شناسه خبر : 50587 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

رشد در بستر تاریخ

بررسی دیدگاه‌های جوئل موکر در گفت‌وگو با جابر زارع‌زاده

رشد در بستر تاریخ

البرز نظامی: در دنیای امروز که جوایز نوبل اقتصاد اغلب به پژوهش‌هایی در حوزه‌های داده‌محور و سیاست‌گذاری اختصاص می‌یابد، امسال نامی قدیمی و درعین‌حال متفاوت در صدر فهرست برندگان قرار گرفت؛ جوئل موکر، اقتصاددانی که مسیر خود را از تاریخ آغاز کرده و تا قلب نظریه رشد اقتصادی پیش برده است. موکر در کنار فیلیپ آگیون و جان هویت، برنده جایزه نوبل اقتصاد ۲۰۲۵ شد و نیمی از این جایزه را به‌تنهایی از آن خود کرد؛ جایزه‌ای برای تلاشی که در فهم چرایی و چگونگی رشد اقتصادی بشر پس از انقلاب صنعتی صرف کرده است. برای واکاوی اندیشه‌های موکر و درک نگاه او به تاریخ و اقتصاد، گفت‌وگوی ویژه‌ای در استودیوی اکوایران با حضور جابر زارع‌زاده، استاد اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف، برگزار شد؛ اقتصاددانی که دوره دکترای خود را در دانشگاه نورث‌وسترن، محل تدریس جوئل موکر، گذرانده است. او در این گفت‌وگو با نگاهی همزمان علمی و انسانی، از تجربه شخصی خود در کلاس‌های موکر گفت و توضیح داد که چرا نگاه تاریخی به اقتصاد، می‌تواند پاسخ‌هایی عمیق‌تر از مدل‌های صرفاً آماری ارائه دهد. زارع‌زاده با مرور لحظه‌ای تاریخی از کتاب اقتصاد کلان رومر آغاز کرد؛ جایی که نویسنده، انقلاب صنعتی را مرز میان دو جهان توصیف می‌کند: جهانی که پیش از آن در سکون و تکرار می‌زیست و جهانی که ناگهان با رشد، رفاه و نوآوری پیوند خورد. اما پرسش اساسی اینجاست: آیا این رشد، تنها شاخصی عددی در تاریخ است یا نشانه‌ای از تحولی نهادی، فرهنگی و فکری در تمدن بشر؟

♦♦♦

‌ رومر که تقریباً اغلب دانشجویان اقتصاد با کتابش و مباحث اقتصاد کلان آغاز می‌کنند، در ابتدای کتاب خود یک شروع جذاب ارائه می‌دهد که برای من نیز موثر بود و باعث شیفتگی به مفهوم رشد اقتصادی شد. او بیان می‌کند جهان عملاً تا پیش از انقلاب صنعتی در وضعیتی ثابت و کم‌تحرک به سر می‌برد و پس از آن نقطه عطفی رخ داد که کیفیت زندگی بشر را به‌گونه‌ای دگرگون کرد که وضعیت فعلی زندگی فراتر از تصورات اجداد ما در ۲۵۰ سال پیش است. رومر به‌صراحت تاریخ بشر را به دو دوران قبل و بعد از انقلاب صنعتی تقسیم می‌کند و افزایش چشمگیر نرخ رشد اقتصادی را به‌عنوان شاخص تمایز اصلی این دو دوره مطرح می‌کند. از سوی دیگر، کالدور نیز تعریفی متفاوت ارائه می‌دهد و ادعا می‌کند تا پیش از انقلاب صنعتی جهان در حالتی کند و رکودگونه بوده و این نقطه، آغاز جهانی جدید و تحول بنیادین در تاریخ بشر است.

سوالی که در اینجا مطرح می‌شود آن است که از منظر تاریخ اقتصاد، آیا تعیین انقلاب صنعتی به‌عنوان نقطه تمایز اساسی در تاریخ بشر بر مبنای انفجار نرخ رشد اقتصادی، رویکرد صحیح و مستدلی است یا اینکه تاکید بیش از حد بر شاخص رشد اقتصادی می‌تواند برداشت‌های تحریف‌شده‌ای ایجاد کند؟ آیا ممکن است چنین نگاه تک‌بعدی و برتری دادن صرف به رشد اقتصادی موجب غفلت از ابعاد گوناگون و پیچیده‌تر تحولات تاریخی شده باشد؟

ابتدا لازم است مقدمه‌ای راجع به خود و دلایل دعوت به این گفت‌وگو عرض کنم. زمینه تخصصی من در حوزه اقتصاد است، اما حوزه تمرکز اصلی من اقتصاد خرد و نظریه بازی است. دوره دکترای خود را در دانشگاه نورث‌وسترن گذراندم، که آقای جوئل موکر استاد این دانشگاه هستند. یکی از پیش‌نیازهای دوره دکترا در دانشکده اقتصاد دانشگاه نورث‌وسترن، گذراندن درسی با عنوان «تاریخ اقتصاد» یا «Economic History» است که این درس توسط آقای جوئل موکر تدریس می‌شود و من افتخار داشتم این درس را با ایشان بگذرانم و از تدریس ایشان بسیار بهره‌مند شدم. هرچند تخصص من در زمینه تاریخ اقتصاد نیست، اما با نظریات آقای موکر در این حوزه آشنایی نسبی دارم. همچنین باید تاکید کنم که دیدگاه‌های من درباره موضوع رشد اقتصادی مبتنی بر تخصص در این حوزه نیست و صرفاً دانش عمومی است.

در ادامه باید اشاره کنم که در طول تاریخ بشر مواردی وجود داشته که رشد اقتصادی در آنها مشاهده شده است؛ برای مثال در بخشی از تاریخ جهان اسلام، به‌ویژه دوران عباسیان در قرن سوم و چهارم هجری، فعالیت‌های علمی و احتمالاً رشد اقتصادی قابل‌توجهی رخ داده است. همچنین در برخی نقاط جهان در دوره‌های کوتاه‌مدت، گسترش فعالیت‌های علمی به‌شدت صورت گرفته است. اما نکته متمایز در انقلاب صنعتی و پس از آن این است که این رشد، دارای سه ویژگی بنیادین است: اول طولانی‌مدت بودن آن، دوم گستردگی در تمامی زمینه‌ها و سوم سرعت و شدت رشد. به این معنا که رشد محدود به یک دوره کوتاه یا صنعت خاص نبوده است.

برای نمونه، در تاریخ چین، دوران‌هایی بوده که در بخش‌های خاصی مانند نیروی دریایی رشد قابل‌توجهی رخ داده است که پس از مدتی نیز افول کرده‌اند. یا در دوران عباسیان رشد علمی صورت گرفته اما به‌طور ناگهانی متوقف شده است. تفاوت اصلی انقلاب صنعتی و تحولات پس از آن، به‌ویژه در تاریخ مدرن اروپا، شکل‌گیری نهادهایی است که موجب ایجاد رشد اقتصادی بلندمدت و مداوم شده‌اند. این روند مداوم که از حدود سال ۱۸۰۰ تاکنون ادامه داشته، موجب افزایش رفاه عمومی شده است. سطح رفاهی که امروز شاهد آن هستیم، پیش از دوره مدرن و قرون وسطی تقریباً غیرقابل‌تصور بوده است و بسیاری از کالاها و خدماتی که پیشتر تنها در دسترس طبقات مرفه و شاهان بوده، اکنون به کالاهای عادی در دسترس عموم مردم تبدیل شده‌اند.

در دیدگاه آقای موکر، توجه ویژه‌ای به چرایی وقوع انقلاب صنعتی در اروپا به‌خصوص انگلستان شده است؛ چرا‌که این تحول در جای دیگری مانند جهان اسلام یا چین رخ نداده است. او همچنین به سوال‌های عمیق‌تری می‌پردازد مانند اینکه چرا انقلاب صنعتی نخستین‌بار در انگلستان اتفاق افتاد، نه سایر نقاط اروپا، و نقش عوامل فرهنگی، ایده‌ها و نهادها در وقوع این انقلاب را به‌طور گسترده مورد‌بررسی قرار داده و چندین کتاب منتشر کرده‌اند.

‌ موکر جزو اقتصاددان‌هایی است که در واقع ذیل شاخه «تاریخ اقتصادی» تعریف می‌شوند. تاریخ اقتصادی (Economic History) چیست و چه تفاوتی با آن چیزی دارد که ما در اقتصاد متعارف می‌شناسیم؟ تعریف شما از تاریخ اقتصادی چیست؟

آنچه به‌طور ساده می‌توان گفت -هرچند ممکن است بیش از حد ساده‌سازی باشد- این است که «تاریخ اقتصادی» در واقع بررسی مسائل تاریخی همراه با بهره‌گیری از ابزارهای اقتصادی و داده‌هاست. یعنی پژوهشگر می‌کوشد یک پدیده تاریخی را تحلیل کند، اما به جای روشی که معمولاً تاریخدانان به کار می‌برند -یعنی مرور منابع مختلف و ارائه تحلیلی توصیفی از چرایی رخدادها- از داده‌ها و مدل‌های اقتصادی نیز برای تحلیل بهره می‌گیرد.

به بیان دیگر، اگر بتوانیم در بررسی چرایی یک رویداد تاریخی داده‌هایی گردآوری کنیم و در صورت نیاز، مدلی اقتصادی بر آن بیفزاییم و از طریق آن داده‌ها، پدیده را کمی‌سازی (کوانتیفای) کنیم، به نوعی در چهارچوب روش‌شناسی «تاریخ اقتصادی» قرار می‌گیریم. این را می‌توان تعریف پایه‌ای و کلی از این حوزه دانست.

درمورد پیشینه این رشته نیز باید گفت حتی در دوران نگارش سرمایه توسط کارل مارکس، این اثر به‌عنوان نوعی کتاب در حوزه تاریخ اقتصادی شناخته می‌شد. تاریخ اقتصادی به‌عنوان دپارتمانی مستقل، جدا از دانشکده‌های تاریخ و اقتصاد، در بسیاری از دانشگاه‌های بزرگ جهان وجود داشت. اما به‌مرور، روش‌ها و ابزارهای آن به سمت اقتصاد گرایش یافت و ارتباط آن با دپارتمان‌های تاریخ کمتر شد. به همین دلیل، دیگر کمتر به‌عنوان رشته‌ای مستقل شناخته می‌شود و اغلب زیرمجموعه دانشکده‌های اقتصاد قرار گرفته است.

تا حدود دو یا سه دهه پیش، در بسیاری از دانشگاه‌های معتبر جهان مانند هاروارد، شیکاگو و پرینستون، گذراندن واحد «تاریخ اقتصادی» برای دانشجویان دکترای اقتصاد الزامی بود. اما به‌تدریج از رونق افتاد و اکنون تنها در معدودی از دانشگاه‌ها اجباری است. یکی از این دانشگاه‌ها نورث‌وسترن است؛ جایی که خوشبختانه این درس الزامی بود و همین موضوع باعث شد من با آقای جوئل موکر و اندیشه‌های او آشنا شوم. اگر چنین الزامی وجود نداشت، احتمالاً هرگز شناخت عمیقی از او پیدا نمی‌کردم، چون حوزه تخصصی من نظریه بازی بود.

امروزه شاید تاریخ اقتصادی از نظر محبوبیت و پرستیژ مانند گذشته نباشد، اما نگاهی به فهرست برندگان نوبل اقتصاد نشان می‌دهد که بسیاری از آنها از دل همین حوزه برخاسته‌اند. روش‌هایی که در تاریخ اقتصادی برای بررسی موضوعاتی چون نقش زنان در بازار کار، آثار بلندمدت برده‌داری در آمریکا یا پیامدهای تاریخی تجارت برده در آفریقا به کار رفته، نشان می‌دهد این حوزه توانسته بینش‌های ماندگاری برای فهم رفتار اقتصادی و اجتماعی بشر ارائه کند.

به نظر من، روند توجه به تاریخ اقتصادی در آینده بیشتر خواهد شد. شخصاً علاقه و احترام زیادی به این حوزه دارم، هرچند مستقیماً در آن پژوهش نکرده‌ام. گاه‌به‌گاه آثار پژوهشگران این حوزه را مطالعه می‌کنم.

از دیگر ویژگی‌های تاریخ اقتصادی، تداوم سنت «کتاب‌نویسی» است. در اقتصاد، معمولاً پژوهشگران مقاله منتشر می‌کنند، اما در تاریخ اقتصادی، محققان پس از مجموعه‌ای از پژوهش‌ها، آنها را در قالب کتابی منسجم عرضه می‌کنند. به همین دلیل بسیاری از اقتصاددانان این حوزه - از‌جمله جوئل موکر، تیمور کوران و آونر گرایف- آثار خود را به‌صورت کتاب منتشر کرده‌اند. این سنت باعث شده دسترسی به اندیشه‌های آنها برای خوانندگان عمومی و علاقه‌مندان بسیار آسان‌تر باشد.

‌ فرمودید که تاریخ اقتصادی، به‌طور خلاصه، بررسی پدیده‌های تاریخی با کمک داده‌هاست. تفاوت این رویکرد با اقتصادسنجی متعارف در چیست؟

نکته دقیقاً همین‌جاست. تاریخدان‌ها خیلی روی کانتکست تاریخی تاکید دارند و بررسی عمیقی انجام می‌دهند.

اول از همه باید بگویم که مرز میان شاخه‌ها خیلی صفر و یکی نیست؛ مثلاً الان سوال این است که آیا دارون عجم‌اوغلو را باید یک اقتصاددان تاریخی بدانیم یا یک اقتصاددان متعارف با مهارت بالا در داده‌سنجی؟ درواقع این مرز چندان مشخص نیست، چون معمولاً پژوهشگران هر دو ویژگی را دارند.

اما تفاوت اصلی در نوع سوال‌هاست. اقتصاددانان حوزه تاریخ اقتصادی معمولاً به دنبال کشف روندهای بلندمدت هستند.

مثلاً یکی از مقالات معروف در این حوزه بررسی کرده که در ایرلند و بخش‌هایی از اروپا، سرمای شدید باعث از بین رفتن محصولات کشاورزی و ایجاد استرس غذایی بالا در جمعیت می‌شده است. این مشکل برای مدت‌های طولانی وجود داشته تا زمانی که آمریکا کشف می‌شود و محصولاتی مانند سیب‌زمینی از آنجا به اروپا می‌آیند.

سیب‌زمینی محصولی است که زیر خاک رشد می‌کند و در برابر سرما مقاوم است؛ بنابراین در زمان‌هایی که سرما محصولات دیگر را نابود می‌کرد، سیب‌زمینی منبع مطمئنی برای بقا و تغذیه مردم بود.

پژوهش‌های تاریخ اقتصادی بررسی کرده‌اند که ورود سیب‌زمینی به ایرلند چه تاثیری بر جمعیت، مهاجرت و شدت قحطی‌ها گذاشته است.

آنها با مدل‌سازی و داده‌های تاریخی نشان داده‌اند که پس از ورود سیب‌زمینی، روند جمعیتی و میزان فقر و قحطی به شکل معناداری تغییر کرده است. شاید در نگاه اول موضوع ساده‌ای به نظر برسد، اما اثر این محصول بر رفاه و توسعه اروپا بسیار عمیق بوده و با ابزارهای آماری دقیق می‌توان میزان این تاثیر را مشخص کرد.

یک مثال دیگر از جنس همین پژوهش‌ها مربوط به مطالعه‌ای است که نیتان نان یکی از استادان دانشگاه هاروارد (که اکنون در تورنتو تدریس می‌کند) انجام داده.

او داده‌هایی را درباره برده‌هایی که حدود ۲۰۰ سال پیش از روستاهای مختلف آفریقا ربوده و به آمریکا منتقل شدند، جمع‌آوری کرده است.

پژوهش او بررسی می‌کند که آیا پس از دو قرن، هنوز اثری از این رویداد در جوامع مبدأ باقی مانده یا نه.

نتیجه این است که در مناطقی از آفریقا که در گذشته از آنها برده برده شده، سطح اعتماد اجتماعی (تراست) به شکل معناداری پایین‌تر است. یعنی این اتفاق تاریخی نوعی حافظه جمعی بر جای گذاشته که هنوز هم در روابط اجتماعی این جوامع اثر دارد.

این نوع پژوهش‌ها دقیقاً نشان می‌دهد که با استفاده از داده‌های آماری، می‌توان اثر رویدادهایی را اندازه‌گیری کرد که قرن‌ها پیش رخ داده‌اند. بدون داده و مدل، پاسخ به چنین سوالاتی ممکن نبود.

به دلیل ماهیت بین‌رشته‌ای تاریخ اقتصادی، در برخی زمینه‌ها تلاش می‌شود مفاهیمی مانند فرهنگ نیز وارد تحلیل‌های اقتصادی شود.

در رشته‌هایی مانند انسان‌شناسی و مطالعات تاریخی، مباحثی درباره نقش فرهنگ در شکل‌گیری رفتارهای اقتصادی مطرح بوده و پژوهشگرانی همچون آونر گرایف و جوئل موکر کوشیده‌اند این مفاهیم را به ادبیات اقتصاد وارد کنند تا اثر فرهنگ، ایده‌ها و ذهنیت‌ها بر روند توسعه اقتصادی را بسنجند.

در واقع اقتصاددانان تاریخ اقتصادی، به ‌دلیل آشنایی با علوم انسانی و در‌عین‌حال تسلط بر ابزارهای تحلیلی اقتصاد، می‌توانند پدیده‌هایی خارج از اقتصاد سنتی را وارد چهارچوب تحلیلی اقتصاد کنند؛ حوزه‌ای که اکنون به یکی از زمینه‌های پژوهشی جذاب تبدیل شده است.

‌ در سال ۲۰۲۳ کلودیا گلدن برنده جایزه نوبل اقتصاد شد و سال گذشته نیز عجم‌اوغلو و امسال موکر موفق به دریافت نوبل شدند. آیا می‌توان گفت که برخلاف روند مرسوم در دانشگاه‌های آمریکا، جایی که دوره اکونومیک هیستوری دیگر به عنوان یک الزام برای دانشجویان دکترا وجود ندارد و اختیاری شده است، کمیته نوبل به نوعی توجه ویژه‌ای به این رویکرد نشان می‌دهد و شاید در دانشگاه‌ها نیز تحولی نسبت به این روش در حال شکل‌گیری است؟

درست است که چندین برنده نوبل اخیر در حوزه اکونومیک هیستوری فعالیت داشته‌اند، اما پیش‌بینی اینکه این روند ادامه‌دار باشد دشوار است. خود من چند سالی است که از فضای آکادمیک آمریکا فاصله گرفته‌ام، اما فکر می‌کنم بخشی از این روند به موضوعات خاص مرتبط است؛ برای مثال، گلدین به دلیل پژوهش‌هایش درباره آموزش و نقش زنان موفق به دریافت نوبل شد. برخی از ابزارها و متدهایی که پیشتر تنها در دست اقتصاددانان تاریخی بود، اکنون در مسائل گسترده‌تر و حوزه‌های دیگر به کار گرفته می‌شوند و استفاده از این ابزارها در حال افزایش است. هرچند ممکن است افرادی که از این ابزارها استفاده می‌کنند دیگر خود را اکونومیک هیستورین معرفی نکنند، اما حس من این است که کاربرد این روش‌ها و ابزارها به‌مرور بیشتر خواهد شد.

‌ در‌واقع می‌توان این‌طور برداشت کرد که به‌مرور مرزها میان اقتصاددانان تاریخی و اقتصاددانان متعارف کمرنگ‌تر خواهد شد و بسیاری از این روش‌ها و ابزارها در دسترس همه قرار خواهد گرفت؟

احتمال دارد.

‌ چگونه می‌توان مفهوم دانش مفید (Useful Knowledge) را در تفسیر موکر از رشد اقتصادی تعریف کرد؟ این دانش به چند دسته تقسیم می‌شود و هر دسته چه ویژگی‌هایی دارد؟ تفاوت این مفهوم با مفاهیم رایج در نظریه اقتصاد خرد مانند Positive و Normative چیست و چه تاثیری بر تحلیل علت‌های رشد اقتصادی دارد؟

اکنون وارد مفاهیمی می‌شویم که ترمینولوژی رایج در اقتصاد نیست و خاص خود موکر است. سوال اصلی که موکر قصد پاسخ به آن را دارد، این است که انقلاب صنعتی، با حجم بالایی از نوآوری‌ها و اختراعات جدید همراه بوده است، اما چرا این اتفاقات در آن بازه زمانی خاص در اروپا رخ داد و در سایر نقاط جهان رخ نداد؟ همچنین چرا رشدهای تکنولوژیک و علمی در سایر مناطق محدود به دوره‌ها یا زمینه‌های خاص بود و پس از مدتی متوقف شد، درحالی‌که در اروپا چنین محدودیتی وجود نداشت؟

برخلاف تصور رایج که گمان می‌کردند قبل از انقلاب صنعتی هیچ نوآوری و اختراعی رخ نمی‌داد، موکر معتقد است که پیش از انقلاب صنعتی اختراعات متعددی انجام شده بود. این اختراعات توسط گروهی از افراد به نام «آرتیزان‌ها» انجام می‌شد که ترمینولوژی خاص موکر است. آرتیزان‌ها افرادی بودند که با روش «سعی و خطا» تلاش می‌کردند بفهمند چگونه می‌توانند یک محصول یا سازه مانند کشتی یا ساختمان‌های عظیم بسازند. مهارت و تجربه این افراد پیش از انقلاب صنعتی جریان داشت، اما نکته مهم، تمایز بین این تجربه عملی و «دانش گزاره‌ای» یا Propositional Knowledge است.

دانش گزاره‌ای شامل مباحث الهیات، فلسفه و نظریه‌های افلاطون و ارسطو بود که کمکی به آرتیزان‌ها برای بهبود عملی کارشان نمی‌کرد. حتی گاهی اطلاعاتی که ادعا می‌شد مرتبط است، عملاً مفید نبود. مثالی که موکر مطرح می‌کند این است که کشاورزان قرون وسطی به صورت تجربی فهمیده بودند که شخم زدن زمین باعث افزایش محصول می‌شود، اما پروپوزیشنال نالج کلیسا این بود که شخم زدن زمین ارواح خبیث را آزاد می‌کند و این درختان و زمین را سرحال می‌کند؛ دیدگاهی که کمکی به بهبود واقعی کشاورزی نمی‌کرد.

تحول اصلی با اختراع چاپ در حدود سال ۱۵۰۰ و پس از آن جنبش اصلاحات دینی و نظریه‌های فرانسیس بیکن رخ داد. بیکن معتقد بود که برای درک جهان و پیشرفت علمی باید به تجربه و آزمایش متکی بود و نباید متون قدیمی و فلسفه سنتی (مانند افلاطون و ارسطو) را مطالعه کرد چرا که اندیشه گذشتگان هیچ کمکی به علم نمی‌کند. این رویکرد باعث شد که علم فیزیک و سایر علوم طبیعی پیشرفت کند و قواعد طبیعت به شکلی گسترده‌تر شناخته شود.

ترکیب دانش تجربی آرتیزان‌ها با پروپوزیشنال نالج علمی و تجربی، که توسط دانشمندانی مانند نیوتن توسعه یافته بود، به شکوفایی علمی و فنی منجر شد. این تعامل زمینه را برای انقلاب صنعتی فراهم کرد، به‌طوری ‌که آرتیزان‌ها می‌توانستند تکنولوژی و ابزارهای خود را به کمک اصول علمی بهبود دهند و توسعه دهند.

نمونه‌ای از محدودیت دانش سنتی پیش از انقلاب صنعتی در چین قابل مشاهده است. کشتی‌سازی در دوره‌ای برای پادشاهان چین بسیار مهم بود و کشتی‌های غول‌پیکری ساخته می‌شد، اما دانش علمی پایه‌ای مانند فیزیک و اصول آب به‌صورت گسترده درک نشده بود و در نتیجه این دانش پس از مدتی تا حدی فراموش شد. انقلاب صنعتی با تکیه بر روش علمی و ترکیب آن با مهارت‌های عملی آرتیزان‌ها، امکان توسعه پایدار فناوری و تولید را فراهم کرد. به عبارت دیگر، برخلاف باورهای پیشین، دانش علمی و تجربی واقعی بهبود و پیشرفت عملی را ممکن ساخت.

 می‌توان گفت که با گسترش دانش گزاره‌ای (Propositional Knowledge) و ارائه توضیحاتی که دلایل وقوع پدیده‌ها را روشن می‌کند، مقاومت انسان‌ها در برابر ایده‌های جدید کاهش می‌یابد. برای مثال، پیش از آن ممکن بود فردی توضیح دهد که شخم زدن زمین باعث افزایش محصول می‌شود و دیگران با استدلال‌های الهی یا مربوط به ارواح خبیث مخالفت کنند؛ اما وقتی دلایل علمی ارائه شود، پذیرش آن ساده‌تر خواهد بود.

در این راستا، می‌توان سوال کرد که آیا آن چیزی که پیش از دوره روشنگری به عنوان «Science» یا علم وجود داشت با آنچه پس از دوره روشنگری و به‌ویژه بعد از نیوتن شکل گرفت، یکسان است یا تفاوت دارد. پس از نیوتن و با پذیرش اصل استقرا، جهان به‌عنوان یک نظام منظم درک شد و امکان کشف قوانین و نظم طبیعت فراهم شد. پیش از این دوره، حتی با رجوع به عقل یونانی، جهان نظم مشخصی نداشت و باور به چندین الهه و خدای متعدد نماد این بود که نظم جهان قابل اعتماد نیست. بنابراین می‌توان پرسید که آیا تعریف علم و علم‌ورزی پیش و پس از دوره روشنگری تفاوت بنیادی دارد یا خیر.

موکر تاکید زیادی بر این دارد که پس از دوره روشنگری، نحوه قانع شدن انسان‌ها تغییر چشمگیری یافت. با توسعه‌های علمی آن دوره، مشاهده و انجام آزمایش‌ها باعث شد که قشر روشنفکر جامعه بتواند باورهای خود را بر اساس شواهد تجربی بازبینی کند و بسیاری از دیدگاه‌ها دستخوش تغییر شود.

به‌عنوان مثال، پیش از قرون وسطی، طاعون‌های متعدد باعث مرگ‌ومیر گسترده می‌شد و کلیسا این پدیده‌ها را ناشی از خشم الهی و وجود یهودیان می‌دانست. این دیدگاه باعث موج‌های خشونت علیه یهودیان می‌شد. اما در نیمه دوم قرن هفدهم، با وقوع جنگ‌های دینی و به دنبال صلح وستفالیا، ذهنیت انسان‌ها تغییر کرد و رواداری فرهنگی و مذهبی شکل گرفت. این تغییرات فرهنگی و ذهنی، حتی بدون امکان آزمایش تجربی در زمینه‌های دینی، باعث شد که جامعه نسبت به مسائل مذهبی تحمل بیشتری پیدا کند.

موکر معتقد است که این تغییر ذهنی و فرهنگی، پایه‌ای برای تغییرات نهادی بعدی شد. پذیرش آزمایش‌های علمی و شواهد تجربی از سوی نخبگان جامعه، باعث شد که باورها و تصمیم‌گیری‌ها در زمینه‌های علمی قابل استناد و قابل اعتماد شود. در نتیجه، جنبش‌هایی مانند لوتر و رفورمیشن نقش مهمی در ایجاد این رواداری و تغییرات فرهنگی در نیمه دوم قرن هفدهم ایفا کردند.

‌ نکته قابل توجه این است که بسیاری از دانشمندان و فیزیکدانان دوره روشنگری، از جمله نیوتن، خود مذهبی و متعهد به مسیحیت بودند. نیوتن معتقد بود که انسان دو کتاب مقدس دارد: یکی کتاب مقدس مرسوم و دیگری طبیعت که به عنوان دومین کتاب مقدس شناخته می‌شود. سایر دانشمندان آن دوره، حتی کسانی که به سمت سکولاریسم حرکت می‌کردند، به طبیعت تقدس می‌بخشیدند و کشف قوانین طبیعت را به معنای کشف قوانین خداوند می‌دانستند.

این دیدگاه، اساس پذیرش اصل استقرا و آزمایش‌های تکرارشونده را فراهم کرد؛ زیرا طبیعت به عنوان مخلوق خدا قابل اعتماد بود و از نظر آنها هیچ تناقضی در خداوند وجود نداشت، بنابراین در طبیعت نیز تناقضی یافت نمی‌شود و می‌توان قوانین آن را کشف کرد.

با توجه به این نکته، سوالی مطرح می‌شود: آیا امکان مشاهده یک امر جزئی و جدید که یافته‌های پیشین را زیر سوال می‌برد، خود موجب شکل‌گیری پلورالیسم و رواداری شده است، یا برعکس، رواداری فرهنگی و فکری به پذیرش اصل استقرا و آزمایش‌گرایی منجر شده است؟ این دو مفهوم، هرچند مرتبط، تفاوت‌های بنیادینی با یکدیگر دارند و تفکیک آنها اهمیت دارد.

برداشت اصلی از تحلیل‌های موکر این است که تغییرات فرهنگی و فکری همزمان با تحولات علمی رخ داد. این تحول فرهنگی شامل شکل‌گیری رواداری بود؛ به‌گونه‌ای که افراد، حتی دانشمندان برجسته‌ای مانند نیوتن، در جوامع علمی و فلسفی (مانند Republic of Letters) مشارکت داشتند که اعضایش از ادیان مختلف بودند و هیچ محدودیتی برای هیچ‌یک از آنها وجود نداشت. چنین جمع‌هایی که دانشمندان و روشنفکران با پس‌زمینه‌های دینی گوناگون بتوانند در کنار هم فعالیت کنند، صدها سال قبل از آن، قابل تصور نبود.

‌ می‌توان تا اینجا چنین جمع‌بندی کرد که موکر بر این باور است که انقلاب روشنگری ابتدا در سطح ایده‌ها و ذهن‌ها رخ داده و این تحول فکری مقدم بر تحولات عینی و مادی بوده است. به عبارت دیگر، موکر تاکید می‌کند که انقلاب روشنگری زمینه‌ساز انقلاب صنعتی شده و پیش از آنکه تغییرات تکنولوژیک و اقتصادی به وقوع بپیوندند، تحولات فرهنگی و فکری شکل گرفته‌اند.

موکر برای توصیف نقش فرانسیس بیکن از اصطلاح «کارآفرین فرهنگی» (Cultural Entrepreneur) استفاده می‌کند. این مفهوم به فردی اشاره دارد که قادر است ایده‌ها و باورهای جامعه را تغییر دهد و مردم را قانع کند که شیوه‌ای نوین از تفکر و عمل را بپذیرند. به گفته موکر، بیکن چنین نقشی را ایفا کرد و با تاکید بر تجربه و آزمایش، جایگاه ایده‌ها و روش‌های پیشین فلسفی و الهیاتی را تغییر داد و به جامعه این ذهنیت را منتقل کرد که تنها از طریق تجربه مستقیم می‌توان جهان را فهمید.

موکر به نمونه‌ای تاریخی در جهان اسلام اشاره می‌کند تا اهمیت این مفهوم را روشن کند. در قرن‌های سوم و چهارم هجری، دانشمندانی مانند جابر ابن حیان، زکریای رازی، بیرونی و ابن‌سینا با روش‌های علمی کشفیات مهمی انجام دادند. بااین‌حال، غزالی به‌عنوان یک «کارآفرین فرهنگی» دیدگاه دیگری ارائه داد و با نفوذ خود در مدارس نظامیه، بر این باور تاکید کرد که علم باید مسیر انسان را به سوی خدا هدایت کند و علم تجربی باید محدود به ضروریات زندگی باشد، نه برای پیشبرد دانش مستقل. نتیجه این تحول فرهنگی، کاهش تولید دانشمندان ساینتیست در جهان اسلام بود، هرچند فلاسفه و فقهای برجسته همچنان فعال باقی ماندند.

به اعتقاد موکر، کارآفرینان فرهنگی می‌توانند تاثیرات عمیقی بر پیشرفت علمی و توسعه اقتصادی داشته باشند، زیرا آنها تعیین می‌کنند که چه ایده‌هایی ارزشمند هستند و جامعه چه چیزهایی را می‌پذیرد. این دیدگاه، تفاوت موکر با عجم اوغلو را نیز نشان می‌دهد؛ درحالی‌که عجم اوغلو بیشتر بر نقش نهادها تمرکز دارد، موکر فرهنگ و ایده‌ها را جدا از نهادها نمی‌بیند و معتقد است تعامل میان فرهنگ، نهادها و پیشرفت اقتصادی اهمیت بسزایی دارد.

به نظر می‌رسد که سوگیری و تمرکز شخصی من به سمت دیدگاه‌های موکر است، زیرا او تغییر فرهنگی و ذهنیتی را برجسته می‌کند که ممکن است هیچ شاخص اقتصادی بیرونی آشکاری نداشته باشد، اما در ذهن افراد بسیار تعیین‌کننده است. به‌عنوان نمونه، در ایران دهه ۱۳۵۰، بسیاری از افراد روشنفکر حس خفگی و محدودیت داشتند، درحالی‌که داده‌های اقتصادی وضعیت چندان بحرانی نشان نمی‌دادند. این در حالی است که در دوره‌هایی مانند زمان ناصرالدین‌شاه، شرایط اقتصادی و حکمرانی بسیار نامطلوب‌تر بود، اما مردم کمتر حس محدودیت و مشروعیت‌زدایی از حاکمیت را تجربه می‌کردند.

این مثال نشان می‌دهد که تغییر فرهنگی و ذهنی می‌تواند مستقل از شرایط اقتصادی محسوس باشد. به بیان دیگر، مردم در یک دوره مشروعیت حاکمیت را می‌پذیرند و در دوره‌ای دیگر، با وجود وضعیت اقتصادی نه‌چندان بد، همین مشروعیت به چالش کشیده می‌شود. تحلیل موکر نیز بر چنین جنسی از تغییرات فرهنگی و ذهنیتی تمرکز دارد.

یک نمونه تاریخی که موکر بارها به آن اشاره می‌کند، دستگاه چاپ است. این فناوری جدید در عرض چند سال به تمامی زبان‌های اروپایی، از جمله آلمانی، انگلیسی و حتی عبری منتقل شد و پذیرش آن به‌شدت در اروپا گسترش یافت. در مقابل، در جهان اسلام، پذیرش دستگاه چاپ با مقاومت مواجه شد. این تفاوت نشان می‌دهد که در اروپا پس از عصر روشنگری، حس کنجکاوی نسبت به فناوری‌ها و ایده‌های نوین بسیار قوی‌تر بود و ابزارهای علمی و فرهنگی به کار گرفته شد تا نوآوری‌ها تحلیل و به‌کار گرفته شوند.

موکر همچنین تاکید می‌کند که تغییر فرهنگی و ذهنیت افراد، مشروعیت سیاسی و اجتماعی نهادها را تحت تاثیر قرار می‌دهد. به عنوان مثال، تحولات فرهنگی و ایده‌ای در ذهن مردم اروپا سبب شد که پذیرش پارلمان و قوانین جدید ممکن شود، حتی اگر سیستم اقتصادی به تنهایی توان ایجاد چنین تغییراتی را نداشت. در نتیجه، از منظر موکر، رشد علمی و اقتصادی نه‌تنها وابسته به ابزارها و نهادهاست، بلکه تغییرات فرهنگی و ذهنیتی، به‌ویژه در پذیرش ایده‌های نو و قضاوت درباره مشروعیت قدرت و نهادها، نقش محوری ایفا می‌کند.

‌ آیا می‌توان گفت که در دیدگاه موکر، تغییر فرهنگ به عنوان علت اصلی رشد اقتصادی مطرح می‌شود، یا او بیشتر بر تغییر نهاد و باورهای افراد به‌عنوان محور این تغییرات تمرکز دارد؟

موکر تغییر فرهنگ و تغییر نهاد را جدا از یکدیگر نمی‌بیند؛ بلکه این دو همواره در هم تنیده‌اند. او پیشرفت اقتصادی را محصول تعامل پیچیده میان ایده‌ها و نهادها می‌داند. برخلاف نگاه عجم‌اوغلو و رابینسون که در کتاب «ریشه‌های اقتصادی دیکتاتوری و دموکراسی» به طور اختصاصی بر نهادها تمرکز دارند، موکر هر دو عامل را به طور همزمان موثر می‌داند و رابطه‌شان را مانند «مرغ و تخم‌مرغ» توصیف می‌کند. نمونه‌ای از نگاه موکر را می‌توان در مطالعه آونر گرایف، دانشجوی او، دید که بررسی کرده چگونه نهادی تجاری در بین گروه مغربی‌ها در شمال آفریقا باعث گسترش تجارت و ثروت بین آنها شد.

‌ با این توضیحات آیا می‌توان گفت از نگاه موکر، فرهنگ درون‌زاست؟

موکر در تحلیل خود بر اهمیت فرهنگ تاکید زیادی دارد. او فرهنگ را نوعی انتخاب می‌داند، اما این انتخاب محدودیت‌هایی دارد. برخلاف کالاها که می‌توان آزادانه یکی را انتخاب کرد و بعد سراغ کالای دیگر رفت، المان‌های فرهنگی باید با یکدیگر همگونی داشته باشند. به عنوان مثال، اگر فردی به آفرینش باور دارد و در‌عین‌حال بخواهد به نظریه تکامل نیز ایمان داشته باشد، باید تناقض میان این باورها را حل کند. این فرآیند رسیدن به همگونی و پایداری فرهنگی معمولاً زمان‌بر است و نیازمند تطبیق با باورها و ارزش‌های پیشین است.