شناسه خبر : 50782 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

تابع قدرت

چرا به دستوراتی تن می‌دهیم که با اصولمان در تضاد است؟

 

محمد علی‌نژاد / نویسنده نشریه 

حدود سال ۱۹۶۰، مجموعه‌ای از آزمایش‌ها در دانشگاه ییل انجام شد که از نظر حال و هوا به آثار کافکا طعنه می‌زد و از نظر دراماتیک و هیجان بصری، یادآور فیلم‌ها «ام» و «دکتر مابوزه»، از نخستین آثار فریتز لانگ، کارگردان مشهور آمریکایی، بود.

استنلی میلگرام که در آن زمان عضو گروه روان‌شناسی دانشگاه ییل بود، مجموعه‌ای از آزمایش‌ها بر روی انسان‌ها انجام داد که به‌سرعت مشهور شد و زمینه‌های مختلفی برای بحث‌های داغ حرفه‌ای فراهم کرد. کتاب «اطاعت از اقتدار» روایت سنجیده او از آن پژوهش است. این اثر همچنین از بسیاری جهات، نشان‌دهنده شرایط فعلی در برخی از علوم اجتماعی است. شرکت‌کنندگان با قرار دادن آگهی در روزنامه‌های محلی برای «همکاری افراد از همه مشاغل» برای تکمیل «یک مطالعه علمی درباره حافظه و یادگیری... در دانشگاه ییل» جذب شدند. نمونه‌ای از قشرهای مختلف شغلی در زمان مقرر داوطلبانه حاضر شدند و درنهایت، بیش از هزار نفر در این آزمایش‌ها شرکت کردند. این داوطلبان، در واقع «سوژه‌های» واقعی پروژه پژوهشی بودند، اگرچه خودشان نمی‌دانستند. کلیدواژه «مطالعه علمی حافظه و یادگیری» در واقع مجموعه‌ای پیچیده از فریب بود. عملیات فریبی که کارگردانش میلگرام بود. داوطلب، یا سوژه ساده و ناآگاه، به یک آزمایشگاه مجهز به ابزارها و وسایل صحنه‌ای مناسب برده می‌شد. در آنجا با دو فرد دیگر ملاقات می‌کرد. یکی از آنها که از همکارن از پیش آموزش‌دیده تیم آزمایش بود، به دروغ به‌عنوان داوطلب دیگری در همان آزمایش معرفی می‌شد.

عضو سوم این گروه، یک کت تکنسینی خاکستری بر تن داشت و او نیز بخشی از نمایش بود. وظیفه او این بود که نقش «آزمایشگر» را بازی کند. سپس آزمایشگر به آن دو توضیح می‌داد که مطالعه آنها مربوط به «تاثیرات تنبیه بر یادگیری» است. با یکسری دستکاری‌ها، داوطلب واقعی به‌عنوان «معلم» و داوطلب قلابی به‌عنوان «یادگیرنده» انتخاب می‌شد. سپس «یادگیرنده» به اتاق مجاور برده می‌شد، به یک صندلی بسته می‌شد و یک الکترود به مچ او وصل می‌شد.

«معلم» نیز در مقابل «دستگاه تولید شوک الکتریکی» نشانده می‌شد. روی این دستگاه ۳۰ کلید وجود داشت که از ۱۵ تا ۴۵۰ ولت متغیر بودند و در کنار آنها علائم نوشتاری از «شوک خفیف» تا «خطر-شوک شدید» درج شده بود. به او گفته می‌شد که یک آزمون یادگیری کلامی به فرد اتاق بغلی بدهد. هرگاه پاسخ نادرست داده می‌شد، «معلم» باید به دیگری شوک الکتریکی می‌داد، از ۱۵ ولت شروع می‌کرد و به ترتیب و با افزایش ۱۵ولتی تا انتها پیش می‌رفت.

معلم یا سوژه -که فکر می‌کرد همه چیز واقعی است- شروع می‌کرد (هیچ‌کس هرگز به سادگی امتناع نکرده و از آزمایشگاه خارج نشده بود). در ۷۵ ولت، یادگیرنده ناله می‌کند. در ۱۲۰ ولت شکایت شفاهی می‌کند؛ در ۱۵۰ ولت تقاضا می‌کند که از آزمایش آزاد شود. اعتراضات او با تشدید شوک‌ها ادامه می‌یابد و هرچه پیش می‌رود شدیدتر و احساسی‌تر می‌شود. در ۲۸۵ ولت، پاسخ او را فقط می‌توان فریادی جانکاه توصیف کرد. هنوز ۱۶۵ ولت دیگر مانده بود. معلم یا سوژه معمولاً در حوالی همین نقطه (یا حتی زودتر) ناراحت می‌شد و به آزمایشگر رو می‌کرد و راهنمایی می‌خواست؛ آزمایشگر او را ملزم به ادامه می‌کرد، و او معمولاً تا حداکثر ولتاژ ادامه می‌داد. این روش‌ها، ترتیبات و محیط‌ها به شکل‌های مختلفی در طول آزمایش‌ها تغییر داده شدند. اما نتایج همیشه مشابه و سازگار با یافته‌های آزمایش اصلی بود. در آزمایش اصلی، نزدیک به دوسوم معلمان یا سوژه‌ها به فشار دادن کلیدها تا ۴۵۰ ولت ادامه دادند- و حتی زمانی که در یکی از انواع اصلاح‌شده آزمایش، این فریب اضافه شد که «یادگیرنده» مشکل قلبی دارد و وقتی او شروع به فریاد زدن و شکایت از درد در قفسه سینه کرد، هیچ فرقی نکرد. 65 درصد به فشار دادن کلیدها ادامه دادند.

اگر شوک‌های تعیین‌شده در آزمایش فقط شبیه‌سازی‌شده بودند، شوک ناشی از نتایج آن کاملاً واقعی بود. وحشت و هراس از همه طرف بیان شد - از سوی خود آزمایشگران، از طرف شمار زیادی از سوژه‌ها که مجبور بودند با آنچه انجام داده بودند و چگونه رفتار کرده بودند روبه‌رو شوند، و به وسیله کسانی در جهان خارج که به آن لقب «آزمایش آیشمن»- دادند. بحث در میان دانشمندان به محافل دانشگاهی علوم انسانی کشیده شد و به صفحات روزنامه‌ها و مجلات سرریز کرد، که داستان‌هایی درباره این جنجال منتشر کردند.

بخشی از آشفتگی ناشی از تعجب بود. هیچ‌کس چیزی حتی نزدیک به نتایج به‌دست‌آمده را پیش‌بینی نکرده بود؛ همه، از جمله کسانی که آزمایش‌ها را طراحی کرده بودند، منتظر نتیجه‌ای برعکس بودند. و هنگامی که، در تلاشی بیشتر برای بررسی، گروه‌های مختلف -مانند روان‌پزشکان، دانشجویان کالج و بزرگسالان طبقه متوسط- به‌طور سیستماتیک در این باره مورد پرسش قرار گرفتند، پیش‌بینی‌های آنها به اندازه پیش‌بینی‌های اولیه از هدف دور بود.

همه پیش‌بینی کردند که خودشان در مقطعی از دستورات آزمایشگر برای ادامه مجازات سرپیچی خواهند کرد. و هنگامی که از همین پاسخ‌دهندگان در مورد دیگران سوال شد، آنها پیش‌بینی کردند که «تقریباً همه سوژه‌ها از اطاعت از آزمایشگر خودداری خواهند کرد؛ فقط یک گروه حاشیه‌ای بیمارگونه، که بیش از یک یا دو درصد نمی‌شد، انتظار می‌رفت که تا انتهای صفحه شوک پیش بروند». روان‌پزشکان نیز به بدی دیگران پیش‌بینی کردند. به‌طور معمول علم باعث برهم زدن فرضیات تثبیت‌شده ما (مثلاً اینکه زمین صاف است) و رد قطعیت‌های جمعی به ارث رسیده‌مان (مثلاً اینکه انسان موجودی عاقل است که آگاهانه بر وجود خود کنترل دارد) می‌شود. با این حساب، آزمایش‌های میلگرام قطعاً شبیه علم به نظر می‌رسیدند.

علاوه بر این، خود آزمایش‌ها باعث پریشانی و بحث در میان روان‌شناسان حرفه‌ای شد و میلگرام به دلیل طراحی و انجام آنها مورد انتقاد شدید قرار گرفت. او به دلیل رعایت نکردن اخلاقیات متهم شد؛ به این دلیل که روی سوژه‌هایش دستکاری روانی انجام داد و آنها را از قبل در برابر پیامدهای احتمالی رفتارشان در یک موقعیت آزمایشی فوق‌العاده پراسترس محافظت نکرد. همچنین، سطح بالای فریب، تقلب، ارائه نادرست و حقه‌بازی لازم برای انجام چنین پژوهشی، به‌عنوان رفتاری ناسازگار با علم مورد حمله قرار گرفت، به‌طوری که گاهی دشوار بود که بدانیم کدام یک باید بیشتر محکوم شود- نتایج آزمایش‌ها یا خود فعالیت آزمایشی.

میلگرام در «اطاعت از اقتدار» از خود در برابر همه این اعتراضات دفاع می‌کند و بدون ارائه توجیه کافی نتیجه می‌گیرد که هیچ چیز مشکل‌سازی در مورد کار او وجود ندارد. بااین‌حال شکی نیست که این آزمایش‌ها -آگاهانه یا ناخودآگاه- طراحی شده بودند تا بدترین چیزها را در ما بیرون بکشند. آنها ابداعات نمایشی بی‌رحم و مبتکرانه، شاهکارهای کوچکی از عهدشکنی علمی هستند. و خشونتی که بر سوژه‌های ناآگاه خود وارد می‌کنند بسیار شدید است. علاوه بر این، پیامدهای چنین تجربه‌ای برای سوژه‌های داوطلب به‌سادگی غیرقابل محاسبه است. از سوی دیگر، ممکن است با نگاه به گذشته استدلال شود که اطلاعات گردآوری‌شده از طریق چنین پژوهشی به اندازه کافی ارزشمند بوده که آن را -اگر نه ادامه آن- توجیه کند؛ اینکه مهم باقی می‌ماند که ما این چیزها را درباره خودمان بدانیم، یا فراموش نکنیم.

درعین‌حال، موضوعی کمی «آکادمیک» و تئوریک در مورد بحث به این شکل وجود دارد. این آزمایش‌ها در اوایل دهه ۱۹۶۰، در آن روزهای خوش پژوهش در علوم رفتاری که تقریباً هر چیزی مجاز بود، انجام شدند. این سوالی واقعی است که آیا این پروژه پژوهشی خاص امروزه بودجه می‌گرفت یا حمایت می‌شد. دقیقاً به دلیل حوادثی مانند آزمایش‌های میلگرام، معیارهای مجاز برای پژوهش تجربی بر روی انسان‌ها به‌طور کلی تمایل به سخت‌گیرانه‌تر شدن پیدا کرده‌اند- که به این معنی نیست که وحشی‌گری‌هایی به‌طور منظم انجام نمی‌شوند. در مجموع، پس، ممکن است معقول باشد که پیشنهاد کنیم اگرچه داشتن دانش به‌دست‌آمده از این آزمایش‌ها چیز مفیدی است، حداقل به همان اندازه مطلوب است که پژوهش‌های انجام‌شده بر اساس چنین روش‌هایی ممنوع شوند. سوال جالب توجه دیگری که از این کار ناشی می‌شود، مربوط به نحوه برخورد میلگرام با داده‌هایش است- با آن چه می‌کند، چه معانی‌ کشف می‌کند، از چه چهارچوب‌ها و طرح‌های تبیینی استفاده می‌کند و به چه نتیجه‌هایی می‌رسد.

نمونه دیگر از این نوع آزمایش‌ها، آزمایش «زندان استنفورد» است. در این آزمایش که به سرپرستی دکتر فیلیپ زیمباردو در دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۷۱ انجام شد، چندین دانشجوی سالم از نظر روانی به‌صورت آزمایشی نقش‌های زندانی و زندانبان را پذیرفتند. نتایج آزمایش حیرت‌آور بود، پس از گذشت چند روز اکثر زندانبانان رفتارهای شدید دگرآزارانه از خود نشان دادند. آزمایش به خاطر ترس از کنترل خارج شدن وضعیت بعد از شش روز متوقف شد.

نقدی بر آزمایش میلگرام و زندان استنفورد

الکساندر هسلم و استفن ریچر در مقاله‌ «وقتی زندانیان زندان را به‌دست می‌گیرند: روان‌شناسی اجتماعی مقاومت»، به نقد این نوع آزمایش‌ها و نتایج آن می‌پردازند. این مقاله یکی از مهم‌ترین و تاثیرگذارترین نقدهای وارد بر دیدگاه سنتی در مورد اطاعت (مانند آزمایش میلگرام) و استعداد ذاتی برای شرارت (مانند آزمایش زندان استنفورد) محسوب می‌شود.

برای درک اهمیت کار هَسْلَم و ریچر، باید دو روایت کلاسیک را مرور کنیم:

آزمایش میلگرام: تمرکز این آزمایش بر «اطاعت کورکورانه» بود. میلگرام استدلال می‌کرد که افراد در مواجهه با یک مرجع اقتدارگرا، توانایی قضاوت اخلاقی خود را از دست داده و به اجبار دستورات را اجرا می‌کنند. در این دیدگاه، فرد منفعل و تحت کنترل اقتدار است.

آزمایش زندان استنفورد (زیمباردو): این آزمایش بر قدرت «موقعیت» تاکید داشت. زیمباردو نشان داد که چگونه قرار گرفتن در نقش‌های اجتماعی (زندانبان یا زندانی) می‌تواند باعث شود افراد عادی، رفتارهای ظالمانه یا مطیعانه از خود نشان دهند. در این دیدگاه نیز، افراد تا حد زیادی از طریق نقش‌های از پیش تعریف‌شده هدایت می‌شوند. در هر دو روایت، انسان موجودی است منفعل که یا تحت سیطره «اقتدار» است یا در دام «موقعیت» اسیر شده است. اینجاست که هَسْلَم و ریچر با ارائه یک مدل جایگزین، این پارادایم را به چالش می‌کشند.

از «اطاعت منفعل» تا «عاملیت فعال»

مقاله آنها استدلال می‌کند که رفتار افراد در موقعیت‌های اجتماعی (مانند زندان) نه بر اساس اطاعت کورکورانه، بلکه بر اساس «فرآیندهای روانشناختی-اجتماعی پویا» شکل می‌گیرد و این فرآیندها حول دو مفهوم کلیدی می‌چرخند:

1- شنــاسایی مشتــرک 

(Shared Identification): افراد تنها زمانی از یک مرجع اطاعت می‌کنند که با آن مرجع و اهدافش «شناسایی» کنند و احساس تعلق مشترک داشته باشند. اطاعت، یک عمل تحمیلی نیست، بلکه یک انتخاب است که از احساس تعلق به یک گروه یا یک آرمان ناشی می‌شود.

2- قدرت عـمل جمـعـی 

(Collective Power): مقاومت در برابر اقتدار نیز زمانی ممکن می‌شود که افراد با یکدیگر «شناسایی مشترک» پیدا کنند و به‌عنوان یک گروه منسجم عمل کنند. قدرت واقعی نه در دستور یک فرد، بلکه در عمل جمعی نهفته است.

به بیان ساده، هَسْلَم و ریچر می‌گویند: مردم نه برای اینکه مجبور هستند، بلکه برای اینکه باور دارند کاری که می‌کنند «درست و متناسب با هویت گروهی‌شان» است، از اقتدار اطاعت می‌کنند. به همین ترتیب، وقتی گروهی از مردم با هم متحد می‌شوند و هویت مشترکی پیدا می‌کنند، می‌توانند در برابر همان اقتدار مقاومت کنند.

هَسْلَم و ریچر برای اثبات ادعای خود، به بازبینی دقیق داده‌های اصلی آزمایش زندان استنفورد می‌پردازند. آنها نشان می‌دهند که روایت کلاسیک «زندانبانان شرور و زندانیان منفعل» ناقص است.

زندانبانان یکدست نبودند: برخلاف تصور رایج، همه زندانبانان به یک اندازه ظالم نبودند. تنها یک اقلیت (حدود یک‌سوم) از آنها رفتارهای سادیستی و خشن از خود نشان دادند. یک گروه دیگر، زندانبانانی «منصف» بودند و گروه سوم نیز اگرچه سخت‌گیر بودند، اما بی‌رحمانه عمل نمی‌کردند. این تنوع رفتاری نشان می‌دهد که افراد به سادگی «نقش» را نپذیرفتند، بلکه آن را به‌گونه‌ای تفسیر و اجرا کردند که با هویت فردی و درکشان از موقعیت همخوانی داشت.

زندانیان منفعل نبودند؛ آنها مقاومت کردند: نکته کلیدی مقاله اینجاست. هَسْلَم و ریچر تاکید می‌کنند که زندانیان منفعلانه تسلیم نشدند. در روز دوم، آنها دست به «شورش» زدند. آنها تشک‌های خود را به سلول‌ها بستند، روی زندانبانان فریاد کشیدند و شماره‌های شناسایی خود را پاره کردند. این یک عمل «مقاومت جمعی» آشکار بود.

91

وقتی زندانیان زندان را به‌دست می‌گیرند

عنوان مقاله به همین واقعه اشاره دارد. هَسْلَم و ریچر این لحظه را نقطه عطفی می‌دانند که نظریه «قدرت موقعیت» به تنهایی نمی‌تواند آن را توضیح دهد.

شکل‌گیری هویت گروهی: شورش زمانی رخ داد که زندانیان توانستند با یکدیگر «شناسایی مشترک» پیدا کنند. آنها دیگر خود را نه به‌عنوان افراد جداگانه، بلکه یک گروه متحد در مقابل گروه زندانبانان تعریف کردند. این هویت مشترک به آنها حس عاملیت و قدرت بخشید. پاسخ زندانبانان شورش زندانیان بود که در واقع باعث تشدید خشونت زندانبانان شد. زندانبانان احساس کردند که کنترل و اقتدارشان (و هویت گروهی خود به‌عنوان «زندانبان») در معرض تهدید قرار گرفته است. بنابراین، برای بازپس‌گیری کنترل و تحکیم هویت گروهی خود، به تاکتیک‌های شدیدتر و خشن‌تر روی آوردند. به عبارت دیگر، خشونت زندانبانان یک اقدام پیشگیرانه نبود، بلکه پاسخی بود به تهدیدی که از طریق عمل جمعی زندانیان احساس می‌کردند.

مقاله هَسْلَم و ریچر چندین پیامد بنیادی دارد:

نخست اینکه، اطاعت، کورکورانه و منفعل نیست. اطاعت یک فرآیند فعال است که ریشه در شناسایی فرد با اهداف، ارزش‌ها و هویت مرجع اقتدار دارد. مردم از کسی اطاعت می‌کنند که او را «یکی از خود» بدانند.

دوم اینکه، اگر شرط لازم برای اطاعت، «شناسایی مشترک» است، پس شرط لازم برای مقاومت نیز «شکل‌گیری یک شناسایی مشترک جایگزین» است. وقتی مردم با هم متحد می‌شوند و هویت مشترکی علیه یک مرجع اقتدار می‌سازند، می‌توانند در برابر آن بایستند.

سومین نکته به این موضوع دلالت دارد که موقعیت مطلق نیست. افراد درون یک موقعیت، فعالانه آن را تفسیر می‌کنند، در برابر آن مقاومت می‌کنند و حتی آن را تغییر می‌دهند. روان‌شناسی اجتماعی نباید بر «آنچه موقعیت بر سر مردم می‌آورد» متمرکز شود، بلکه باید «آنچه مردم می‌توانند با موقعیت انجام دهند» را نیز مطالعه کند.

در مجموع، مقاله هَسْلَم و ریچر گذار از یک روان‌شناسی اجتماعی «منفعل‌نگر» به یک روان‌شناسی اجتماعی «فعال‌نگر» را نمایندگی می‌کند. آنها به ما یادآوری می‌کنند که در دل هر ساختار اقتداری، ظرفیت برای همکاری، مقاومت و تغییر وجود دارد و این انسان‌ها هستند که با انتخاب‌های جمعی خود، تاریخ را می‌سازند. 

دراین پرونده بخوانید ...