هویت پارهپاره
چرا پس از بحرانها، آدمها دیگر به گذشته بازنمیگردند؟
در طول تاریخ، جنگها و بحرانهای بزرگ همچون گسستهایی در آگاهی جمعی جوامع عمل کردهاند. این رویدادها، از درگیریهای مسلحانه گرفته تا انقلاب و فاجعههای زیستمحیطی یا آوارگی گسترده، اساساً بافت اجتماعی، روان فردی و حتی واقعیتهای مکانی را که مردم در آن زندگی میکنند دستخوش تغییر و دگرگونی میکنند. در پی این رویدادها، آرزوی بازگشت به «آنچه زمانی بود» اغلب عمیقاً احساس میشود- اما مسیر بازگشت، اگر طی شود، طولانی، پرپیچوخم و گاهی دسترسناپذیر است. این مقاله بررسی میکند که چرا جوامع پس از بحرانها برای بازگشت به گذشته تلاش میکنند، چرا چنین بازگشتی اینقدر زمان میبرد و چگونه حافظه، هویت، تروما و فضا در این پویایی با هم تعامل دارند. این مقاله با بهرهگیری از روانشناسی، جامعهشناسی، مطالعات فرهنگی و نظریه معماری، قصد دارد رشتههای نامرئی را که فقدان را به دگرگونی پیوند میدهند، آشکار کند.
خودِ پیش از بحران
در اینجا روایتی یکپارچه و منسجم وجود دارد که نظریههای مختلف روانشناسی را در هم میآمیزد و توضیح میدهد که چرا افراد اغلب پس از تجربه بحرانهایی مانند جنگ یا تروما، برای بازگشت به گذشتهشان تلاش میکنند: در سراسر حوزه روانشناسی، درک مشترکی وجود دارد مبنی بر اینکه انسانها صرفاً زمان را به صورت خطی تجربه نمیکنند. پس از یک بحران عمیق، مانند جنگ یا آوارگی بزرگ، ارتباط با گذشته پیچیده، اغلب تکهتکه یا از نظر عاطفی مسدود میشود. ایده اساسی را میتوان به نظریه سرکوب زیگموند فروید نسبت داد، که بیان میکند ذهن بهطور غریزی خاطرات دردناک را پنهان میکند تا از خود در برابر آسیب روانی محافظت کند. افراد بهجای فراموش کردن آگاهانه گذشته، ناخودآگاه از آن فاصله میگیرند تا از تجربه مجدد فقدان، ترس یا گناه جلوگیری کنند. این فاصلهگذاری درونی با نظریه رشد روانی-اجتماعی اریک اریکسون ترکیب میشود، که نشان میدهد بحرانها مراحل کلیدی شکلگیری هویت را مختل میکنند. وقتی کسی در یک مرحله بحرانی -مانند نوجوانی، که هدف آن تقویت خودتعریفی است- دچار آشفتگی میشود، مسیر رشد او مختل میشود. بازگشت عاطفی یا ذهنی به آنچه قبلاً بودند، دشوارتر میشود، زیرا تکامل شخصی آنها از مسیر اصلی منحرف شده یا این روند به تاخیر افتاده است. این وقفه میتواند چالشهای مادامالعمری را در ارتباط مجدد با «خودِ پیش از بحران» ایجاد کند. با این حال، همه عواقب به سرکوب یا رکود منجر نمیشوند. نظریه رشد پس از سانحه تدسکی و کالهون بُعد امیدوارکنندهتری را معرفی میکند: بسیاری از افراد به گذشته خود باز نمیگردند، زیرا بعد از بحران اساساً تغییر یافتهاند. آنها بهجای اینکه مراحل خود را دوباره دنبال کنند، شروع به ساختن خود جدیدی میکنند. این تحول میتواند روابط عمیقتر، ارزشهای شخصیتی قویتر یا حتی باورهای معنوی جدید را تقویت کند. با این حال، این رشد بهندرت خودِ قدیمی را بازیابی میکند- چیزی جدید بهجای آنچه قبلاً بود میسازد و باعث میشود گذشته هم دور و هم ناسازگار به نظر برسد. دشواری بازگشت صرفاً درونی نیست. نظریه سیستمهای اکولوژیک یوری برونفنبرنر تاکید میکند که افراد از طریق سیستمهای اطراف خود -خانوادهها، جوامع و ساختارهای اجتماعی- نیز شکل میگیرند. هنگامی که این سیستمهای خارجی فرومیریزند یا به طرز چشمگیری تغییر میکنند، حتی کسانی که مایل به بازگشت به گذشته خود هستند، ممکن است محیط را غیرقابل تشخیص بیابند. ممکن است در همان خانه احساس بیگانه بودن کند، همان آیینهای فرهنگی ممکن است طنین خود را از دست بدهند، زیرا زمینه اکولوژیک دیگر از همان هویت پشتیبانی نمیکند. نظریه ناهماهنگی شناختی لئون فستینگر با افزودن لایهای دیگر، توضیح میدهد که چگونه افراد برای هماهنگی روانشناختی تلاش میکنند. پس از یک بحران، باورهای آنها در مورد زندگی، امنیت یا عدالت ممکن است با واقعیت در تضاد باشد. برای تطبیق این ناهماهنگی، آنها اغلب خاطرات یا باورهای گذشته را دوباره تفسیر میکنند تا اینکه آنها را بدون تغییر دوباره مرور کنند. بازگشت به گذشته ممکن است باعث ایجاد تضاد عاطفی شود، بنابراین ذهن با تغییر شکل روایت، خود را وفق میدهد. نظریه هویت روایی دن مکآدامز همه اینها را گرد هم میآورد و بر این نکته صحه میگذارد که هویت از طریق داستانسرایی شکل میگیرد. هر فرد زندگی خود را به عنوان یک روایت، با آغازها، تحولات و نقاط عطف میسازد. بحران صرفاً یک رویداد نیست، بلکه اختلالی در قوس داستان است. در بسیاری از موارد، گذشته بهجای مقصدی برای بازیابی، در یک «فصل قبلی» جذب میشود. التیام و رشد اغلب نه با بازگشت به روایت قدیمی، بلکه با نوشتن روایت جدیدی که بحران را در یک حس معنای وسیعتر ادغام میکند، رخ میدهد. در مجموع، این نظریهها نشان میدهند که سفر به گذشته، ضعف یا شکست نیست، بلکه فرآیندی از سازگاری است. انسانها موجودات پیچیدهای هستند که از طریق حافظه، زمینه، سازوکارهای بقا و داستانها شکل میگیرند. بازگشت به گذشته، بهویژه پس از یک ضربه روحی، فقط از نظر احساسی طاقتفرسا نیست، بلکه اغلب مستلزم مواجهه با درد، بازسازی هویت و بازیابی سیستمهای شکسته است. به همین دلیل است که زمان میبرد. و در بسیاری از موارد، آنچه پدیدار میشود بازگشت نیست، بلکه تولدی دوباره است.
تولدی دیگر
تخریب زیرساختها: جنگها و بحرانها فقط بر مردم تاثیر نمیگذارند، بلکه فضا را ویران میکنند. شهرها بمباران میشوند. موزهها غارت میشوند. خانهها به خاکستر تبدیل میشوند و ظرف فیزیکی خاطرات ناپدید میشود. بدون معماری یا آثار باستانی بزرگ، گذشته بیان مادی خود را از دست میدهد. تخریب مدارس، عبادتگاهها و مراکز اجتماعی، لایههایی از هویت مشترک را پاک میکند.
آوارگی و گسست فرهنگی: وقتی مردم از سرزمین خود آواره میشوند یا وقتی فضاهای عمومی از سوی رژیمهای جدید تغییر کاربری میدهند، آیینهای فرهنگی زمینه اصلی خود را از دست میدهند. یک مراسم چای، یک سنت نوروزی یا یک آهنگ وقتی در تبعید یا با تفسیر مدرن اجرا میشود، ریشه خود را از دست میدهد. زبان و گویشها ممکن است تغییر کنند و نسلهای فعلی را از ریتم گذشته دورتر کنند.
تغییرات نسلی در بحران
نسل اول به نسل سکوت و بقا معروف هستند. اینها بازماندگان جنگ یا آشوب هستند که تمایل دارند بر بقا تمرکز کنند. سکوت آنها در مورد گذشته اغلب یک عمل محافظتی است. بسیاری از بازماندگان از صحبت در مورد «قبل»، از ترس قضاوت یا یادآوری دردناک اجتناب میکنند. فرزندان آنها در خلئی از روایتهای تکهتکه بزرگ میشوند. نسل دوم نسل کنجکاوی و تضاد هستند؛ آنها فرزندان نسل اول هستند. فرزندان بازماندگان اغلب میراثی متناقض را تجربه میکنند. از یک سو، آنها به دنبال پاسخهایی در مورد تاریخ خود هستند. از سوی دیگر، سنگینی درد و تروما را بدون وضوح تجربه لمس میکنند. این نسل ممکن است برای احیا و بازیابی تلاش کند، اما اغلب با ناسازگاری مدرنیته با سنت روبهرو میشود. جستوجوی آنها هم شخصی و هم سیاسی است؛ تلاشی برای تطبیق حافظه جمعی با هویتی جدید. نسل سوم مفسران و ادغامکنندهها هستند. با گذشت زمان، تفسیر مجدد امکانپذیر میشود. فاصله کافی امکان تعامل ظریف با گذشته را فراهم میکند. نوستالژی فرهنگی راه خود را به موسیقی، مد، طراحی و ادبیات باز میکند. فضاها را میتوان به صورت نمادین بازآفرینی کرد- مانند تبدیل یک حیاط تاریخی به سبک رشت به یک اقامتگاه بومگردی که گذشته و حال را در هم میآمیزد.
گذشته به عنوان یک فرآیند، نه یک مقصد
حافظه بازسازی میشود، نه بازیابی. حافظه جمعی هرگز ایستا نیست. این حافظه از طریق رویدادها، داستانسرایی و نیازهای عاطفی زمان حال تغییر شکل میدهد. جامعه پس از بحران، «معماری حافظه» را از طریق یادبودها، جشنوارهها و برنامههای درسی آموزشی میسازد. این بازسازیها بازگشت به گذشته نیستند، آنها تفسیرهای مجدد هستند. تاریخ ذهنی و گزینشی است. روشی که یک ملت برای آموزش تاریخ خود یا به یاد آوردن قهرمانانش انتخاب میکند، بازتابدهنده ارزشهای سیاسی و آرمانهای اجتماعی است. یادآوری گزینشی اغلب صداهای به حاشیه راندهشده را حذف میکند. تلاش برای بازگشت به گذشته ممکن است ناخواسته حقایق ناراحتکننده را سرکوب کند.
بازسازی گذشته
بحرانها؛ چه طبیعی و چه ساخته دست بشر، اغلب نشاندهنده گسستی در تداوم عاطفی، فرهنگی و زیرساختی زندگی هستند. هر دسته از بحرانها، نوع خاصی از تروما و آوارگی را در پی دارند، که میزان توانایی یا ناتوانی افراد در بازگشت به واقعیت پیش از بحران را شکل میدهد و بر روی بازیابی و بازسازی انسان تاثیر مستقیم دارند. بلایای طبیعی، مانند زلزله، سیل و آتشسوزیهای جنگلی، معمولاً بدون مقاصد ایدئولوژیک رخ میدهند. به همین دلیل، بازماندگان اغلب بهجای اینکه احساس خیانت دیدن داشته باشند، حس همبستگی جمعی را تجربه میکنند که میتواند از تابآوری عاطفی پشتیبانی کند. اگرچه این فجایع ویرانیهای فیزیکی عظیمی را به همراه دارند، اما میل به بازسازی آنچه از دست رفته همچنان قدرتمند باقی میماند. جوامع ممکن است سوگواری کنند، اما اغلب در مورد بازسازی متحد میشوند. بناهای تاریخی و فضاهای جمعی ممکن است در حافظه ماندگار شوند و سفر عاطفی بازگشت را بیشتر قابل دستیابی کنند. گذشته، در این موارد، رد یا انکار نمیشود، بلکه به یک آرمان تبدیل میشود. در مقابل، بحرانهای ساخته دست بشر مانند جنگ، آزار و اذیت سیاسی یا تروریسم، زخمهای روانی عمیقتری بر جای میگذارند. این رویدادها اعتماد را از بین میبرند، جوامع را در مقابل یکدیگر قرار میدهند و اغلب احساس خیانت، از دست دادن هویت و تغییرات سیستماتیک در حکومت یا ایدئولوژی را به دنبال دارند. بازماندگان چنین بحرانهایی برای بازنگری عاطفی گذشته تلاش میکنند، نهفقط به این دلیل که دردناک است، بلکه به این دلیل که «گذشته» ممکن است در رنج آنها شریک باشد. این آسیب نهتنها فیزیکی، بلکه نمادین و شخصی است. افراد ممکن است خود را در حال بازآفرینی هویتهایشان، ایجاد آیینهای فرهنگی جدید و اجتناب از فضاهایی که زمانی آنها را تعریف میکرد، بیابند. در این موارد، بازسازی جای خود را به بازآفرینی میدهد. بازگشت به گذشته نهتنها بعید است، بلکه ممکن است ناخواسته باشد. سپس شرایط اضطراری پیچیدهای به وجود میآید؛ فجایع چندلایهای که در آنها بحرانهای طبیعی و ساخته دست بشر با هم تلاقی میکنند، مانند جنگهای داخلی که با قحطی یا آوارگی در طول بیماریهای همهگیر همزمان میشوند. این بحرانها چندین سیستم را بهطور همزمان از هم میپاشند: عاطفی، زیستمحیطی، سیاسی و اجتماعی. بازماندگان با آسیبهای مرکب بیثباتی بدون پناهگاه روبهرو میشوند و این گسست نسلی میشود. در چنین وضعیتی، امکان بازگشت به هر وضعیت پیش از بحران تقریباً ناممکن میشود. بازسازی بیش از آنکه به دوباره ساختن خانهها نیاز داشته باشد، احیای زبان، حافظه، هویت و زیرساختها را لازم دارد- همه بهطور همزمان. اغلب، بازماندگان و فرزندان آنها جوامع، ایدئولوژیها و محیطهای کاملاً جدیدی به وجود میآورد، نه به این دلیل که گذشته را فراموش کردهاند، بلکه به این دلیل که دیگر راه بازگشتی وجود ندارد. در نهایت، مسئله بازگشت به گذشته پس از بحران نهتنها در مورد امکانپذیری است، بلکه در مورد سازگاری عاطفی است. برای برخی، بهویژه کسانی که تحت تاثیر بلایای طبیعی قرار گرفتهاند، بازسازی ممکن است نمادی از التیام و تابآوری باشد. برای برخی دیگر، بهویژه کسانی که از جنگ یا آزار و اذیت ایدئولوژیک آسیب دیدهاند، گذشته نشاندهنده آسیبپذیری و فقدان است و آنها را به دنبال بازسازیهای آیندهنگر از خود و فضا سوق میدهد. خاطره گذشته ممکن است در هنر، طراحی، داستانها یا سنتها زنده بماند، اما تجربه زیسته اغلب به چیزی جدید تبدیل میشود. تلاشهای خلاقانه گواهی بر این تعامل ظریف است: تکریم حافظه بدون تکرار درد، طراحی آیندههایی که با احترام گذشته را در بر میگیرند، اما حرکت رو به جلو را ارائه میدهند.
برخی روشها که روانشناسی، جامعهشناسی و تجربه زیسته را با هم ترکیب میکند به ما کمک میکنند و قدرت پیشبینی به ما میدهند. مثلاً اینکه پیشبینی کنیم چند درصد افراد بعد از بحران به نسخه قبل از بحران خود بر میگردند؟ آیا اصلاً چنین چیزی ممکن است؟ اگرچه هیچ درصد جهانی وجود ندارد که برای همه بحرانها صدق کند، برخی مطالعات و نظرسنجیها نگاهی اجمالی به نحوه بهبودی افراد و اینکه آیا آنها به خودِ «قبل از بحران»شان بازمیگردند، ارائه میدهند. برای مثال، پس از همهگیری کووید19، یک نظرسنجی جهانی نشان داد که حدود ۵۹ درصد مردم انتظار داشتند که زندگی ظرف یک سال به وضعیت «عادی» بازگردد، درحالیکه هشت درصد به زندگی عادی بازگشتند. درصد افرادی که به وضعیت قبل از بحران خود -از نظر احساسی، ذهنی یا اجتماعی- برمیگردند، بسته به ماهیت بحران، سیستمهای حمایتی موجود و تابآوری فردی، بسیار متفاوت است. هیچ آمار دقیق جهانی وجود ندارد، اما مطالعات و نظرسنجیها، بهویژه در زمینه رویدادهای بزرگ مانند همهگیری کووید19، بینشهایی ارائه میدهند. برای مثال، یک نظرسنجی مجمع جهانی اقتصاد-ایپسوس نشان داد که ۵۹ درصد از مردم در سراسر جهان انتظار دارند که زندگی ظرف یک سال پس از شروع همهگیری به وضعیت «عادی» بازگردد. با این حال، ۱۴ درصد بر این باور بودند که زندگی هرگز به حالت عادی برنمیگردد، بنابراین هیچ عدد واحدی وجود ندارد که بتواند بهطور جهانی تعریف کند که چه تعداد از افراد پس از یک بحران به «حالت قبلی» خود بازمیگردند، زیرا بهبودی به طرز عمیقی شخصی است و با ماهیت بحران، زمینه فرهنگی و تابآوری فردی شکل میگیرد. بنابراین پاسخ قاطعی درباره اینکه چقدر امکان بازسازی و بازیابی بعد از بحران هست، وجود ندارد.