شناسه خبر : 38270 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

عقرب و قورباغه

در افغانستان چه می‌گذرد؟

عقرب و قورباغه

محمدحسین باقی / تحلیلگر دیپلماسی

تحولات افغانستان چنان به‌سرعت پیش می‌رود که این چشم‌انداز در برخی محافل مطرح‌ شده که طالبان به‌زودی بر این کشور چیره شده و «امارت اسلامی» خود را بار دیگر تاسیس خواهد کرد. تجربه حکومت طالبان برای افغانستان، منطقه و جهان تجربه‌ای تلخ بود چراکه خروجیِ این حکومت حمله آمریکا به افغانستان و بحران‌های اقتصادی و امنیتی و خلأ قدرتی بود که پس از آن پدید آمد. در این مقاله می‌خواهم به تحلیل چند مساله بپردازم تا روشن شود که ریشه بحران در کجاست. آیا می‌توان به طالبان اعتماد کرد یا خیر؟ بر همین اساس، گزارش خود را در قالب چند گزاره مطرح کرده و می‌کوشم به آنها پاسخ دهم.

 

گزاره یکم: ورود واهی، خروج غیرمسوولانه

آمریکا به بهانه غیرواقعی وارد افغانستان شد و به شکلی غیرمسوولانه هم در حال خروج است. بنابراین، مقصر بحرانِ افغانستان، ایالات متحده است؛ افغانستان و قانون جنگل؛ ریشه‌های شکل‌گیری طالبان؛ تاثیرپذیری طالبان از رهبران جهادی به ویژه السوری و ناجی؛ آغاز ارتباط طالبان با القاعده و آغاز حمله آمریکا به افغانستان.آمریکا قصدی برای ورود به افغانستان نداشت. این تحولات داخلی افغانستان بود که زمینه‌ساز ورود ایالات متحده به افغانستان و به منطقه ما شد. «جمهوری دموکراتیک افغانستان» از سال 1978 و پس از استعفای رئیس‌جمهور «محمد نجیب‌الله» وارد دوره‌ای از بی‌دولتی و بی‌ثباتی شد. در این دوره جنگ‌سالاران و گروه‌های مختلف اسلامی بر بخش‌های مختلف این کشور فلاکت‌زده حکومت یافتند: از «جمعیت اسلامی افغانستان» به رهبری احمدشاه مسعود و برهان‌الدین ربانی در منطقه شمال شرق کابل، نیروهای «حزب اسلامی افغانستان» به رهبری گلبدین حکمتیار در مناطق وسیع جنوب کابل و «اتحاد اسلامی برای آزادی افغانستان» رسول سیاف در مناطق افشار قرغه گرفته تا «جنبش ملی اسلامی افغانستان» به رهبری عبدالرشید دوستم در شمال کابل و نیروهای «حزب وحدت اسلامی افغانستان» به رهبری عبدالعلی مزاری و محمدکریم خلیلی در مناطق شمال غرب و غرب کابل. این زد و خوردهای داخلی از سال 1992 تا 1996 (1371 تا 1375) زمینه‌ساز جنگ داخلی خونباری در این کشور شد. برونداد یا خروجی این زد و خوردهای داخلی ظهور گروهی به نام طالبان بود. در ۱۰ اکتبر ۱۹۹۴ و در اوج جنگ‌های داخلی افغانستان گروهی وارد منطقه «سپین بولدک» ولایت قندهار در جنوب افغانستان شدند و نام خود را «تحریک اسلامی طلبای کرام» نهادند. آنها با تبلیغ شعارهای دینی مانند جهاد با کفر (و کافر) و وعده بهشت پیروان زیادی از افغانستان و پاکستان پیدا کردند. طالبان از بدو تاسیس خود همواره سر ستیز با نیروهای خارجی و داخلی داشت. این گروه با ایدئولوژی تمامیت‌خواهانه چیزی به نام «دولت» یا «جمهوری» را به رسمیت نمی‌شناخت چراکه اینها سرشتی غربی داشتند. به همین دلیل، حکومت خود را «امارت» و رهبر خود «ملاعمر» را «امیرالمومنین» نامیدند. آنها به دنبال بازگشت به اسلام راستینی بودند که خود را نماینده تام و تمام آن می‌دانستند.

از سال 1978 تا 1994 که طالبان ظهور کرد، افغانستان تسلیمِ قانون جنگل بود. طالبان با پیشروی‌های خود چنان وانمود کرد که گویی تنها گروهی است که از توان تشکیل حکومت برخوردار است. در قاموس آنها «دشمن» چه داخلی باشد و چه خارجی، چه در «دارالاسلام» باشد و چه در «دارالکفر» باید از میان برود. «دشمن» آن کسی است (خواه دولت باشد، خواه فرد یا گروه‌های رقیب) که بر آستان طالبان سر تسلیم فرود نیاورد. در زمانه‌ای که هنوز نه القاعده‌ای شکل‌ گرفته بود و نه داعشی وجود داشت، رهبران طالبان چشم به علمای جهادی و آثار ایشان دوخته بودند. یکی از این علمای جهادی «ابو مصعب السوری» بود که آثار زیادی در زمینه جهاد از خود بر جا گذاشته بود. از جمله آثار او می‌توان به این موارد اشاره کرد:

1- «الثوره الاسلامیه الجهادیه فی سوریا» که مشتمل بر دو جلد است و در پیشاور منتشر شد: جلد اول کتاب «التجربه و العبره» نام دارد که به تحلیل و بررسی تجربه جهاد در سوریه در برابر حافظ اسد می‌پردازد و جلد دوم «الفکر و المنهج» است که در آن راهکارها و توصیه‌های خود را بیان می‌دارد. احتمال دارد این کتاب در سال 1991 منتشر شده باشد.

2- «ملاحظات حول التجربه الجهادیه فی سوریا». این کتاب هم احتمالاً در سال 1991 در پیشاور منتشر شد.

3- «افغانستان و الطالبان و معرکه الاسلام» که مهم‌ترین اثر اوست و به نظر می‌رسد گروه طالبان در اقدامات خود به این کتاب نظر داشته است. احتمال دارد این کتاب در سال 1998 منتشر شده باشد. ابومصعب السوری معتقد است که حکومت طالبان به‌‌رغم کاستی‌هایش تنها حکومت اسلامی بر روی زمین است و از این‌رو بر مسلمین واجب است به‌سوی این سرزمین هجرت کرده با امیرالمومنین ملاعمر بیعت کنند و به حمایت از این حکومت بپردازند. این کتاب جزو مواد آموزشی در اردوگاه‌های طالبان بوده است.

 از دیگر آثار جهادی السوری می‌توان به این موارد اشاره کرد: «مسوولیه اهل الیمن تجاه مقدسات المسلمین و ثرواتهم» در سال ۱۹۹۹؛ «المسلمون فی وسط آسیا و معرکه الإسلام» در سال ۱۹۹۹؛ «أهل السنه فی الشام فی مواجهه النصیریه والصلیبیه والیهود» در سال ۲۰۰۰؛ «دعوه المقاومه الإسلامیه العالمیه» در دو جلد و در ۱۶۰۴ صفحه که در سال 2004 به چاپ رسیده است.

ابو مصعب السوری از جهادیونی است که نه‌تنها بر طالبان تاثیرگذار بود بلکه بعدها آثارش نقش مهمی در پیدایش القاعده و داعش و البته پیشروی‌های «دولت خودخوانده اسلامی» ایفا کرد. او در آثارش به تشریح الگوی مبارزه با ارتش آمریکا و دیگر ارتش‌های کفر پرداخت. استدلال او این بود که جهادیون با تجهیزات و آمادگی‌هایی که دارند از توان رویارویی با ارتش پیشرفته‌ای مانند آمریکا برخوردار نیستند. او معتقد بود که جهادیون برای اینکه از شناسایی دشمن ایمن باشند باید در اردوگاه‌های آموزشی سیار حضور داشته باشند و از تجمع در یک مکان بپرهیزند. آثار او الهام‌بخش طالبان در افغانستان بود. در آن روزگار، طالبان با نیم‌نگاهی به آثار او دست به پیشروی زده و نگرش خود را در برابر غرب تئوریزه می‌کردند. بعدها ابوبکر ناجی، نگرش ابو مصعب را کامل‌تر کرد. اگرچه اثر معروف ناجی در حدود سال 2008 (1387) منتشر شد اما چنین به نظر می‌رسد که او سال‌ها قبل‌تر هم مقالاتی در زمینه جنگ و جهاد نوشته بود که مورد توجه جهادیون بود. اگرچه کتاب مهم ناجی با عنوان «إدارة التوحش» به‌طور رسمی در سال 1387 منتشر شد اما نسخه‌های ابتدایی این کتاب همراه با مقالات دیگر او سال‌ها پیش از آن در میان جهادیون دست‌به‌دست می‌شد.

«محمد خلیل حسن الحکایمة» معروف به «ابوبکر ناجی» نیز در کتاب «إدارة التوحش أخطر مرحلة ستمر بها الأمة» (مدیریت خشونت: خطرناک‌ترین مرحله‌ای که ملت از آن عبور خواهد کرد) مبانی تاسیس یک حکومت اسلامی فراگیر به دست جهادیون را اعلام کرده بود. او مدافع «جهاد فردی» بود به این معنا که گروه‌های کوچکی از جهادیون یا افراد عملیات ایذایی، کوچک و پراکنده‌ای علیه اشغالگران (اعم از خارجی یا دست‌نشاندگان داخلی‌شان) انجام دهند. کتاب «اداره التوحش» را «قرآن جهادیون»، «دستورالعملی برای تاسیس خلافت» می‌نامند. این کتاب «مانیفست» جهادیون در راستای تاسیس خلافت و تسخیر جهان بود. این کتاب چنان خشونت را تئوریزه می‌کند که گویی هر گروهی در هر میانگین سنی می‌تواند آن را بخواند و به کار بندد. با این ‌حال، نگاه طالبان برخلاف القاعده و داعش، نگاهی محلی و داخلی بود. اگر بن‌لادن منادی «جهاد علیه غرب» بود و با حمله 11 سپتامبر، لااقل در برهه‌ای، طومار جهادیون را پیچید و آنها را زیرزمینی کرد اما ابوبکر ناجی به دنبال «جهاد جهانی» بود که شامل «غرب کافر» و «مسلمانان مرتد» و «دست‌نشانده غرب» می‌شد که در نگاه داعش بروز و ظهور جدیدی یافت. طالبان یک وجه اشتراک با القاعده و داعش داشت: اینکه غرب و دست‌نشاندگانش «کافر» و «مرتد» هستند و مستحق مرگ اما وجه تمایزش با دو گروه دیگر این بود که نگاه طالبان معطوف به داخل بود. این گروه نه قصد هدف قرار دادن غرب را داشت و نه در سودای حکومت جهانی بود اما از برخی عناصر اندیشه ناجی بهره کافی برد.

ناجی معتقد به «تعدد و تکرر حملات» آن‌هم «به شکل پراکنده و بی‌شمار» بود. در این راستا، اقداماتی مانند کودک‌ربایی، آدم‌ربایی، استفاده از کودکان و زنان به‌عنوان سپر انسانی، قتل‌های آشکار و عمدی، حملات انتحاری، حمله به حوزه‌های نفتی و فرودگاه‌ها و مراکز توریستی و خلاصه هرجا که امکان جهاد و لطمه زدن وجود داشته باشد برای جهادیون آزاد است. ناجی معتقد بود گام اول در تاسیس حکومت مطلوب فروپاشی، ویرانی و نابودی نظم و قانون در سرزمین‌هایی است که نظم، قاعده و قانون مستحکمی ندارند. مصادیق این سرزمین‌ها عبارت بودند از سومالی، لیبی، عراق، سوریه، ترکیه، یمن، پاکستان، افغانستان و سرزمین‌های مشابه. او معتقد بود در گام اول باید هرج‌ومرج و بی‌قانونی را بر این مناطق حاکم کرد. سپس در این موقعیتِ «توحش» یا «رعب‌آفرینی» است که می‌توان به‌عنوان نیرویی «ناجی» وارد شد و مردم را به اطاعت درآورد. مولف «اداره التوحش» بر این باور بود که جهادیون نباید هیچ‌گونه ضعفی از خود نشان دهند چراکه در غیر این صورت، شکست آنها حتمی است. ناجی معتقد به نهایت خشونت، البته خشونتی عریان با هر وسیله و به هر شکلی بود به‌گونه‌ای که دشمن هربار که در اندیشه حمله برآمد «هزار بار به فکر فرو رود». به تعبیر امروزه، قدرت بازدارندگی جهادیون همانا در انجام قساوت، خشونت و شدت عمل به وحشتناک‌ترین شکل ممکن بود. چنین به نظر می‌رسد که طالبان از برخی از این مولفه‌ها در اندیشه السوری و ناجی در راستای بهبود عملکرد خود و تشکیل «امارت» اسلامی نهایت بهره را برد. طالبان از سال 1994 تا 1996 در راستای پیشبرد ایدئولوژی خود جنگید و در نهایت موفق شد در سال 1996 «امارت اسلامی افغانستان» را تشکیل دهد. این امارت تا سال 2001 بر بخش اعظم افغانستان (حدود 80 درصد) سیطره یافت و با ترکیب نگاه السوری- ناجی با نگاه خود کوشید آنچه درست می‌پندارد را در افغانستان اجرا کند. شد آنچه شد.

 

ارتباط با القاعده و آغاز حمله آمریکا به افغانستان

19حمله شوروی به افغانستان نقطه عطفی در تحولات منطقه و شکل‌گیری نطفه جهاد بود. ورود شوروی به افغانستان در سال 1979 (1358) باعث شد بنیادگرایان سعودی هم وارد معرکه جهاد علیه شوروی شوند. درست در برهه‌ای که افغانستان کشوری «بی‌صاحب» و «بی‌دولت» شده و گروه‌های داخلی (چنان‌که در بالا اشاره شد) به جان هم افتاده بودند، شوروی نیز فرصت را غنیمت شمرد و به افغانستان حمله کرد. این حمله نقطه عطفی در تحولات مربوط به شکل‌گیری گروه‌های جهادی بود. اگرچه شوروی در سال 1989 (1367) از افغانستان خارج شد اما تبعات این حضور همچنان ماندگار است. دولت سعودی در دورانی که جهان به دو قطب تقسیم شده بود در مدار آمریکا می‌چرخیدند. بنابراین، با چراغ سبز آمریکا، مقام‌های سعودی سیل مبارزان را روانه افغانستان کرده و به حمایت مالی و تسلیحاتی از آنها می‌پرداختند. ملک سلمانِ فعلی، که در آن زمان فرماندار ریاض بود، مسوول جمع‌آوری پول به‌صورت مخفی از خاندان سلطنت و سایر اعضای ثروتمند سعودی برای مجاهدینی بود که از عربستان عازم افغانستان شده بودند. او میلیون‌ها دلار پول به مجاهدین داد. سپس، وقتی اسامه بن‌لادن «القاعده» را تاسیس کرد، محمد بن‌نایف (که در آن زمان وزیر کشور بود و در دوران ملک سلمان ولیعهد اول شد اما سپس به دست محمد بن‌سلمان بازداشت شد و در حبس خانگی قرار گرفت) به شکل کاملاً آهسته و خزنده‌ای دریافت که القاعده تهدیدی برای این پادشاهی است. بنابراین، تلاش سختی کرد تا با کمک آمریکایی‌ها القاعده را از عربستان بیرون کند. تلاش او نتیجه داد. بن‌لادن به افغانستان رفت و زیر چتر حمایتی طالبان قرار گرفت. در سال 2001 بن‌لادن با حمله به برج‌های دوقلو در آمریکا، نقطه عطف دیگری را برای افغانستان رقم زد. طالبان که از سال 1996 تا 2001 در اوج قدرت بود و عملاً زمام حکمرانی در افغانستان را به دست گرفته بود، در سال 2001 با حمله تمام‌عیار آمریکا مواجه شد. در این سال، حکومت طالبان فروپاشید و این گروه تا سال 2021 با الهام از ایدئولوژی ابوبکر ناجی («تعدد و تکرر حملات» آن‌هم «به شکل پراکنده و بی‌شمار»؛ استفاده از اقداماتی مانند آدم‌ربایی، استفاده از کودکان و زنان به‌عنوان سپر انسانی، قتل‌های آشکار و عمدی، حملات انتحاری؛ تاسیس حکومت مطلوب با فروپاشی، ویرانی و نابودی نظم و قانون در سرزمینی که نظم، قاعده و قانون مستحکمی ندارد؛ حاکم کردن هرج‌ومرج و بی‌قانونی در این مناطق و سپس ورود به‌عنوان نیرویی «ناجی» در این موقعیتِ «توحش» یا «رعب‌آفرینی» و در نهایت به اطاعت درآوردن مردم) به جنگ چریکی با ایالات متحده و متحدان غربی این کشور روی آورد. این مقاله به‌هیچ‌روی به دنبال تطهیر آمریکا نیست اما حقیقت این است که این تحولات داخلی افغانستان و سرریز و صدور بحران به خارج از این کشور بود که موجب حمله آمریکا به این کشور در دوران جرج بوش پسر شد.

استراتژی آمریکا در دوران بوش و طی حمله به افغانستان «مهار طالبان» بود اما با تداوم چرخه ناامنی و خرج چند تریلیون دلار و تلفات آمریکایی‌ها و افغان‌ها و فرسایشی شدن به «مذاکره با طالبان» و «مدیریت» این گروه رسید. بنابراین، خروج آمریکا «نامسوولانه» هم نبود. دولت آمریکا طی 20 سال حضور در افغانستان حدود 26 /2 تریلیون دلار در این کشور هزینه کرده است. از این میزان 88 میلیارد دلار صرف آموزش، تجهیز و تسلیح ارتش افغانستان شده است. ۳۶ میلیارد دیگر برای پروژه‌های بازسازی، آموزش و زیرساخت مثل سد و بزرگراه هزینه شده است. بنابراین، می‌توان گفت آمریکا وظیفه خود را انجام داده است. اگر ارتش افغانستان پس از 20 سال نتوانسته به‌جایگاهی شایسته در مدیریت بحران امنیت در داخل برسد، به خود افغان‌ها و بی‌کفایتی سیاسی-نظامی مقام‌های این کشور بازمی‌گردد. بر اساس نگرش مکتب واقع‌گرایی «هرگونه کنش دولت‌ها را می‌توان تقویت‌کننده قدرت آنها تعبیر کرد». بر همین اساس، آمریکا هم با این کنش به دنبال تقویت قدرت خود، کاستن از هزینه‌ها و جلوگیری از فرسایشی شدن بیش از حد جنگ در افغانستان است. به‌این‌ترتیب، مشکل را باید در داخل افغانستان جست نه در ورود یا خروج مسوولانه یا غیرمسوولانه آمریکا از این کشور. البته منکر این نیستیم که ورود یک کشور غربی به کشوری مانند افغانستان یا عراق که دارای ماهیت اسلامی هستند می‌تواند بر دامنه بحران بیفزاید و موجب همبستگی میان گروه‌های تندرو یا جهادی شود اما ریشه اصلی را باید در داخل این کشورها جست.

 

گزاره دوم

آیا می‌توان با طالبان به مذاکره نشست؛ آیا باید طالبان را مورد شناسایی قرار داد؛ تجربه دیپلماتیک طالبان؛ تلاش طالبان برای کسب شناسایی بین‌المللی؛ طالبان و پاکستان؛ ایران و طالبان؛ پیشنهادهایی برای تعامل با طالبان

طالبان واقعیت موجود در افغانستان است. این مساله‌ای است که بسیاری بر آن تاکید دارند. حال با این «واقعیت موجود» چه باید کرد؟ باید آن را مورد شناسایی‌ قرار داد؟ باید همچون غول چراغ جادو محصورش کرد؟ باید به آن بی‌توجهی یا کم‌توجهی کرد؟ باید ارزشی استراتژیک به آن داد؟

الف- تجربه حکمرانی و بده‌بستان‌های دیپلماتیک: طالبان از جمله گروه‌های فروملی است که برخلاف هم‌قطارانش از هوشمندی و عملگرایی سیاسی برخوردار است. پس از تشکیل «امارت اسلامی افغانستان» از سوی طالبان، آنها مبادرت به برقراری ارتباطات دیپلماتیک با آمریکا و سازمان ملل کردند. در سال 1997، چهار ماه پس از تصرف کابل، «ملا وکیل احمد متوکل» که در آن زمان سخنگوی ملاعمر بود و بعدها وزیر خارجه طالبان شد رهبری هیاتی برای دیدار از سازمان ملل را به دست داشت. او و هیات همراهش در دانشگاه کلمبیا هم سخنرانی کردند. تا قبل از سال 2001، ایالات متحده گروه طالبان را «گروهی حاشیه‌ای» می‌دانست و وقع چندانی به آنها نمی‌نهاد. پس از اتحاد این گروه با القاعده و وقوع حملات 11 سپتامبر بود که ایالات متحده این گروه را جدی گرفت. از همان سال 1997 تا امروز طالبان همواره با ایالات متحده و کشورهای غربی در تماس دیپلماتیک بوده است. به‌طور مثال، در سال 1998، طالبان فهرستی از تقاضاهای خود را به زبان انگلیسی تسلیم مذاکره‌کنندگان غرب کرد از جمله «مذاکرات صادقانه، حمایت از تلاش‌های صلح از سوی سازمان ملل و سازمان همکاری اسلامی و احترام متقابل میان تمام کشورها»، «مبارزه با تولید و مصرف مواد مخدر»، «بازسازی افغانستان»، «احترام به نهادهای مدنی، حقوق زنان و سازمان‌های مردم‌نهاد» و الخ. در اصل، بازگشایی دفتر دوحه به‌عنوان دفتر نمایندگی خارجی طالبان برای برقراری ارتباط با غرب و شرق بوده است. مخلص کلام آنکه، طالبان از سال 1997 تا امروز همواره در آشکار و نهان با غرب در ارتباط بوده تا به این وسیله بتواند مورد شناسایی بین‌المللی قرار گیرد.

ب- مذاکره طالبان در راستای شناسایی بین‌المللی خود: طالبان ابزارهای خود را در دو جبهه به‌صورت هم‌زمان به‌کار می‌گیرد. از یک‌سو، هیات دیپلماتیک این گروه مشغول چانه‌زنی با دولت افغانستان و دولت‌های غربی و غیرغربی است. از سوی دیگر، در جبهه‌های جنگ و در میدان درگیر مبارزه‌ای مسلح برای به کرسی نشاندن قدرت خود است. این گروه کسب پیروزی در میدان جنگ را در زمره اولین اولویت‌های خود قرار داده تا به طرف‌های دیگر ثابت کند موجودیت این گروه را نمی‌توان نادیده گرفت. در حقیقت، کسب پیروزی در میدان جنگ ابزاری برای پیروزی‌های دیپلماتیک است. همان‌طور که در بالا گفته شد، دولت آمریکا تا زمان باراک اوباما سیاست «مهار» طالبان را در پیش گرفته بودند. به‌این‌ترتیب، وقتی طالبان (به‌طور مثال) در کنفرانس «بن» خواستار حضور و مذاکره با دولت کرزای بود، دونالد رامسفلد (وزیر دفاع فقید آمریکا) و دیک چنی (معاون رئیس‌جمهور آمریکا) این درخواست را رد کردند. حتی زمانی که طالبان در سال 2004 هیاتی را برای مذاکره با دولت افغانستان روانه کابل کرد، ایالات متحده از تامین امنیت اعضای طالبان به ظن ارتباط با القاعده سر باز زدند. در حقیقت، این مساله در راستای «مهار» طالبان قابل ارزیابی است. اما از دولت اوباما به این‌سو، این درک در میان دولت آمریکا جا افتاد که طالبان را نمی‌توان به‌طور کامل شکست داد و از صفحه روزگار محو کرد. بنابراین، دولت آمریکا سیاست «مدیریت» و «مذاکره» با طالبان را برگزید. از این زمان به بعد، دفتر دوحه به‌مثابه «صدای طالبان» و «نمایندگی خارجی» این گروه به‌طور رسمی مورد شناسایی قرار گرفت و نمایندگان آمریکا و اروپا (نروژ، آلمان، بریتانیا و به‌طور کل، اتحادیه اروپا) و بسیاری از دولت‌ها و سازمان‌های بین‌المللی از طریق این دفتر با طالبان ارتباط می‌گرفتند.

طالبان مذاکره را ابزاری در راستای «کسب وجهه» می‌داند تا این باور را جا اندازد که این گروه اهل گفت‌وگو و مذاکره است. به‌این‌ترتیب، در گام اول ارتباط با خود را «عادی‌سازی» کرده و سپس می‌کوشد حمایت و مشروعیت بین‌المللی نیز به دست آورد. مذاکرات اخیر در دوحه هم خواستار «دولت اسلامی جدید افغانستانِ پساصلح» بود. اگر امروز طالبان با قدرت عریان و زور اسلحه بخواهد کابل را تصرف کند، تیشه به ریشه خود زده و بافته‌هایش رشته خواهد شد. افزون بر این، افغانستان امروز تا حد زیادی متفاوت از دو دهه پیش است. به یُمن اینترنت و حضور نیروهای خارجی آگاهی مردم بالاتر رفته، قوای نظامی آموزش‌یافته‌تر بوده و لااقل دولتی نصفه‌نیمه در کابل برقرار است که حمایت بین‌المللی را با خود دارد. تصرف پایتخت با زور عریان موجب می‌شود این گروه با برچسب تروریست شناخته شود درحالی‌که می‌کوشد اندک مشروعیت بین‌المللی هم برای خود دست‌وپا کند.

ج- شمشیر داموکلس بر سر پاکستان: این باور که طالبان «حقیقت موجود» در افغانستان است گزاره درستی است. به همین دلیل بود که از دولت اوباما (چنان‌که گفته شد) سیاست مذاکره در دستور کار قرار گرفت. شواهد نشان می‌دهد که همسایگان افغانستان نیز مایل نیستند کابل به دست طالبان بیفتد. دولت آمریکا به اشرف غنی برای تعامل با طالبان فشار می‌آورد. از سوی دیگر، واشنگتن نسبت به پاکستان هم سوءظن دارد و بر این کشور فشار می‌آورد تا مانع حملات طالبان شود. چنین بود که دولت پاکستان در توئیتی اعلام کرد: «افغانستان امروز دیگر کشوری قرن نوزدهمی نیست که تمام ساختارهایش فروپاشیده باشد. پاکستان هم تغییر کرده است. برای طالبان میسر نیست که کابل را تصرف کنند و پاکستان از آنها حمایت کند. این امر هرگز رخ نخواهد داد.» این نشان می‌دهد که پاکستان اگرچه از بی‌ثباتی در افغانستان نفع می‌برد و می‌تواند از طریق طالبان نفوذ خود را در این کشور گسترش دهد اما از سوی دیگر، مهاجرت گسترده افغان‌ها به این کشور (به دلیل حملات طالبان) می‌تواند فشار اقتصادی مضاعفی بر اقتصاد نحیف و ناتوان این کشور وارد آورد.

نکته دیگر اینکه، به نظر می‌رسد پاکستان از سه سو زیر فشار باشد: (الف) این کشور با اقتصاد زار و ناتوان خود به کمک‌های آمریکا وابسته است. این کشور در اصل متحد آمریکاست و در مدار این کشور می‌چرخد. بنابراین، آمریکا از توان اعمال ‌نفوذ بر این کشور برخوردار است. از سوی دیگر، روابط پاکستان با متحدان عربش هم به سردی گراییده است چراکه پاکی‌ها در باتلاق بحران اقتصادی غوطه‌ورند و متحدان عرب این کشور تمایل ندارند به کشوری که نفع اقتصادی برایشان ندارد کمک کنند. هرچند ممکن است دولت سعودی به دلیل پیوندهای امنیتی-ایدئولوژیک (نیروهای پاکستانی بخش اعظم گارد پادشاهی عربستان را تشکیل می‌دهند و به لحاظ ایدئولوژیک نزدیکی‌هایی میان سعودی-پاکستان وجود دارد) کمک‌های خود را به‌صورت جسته‌گریخته ادامه دهد. (ب) پاکستان مدتی است به آغوش چین رفته است. اولویت چینی‌ها در تعاملات خارجی «اقتصاد» است. بنابراین، چینی‌ها با نگاهی به منافع اقتصادی خود در افغانستان (سرمایه‌گذاری در معادن این کشور) و ابتکار «کمربند و جاده» میل ندارند شاهد این باشند که اسلام‌آباد به دنبال سقوط کابل باشد. بنابراین، چین هم نقشی بازدارنده در برابر میل «احتمالی» اسلام‌آباد برای سقوط کابل ایفا می‌کند. (ج) هندوستان هم تمایل ندارد کابل به دست طالبان سقوط کند چراکه دسترسی این کشور به آسیای مرکزی از طریق چابهار محدود می‌شود. به این ترتیب، پاکستان هم با محدودیت‌ها و محذوریت‌هایی مواجه است. سقوط کابل تبعات دیگری هم برای اسلام‌آباد دارد. این اقدام موجب می‌شود مهاجران افغان وارد پاکستان شده و بر محدودیت‌های امنیتی این کشور بیفزایند. افزون بر این، بار اقتصادی مضاعفی بر پاکستان بار می‌شود که شاید نتواند از پس آن برآید. همچنین، سقوط کابل می‌تواند «تحریک طالبان» پاکستان را برای درگیر شدن با دولت مستقر در اسلام‌آباد جسورتر ساخته و اوضاع امنیتی-داخلی پاکستان هم به‌سوی بی‌ثباتی برود.

«طالبان» -این «واقعیت موجود»- هم البته از محذوریت‌ها و محدودیت‌های خود آگاه است. ضعف مالی، محصور و منزوی شدن از دنیای خارج با وجود ارتباطات دیپلماتیک، عدم کسب مشروعیت و... همه‌وهمه باعث می‌شود طالبان به این حقیقت پی ببرد که بهتر است با کابل وارد مذاکره و تقسیم قدرت شود. برخی ناظران افغانستان بر این باورند که طالبان «معتدل‌تر» شده است. این دسته از ناظران از جمله «بارنت روبین» (که در این مقاله بارها به او ارجاع داده شده است) بر این باورند که طالبان در سال‌های اخیر نه‌تنها شاهد نوسازی شهرها بوده بلکه خود اعضای این گروه هم به سفرهای بین‌المللی بی‌شماری رفته و با فضای بین‌الملل آشنایی یافته‌اند. همین امر موجب اعتدال در دیدگاه‌های این گروه شده است. روبین هم معتقد است آمریکا نقش فشار نظامی را دست بالا گرفته و در مقابل، تلاش طالبان برای کسب مشروعیت، دریافت کمک‌های بین‌المللی و شناسایی بین‌المللی را دست‌کم گرفته است. او معتقد است که طالبان می‌تواند با ابزارهای غیرنظامی مهار شود یا تحت کنترل درآید.

این دیدگاه مخالفانی هم دارد. از آن جمله است ژنرال سه ستاره «اچ. آر. مک مستر» که این دیدگاه را که طالبان طی 20 سال اخیر «اصلاح» و «معتدل» شده «متوهمانه» دانسته و می‌افزاید تلاش این گروه برای شناسایی بین‌المللی درست نیست. او معتقد است که طالبان «اولین گام خود را برقراری امارت اسلامی در افغانستان دانسته است». به گفته این ژنرال بازنشسته آمریکایی که مشاور امنیت ملی در دوره ترامپ بود، اگر چنین امری محقق شود «فاجعه‌ای انسانی در مقیاس وسیع» رخ خواهد داد. بارگاس یوسا هم معتقد است طالبان هنوز به مرحله عقلانیت نرسیده و در حیات قبیله‌ای می‌زید و هنوز به مرحله قبیله‌زدایی نرسیده است. یوسا در مقاله‌ای با عنوان «اهمیت شناخت پوپر» از سه جهان سخن می‌گوید. جهان یکم، که در آن زور و خشونت‌های طبیعی (صاعقه و خشکسالی و...) حاکم بود و بشر در آن ناتوان بود. جهان دوم، که رئیس قبیله و مرجع دینی در وجود یک تن تجلی می‌یابد و اتباع مجبور به دست شستن از ذهنیت‌های خویش و تبعیت از ذهنیت‌های حاکم می‌شوند. جهان سوم، حالت رکود و سکون است و جامعه از هرگونه نوآوری می‌هراسد و آن را نشانه تهاجم نیروهای خارجی می‌پندارد. به قول مایکل والتر، تروریسم یعنی «اینها را بکش تا آنها را به وحشت بیندازی. با چندقربانی مرده، عده کثیری گروگان زنده وحشت‌زده به دست می‌آید». بیشتر تروریست‌ها ترور را اولین چاره می‌دانند و از اول با آن موافق‌اند.. به نظر می‌رسد جهان طالبان ترکیبی است از جهان اول (زور و خشونت طبیعی یعنی جهان هابزی) و جهان دوم (مرجعیت یک تن یعنی همان رئیس قبیله و مرجع دینی یا «امیرالمؤمنین» طالبان). در چنین جهانی طبیعی است که رکود و سکون حاکم شود و جامعه از هرگونه نوآوری بگریزد.

 

گزاره سوم: آیا ایران می‌تواند با طالبان وارد مذاکره شود؟

20همان‌طور که بالاتر گفته شد، بر اساس نگرش مکتب واقع‌گرایی «هرگونه کنش دولت‌ها را می‌توان تقویت‌کننده قدرت آنها تعبیر کرد». دولت ایران هم بر اساس این نگرش، می‌تواند همچون کشورهای دیگر و بر اساس نگاه مبتنی بر منافع ملی نه ایدئولوژی با طالبان وارد مذاکره شود. کارگزاران نظام سیاسی به‌جای توجه به «کیان شیعیان» افغانستان (که در جای خود مهم است) می‌توانند نگاه خود را کلان‌تر کرده و «کیان افغانستان» را به‌عنوان امتداد ایران در نظر بگیرند. در این نگاه که بی‌تردید شامل شیعیان نیز می‌شود، به افغانستان به‌عنوان یک کل و یک موجودیت سیاسی واحد نگریسته می‌شود. بااین‌حال، این موجودیت سیاسی واحد و مستقل را می‌توان «امتداد» هویتی و تمدنی ایران و در قالب «ایران فرهنگی بزرگ» (نه ایران جغرافیایی) ارزیابی کرد.

 

پیشنهادهایی برای تعامل با طالبان

طالبان را نمی‌توان انکار کرد. چنان‌که گفته شد این گروه با کسب پیروزی‌های نظامی می‌خواهد نشان دهد که نمی‌توان از این گروه در آینده افغانستان چشم‌پوشی کرد. به رسمیت شناختن حضور این گروه در افغانستان شاید بتواند میزانی از دامنه بحران‌ها بکاهد. بااین‌حال، در زیر به سه گزینه اشاره می‌کنم که شاید برای تامل بد نباشد.

الف- برقراری روابط دیپلماتیک با طالبان: شناسایی بین‌المللی این گروه مستلزم همکاری «منطقه‌ای-فرامنطقه‌ای» است. اگر کشورهای جهان به‌سوی شناسایی این گروه حرکت کنند، این اقدام به معنای سقوط دولت کابل است و باعث می‌شود کشمکش «دو دولت در یک اقلیم» تا حدی پایان یابد. در این مدل، طالبان حاکم افغانستان خواهد شد و «ممکن است» نیروهای تکنوکرات افغان به استخدام دولت طالبان درآیند. اگر فرض را بر این بگذاریم که طالبان با استفاده از تجربیات دیپلماتیک خود تلاش خواهد کرد روابطی بهینه با جهان داشته باشد، در این صورت می‌توان امیدوار بود این گروه در بعد داخل اجرای «شریعت اسلام» را در پیش گیرد و در راستای دولت‌سازی حرکت کند. به‌ این ‌ترتیب، با شکل‌گیری یک دولت قوی (یا به تعبیر افغان‌ها «همه‌شمول») می‌توان امیدوار بود که دیگر گروه‌های فرو‌ملی و گریز از مرکز به اطاعت طالبان درآیند و بخشی از معضلات امنیتی این کشور حل شود. در بعد خارجی هم روابطی مبتنی بر عرف دیپلماتیک-اسلامی با کشورها در پیش گیرد.

ب- وجود دولت در کابل با مشارکت طالبان: در این گزینه اصل بر این است که دولت کابل بر سر جای خود بماند اما نیروهای طالبان در دولت مشارکت داشته باشند. این امر نیازمند تداوم گفت‌وگوهای داخلی و بین‌المللی با طالبان و متقاعد ساختن آنها به مشارکت در دولت است. به‌عبارت ‌دیگر، همین روندی که از اواخر دولت ترامپ آغاز شد و تاکنون ادامه دارد، همچنان ادامه داشته باشد تا به نتیجه برسد.

ج- شکل‌گیری «اقلیم طالبان»: این گزینه الگو‌هایی مانند «اقلیم کردستان» و موارد مشابه دیگر را در نظر دارد. بر اساس این الگو، مناطق هم‌مرز با پاکستان به‌ویژه مناطق قبایلی سرحد و وزیرستان می‌تواند به‌مثابه منطقه‌ای محسوب شود که طالبان می‌تواند در آنجا حکومتی خودمختار به سیاق اقلیم کردستان، کاتالونیا (در اسپانیا)، داغستان و چچن (در روسیه)، وزیرستان و مناطق قبایلی سرحد (در پاکستان) و مناطق خودمختار هند تشکیل دهد. بی‌تردید طالبان در میان جمعیت افغانستان و پاکستان حامیان و مشتاقانی دارد. وجود «اقلیم خودمختار طالبان» می‌تواند از بار مشکلات افغانستان تا حدود زیادی بکاهد. ضمن اینکه باعث می‌شود طالبان تا حد زیادی تحت کنترل دولت مرکزی باشد. در این الگو، احتمال می‌رود از عملیات ایذایی طالبان (بر اساس نگاه ابوبکر ناجی یعنی حملات پرتکرار و بی‌شمار) کاسته شده و دولت مرکزی فرصت یابد در راستای تقویت اقتدار خود و نوسازی شهرها با فراغ بال بیشتری اقدام کند.

وحید بزرگی در کتاب «نظریه‌های روابط بین‌الملل» مثال «عقرب و قورباغه» را ذکر می‌کند. اگرچه این مثال در مورد بازدارندگی هسته‌ای و تخریب متقابل هسته‌ای مطرح شده است اما به سادگی می‌توان از این مثال برای تشریح رویکرد طالبان هم استفاده کرد. بر این اساس، می‌توان چنین گفت که عقرب طالبان سوار بر پشت قورباغه دولت می‌خواهد به ساحل امن و سعادت برسد اما در میانه راه قورباغه دولت را می‌گزد و هر دو غرق می‌شوند. استراتژی طالبان با توجه به ایدئولوژی و عملکردشان در هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌های اخیر «خدعه» است. آنها خواه وارد ساختار بشوند یا نشوند همچنان به «خدعه» و «گزیدن» دولت ادامه می‌دهند چرا که در کُنهِ ساختار فکری این گروه تشکیل «دولت اسلامی» نهفته است. بنابراین، چه بهتر که آنها حکومتی از آن خود داشته باشند اما در عین حال، همچون اقلیم کردستان زیر نظر دولت عراق و کشورهای همسایه باشند. این امر مانع «گزش»‌های مکرر «عقرب» طالبان می‌شود و چه‌بسا مدیریت این گروه آسان‌تر شود. به گفته واقعگرایان، تصمیمات معطوف به منافع ملی همیشه باید بر اساس منافع عینی و مشهور ملت (در چارچوب احتیاط) اتخاذ شوند نه بر اساس موازین انتزاعی و تامین اخلاق، قانون و ایدئولوژی.

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها