایش اعتماد، اتلاف منابع و تثبیت وضعیت نامطلوب منجر میشود.» اقتصاد سالم، چه در سطح بنگاه و چه در سطح دولت، بر وعدههایی بنا میشود که بتوان آنها را شکستخورده اعلام کرد.