شناسه خبر : 40758 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

کتاب

قانون اساسی حماقت انسانی

292-305-1

 
 
 کارلو چیپولا / نویسنده کتاب

دانش‌آموخته مدرسه اقتصادی لندن و مدرس تاریخ اقتصاد در دانشگاه کاتانیا در سیسیل ایتالیا بود. او تقریباً در تمام دانشگاه‌های مهم ایتالیا حضور یافت و بعد از چهار سال پژوهش و تحصیل و مطالعه در زمینه تاریخ اقتصاد، توانست به عنوان استاد میهمان به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی برود و دو سال بعد یعنی در سال 1959 به مقام استادتمام در این دانشگاه برسد. چپولا روز پنجم ماه سپتامبر سال 2000 به خاطر عوارض ناشی از بیماری پارکینسون و در 78‌سالگی از دنیا رفت.

 

 آسیه اسدپور / مترجم کتاب

دانش‌آموخته ارتباطات و از همکاران نشریه تجارت فرداست.

 

احمق‌ها آنقدر قدرت دارند که ما را هم همراه خودشان پایین بکشند، به وقتش زیر پایمان را خالی کنند و در یک کلام نابودمان کنند و یک تراژدی کمدی کامل را بسازند. اما با آنها چه باید کرد؟ باید جنگید و از تکثیرشان جلوگیری کرد؟ طبیعتاً جنگ راه‌حل خوبی نیست. جنگ علیه حماقت فقط تقویتش می‌کند. باید قوانین و استراتژی‌های آنها را شناخت. قوانینِ بنیادی و جهانی که در این کتاب کوچک به خوبی به آنها پرداخته شده است. در این کتاب که نه محصول بدبینی است و نه تمرینی برای شکست و انزواطلبی، صفحاتی را ورق خواهید زد که نتیجه تلاشی سازنده برای شناسایی، شناخت و خنثی کردن یکی از قدرتمندترین نیروهای تاریکی است: «حماقت». حماقتی که مانع رشد، رفاه و خوشبختی انسان می‌شود.

♦♦♦

یادداشت ماریا پونز (مترجم اسپانیایی)

این یکی از زیرکانه‌ترین کتاب‌هایی است که تاکنون نوشته شده است. یک کنترپوان1 تقلیدی شبیه «فوگ»2 در قرن هجدهم. ساختاری که با پارادوکس‌ها بازی می‌کند تا به روش‌شناسی معتبری از طنز برسد. کارلو چیپولا در این کتاب که از دو بخش تشکیل شده است، با استدلالی از هسته مطالعات تاریخ اقتصادی و طنزی منطق‌دار، از فرمول‌های غیرمعمول برای رسیدن به عجیب‌ترین روابط علت و معلولی استفاده می‌کند تا نشان دهد عوامل توسعه اجتماعی-اقتصادی در قرون وسطی چه بوده‌اند. او برای این استدلال و اثبات، نام زیبایی را هم انتخاب می‌کند: فلفل، شراب و پشم. عنوانی برای واکاوی انباشت سرمایه، انقلاب صنعتی، کلیساها، زمینه‌سازی هنر و بررسی علل رشد جمعیت پس از طاعون و همه‌گیری در جهانِ پیشانوزایی.

اما این چگونگی و چرایی برای او کافی نیست. موضوع دیگری وجود دارد که نمی‌تواند از نقش آن در نابودی انسان‌ها و سرمایه‌ها بگذرد. حماقت؛ خطرناک‌ترین ویژگی انسانی. چیپولا در فصل دوم این کتاب، از یک الگوی ریاضی-جامعه‌شناسی برای بیان «قوانین بنیادی حماقت انسان» استفاده می‌کند تا نشان دهد تعداد افراد احمقِ در اطراف‌مان چقدر زیاد است و قدرت آنها تا چه اندازه تاثیر دارد؟! او در این فصل به ما آگاهی و شناخت را می‌آموزد و تفکری انتقادی را در فرآیند ذهنی‌مان شکل می‌دهد تا از طنز به واقعیت‌هایی تلخ و تراژدی‌وار برسیم. تا بدان‌جا که وقتی خواندن این کتابِ کوتاه، مفرح و انفجاری را به پایان می‌رسانیم، تردید بر ما غلبه می‌کند: آیا آنچه خواندم فقط طرح یک تئوری بود یا باید بدان به عنوان هشداری درباره احمقانه بودن بسیاری از آنچه حتی در مدارس ما تدریس می‌شود، نگاه کنم؟ حماقتی که همه‌جا هست، حتی در دانشگاه‌ها، حتی در بدنه دولت و حتی در پیکره عمومی جامعه؟

 

یادداشت آنا پریش (مترجم ایتالیایی)

درک تئوری حماقت انسانی، اختراع دوباره طنز جدی است. درکِ ترسی که رعب‌آور است. احمق‌های زمین پنج قانون جهانی دارند که با آن می‌توانند به نابودی مطلق انسانیت برسند. می‌توانند زمین را به جهنم بفرستند. احمق‌ها، خطرناک‌ترین موجودات روی زمین هستند. حماقتشان مسری است و بار بدبختی ما را سنگین‌تر می‌کنند. باور کنید، احمق‌ها، از راهزن‌ها هم خطرناک‌ترند. آیا این قانع‌کننده نیست برای آنکه نه‌تنها شاد نباشیم، بلکه بترسیم از موجوداتی که با قدرت و ثروت، نسلی را تباه می‌کنند؟ موجوداتی که در دنیای مدرن در کنار اتکا به پول، قدرت، اقتصاد و آموزش، در میان احزاب‌ و گروه‌های سیاسی هم می‌چرخند، با دموکراسی و انتخابات، ملت‌ها را نابود می‌کنند و جهان را به سمت جنگ و آشوب می‌کشانند؟ بیایید توصیه‌های کارلو چیپولا را گوش دهیم و از احمق‌ها بترسیم؛ از موجوداتی که اطراف ما می‌چرخند، نمی‌توانیم تعداد واقعی آنها را تشخیص دهیم و ارتباط با آنها، همیشه به اشتباهی پرهزینه منجر می‌شود.

 

یادداشت ناشر انگلیسی / (Doubleday|New York)

«قوانین اساسی حماقت انسانی»‌، برای نخستین‌بار به زبان انگلیسی نوشته شد. این کتاب که رساله دست‌نویس کارلو چیپولا، نویسنده و مورخ اقتصادی اهل ایتالیا (۲۰۰۰-۱۹۲۲) و استاد دانشگاه کالیفرنیاست، برای اولین‌بار به صورت خصوصی برای کریسمس 1973 و به صورت رسمی در سال 1976، شماره‌گذاری و منتشر شد. نسخه رسمی کتاب که یادداشت ناشر «‌The Mad Millers» را در خود داشت، تاکید می‌کرد: «نویسنده معتقد است، دست‌نوشته‌های او، فقط به زبانی که نوشته شده، قابل فهم و قدردانی است و به همین دلیل اجازه ترجمه آن را نمی‌دهد.» دلیلی که باعث شد تا سال‌ها، هیچ ناشری نتواند آن را به زبان دیگری منتشر کند و این طلسم صرفاً با پیشنهاد یک ایده در سال 1988 شکسته شود. چیپولا، 12 سال بعد از اولین چاپ کتابش، پذیرفت که دست‌نوشته‌هایش به زبان ایتالیایی با عنوان «خوشحالم اما نه زیاد / به سرعت ولی نه‌چندان سریع»3 همراه با مقاله «فلفل، شراب و پشم»4 منتشر شود. مقاله‌ای که عوامل توسعه اجتماعی-اقتصادی در قرون وسطی را بررسی می‌کرد و با دلایل سقوط امپراتوری روم و حمله وندال‌ها5، به عنوان یکی از بزرگ‌ترین فاجعه‌های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی که بنیان اروپا را به لرزه در آورده بود، شروع می‌شد. این کتاب، در حال حاضر، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های جهان است. کتابی کوتاه، خواندنی و پر از کنایه‌های ساده که در کنار معادلات قابل فهم ریاضی، اثبات می‌کند هیچ دفاعی در برابر حماقت وجود ندارد و تنها راهی که یک جامعه می‌تواند زیر بار احمق‌هایش لِه نشود، این است که افراد باهوش، برای جبران خسارت‌های احمق‌ها بیشتر تلاش کنند. در واقع، کتابی که در دستان شماست، در یک تقسیم‌بندی چهارگانه نشان می‌دهد که چرا زیان احمق‌ها به مراتب بیشتر از دزدها و غارتگران است. چرا آنها هم به منافع خود و هم به منافع جامعه آسیب می‌زنند. چگونه اعضای این گروه‌ها بسته به دستاوردهای نسبی یا زیان‌های خود و جامعه می‌توانند از رفاه عمومی کم کنند. افراد باهوش از چه طریقی قادر خواهند بود به جامعه کمک کنند و از آن سود ببرند و در مقابل چرا بینوایان، نمی‌توانند هیچ قدمی در جهت نفع خودشان بردارند و این زمین به دست احمق‌ها به جهنم تبدیل می‌شود؟!

 

توصیه نویسنده به خوانندگان کتاب

«این کتاب، دست‌نوشته‌های من است. وقتی دوستان و اطرافیانم آنها را خواندند، تصور کردند، مخاطبان این جملات، افراد احمق و ابله هستند. در صورتی که مخاطب نوشته‌های من نه احمق‌ها بلکه همه آن مردمی هستند که مجبور هستند در تمام طول زندگی با این افراد مواجه شوند و تبعات ناشی از حضورشان را ولو به جبر بپذیرند و برای جبران خساراتی که متحمل شدند، بیشتر تلاش کنند. حتی مخاطبش می‌تواند آن تعداد از افرادی باشد که رفیق من هستند، باهوش‌اند، ابله و نادان نیستند اما یک جایی احمق می‌شوند و بر روی مدار حماقت می‌چرخند، می‌مانند و آسیب می‌رسانند. یک موضوع دیگر: این کتاب می‌توانست هیچ‌گاه چاپ نشود، اما کاری که فقط در حد یک ایده بماند و عملی نشود، کوله‌پشتی مرگ را بر دوش دارد. پس همان‌گونه که فیلسوفی چینی گفته است «فرهیختگی سرچشمه حکمت جهان است و نباید هیچ‌گاه یک مانع محسوب شود. فرهیختگی، هوش و ذکاوت می‌توانند دلیلی برای سوءتفاهم حتی بین دوستان صمیمی باشند اما ایرادی ندارد چون آگاهی همیشه نجات‌دهنده است»6.

 

درباره نویسنده

 مارک آبراهامز / بنیانگذار جایزه ایگ نوبل7
 یوگو باردی / نویسنده و سردبیر مجله اسپیرینگر8

کارلو چیپولا در نیمه ماه آگوست سال 1922، در 35‌کیلومتری شهر میلان به دنیا آمد. او به تاریخ و فلسفه علاقه زیادی داشت و بهترین انتخاب برای او، ورود به دانشکده علوم سیاسی دانشگاه پاویا بود و همین هم شد. او در دانشگاه پاویا با «فرانسوا برولاندی» آشنا شد که استاد تاریخ بود و در تاریخ اقتصاد قرون وسطی تخصص داشت. برولاندی به خوبی توانست استعداد و تمایل کارلو چیپولا به تاریخ اقتصاد را شناسایی و کشف کند. چیپولا در سال 1944 دانشگاه پاویا را با مدرک کارشناسی اقتصاد با شاخه تاریخ ترک کرد و راهی دانشگاه پاریس و سپس مدرسه اقتصاد لندن شد تا به شکلی جدی‌تر تاریخ اقتصاد را بیاموزد. او می‌خواست آنچه کشف و تحصیل کرده را با دیگران نیز به اشتراک بگذارد؛ پس شروع به تدریس کرد. اراده و پشتکار چیپولا برای تدریس باعث شد تا اولین کار رسمی او در این زمینه تاریخ اقتصاد با تدریس در دانشگاه کاتانیا -که شهری در ناحیه سیسیل ایتالیاست- رقم بخورد. تدریس در دانشگاه کاتانیا، زمینه‌ساز تدریس او در ونیز، تورین، پاویا، پیزا و فیزوله در فلورانس شد. با وجود این، چیپولا دنیای بزرگ‌تری در ذهنش ساخته بود و قرار نبود مرزها او را محدود کنند. به همین دلیل در سال 1953 و وقتی 31ساله بود، کمک‌هزینه تحصیلی برنامه فولبرایت را دریافت کرد و به ایالات متحده آمریکا رفت. بعد از چهار سال پژوهش و مطالعه در زمینه تاریخ اقتصاد، او توانست به عنوان استاد میهمان به دانشگاه کالیفرنیا در برکلی برود. او دو سال بعد یعنی در سال 1959 به مقام استادتمام رسید و به شکلی رسمی استاد دانشگاه کالیفرنیا شد. کارلو تمام دغدغه‌ها و نقاط ابهام ذهنی‌اش را با دقت پیگیری می‌کرد و تا آنها را به نتیجه نمی‌رساند، دست از تلاش برنمی‌داشت. او در سال‌های 1973 و 1976 دو رساله مهم و البته به زبان انگلیسی، در زمینه اقتصاد نوشت که تنها در دایره دوستان و همکارانش چرخید و دست‌به‌دست شد. این دو رساله در نهایت در سال 1988 در زبان ایتالیایی با عنوان جالب «خوشحالم اما نه زیاد» یا «به سرعت، ولی نه‌چندان سریع» -که برگرفته از یک عبارت موسیقایی بود- منتشر شدند. رساله اول با عنوان رسمی «نقش ادویه‌جات در توسعه اقتصادی در قرون وسطی» منتشر شد. چیپولا در این رساله به شکلی کنجکاوانه ارتباط میان واردات ادویه‌ -به‌خصوص فلفل سیاه- و رشد جمعیت در اواخر قرون وسطی را بررسی کرده و مدعی شد که این دو رابطه مستقیمی داشته‌اند و این به خاطر اثر فلفل سیاه بر قوای جسمانی است. دومین رساله اما مهم‌ترین اثری است که از چیپولا به جا مانده و نامش را ماندگار کرده؛ رساله‌ای با عنوان «قوانین اساسی حماقت انسانی» که در آن کارلو چیپولا به بررسی موضوع جنجالی حماقت می‌پردازد. این رساله که بعدها در قالب کتاب «قوانین اساسی حماقت» منتشر شد، از میان 20 کتاب او در زمینه تاریخ و اقتصاد، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های ایتالیا شد، در فرانسه نمایشنامه‌ای از روی آن نوشته و اجرا شد و بعد از فوت او در سال 2000، همچنان نیز پرفروش است. او در این کتاب که اکنون در دستان شماست، افراد احمق را به عنوان گروهی در نظر گرفته که قدرتی به مراتب بیشتر از سازمان‌های مهمی مانند مافیا، قانونگذاران، نیروهای مسلح و نظامی دارند؛ قدرتی که بدون هیچ مقررات، رهبری و مانیفستی می‌تواند طوری عمل کند که تاثیرگذاری و هماهنگی گسترده‌ای داشته باشد. او معتقد است، احمق‌ها بسیار خطرناک‌تر از غارتگران هستند و پنج قانون برای همه آنها مثل قانون‌های بدیهی موجود در طبیعت مصداق دارد:

1- تخمین همه ما از تعداد احمق‌های دوروبرمان همیشه و قطعاً کمتر از تعداد واقعی آنهاست.

2- احتمال اینکه یک فرد خاص احمق باشد، ارتباطی با هیچ‌کدام از ویژگی‌های دیگر او ندارد.

3- یک فرد احمق، کسی است که مسبب شکست‌های متعدد به فرد یا گروه دیگری است، در حالی که خودش هیچ دستاوردی نداشته و حتی ممکن است متحمل شکست هم بشود.

4- آنهایی که احمق نیستند، قدرت مخرب افراد احمق را دست‌کم می‌گیرند. به‌طور خاص، افرادی که احمق نیستند، مرتب فراموش می‌کنند که تعامل و ارتباط با افراد ابله در هر زمان و مکان و تحت هر شرایطی، همیشه به اشتباهی پرهزینه منجر می‌شود.

5- یک احمق، خطرناک‌ترین موجود انسانی روی زمین است.

در حقیقت، کارلو چیپولا به این نتیجه رسیده بود که احمق‌ها بسیار خطرناک‌تر از غارتگران هستند چون دزدها چه آنهایی که به ظاهر رابین‌هود هستند و چه دزدهای معمولی، منافع شخصی خودشان را دنبال می‌کنند، حتی وقتی با اعمالشان به رفاه عمومی آسیب می‌زنند، اما احمق‌ها که همه جا هستند حتی در بدنه دولت و اقتصاد و سیاست، می‌توانند یک جامعه را متضرر کرده و ملت‌ها را به جهنم بکشند.

 

پیشگفتار

 نسیم نیکلاس طالب9

از کلمه نخست بالای صفحه که شروع می‌کنم، احساس خواندن یک کتاب طنز و کمیک به سراغم می‌آید. 10 خط که جلوتر می‌روم، از خودم می‌پرسم واقعاً این یک کتاب جدی است که تعاملات بین‌انسانی را به چالش کشیده است؟ به آخرین کلمه از صفحه که می‌رسم، مطمئن می‌شوم با یک کتاب علم‌محور اقتصادی که رفتار انسان را در قالب یک الگوی نیمه‌کمی مبتنی بر سود و زیانِ عوامل درگیر تجزیه و تحلیل می‌کند، سرو‌کار دارم. ورق می‌زنم. به سراغ صفحه بعدی می‌روم. چرخه تکرار می‌شود؛ از تردید به یقین آن هم یقینِ توأم با احساس رضایت؛ گویی قرار است بازی کنم و سرگرم شوم اما نه با اقتصادی که ثقیل و خسته‌کننده است؛ و البته این همه آن چیزی نیست که در مواجهه با هر صفحه بدان خواهم رسید. قسمت جالب ماجرا هنوز مانده است. «نسبت افراد احمق به تقسیم‌بندی جغرافیایی فکری و اجتماعی ثابت است. این نسبت حتی در میان برندگان جایزه نوبل هم یکسان است. در میان حسابداران مالیاتی هم حتی. ولی در بین برندگان جایزه نوبل اقتصاد شیوع بیشتری دارد». حالا نه‌تنها همه چیز جدی شده است که واقعیت‌های تلخ آرام‌آرام و به خوبی خودنمایی می‌کنند. ایده‌ها یکی پس از دیگری هجوم می‌آورند. مفاهیم قابل مقایسه می‌شوند و می‌توان برایشان مصداق عینی و مشهود آورد؛ آن هم نه از تاریخ، بلکه از لابه‌لای اتفاقاتی که در طول روز، هفته، ماه و سال با آنها روبه‌رو می‌شویم؛ با آدم‌هایی که همیشه بوده‌اند اما سطح آسیب‌زایی آنها هیچ‌گاه نه به چالش کشیده شده است و نه کسی به سراغشان رفته تا بررسی‌شان کند. همگی دیده‌ایم و از کنارشان گذشته‌ایم؛ از کنار تمامی حماقت‌های انسانی. بی‌تفاوتی که کارلو چیپولا هیچ‌گاه نداشته است. او خوب بلد است با یک تعریف رسمی از کلمه «احمق»، «کسی که به دیگران صدمه می‌زند حتی بی‌آنکه برای خودش سودی به دست آورد»، به قوانینی برسد که واقعی و قابل درک هستند. قوانینی که رد پای نگرش‌ها و نظریه‌های اقتصادی را هم می‌توان در آنها یافت. از «نظریه مزیت مطلق» آدام اسمیت و نظریه «بازی‌ها»ی جان ‌فن‌نیمن گرفته تا قانون ‌«بازده نزولی»10، قانون «اوکون»11 و حتی معادله «لوتکا-ولتررا» یا همان «شکارچی و شکار»12. کارلو چیپولا، با این کتاب کوچک اما غنی، کاری کرده است تا هر کدامِ ما از خودمان بپرسیم احمق‌ها چگونه به ما آسیب می‌زنند؟ احمق‌ها چه کسانی هستند، دزد و غارتگرند یا خطرناک‌تر از آنها؟ یا اصلاً چرا نسبت ثابتی از احمق‌ها وجود دارد که به هیچ چیزی چون زمان، مکان، جغرافیا، حرفه، شاخص توده بدنی یا حتی درجه وابستگی یا عدم وابستگی به ملکه دانمارک تغییر نمی‌کنند؟ چیپولا، با کتابش، به همه ما کمک می‌کند تا به فرضیه مادر زمین و «گایا»13 فکر کنیم. به اینکه اگر «گایا» به‌طور عمد و آگاهانه کنترل زمین را رها کند یا به نحوی متوقف شود، سرعت پیشرفت را کاهش دهد و در مقابل اقتصاد بایستد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آیا این کار را می‌کند یا می‌گذارد احمق‌ها پیشی بگیرند و چون راهشان از تضعیف و نابودی منافع فردی و جمعی می‌گذرد، به خودی خود کاری کنند تا زمین با همه داشته‌هایش نابود شود و غیراحمق‌ها برای جبران خسارت‌هایی که خیلی هم سنگین‌اند، بیشتر تلاش کنند و تاوان دهند؟

 

برای شروع | کارلو چیپولا

زندگی، یک تراژیکِ کمیک است. یونانیان باستان «حس تراژیک زندگی» را خوب می‌فهمیدند. آنها آگاه بودند، جهان نظمی اخلاقی است، در چارچوب این نظم، آدم‌ها مسوولیت دارند و اعمال و تصمیم‌هایشان عواقبی محتوم. تا بدان‌جا که یک بی‌گناه ممکن است به خاطر اعمال دیگران، رنج بکشد، همان چیزی که تراژدی را بیش از هر شکل دیگری به واقعیت نزدیک می‌کند. ولی رومی‌ها از زندگی تراژدی نمی‌ساختند. زندگی برای رومی‌ها جدی بود، از میان ویژگی‌های انسانی، ارزش زیادی برای جاذبه، کشش بین‌فردی و اقتدار قائل بودند و در مقابل، خصلت‌های خاکستری، رفتارهای به دور از اقتدار و گاه احمقانه برایشان جایگاهی نداشت.14 یونانیان و رومی‌ها هر دو با مفهوم تراژدی و طنز واقعی غریبه نبودند. البته زایش و درک مفهومی امر تراژیک، «شاخصه فلسفی تراژدی» هم کار دشواری نیست. اگر ذهن، غم را احضار کند، غمگین‌شدن دیگر سخت نخواهد بود؛ چه‌بسا که مادر طبیعت، خودش از قبل راه را به غم نشان داده باشد. آنچه سخت است، شناخت نسبتاً دقیق طنز و تشخیص تفاوت مفهومی آن با دیگر اصطلاحات بلاغی مشابه از پیکره آیرونی (Irony‌) است. آیرونی، اصطلاحی است که تلاش شده آن را به کلماتی نظیر طنز، طعنه، کنایه، کنایه طنزآمیز، تحکم، تجاهل‌العارف، استهزا، وارونه‌گویی، پنهان‌سازی و... ترجمه کنند. اما هرکدام از این واژه‌ها فقط بخشی از مفهوم آیرونی را دربر می‌گیرند و اصطلاحات نزدیک به آن چون طنز، به‌خودی خود، مفهومی بسیار گسترده دارد. طنز، کلامی است که به‌طور غیرمستقیم و با لحنی متفاوت از زشتی‌ها، مفاسد و معایب شخص، گروه، جامعه یا ملت خاصی انتقاد می‌کند و هرچند خواننده را می‌خنداند، اما قصد آن اصلاح و تزکیه است. به واقع، خنده، سلاح طنز برای اصلاح معایب و مفاسد است. از این‌رو، اگر طنز را توانایی درک در طرح و بیان کمیک بدانیم، عملاً یک موهبت نادر برای انسان‌هاست که فقط کافی است با آن به فهم و درک از همدیگر برسیم و آن‌گونه که «‌Devoto» و «Oli» نوشتند، آن را متضمن موضع خصمانه قلمداد نکنیم چرا که شوخ‌طبعی و طنز باید در بافت و اسکله مفهومی و رفتاری خود، نمایانگر همدردی عمیق انسانی باشند. کمااینکه متضمن درک غریزی زمان، مکان و بن‌مایه‌های فرهنگی است. بی‌شک، بالای سر فردی که رو به احتضار است، شوخی با مرگ یا خود او، چیزی فراتر از لودگی و حماقت انسانی است و نامش دیگر طنز نیست. اما وقتی مردی که از پله‌ها بالا می‌رود تا سرش مهمان گیوتین شود، با گیر کردن پایش به یکی از پله‌ها، به نگهبانان می‌گوید: «همیشه گفته بودند زمین خوردن بدشانسی می‌آورد»، این مصداق حقیقی شوخ‌طبعی است. طنزی که می‌تواند او را شایسته عفو و بخشش کند. یا در یک نمونه دیگر، خندیدن به مردم به خاطر «نوشتن نامه عاشقانه به ژولیت» نشان از شوخ‌طبعی ندارد و مصداق بارز توهین کردن است. چراکه سال‌هاست مردم به ورونا، پایتخت عشاق جهان در ایتالیا سفر می‌کنند تا نامه‌های عاشقانه خود را برای ژولیت بفرستند؛ آنها اعتقاد دارند که این کار برای عشقشان خوش‌شانسی به دنبال خواهد داشت، پس نباید عقاید آنها را به سخره گرفت و نام طنز بر آن گذاشت؛ ولو اینکه باورشان خرافه‌ای بیش نباشد. علاوه بر اینها، باید دقت داشت که طنز با کنایه فرق دارد. در ساده‌ترین تعریف، از نظر من، کنایه زدن خندیدن به دیگران است و طنز، خندیدن با دیگران. کنایه‌ها، عامل درگیری و تنش‌اند در حالی که با شوخ‌طبعی عاقلانه می‌توان تنش‌ها را از بین برد، شرایط سخت را آسان‌تر کرد، روابط انسانی را بهبود بخشید و به همین دلیل هیچ فرصتی را برای رفع تنش‌های فردی و اجتماعی نباید از دست داد و به طنز و شوخ‌طبعی، به عنوان ساده‌ترین اما کارآمدترین راه برای طرح مشکلات، آسیب‌ها و کمبودهایی که یک جامعه یا ملت را روبه‌زوال می‌برند، نگریست. مقوله‌ای که در قالب مسوولیت‌های اجتماعی قابل تعریف و بسط دادن است و من عمیقاً بدان باور دارم. بدون اغراق، بی‌تفاوت نبودن به آنچه پیرامون ما می‌گذرد، اگر با طنز همراه شود تا از تلخ بودنش کم کند، می‌تواند بسیاری از ما را نجات دهد. به همین دلیل، سال‌ها پیش (به ترتیب در سال‌های 1973 و 1976)، دست‌نوشته‌هایم را به زبان انگلیسی و در یک نسخه محدود منتشر کردم تا به دست دوستانم برسد و بازخوردشان را ببینم. آزمایشی که به‌طور غیرمنتظره‌ای موفقیت‌آمیز بود و نتایج جالبی داشت. زمان زیادی نگذشته بود که فراتر از دایره ارتباطی من، بسیاری تلاش کردند نسخه‌ای از آن رساله‌ها را به دست آورند. حتی تعدادی از آنها، از کتاب کپی گرفتند و به‌صورت مخفیانه آن را پخش کردند. این سطح تقاضا و رفتارها به جایی رسید که انتشارات ایل مولینو، تصمیم گرفت نسخه رسمی و عمومی آن کتاب را هم چاپ کند. همان نسخه‌ای که اکنون شما آن را دارید بدون اینکه اصلاحاتی در آن نسبت به اولین نسخه نیمه‌رسمی‌اش انجام داده باشم. نسخه‌ای که لازم می‌دانم با توجه به توضیحاتی که تا بدین‌جا خواندید، درباره‌اش سه موضوع را متذکر شوم. 1- شما جملات و کلماتی را می‌خوانید که آمیخته با اصطلاحات دوپهلو و دارای نکات ریز و ظریف است. امیدوارم این عبارات را با روی گشاده و در قالب اشارات مسالمت‌آمیزی که از طنز به دور نیست، بپذیرید. فکر کنید این نوشته‌ها دست‌کمی از «اختراع حاد» دانشمندان قرن هجدهم ندارد. 2- این نوشته‌ها برآمده از زندگی شخصی من نیست و به آن ربطی ندارد. صادقانه اعتراف کنم، تا آنجا که به روابط انسانی‌ام مربوط می‌شود، من آدمی فوق‌العاده خوش‌شانس‌ام چون بیشتر افرادی که با آنها در طول زندگی‌ام ارتباط داشته‌ام، عموماً سخاوتمند، مهربان و باهوش بوده‌اند و به همین دلیل جای دلخوری و گلایه‌ای برایم نمانده و باید سپاسگزار باشم. 3- امیدوارم با خواندن این کتاب کوتاه و صفحات آن، واقعیت تلخ پنهان‌شده در کلام طنزگونه آن را ببینید، به قدرت تطابق و مقایسه با اتفاقات بین‌فردی و اجتماعی‌تان برسید، با تفکری انتقادی به موضوعات بیندیشید و البته فکر نکنید که من یک احمق هستم.

 

مقدمه

تبار15 و تعاملات انسانی، در دنیای متجدد کنونی که هر فرد، تقریباً درباره همه چیز باید با معیار تکامل بیندیشد و عمل کند، در وضعیت اسفناکی است. مشکلات و بدبختی‌هایی که انسان‌ها به‌عنوان اعضای جوامع سازمان‌یافته باید متحمل شوند، محصول جانبی نامحتمل‌ترین خصلت‌ها و رفتارهای انسانی است. ما آدم‌ها گرچه «خاستگاه»16 مشترک زیستی با دیگر موجودات داریم، اما در تحمل بار مضاعفِ مصیب متمایز شده‌ایم؛ آن هم مصیبت‌هایی که عاملش ریشه در خصلت‌های هم‌نژادهای خودمان دارد. خصلت‌هایی مانند حماقت که محصول احمق‌هاست. احمق‌ها، گروه‌هایی بسیار قدرتمند و تاثیرگذارتر از مافیا، نهادهای نظامی یا غارتگران بین‌المللی هستند. آنها، کلونی‌های سازمان‌یافته و بدون منشوری‌اند که نه رئیس دارند، نه رئیس‌جمهور. آیین‌نامه و خطابه و بیانیه هم ندارند. اما باور کرده‌اند که پادشاهان یک‌چشم در سرزمین نابینایان‌اند. آنها می‌توانند با هماهنگی کامل عمل کنند، گویی با دستانی نامرئی هدایت و سازماندهی شده‌اند و راهبری نادیده دارند که به تقویت و اثربخشی فعالیت سایر اعضا کمک می‌کند. احمق‌ها آنقدر قدرت دارند که ما را هم همراه خودشان پایین بکشند، به وقتش زیر پایمان را خالی کنند و در یک کلام نابودمان کنند و یک تراژدی کمدی کامل را بسازند. اما با آنها چه باید کرد؟ باید جنگید و از تکثیرشان جلوگیری کرد؟ طبیعتاً جنگ راه‌حل خوبی نیست. جنگ علیه حماقت فقط تقویتش می‌کند. باید قوانین و استراتژی‌های آنها را شناخت. قوانینِ بنیادی و جهانی که در این کتاب کوچک به خوبی به آنها پرداخته شده است. در این کتاب که نه محصول بدبینی است و نه تمرینی برای شکست و انزواطلبی، صفحاتی را ورق خواهید زد که نتیجه تلاشی سازنده برای شناسایی، شناخت و خنثی کردن یکی از قدرتمندترین نیروهای تاریکی است: «حماقت». حماقتی که مانع رشد، رفاه و خوشبختی انسان می‌شود.

 

فصل اول: اولین قانون اساسی حماقت انسان

298اولین قانون اساسی حماقت انسان بدون ابهام بیان می‌کند که:

«همیشه و به ناچار همه، تعداد افراد احمق در گردش را دست‌کم می‌گیرند.» 17

در ابتدا، این بیانیه پیش‌پاافتاده، مبهم و به طرز وحشتناکی سخاوتمندانه به نظر می‌رسد. اما بررسی دقیق‌تر، درستی واقع‌بینانه بودن آن را آشکار خواهد کرد. مهم نیست که چقدر تخمین‌های فردی از حماقت انسانی بالا باشد، هر فرد به‌طور مکرر و مداوم از این واقعیت شگفت‌زده خواهد شد که:

الف- افرادی که زمانی آنها را منطقی و باهوش می‌دانستیم، بی‌شرمانه احمق هستند.

ب- هر فردی هر روز با یکنواختی بی‌وقفه‌ای توسط احمق‌هایی که به‌طور ناگهانی و غیرمنتظره در نامناسب‌ترین مکان‌ها و غیرمحتمل‌ترین زمان‌ها در لابه‌لای فعالیت‌های فردی ظاهر می‌شوند، مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد.

این قانون، من را از نسبت دادن یک مقدار عددی مشخص به کسری از افراد احمق در کل جمعیت بازمی‌دارد: چون هر تخمین عددی دست‌کم گرفته خواهد شد. بنابراین در صفحات بعدی، کسری از افراد احمق در یک جمعیت را با نماد σ نشان خواهم داد و درباره آن توضیح می‌دهم.

 

فصل دوم: دومین قانون اساسی حماقت انسان

«احتمال اینکه فرد خاصی احمق باشد، مستقل از هر ویژگی دیگرِ آن فرد است.»‌

گرایش‌های فرهنگی رایج در غرب، مدافع رویکرد برابری‌طلبی است. مردم دوست دارند انسان را محصول و خروجی یک ماشین تولیدِ انبوه کاملاً مهندسی‌شده در نظر بگیرند. مهندسان ژنتیک و جامعه‌شناسان هم تلاش می‌کنند با سیستم‌های داده‌ای، نظام‌های آماری و فرمول‌های علمی ثابت کنند همه انسان‌ها به‌طور طبیعی برابر هستند و اگر برخی برترند، دلیلش آموزش و محیط است نه ژن‌ها و وراثت نسلی. اما من برای این دیدگاه‌ها، استثنا قائل هستم. اعتقاد راسخ من که با سال‌ها مشاهده، مطالعه و پژوهش، حمایت و پشتیبانی می‌شود، بر این مهم تکیه دارد که همه برابر نیستند. برخی قطعاً احمق‌اند و برخی دیگر باهوش و باذکاوت؛ و به این تفاوت‌ها، طبیعت اعتبار می‌بخشد نه عوامل و پارامترهای فرهنگی و اجتماعی. تبیین آن هم ساده است. یک فرد می‌تواند احمق باشد، همان‌گونه که رنگ مو، قرمز است. یک نفر می‌تواند عضوی از گروه احمقان باشد همان‌گونه که در زیرمجموعه یک گروه خونی قرار دارد. یک نفر می‌تواند احمق به دنیا بیاید و ژن حماقت را تکثیر کند در حالی که دیگری عاری از این صفت و ویژگی ژنتیکی است.

299-1البته من مرتجع نیستم که بخواهم به صورت پنهانی و محافظه‌کارانه، تبعیض طبقاتی یا نژادی را ترویج دهم یا آن را انکار کنم؛ اما قویاً اعتقاد دارم «حماقت» یک امتیاز بی‌قاعده برای هر گروه انسانی است که یکنواخت و بر اساس نسبت ثابتی توزیع می‌شود. حقیقتی که قانون اساسی دوم به‌طور علمی بر آن ابتنا دارد. این قانون تاکید می‌کند احتمال اینکه یک فرد احمق باشد، ارتباطی با هیچ‌کدام از ویژگی‌های دیگر او ندارد و این یعنی، طبیعت به‌طور کاملاً مرموزی موفق می‌شود بسامد و تناوب نسبی برخی از پدیده‌ها را ثابت نگه دارد. برای نمونه، مردان چه در قطب شمال و چه در استوا ازدواج کنند و زادوولد داشته باشند؛ چه زوج‌هایی از جوامع پیشرفته باشند یا سهم‌شان از توسعه‌یافتگی ناچیز باشد، چه رنگ پوست‌شان، سیاه، قرمز، سفید یا زرد باشد، همواره نسبت مردها به زن‌ها از حیث جنسیت، در میان نوزادان زنده با تغییراتی جزئی از حیث میزان درصد، ثابت است و نمی‌دانیم طبیعت چگونه به این نسبت خارق‌العاده دست می‌یابد؛ ولی بی‌شک باید برای رسیدن به آن عوامل زیادی را دخیل کند.

در حالی که در مورد فراوانی حماقت، طبیعت بدون دخالت دادن متغیرهایی چون آموزش و محیط اجتماعی موفق می‌شود فرکانس را کاملاً مستقل از اندازه گروه با احتمال برابر کند. در واقع، کاری می‌کند تا فرکانس توزیع حماقت همیشه و همه‌جا بدون توجه به نژاد، جنسیت، طبقه اجتماعی-اقتصادی، سطح آموزش و حتی وابستگی به پادشاهان و ملکه‌ها، در گروه‌های کوچک و بزرگ به نحوی شود که ما همان درصد از افراد احمق را در اطرافمان بیابیم که وجود واقعی دارند. یافته‌ای که هیچ نوع دیگری از پدیده‌های تحت مطالعه و بررسی، برایش چنین مدرک قابل ‌توجهی ندارند و صرفاً برخی از مشاهدات و آزمایش‌های انجام‌گرفته در مراکز دانشگاهی، اثبات می‌کنند آموزش و محیط، هیچ ارتباطی با احتمال ندارد. موضوعی که من هم تلاش کردم آن را درباره حماقت انسانی بررسی کنم. بر همین اساس، جمعیتی ترکیبی که می‌توان آنها را در یک دانشگاه یافت یا بودنشان یک دانشگاه را شکل می‌دهد به پنج گروه عمده، «کارگران یقه‌آبی»، «کارکنان یقه‌سفید»، «دانشجویان»، «مدیران» و «اساتید» تقسیم کردم.

با تجزیه و تحلیل کارگران یقه‌آبی، مشخص شد که کسری از آنها احمق هستند. با این توضیح که مقدار به‌دست‌آمده بالاتر از چیزی بود که بنا بر استدلال قانون اول انتظار می‌رفت. بدین‌سان، این تصور شکل گرفت که فقر، تبعیض طبقاتی و سطح پایین تحصیلات، عوامل اثرگذاری هستند. ولی با بالا رفتن از نردبان اجتماعی این نسبت در میان کارمندان یقه‌سفید و در میان دانشجویان نیز به دست آمد و نتایج چشمگیرتر از آنِ اساتید بود؛ به نحوی که این ترکیب جمعیتی چه در قالب یک دانشگاه بزرگ یا کالج کوچک، چه به عنوان زیرمجموعه یک موسسه معروف آموزشی یا یک مرکز گمنام تغییر داده می‌شد، نتایج یک چیز ثابت را نشان می‌داد: همان کسری از اساتید که احمق هستند و این عجیب و گیج‌کننده بود. نیاز بود ابهامات از آن دور شود. به همین خاطر با وارد کردن یک نمونه آماری ویژه و خاص شامل نخبگان واقعی و برندگان جایزه نوبل پژوهش گسترش داده شد و نتیجه؟ نتیجه قدرت برتر طبیعت را تایید کرد. در میان برگزیدگان و منتخبان جوایز نوبل هم تعدادی افراد احمق وجود داشت و این یعنی «قانون اساسی دوم، یک قانون آهنین است که استثنا نمی‌پذیرد». دستاوردی که پذیرش و هضم آن سخت است؛ حتی اگر به مذاق نهضت و جنبش‌های آزادی زنان خوش آید و به حمایت آنها از دومین قانون اساسی حماقت انسانی منجر شود، چون شکی نیست که تعداد افراد احمق در میان مردان به اندازه زنان است. یا کشورهای توسعه‌نیافته و جهان‌سومی را به یک آرامش نسبی برساند چون می‌توانند دلیلی بیابند که حداقل در آن به سطحی برابر با جوامع ثروتمند و توسعه‌یافته برسند.

ولی این یافته همه ما را بی‌تردید خواهد ترساند چون حماقت و بودن احمق‌ها در اطراف ما، پیامدهای اهریمنی غیرقابل جبرانی دارد. هر کدام از ما هر کجا که باشیم، چه در دورهمی‌های دوستانه یا در تعطیلات کریسمس، چه حبس‌شده در صومعه‌ها یا در میان آدم‌خواران و غارتگران، این واقعیت تغییری نخواهد کرد که «همیشه با احمق‌ها روبه‌رو خواهیم شد آن هم با درصدی از احمق‌ها که تعدادشان از سیاه‌ترین پیش‌بینی‌ها نیز بیشتر است» و این یعنی ترس مطلق که راهکاری ندارد.

 

فصل سوم: یک میان‌پرده فنی

جامعه‌پذیری، انطباق با جامعه است و انسان اجتماعی در نقطه تلاقی فرد و جامعه قرار دارد؛ یعنی فرد و جامعه از طریق دو واقعیت (وضعیت‌ها و نقش‌ها)، به یکدیگر مرتبط می‌شوند و این زوج مفهومی، بیانگر همان انسان اجتماعی است. از سویی، افراد با درجات مختلفی از گرایش به اجتماعی شدن طبقه‌بندی می‌شوند. افرادی وجود دارند که برای آنها هر گونه ارتباط بین‌فردی و جمعی، یک ضرورت دردناک است. آنها به معنای واقعی کلمه باید با مردم کنار بیایند و مردم باید آنها را بپذیرند. در مقابل، افرادی هستند که مطلقاً نمی‌توانند با خودشان زندگی کنند. تنهایی برای آنها ترسناک است تا جایی که آماده‌اند زمان‌شان را در کنار افرادی سپری کنند که واقعاً آنها را دوست ندارند یا حتی از آنها متنفرند. بین این دو حالت افراطی، البته افرادی نیز هستند که نمی‌توانند با تنهایی مواجه شوند اما هیچ علاقه‌ای هم به برقراری روابط و تعاملات انسانی ندارند. آنها مصداق عینی مانیفست «انسان یک حیوان اجتماعی است» هستند. بیانیه‌ای که ارسطو به اعتبار آن نشان داد ماهیت انسان در قلمرو زندگی اجتماعی‌اش بر اساس اجتماعی بودن او شکل می‌گیرد، تنها زیستن، «غیر»انسانی زیستن است و به همین دلیل ما در و با گروه‌های اجتماعی حرکت می‌کنیم. در واقع، چه بافت ارتباطی ما گرایش به تنهایی داشته باشد و چه آدم‌هایی اجتماعی باشیم که به خود و جایگاه‌مان، از پرتو ارتباطات جمعی، معنا می‌بخشیم، نمی‌توانیم منکر نیاز به انسان اجتماعی بودن و ارتباط با افراد جامعه شویم و هرگونه برخورد با آدم‌ها و نوع شکل‌دهی به روابط بین‌فردی‌مان را فاقد اثرپذیری-اثرگذاری قلمداد کنیم. بر این مبنا، در یک دایره سود و زیان، همواره تکرارپذیری داریم و میزان سود حاصله یا خسارت وارده در این دایره اقتصادی، می‌تواند کاملاً متغیر باشد که گراف زیر آن را بهتر نشان خواهد داد.

299این نمودار دو محور «X» و «Y» دارد. شخصیت‌هایی خیالی به نام «تام» و «دیک» را فرض کنید که محور «X» برای تام مبین سودی است که از اقدامات خود به دست می‌آورد و دستاوردهای مثبت او را در سمت راستِ نقطه «O» و زیان‌های او را در سمت چپ این نقطه، اندازه‌گیری می‌کند. محور «Y» هم نشان‌دهنده سودی است که دیگران چون دیک از اقدامات تام کسب خواهند کرد. گین(Gain)ها نیز محاسبه‌گر رابطه بین ورودی و خروجی‌اند که می‌توانند مثبت، صفر یا منفی باشند و یک سود منفی در آنها به معنای ضرر تلقی شود. حال اگر تام اقدامی انجام دهد که بر دیک تاثیر بگذارد. یعنی تام سود کند و دیک از همان عمل متحمل ضرر شود، اقدام تام در منطقه «‌B‌» خود را نشان می‌دهد که می‌توان این سود و ضرر را از حیث مالی بر مبنای زوجیت بین دلار آمریکا و فرانک سوئیس «USD» /«CHF» ثبت و محاسبه فرضی کرد. اما این سود و ضرر تنها بعد مالی ندارد و این سوال ذهن را قلقلک می‌دهد که سود منتج به رضایت و خشنودی و ضرر منتهی به استرس‌های روحی و روانی تام و دیک را با چه واحد و معیاری باید سنجید؟ طبیعتاً سود و ضرر روانی، نامشهود است، اندازه‌گیری آنها بر اساس استانداردهای عینی بسیار دشوار خواهد بود و تجزیه و تحلیل حجم فعالیت، سود و هزینه گرچه می‌تواند تا حدودی به این سوال پاسخ دهد، اما قطعاً راهگشای جامعی نیست. همان‌گونه که حاشیه عدم دقت می‌تواند بر اندازه‌گیری تاثیر بگذارد اما قابلیت اثرگذاری بر ماهیت استدلال را ندارد و به همین حیث، هنگام ارزیابی کنش تام باید از ارزش‌های تام استفاده کرد ولی برای تعیین دستاوردهای دیک «مثبت یا منفی» باید به ارزش‌های دیک تکیه کرد چون ارزش‌های تام برای دیک فاقد اعتبار است. ساده‌تر توضیح دهیم، وقتی تام به سر دیک ضربه می‌زند، از این کار راضی است، حتی ممکن است وانمود کند که دیک از ضربه خوردن به سرش خوشحال هم شده است. اما دیک می‌تواند نظر تام را نداشته باشد و ضربه را یک اتفاق ناخوشایند تلقی کند. پس تعیین اینکه ضربه وارده برای دیک یک سود است یا ضرر، وابسته به این است که دیک چه برداشتی می‌کند و چگونه تصمیم خواهد گرفت.

 

فصل چهارم: سومین قانون اساسی حماقت انسان؛ یک قانون طلایی

300قانون اساسی سوم اگر چه صریح بیان نمی‌کند، اما فرض را بر این می‌گذارد که انسان‌ها می‌توانند در چهار دسته کلی «ناتوان و بی‌پناه»، «باهوش»، «راهزن» و «احمق» جای بگیرند که این چهار دسته متناظر با چهار زیرمجموعه «‌I،B،S،H‌» از نمودار اصلی در فصل قبل هستند. بدین نحو که اگر تام اقدامی را انجام دهد و در حین ایجاد سود برای دیک، خودش متحمل ضرر شود، تام در ناحیه «H» قرار خواهد گرفت. اگر عملی را انجام دهد و هم خودش و هم دیک را به سود برساند در ناحیه «I» جای می‌گیرد. اگر کاری کند که به موجب آن سودی به دست آورد و باعث ضرر دیک شود، جایش در ناحیه «B» خواهد بود و در انتها اگر تام اقدامی را انجام دهد که خودش و دیک را به ضرر برساند، در زیر ناحیه «O» قرار می‌گیرد و بی‌شک، احمقی است که ویژگی‌های قانون سوم را دارد. بر اساس قانون سوم حماقت انسان:

«احمق کسی است که به شخص دیگری یا گروهی از افراد ضرر وارد می‌کند در حالی که خودش هیچ سودی نبرده و حتی متحمل ضرر هم شده است.»

در توضیحی عینی‌تر، مطابق با نمودار، اگر تام یک خوک پیر و بی‌ارزش را از دیک با قیمتی بسیار بالا بخرد و معامله کند، در عین درماندگی به خودش آسیب رسانده و مزیتی را برای دیک فراهم کرده است. اگر یک خوک خوب را با قیمتی صادقانه و عادلانه به دیک بفروشد، دیگر درمانده نیست و چون هر دو طرف را به سود رسانده، به مصداق افراد باهوش و هوشمندانه عمل کرده است و اگر خوکی را از دیک بدزدد یا قیمتی بسیار پایین و بی‌انصافانه برای خرید خوک پرداخت کند، عملاً یک راهزن بوده است.

و بالاخره اگر تام کاری کند که دیک از روی نردبانی که تا پله آخر آن را بالا رفته است، به طرز بدی، پایین بیفتد و آسیب ببیند، او حماقت را بغل کرده است. البته اگر او دیک را می‌کشت تا خوک او را غارت کند و به خاطر این کار دستگیر می‌شد و تا ابد در زندان می‌ماند هم حماقت محض کرده بود و یک احمق بود.

واقعیتی که برای بسیاری از افراد منطقی، به‌طور غریزی، غیرقابل باور است. در حالی که گاه برای پذیرش واقعیت‌ها باید کرسی تئوری‌ها را رها کرد و عملگرا به زندگی روزمره نگریست. همه ما تجربه سود و زیان در قبال معاملات، کارها یا اقدامات مختلف را داشته و با افراد درمانده، باهوش یا حتی راهزن هم روبه‌رو شده‌ایم. اما وقتی در واقعی‌ترین حالت ممکن ضرر کرده‌ایم که به خاطر یک احمق، پول، زمان، انرژی، جایگاه، نشاط و سلامتی خود را از دست داده‌ایم، در مقابل خود، دوستان، خانواده و نزدیکانمان خجالت‌زده، شرمنده و مستأصل شده‌ایم و هیچ کسی هم قدرت آن را نداشته که بفهمد یا توضیح دهد چرا یک احمق باید کاری کند که ما این‌چنان سنگین تاوان پس دهیم و شکست بخوریم؛ کمااینکه واقعاً هیچ توضیحی هم به غیر از اینکه او یک احمق بوده است، وجود ندارد.

 

فصل پنجم: توزیع فرکانس

301بیشتر مردم عادت ندارند کاری را به صورت مداوم و با کیفیت بالا انجام دهند تا به نتیجه برسند. اغلب، در شرایط مختلف و متناسب با موقعیت، تصمیم به انجام کار یا بروز رفتاری خاص می‌گیرند و طبیعی است که آن تصمیم گاهی هوشمندانه و گاهی با درماندگی گرفته شود یا به خاطر وضعیت جسمی یا روحی نامساعد، نتیجه مطلوبی را حاصل نیاورد (حال ما قرار نیست همیشه خوب باشد و در روزهای ناخوشی به سرزنش و جنگ با خود برسیم). تنها موجودات این کره خاکی که تمایل شدید به داشتن ثبات کامل در تمامی زمینه‌های مرتبط با امور و تبار انسانی دارند و اگر سودی هم نکنند و در کانال ضرر و زیان بمانند، همچنان اصرار به ادامه کار یا رفتارشان دارند، احمق‌ها هستند. بر همین اساس، ما نمی‌توانیم، نمودار اصلی را فقط بر روی افراد احمق و رفتارهای احمقانه آنها متمرکز کنیم؛ می‌شود موقعیت میانگین وزنی هر فرد را کاملاً مستقل از درجه ناسازگاری او محاسبه کرد.

یک فرد درمانده ممکن است گاهی هوشمندانه رفتار کند و گاهی به مثابه یک راهزن؛ ولی او چون بیشتر درمانده است تا راهزن، اعمال و رفتارش هم از درماندگی‌اش نشأت می‌گیرند. بنابراین میانگین وزنی کلی موقعیت همه اعمال چنین فردی، او را در ناحیه «H» نمودار پایه قرار می‌دهد. در حقیقت، قابلیت قرار دادن افراد در نمودار به جای اعمال آنها باعث می‌شود تا مقدار مشخصی از واریانس در فراوانی افرادی چون راهزن و احمق وجود داشته باشد. از این حیث، یک راهزن حرفه‌ای18 که با کار خود، به اندازه سودش به دیگران ضرر می‌رساند، اگر 100 دلار از شما غارت کند، 100 پوند به دست آورد و «USD»19‌ خود را به «‌GBP»20 تبدیل کند، می‌تواند نسبت به دزدهای معمولی جایگاهی مشخص‌تر در گراف اصلی داشته باشد و برای آن ویژگی‌های رفتاری جزئی‌تری تبیین کرد. در نمودار اصلی، راهزن‌های کامل بر روی یک خط مورب 45 درجه جای می‌گیرند و ناحیه «‌B‌» را به دو قسمت کاملاً متقارن تقسیم می‌کنند «خط OM». در واقع، چون راهزنان «کامل» کمی «قابل شمارش و اندازه‌گیری» هستند، خط «‌OM‌» ناحیه «‌B‌» را به دو زیرمنطقه «‌BI‌» و «‌BS‌» بخش‌بندی می‌کند و تا حدود زیادی بیشتر راهزنان در یکی از این دو زیرناحیه قرار می‌گیرند. راهزنانی که به منطقه «‌BI‌» می‌روند، افرادی هستند که اقدامات‌شان سودی بیشتر از ضرری که به دیگران وارد می‌کنند، به همراه دارد. همه راهزنانی که مستحق داشتن موقعیت در منطقه «‌BI‌» هستند، افرادی با رگه‌های هوشی قابل ‌توجه‌اند و هر چه به سمت راست محور «‌X‌» نزدیک‌تر می‌شوند، بیشتر و بیشتر در ویژگی‌های افراد باهوش به اشتراک می‌رسند که متاسفانه تعداد آنها زیاد نیست؛ برخلاف تعداد راهزنان سقوط‌کرده در منطقه «‌BS‌» که اکثریت را شامل می‌شوند. آنهایی که به بلوک «‌BS‌» می‌روند، سود اقدامات‌شان کمتر از میزان ضررهای تحمیلی‌شان به دیگران است.

301-1البته اگر کسی شما را برای غارت 50 دلار به قتل برساند، دیگر یک راهزن کامل با موقعیت «‌BS‌» نیست. او فردی است که به مرز حماقتِ محض به شدت نزدیک شده است. به مثابه ژنرال‌هایی که برای جنگ، ماه‌ها و سال‌ها برنامه‌ریزی می‌کنند، برای ترفیع یا به خاطر از دست دادن یک مدال، منطقه یا کشوری را به ویرانی می‌کشانند و با ریختن خون هزاران زن، کودک و مردان بی‌گناه از خود قهرمان می‌سازند و مدعی برقراری صلح و امنیت می‌شوند در حالی که احمقانی بیش نیستند؛ احمقانی خطرناک و ترسناک که توزیع فرکانس آنها هم کاملاً متفاوت خواهد بود. به بیانی دیگر در حالی که راهزنان عمدتاً در یک منطقه پراکنده می‌شوند، افراد احمقی شبیه آنها به شدت در امتداد یک خط به ویژه در محور «‌Y‌» و در زیر نقطه مکانی «‌O» متمرکز خواهند بود چون با جدیت برای ایجاد ضرر و زیان به دیگران بدون کسب هیچ سودِ مثبت یا منفی پافشاری می‌کنند. البته لازم به توضیح است که افراد احمق تنها شامل احمقان نامبرده نمی‌شود و هستند افرادی که با کارهایی نامحتمل نه‌تنها به دیگران آسیب می‌رسانند، بلکه خود را نیز آزار می‌دهند. آنها نوع خاصی از احمق‌ها هستند که در بلوک «S» و در سمت چپ محور «‌Y‌» جایگاه دارند.

 

فصل ششم: حماقت و قدرت

مردمان احمق، مثل همه موجودات انسانی، می‌توانند با هم تفاوت داشته باشند. برخی از احمق‌ها به‌طور معمول فقط خسارت‌های محدودی به بار می‌آورند در حالی که تعداد زیادی از آنها به طرز وحشتناکی در ایجاد آسیب‌های گسترده، نه‌تنها در جامعه خودشان بلکه در دیگر جوامع استاد هستند و می‌توانند مردم یک جهان را به مرز نابودی بکشانند. چرایی آن هم به دو عامل تخریب‌زا بازمی‌گردد. دلیل اول، ژنتیک است. حماقت ژن دارد. بعضی از افراد، مقداری از ژن حماقت را به ارث می‌برند؛ یعنی به موجب وراثت، از هنگام تولد به طبقه احمق‌ها و همسانان خود وابسته شده و جایگاه می‌گیرند. دومین عاملی که پتانسیل یک فرد احمق را تعیین می‌کند، قدرت و جایگاه است. احمق‌ها فقط در میان مردم عام نیستند. در میان بوروکرات‌ها، ژنرال‌ها، سیاستمداران، روسای‌جمهور، رهبران سیاسی، سرمایه‌داران، صاحبان بازار، استراتژیست‌های اقتصادی، اقتصاددانان، نخبگان، پزشکان و... می‌توان نمونه‌های آشکاری از افراد به شدت احمق را یافت که ظرفیت آسیب‌زایی آنها به واسطه تصاحب قدرت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی یا اشغال نابحق مناصب مختلف، افزایش یافته است. اتفاقی که در میان مقامات و شخصیت‌های مذهبی هم مشهود است و نباید آنها را از دایره احمقان فاکتور گرفت.

اما چرا یک احمق باید به قدرت برسد؟ چه کسی یک احمق را بر روی صندلی صدارت می‌نشاند؟ و اصلاً چرا احمق‌ها باید برای یک ملت تصمیم بگیرند؟ در جوامع ماقبل انقلاب صنعتی، طبقات و اصناف، زیربنا و روبنای اجتماعی را مشخص می‌کردند. ثروت بیشتر و طبقه اجتماعی بالاتر، قدرتی مستمر به احمق‌ها می‌داد و راه حفظ کردن آن را بلد بودند. در دورانی نیز، مذهب، نماد قدرت بود. برخی از مذهبیونِ ادیان مختلف، در عین افراط و تفریط‌های غیرعقلانی مذهبی، حماقت را هم وارد دین و باورهای دینی کرده بودند و این‌گونه راه برای احمق‌های مذهبی سهم‌خواه و صاحب منصب و جایگاه هموار می‌شد. اما وقتی دنیا به سمت صنعتی شدن رفت، طبقه، صنف و مذهب، مانند گذشته عامل قدرت و جایگاه نبود و در جایی از تاریخ در میان مفاهیم و واژه‌ها تبعید هم شدند؛ چون خطرناک‌تر از آنها ساختار گرفته و بسیار هم پرطمطراق بود. دموکراسی، رئیس شده بود، حقوق مدنی و سیاسی جزو «جدایی‌ناپذیر و ضروری» مفهوم آن بودند و سرنوشت سیاسی ملت‌ها باید در چارچوب حکومت‌های دموکراتیک تعیین می‌شد. ساده‌تر آنکه مردم باید خودشان انتخاب می‌کردند و در قالب احزاب، گروه‌های سیاسی و انتخابات، شریک تصمیم‌های بزرگ و سرنوشت‌ساز می‌شدند. اما چون هیچ مفهوم و ساختار سالمی تا همیشه سالم باقی نمی‌ماند، با گذر زمان، مفهوم، ساختار و پیکره واقعی دموکراسی و وابسته‌هایش چون انتخابات در بسیاری از جوامع اصالت خود را از دست داد. افرادی خاص، برای مردم اما به نام مردم تصمیم‌گیرنده شدند و دموکراسی کلاهی دروغین شد بر سر مردم. طبیعی است که احمق‌ها هم جا نماندند. به نحوی که اکنون در بسیاری از جوامع احزاب سیاسی وجود دارند. دموکراسی دست راست شخصیت‌های سیاسی برای حفظ قدرت است. تحت عنوان سیستم‌های دموکراتیک و انتخابات، برای مردم تصمیم گرفته می‌شود و قدرت ابزارهایش را نسبت به جوامع قبل از انقلاب صنعتی، تغییر داده است؛ ولی طبق دومین قانون اساسی حماقت انسانی، همیشه بخشی از این صاحبان قدرت، احمق‌اند، برخی از جمعیت رای‌دهنده در انتخابات، احمق‌اند، بسیاری از آنهایی که منتخب مردم می‌شوند از گروه احمقان هستند و احمق‌ها، فرصتی عالی برای آسیب‌رساندن به دیگران یافته‌اند ولو اینکه سودی هم نبرند. این جمله‌ای خطرناک است اما واقعیت محض جوامع کنونی ماست: احمق‌ها همدیگر را خوب پیدا می‌کنند و یاد گرفته‌اند با حفظ جایگاه خود در پیش صاحبان قدرتِ سیاسی، مذهبی یا اجتماعی، چگونه یک ملت را به بحران و تباهی بکشانند و به همین جهت امروزه احمق‌ها خطرناک‌تر از همنوعان خود در گذشته هستند.

 

فصل هفتم: قدرت حماقت

درک اینکه چگونه قدرت اجتماعی، سیاسی و نهادی پتانسیلِ آسیب‌زایی یک فرد احمق را افزایش می‌دهد، دشوار نیست. اما هنوز باید توضیح داد و درک کرد اساساً چه چیزی یک فرد احمق را برای دیگران خطرناک می‌کند. افراد احمق، خطرناک هستند زیرا برای افراد منطقی، تصور و درک رفتار غیرمنطقی دشوار است. یک فرد باهوش ممکن است منطق یک راهزن را درک کند؛ چون رفتار و اقدامات او از الگویی عقلانی پیروی می‌کند؛ از یک عقلانیت زشت. ممکن است این تفسیر را نپسندید اما واقعیت را که نباید انکار کرد: راهزن الگویی عقلانی دارد. او در پی سود و امتیاز است ولی به اندازه کافی باهوش نیست تا بتواند راه‌هایی متفاوت برای به‌دست آوردن اهداف و منافع خودش یا دادن امتیاز به شما ابداع کند، پس با کم کردن از سود شما، بهره خود را بالا می‌برد. کارش زشت اما عقلانی است و شما اگر منطقی باشید می‌توانید حرکت‌های او، رفتار، کارها و حتی اهدافش را پیش‌بینی کنید تا قدرت دفاع از خودتان را بالا ببرید. اما برای یک فرد احمق، هیچ‌وقت نمی‌توانید چنین راهبردی را به کار ببندید. هر روشی در برابر او محکوم به شکست است. همان‌طور که در سومین قانون اساسی حماقت انسانی توضیح داده شد؛ یک انسان احمق بدون هیچ سود و مزیتی، بی‌دلیل، بدون برنامه، طرح و نقشه،‌ در غیرمحتمل‌ترین زمان‌ها و مکان‌ها، شما را آزار می‌دهد. شما هم هیچ راه منطقی برای تشخیص اینکه، یک احمق، چرا، چگونه، کی و با چه ابزاری حمله خواهد کرد، ندارید. شک نکنید وقتی با یک احمق روبه‌رو می‌شوید در یک قفس آهنین زندانی شده‌اید و هیچ راه فراری ندارید؛ چون احمق‌ها، تابع هیچ چارچوب و قواعد عقلانی نیستند و به همین دلیل:

الف- معمولاً در اثر حمله غافلگیر می‌شوید.

 ب- و زمانی که از حمله او آگاه هستید، نمی‌توانید یک برنامه دفاعی عقلانی داشته باشید و آن را سازماندهی کنید، چون حمله احمقانه، ساختار عقلانی ندارد.

در واقع، درک و پذیرش اینکه فعالیت‌ها و حرکات یک انسان احمق، کاملاً نامنظم و غیرمنطقی است، نه‌تنها دفاع را با مشکل مواجه می‌کند، بلکه هرگونه آفندی را نیز شکست می‌دهد؛ همان چیزی که دیکنز و شیلر21 هم بدان باور داشتند. دیکنز معتقد بود: «یک مرد نباید بیشتر از آنچه می‌تواند هضم کند، با حماقت بجنگد» و شیلر توصیه می‌کرد ‌«در مقابل حماقت،‌ خدایان نیز بیهوده می‌جنگند».

 

فصل هشتم: چهارمین قانون اساسی حماقت انسان

افراد درمانده، یعنی کسانی که در ناحیه «‌H‌» قرار می‌گیرند، معمولاً نمی‌توانند تشخیص دهند افراد احمق تا چه اندازه خطرناک هستند و این اصلاً تعجب‌آور نیست. شکست این گروه فقط بیان دیگری از سطح درماندگی‌شان است. ولی جالب اینجاست که افراد باهوش و راهزنان هم قدرت آسیب‌زایی حماقت را تشخیص نمی‌دهند و شاید این عدم درک و تشخیص سه دلیل داشته باشد:

1- آنها هنگام مواجهه با احمق‌ها، به جای ترشح فوری مقادیر کافی آدرنالین برای دفاع، دچار غرور یا تحقیر می‌شوند و شکست می‌خورند.

2- ممکن است، فریب این باور را بخورند که یک احمق فقط به خودش آسیب می‌رساند و این‌گونه در درک حماقت و درماندگی دچار خطا و سوگیری شوند.

3- گاهی اوقات وسوسه می‌شوند که با یک احمق ارتباط برقرار کنند، به او نزدیک و چه‌بسا با او رفیق یا شریک شوند تا بتوانند از نقشه‌های او علیه خودش استفاده کنند، کاری که تاوانش سنگین و عواقبش فاجعه‌بار است. چون:

الف- مبتنی بر درک نادرست از ماهیت حماقت است.

ب- به فردِ احمق فضا و بستر بیشتری برای اجرای طرح یا نقشه‌هایش می‌دهند و او را قهرمان بازی که شروع شده است می‌کنند. در واقع آنقدر به وسوسه‌های ذهنی خود و پیروزی فکر می‌کنند که یادشان می‌رود، احمق‌ها، رفتاری نامنظم، چریکی و غیرقابل پیش‌بینی دارند و جنگیدن یا شراکت با آنها، مانند پودر شدن در کسری از ثانیه است.

قدرتی که به وضوح در چهارمین قانون اساسی حماقت انسانی بدان اشاره شده است:

افراد غیراحمق همیشه قدرت مخرب افراد احمق را دست‌کم می‌گیرند. به ویژه آنکه دائماً فراموش می‌کنند، در هر زمان، مکان و تحت هر شرایطی برخورد یا معاشرت با احمق‌ها همیشه اشتباهی پرهزینه است.

توصیه‌ای که آن را انسان‌های زیادی در طول قرن‌ها و هزاره‌ها، در ابعاد عمومی و خصوصی زندگی‌شان نادیده گرفته، شکست خورده و خسارت‌های غیرقابل تصوری را متحمل شده‌اند.

 

فصل نهم: تحلیل کلان و پنجمین قانون اساسی حماقت انسان

303به جای در نظر گرفتن رفاه فرد، اجازه دهید رفاه جامعه را در نظر بگیریم که در این زمینه به عنوان مجموع جبری شرایط فردی تلقی می‌شود و درک کامل قانون اساسی پنجم برای تحلیل آن ضروری است. البته لازم است به عنوان یک توضیحِ داخل پرانتز این را نیز در گوشه ذهن بنشانید که «از میان پنج قانون اساسی، قانون ِپنجم، معروف‌ترین است» و نتیجه حاصل از آن، به صورت مکرر نقل‌قول شده است. پنجمین قانون می‌گوید:

«آدمِ احمق خطرناک‌ترین نوع آدمی است.»

و نتیجه آن:

«یک آدم احمق از یک راهزن خطرناک‌تر است.»

در تفسیری ساده؛ نتیجه عمل یک راهزن کامل، فقط و فقط، انتقال ثروت / یا رفاه است. بعد از غارتگری، یک راهزن، سودی را به دست می‌آورد که دقیقاً معادل ضرر یک فرد یا یک جامعه است. از این‌رو، اگر همه اعضای یک جامعه، راهزنانی کامل هم باشند، فاجعه بزرگی رخ نمی‌دهد و آن جامعه راکد می‌ماند؛ بی‌بهره از رشد و توسعه اقتصادی و انباشته از فساد و دزدی. در چنین جامعه‌ای، کسی که غارتگری نکند باخته است و چنانچه هر کدام از افراد این جامعه به نوبت، دست به غارت بزنند، نه‌تنها جامعه به عنوان یک کل، بلکه خود افراد نیز در نهایت به وضعیتی کاملاً ثابت و البته بدون تغییر خواهند رسید. در معنایی ساده، همه غارتگر می‌شوند. همه سود می‌برند و همه با هم رکود یا ثبات را تجربه می‌کنند. اما وقتی پای احمق‌ها در میان باشد، داستان کاملاً متفاوت خواهد شد. احمق‌ها، باعث ضرر و زیان فردی و اجتماعی می‌شوند گاه بدون آنکه خودشان سودی برده باشند. از این حیث، جامعه‌ای یکدست‌شده یا دارای بیشترین تعداد از احمقان، جامعه‌ای فقیر و نابودشده است. به این نمودار نگاه کنید:

در حالی که عملکرد افراد در سمت راست خط «POM» به رفاه جامعه می‌افزاید، فعالیت و اقدامات افرادی که به سمت چپ خط «POM» می‌روند، باعث وخامت اوضاع می‌شود. به عبارتی، افراد درمانده منطقه «H‌1» و راهزنان ناحیه «‌B‌1‌» با کمی رفتار هوشمندانه در کنار افراد باهوش منطقه «I»، می‌توانند یک جامعه را در درجات مختلفی به رفاه و ثروت برسانند. اما راهزنان احمق منطقه ‌«‌B‌s‌» و درمانده‌های احمق ناحیه «‌H‌s‌»، می‌توانند به خاطر حماقت، خسارت و ضرر وارده از سوی احمق‌ها را مازاد کرده و قدرت تخریب آنها را بیشتر کنند. یافته‌ای که بر مبنای دومین قانون حماقت انسانی، باز تاکید می‌کند تعداد افراد احمق در جامعه یک مقدار ثابت است که تحت تاثیر زمان، مکان، نژاد، طبقه یا هیچ متغیر اجتماعی، فرهنگی و تاریخی قرار نمی‌گیرد و این اشتباهی عمیق است اگر باور کنیم تعداد احمق‌ها در یک جامعه رو به زوال بیشتر از یک جامعه در حال توسعه است. هر کدام از این جوامع گرفتار درصد یکسانی از افراد احمق هستند و تنها تفاوت‌شان در ضعف یا قدرت عملکرد آنهاست با این فرضیه‌ها که:

الف- افراد احمق یک جامعه از سوی سایر اعضا اجازه فعالیت بیشتر و انجام اقدامات مخرب‌تر را می‌یابند.

ب- تغییر در ترکیب بخش‌های غیراحمق این جوامع بر مبنای نمودار بالا، با کاهش نسبی جمعیت مناطق «‌I،‌H‌1‌ و B‌1‌» و افزایش متناسب جمعیت در نواحی «H‌s و B‌s‌»، ارتباط دارد.

304

پیش‌فرض‌های نظری که با تحلیل‌های جامع تاریخ اقتصادی همخوانی دارند و به ما اجازه می‌دهند تا نتیجه‌گیری‌های تئوری را با شیوه‌ای واقعی‌تر و مبتنی بر جزئیات بیشتر، بار دیگر فرموله کنیم و بازگشتی به این استدلال داشته باشیم که در هر دوره‌ای از تاریخ، جوامعی که از نردبان توسعه بالا رفته‌اند دارای تعداد قابل توجهی از افراد احمق بوده‌اند با این تفاوت که در بسیاری از این کشورها، تعداد زیادی از افراد باهوش وجود داشته‌اند که موفق شده‌اند از پیامدهای حضور احمق‌ها بکاهند و در عین حال با کسب دستاوردهای مثبت برای خود و تمامی مردم، با تلاشی بیشتر، روند پیشرفت و توسعه کشورشان را قطعی کنند. قابلیتی که نبودش برای کشورهای در حال توسعه و متشکل از راهزنان و درماندگان احمق، پیامدی جز زوال، انحطاط و نابودی نداشته و آنها را راهی جهنمِ احمق‌ها کرده است.

 

ضمیمه

در زیر یک نمودار پایه را مشاهده خواهید کرد که به راحتی می‌توانید از آن برای ثبت اقدامات افراد یا گروه‌هایی که در حال حاضر با آنها سروکار دارید، استفاده کنید. بیایید برای تجربه هم که شده، این کار را روزانه تکرار کنید. از نتایج آن حیرت‌زده شوید و به نظر من حتی بترسید و برای حذف یا بودن آدم‌های اطرافتان یک اقدام منطقی اتخاذ کنید.

اسامی افرادی که من هر روز با آنها ارتباط دارم:

...................................................

...................................................

...................................................

محور X: .............................................

محور Y: ............................................

پی‌نوشت‌ها:

1- کنترپوان (contrepoint) اصطلاحی در تئوری موسیقی است که برای توصیف رابطه دو یا چندسری نت به‌کار می‌رود که با هم نواخته می‌شوند و از نظر هارمونی با همدیگر هماهنگ هستند اما از نظر ضرباهنگ و ملودی مستقل از یکدیگرند.

2- مفهومِ فوگ (Fugue) در موسیقی، یک فرم با ساختاری کنترپوانتیک است که در دو یا چند صدا و بر اساس یک درونمایه (سوژه) ساخته می‌شود. سوژه در ابتدا به تنهایی و بدون همراهی معرفی شده، سپس در تمامی قطعه با همراهی صداهای دیگر، بارها بازنوازی، تقلید و تکرار می‌شود. این تکرار و توالی هربار در درجات و گام‌های متفاوتی به اجرا درمی‌آید.

3- Allegro ma non troppo

4- El papel de las especias (y de la pimienta en particular) en el desarrollo económico de la Edad Media

5- vandals‌: قبایل ژرمن شرقی بودند که برای نخستین‌بار در جنوب لهستان حدود سال 120 پیش از میلاد خود را نشان دادند و در دوره رنسانس و مدرن، شماری از نویسندگان آنها را غارتگران تاریخ و بربرها نامیدند.

6- این جملات، یادداشت و دست‌نوشته کارلو چیپولا قبل از چاپ رسمی کتاب برای ناشر است که ناشر آن را در نخستین چاپ خصوصی در زیر یادداشت خود، با عنوان «توصیه‌ای برای خوانندگان» چاپ کرد.

7- Marc Abrahams  /Ig Nobel Prize

8- Bardi,Ugo /Springer journal

9- نسیم نیکلاس طالب نویسنده، دانشور، آماردان و تحلیلگر ریسک لبنانی-آمریکایی است که آثارش بر مسائل تصادفی بودن، احتمال و عدم قطعیت متمرکز است. کتاب قوی سیاه او که در سال ۲۰۰۷ منتشر شد، در ارزیابی ساندی تایمز به عنوان یکی از ۱۲ کتاب اثرگذار بعد از جنگ جهانی دوم توصیف شده است.

10- قانون بازدهی نزولی (Law of Diminishing Marginal Returns)، نظریه‌ای در علم اقتصاد است که بیان می‌کند افزایش پی‌درپی یک واحد از نهاده متغیر، مقدار تولید کل را در مرحله اول به مقدار زیادی افزایش می‌دهد و در مراحل بعدی به مقدار کمتری افزایش می‌یابد و با افزایش استفاده از نهاده، مقدار تولید با نرخ کاهنده افزایش می‌یابد. به بیانی دیگر تولید با نرخی کاهنده افزایش می‌یابد.

 11- در اقتصاد، رابطه معکوس بین نرخ بیکاری و رشد اقتصادی تحت عنوان قانون اوکون بیان می‌شود. این قانون از نام آرتور ملوین اوکون گرفته شده است.

 12- معادله لوتکا-ولتررا که معادله شکارچی-شکار هم نامیده می‌شود، یک زوج معادله دیفرانسیلی غیرخطی است که به عنوان مدلی برای سیستم‌های زیستی که در آنها دو گونه به صورت شکارچی و شکار وجود دارند، به‌کار می‌رود. این معادلات اولین‌بار از سوی آلفرد لوتکا در سال ۱۹۲۵ و ویتو ولتررا در سال ۱۹۲۶ ارائه شدند.

 13- تا پیش از مطرح شدن فرضیه گایا (Gaia‌)، دیدگاه متعارف زیست‌شناسان (به عنوان طبیعت‌شناسان عصر جدید) برای تبیین فرآیند شکل‌گیری و تحول حیات در سیاره زمین، مبتنی بر نظریه‌ای بود که ریشه در قرن نوزدهم داشت؛ یعنی نظریه تحول داروینی. بر اساس این نظریه که توسط چارلز داروین، مطرح شده بود، حیات و موجودات زنده، خود را با شرایط محیطی سیاره‌ای که در آن به سر می‌برند، تطبیق می‌دهند. به عبارت دیگر، موجودات زنده، در تعامل با سیاره خود، صرفاً تاثیرپذیر هستند. تعامل و اثرپذیری که به باور جیمز لاولاک، نمی‌توانست کامل باشد و به طرح دیدگاه کاملاً جدید و گسترده‌تری چون گایا نیاز داشت. بر اساس گایا، موجودات زنده فقط جزئی از یک فرآیند کلی‌تر «حیات» در زمین هستند. به عبارتی، این «کل سیاره» است که زنده محسوب می‌شود و هر یک از موجودات، در واقع همانند سلول‌های این موجود زنده عمل می‌کنند؛ یعنی نه‌تنها موجودات از محیط سیاره خود تاثیر می‌پذیرند بلکه بر این محیط نیز تاثیر می‌گذارند؛ تاثیرگذاری که هم پیامد خوب دارد و هم پیامدهای منفی و غیرقابل جبران و خطرناک.

14- نویسنده در اینجا برای نشان دادن تفاوت میان جذبه و سست‌عنصری، طبع فکاهی‌گونه و گاه احمقانه از دو واژه «‌gravitas and levitas» استفاده کرده است و برای توضیح معنایی آنها به تفاسیر باستانی استناد می‌کند. به باور کارلو چیپولا، به افرادی که دارای قدرت و اقتدار هستند اغلب گراویتاس گفته می‌شود. اما در مقابل لویتاس‌ها یک رفتار بازیگوشانه دارند که می‌تواند خلق‌وخوی آنها را سبک و رفتارشان را بی‌اثر کند. در واقع لویتاس‌ها، خصلت‌هایشان خاکستری است در حالی که گراویتاس‌ها نماد جاذبه‌اند و جاذبه از تفکر عمیق می‌آید.

15- برگرفته از کتاب «تبار انسان» چارلز داروین و بر مبنای همان مفهوم است.

 16- داروین در کتاب «خاستگاه گونه‌ای» که یکی از مهم‌ترین کتاب‌های اوست، توضیح می‌دهد انسان‌ها با همه موجودات حتی کرم‌ها و فیل‌ها در استفاده از محیط، خاستگاه مشترکی دارند و در کنار این اصل، باید توجه داشت که اَعمال حیاتی، پروسه‌های منطقی حفظ حالت زنده هستند و هرگونه انحراف از مَشی منطقی آنها، کمابیش به بروز اختلال در سیستم و حذف حالت زنده منجر می‌شود.

17- زمانی که تئوری «تعداد احمق‌ها بی‌نهایت است» مطرح شد، بسیاری آن را تفسیر کردند، بسیاری به اغراق شاعرانه از آن پرداختند و البته بسیاری نیز به تقابل با آن برآمدند و استدلال کردند که تعداد احمق‌ها نمی‌تواند بی‌نهایت باشد چون تعداد افراد زنده روی کره زمین محدود به عددی مشخص است.

18- خام‌ترین و ساده‌ترین نوع راهزنی، دزدی است و راهزن کامل کسی است که با کارهای خود باعث وارد آمدن ضرر و زیان به دیگران برابر با سود و منفعت به‌دست‌آورده برای خود می‌شود.

19- The United States dollar

20- The pound sterling

21- Charles Dickens & Karl Martin Schiller

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها