شناسه خبر : 44371 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

خودمختارهای پوپولیست

چه کسانی طرز فکر ما را در مورد عوام‌فریبی تغییر داده‌اند؟

 

آسیه اسدپور / نویسنده نشریه 

72«آرام بگیرید. پوپولیست‌ها جهان را نخورده‌اند. من خودِ پوپولیسمم. فرزند جورجیا. شاگرد مکتبِ توماس واتسون و متفاوت از همه آژیتاتورهای پوپولیست، برنامه‌ریزان اجتماعی، حامیان اعتدال و مدافعان حق رای زنان. من در ژرمیاهای ضدپوپولیستی، قرائت متفاوت‌تری از جنبش پوپولیستی آمریکا به عنوان یک شورش متعصبانه، بومی‌گرا و ضدیهود یا غرق در «اضطراب وضعیت» دارم تا نویدبخش یک چرخش جسورانه جدید در نظام‌های پلوتوکراتیک باشم. آیا این را قبول ندارید؟». «نه قبول نداریم؛ ما مورخان پوپولیسم آمریکایی این ادعا را قبول نداریم که جیمی کارتر دموکرات، با این مانیفست انتخاباتی در بهار 1976 می‌تواند یک پوپولیست واقعی باشد. او مثل جدِ مادری خود توماس واتسون، مصداق یک پارادوکس سیاسی است که نه در معنای سخیف «‌Mugwump» که با همان تعبیر اولیه انگلیسی، صرفاً مانند یک سرباز عمل کرد و رهبر مبارزِ پوپولیست نبود. کمااینکه، لارنس گودوین هم با تعریفی از پوپولیسم، نشان داد کارتر، چیزی که فکر می‌کرد نبود. به‌زعم گودوین، پوپولیسم، تحلیلی انتقادی از ساختار خاص سرمایه‌داری مالی را در زمانی نشان می‌دهد که ناخداهای صنعت و سرمایه‌داری در فرآیند تعریف قوانین اساسی آتی برای رفتار اجتماعی، اقتصادی و سیاسی آمریکایی‌های قرن بیستم بودند و پوپولیست‌ها این قواعد اساسی را نه‌تنها غیردموکراتیک و استثمارگر می‌دانستند، بلکه خودِ دموکراسی مردمی را به‌طور مخربی محدود می‌کردند. آنها جرات داشتند احساس استقلال و احترام به خود، تحلیل دموکراتیک از دنیایی که در آن زندگی می‌کردند و نگرش خویش از جامعه‌ای را که مردم به جای ترکیب‌های شرکتی، قواعد گفت‌وگوی مدنی را تعیین می‌کردند نشان دهند اما کارتر این‌گونه نبود. برای همین، وقتی مفسران و پژوهشگران امروزی نگران پیامدهای پوپولیسم برای لیبرال‌دموکراسی می‌شوند و به نمونه‌هایی مانند نایجل فاراژ، رهبر حزب برگزیت بریتانیا، ویکتور اوربان، نخست‌وزیر مجارستان، دونالد ترامپ در ایالات متحده، نارندرا مودی چهره مشهور حزب بهاراتیا جاناتا در هند یا مارین لوپن، رهبر حزب راست افراطی اجتماع ملی در فرانسه اشاره می‌کنند؛ جیمی کارتر حتی به سختی در گروه پوپولیست‌ها قرار می‌گیرد و این برهان را تقویت می‌کند که تاریخ باید به شدت در تعریف و نحوه استفاده از کلمه «پوپولیسم» محتاط باشد و از دیدگاه بیش از حد ساده‌انگارانه پوپولیسم و همبستگی‌های آن اجتناب کند؛ چرا که طبق بیشترین استناد به کتاب «پوپولیسم: مقدمه‌ای بسیار کوتاه» از کاس مود و کریستوبال کالتواسر، پوپولیسم «یک ایدئولوژی لاغر و نحیف است که جامعه را به دو اردوگاه همگن و متضاد، «مردم پاک» در مقابل «نخبگان فاسد» تقسیم می‌کند، به «ایدئولوژی‌های میزبان» در چپ و راست متصل است و هرچند بخشی از دموکراسی است، اما به واسطه پوپولیست‌ها، چالش‌های فزاینده‌ای را برای سیاست‌های دموکراتیک به وجود می‌آورد و تهدیدی جدی برای دموکراسی است»؛ تهدیدی که اکنون در کشورهایی چون مجارستان، هند و ترکیه مشهود است و روایات عموماً مثبتِ دهه 1930 در دهه 1950، تحت تاثیر مک‌کارتیسم از یک‌سو و نظریه مدرنیزاسیون از سوی دیگر، با تصاویر ساخته‌شده از کشاورزان عقب‌مانده‌ای که عمدتاً مسوول توسعه جامعه یهودی‌ستیز محبوب آمریکایی بودند، دنیای پوپولیسم ریچارد هافستاتر را به تضاد کشانده است.

عصر اصلاحات

هیچ اثری در تاریخ ایالات ‌متحده، به اندازه کتاب «عصر اصلاحات» هافستاتر، انگیزه‌های رادیکال و رفرمیستی در اوایل قرن نوزدهم را که در «نیو دیل» برنامه اقتصادی و اجتماعی فرانکلین روزولت رئیس‌جمهور آمریکا، به اوج خود رسید، نتوانسته پیش‌بینی کند. هافستاتر علاقه‌مند بود میراث نسبی و تاثیر جنبش به اصطلاح پوپولیستی، به رهبری کشاورزان و با محوریت حزب ارضی اواخر قرن نوزدهم را با جنبش مترقی که دوران شکوفایی آن به دو دهه اول قرن بیستم بازمی‌گردد و عمدتاً از سوی نخبگان شهری رهبری می‌شد، ارزیابی کند. او با لحنی از همدردی تحقیرآمیز، پوپولیست‌ها را به عنوان بازنده‌های آتاویستی در فرآیند مدرنیزاسیون معرفی کرد و هدفش این بود که برای درک بهتر، تاریخ را به زمان ساده‌تری برگرداند؛ یعنی زمانی که کشاورزان استقلال اندکی از زندگی شهری را حفظ کرده بودند. البته بازنمایی او از پوپولیست‌های تاریخی ناشی از نگرانی‌های خودش در مورد پوپولیسم به عنوان یک پدیده سیاسی عمومی و همچنین تجربیات سیاسی دهه 1930 هم بود. برای لیبرال‌های اواسط قرن مانند هافستاتر، پوپولیسم به معنای سطح خیابانی آن، بسیج فاشیسم ایتالیایی، تظاهرات مشعل روشن آلمان نازی و جمعیت بدخواه جنبش ضد نیو دیل آمریکا بود. در حالی که لیبرال‌های دیگر، پوپولیسم را با نسخه‌های «چپ»‌، مانند هیوی‌لانگِ چپ‌گرای لوئیزیانا تایید می‌کردند؛ انعکاس سوءظنی عمیق به سیاست توده‌ای که آرتور شلزینگر آن را لیبرالیسم «مرکز حیاتی» می‌نامید. از سویی دیگر، اگر هافستاتر، پوپولیست‌ها را هشداری درباره «شورش خشن مردمِ ناامید» می‌دانست، به اصلاح‌طلبان جنبش مترقی که به تعبیر او بهترین ایده‌های پوپولیست‌ها را در عین رد عقل‌گرایی رد می‌کردند، به نفع خود نگاه می‌کرد تا تفسیر تاریخی خود را از تعهدات سیاسی معاصر لیبرال‌های پس از جنگ نیز منعکس کرده باشد. چرا که اگر پوپولیسم به‌عنوان یک پدیده سیاسی عمومی، واژه‌ای برای بیانِ غلط سیاست بود، لیبرال‌های ضدکمونیست در اوج اعتماد به تکنوکرات‌های اواسط قرن معتقد بودند که تفسیر درست، با نخبگان رهبر و تکنوکرات معنا خواهد داشت، دقیقاً همان چیزی که هافستاتر تاکید داشت. او معتقد بود، در جنبش مترقی، با تعهد به مدیریت علمی، سیاست عمومیِ مبتنی بر شواهد، اعتبار، حرفه‌ای‌سازی و آموزش به عنوان شیوه‌ای از کنترل اجتماع، بهترین نوع از یک سیستم را می‌توان شکل داد؛ سیستمی که حداقل به استناد مورخان دانشگاهی در مورد پوپولیست‌های اصلی آمریکایی امروزه خوب عمل نکرده و در طول چهار دهه گذشته، چندین تفسیر جایگزین از پوپولیست‌های تاریخی که در آنها پژوهشگر از پوپولیست‌ها به‌عنوان وسیله‌ای برای ایجاد «گذشته قابل استفاده» برای تصویرسازی مطلوب از سیاست معاصر استفاده کرده، پدیدار شده است.

لیبرال‌های مرکزگرا

آغاز روایت‌های تجدیدنظرطلب از حیث پوپولیستی که به لارنس گودوین نسبت داده می‌شود استدلال می‌کند، پوپولیست‌های اولیه صرفاً بازنده‌های خشمگین فرآیند مدرن‌سازی نبودند، بلکه در عوض نشان‌دهنده جنبشی با وعده‌های دموکراتیک بودند. آنها رادیکال‌های آینده‌نگری بودند که می‌خواستند با یک سیستم صنعتی دموکراتیک و دگرگونی ارزش‌های اجتماعی به افراد کمک کنند تا از انسانیت خود محافظت کرده و استقلال‌شان را در جامعه‌ای که به سرعت در حال صنعتی شدن است از دست ندهند.  برای مثال، در جنبش‌های مردمی دهه 1960، پوپولیسم برای برنامه‌ها و سازمان‌ها اهمیت کمتری داشت تا «اقدامات» ارتباطی بین‌فردی که گودوین آن را «فرهنگ خودساخته عزت جمعی و فردی» توصیف می‌کرد. در واقع برای یک جنبش گسترده، پرشور و خلاقانه بیش از هر چیزی، نیاز به تقویت روابط انسانی بود؛ اقناع پوپولیستی که مایکل کازین، مورخِ آمریکایی و استاد دانشگاه جرج‌تاون طبق ارزیابی مطلوب گودوین از پوپولیست‌های اصلی آن را بسط و تعمیم داد. کازین در کتاب «پوپولیسم چیست؟»، پوپولیست‌های اصلی را برای اولین بار در توالی یک قرنی از اپیزودهای تاریخی، «آمریکاگراهای میهن‌پرست» معرفی کرد، جمعی از تولیدکنندگان سخت‌کوش، مستقل و متکی به خود که در برابر «نخبگان انگلی اقتصادی استثمارگر»، می‌ایستند. در حقیقت، از نظر کازین، رهبر سابق دانشجویان هاروارد، برای یک جامعه دموکراتیک و تنبیه‌شده از جناح «‌Weatherman‌»، پوپولیسم به عنوان یک پدیده فراتاریخی بیش از هر چیزی نمایانگر شکل اصیل آمریکایی از چپ‌گرایی دموکراتیک است، فردی که به‌طور منحصر‌به‌فردی قادر است پای لیبرال‌های بی‌عیب و نقصِ مرکزگرا را در مقابل آتش برابری‌طلبی اقتصادی نگه دارد. همانی که چارلز پُستل در کتاب «‌چشم‌ انداز پوپولیستی» با تکیه بر آن، گزارش هافستاتر از پوپولیست‌های اصلی را به عنوان بازنده‌های خشمگین و عقب‌مانده در فرآیند مدرنیزاسیون هدف قرار می‌دهد و با اتکا بر بعد اقتصادی پوپولیسم، اعلام می‌کند پوپولیست‌ها، نادان نیستند چرا که کشاورزان سنت‌گرا هم – اعم از سیاه یا سفید، مرد یا زن- از تگزاس تا داکوتاها، از جورجیا تا کالیفرنیا، تلاش کردند از نوآوری‌های جدید برای اهداف خود استفاده کنند، به دنبال دانش علمی و فنی بودند و برای اصلاحات، سازمان‌های بسیار متمرکزی تشکیل دادند تا تجارت‌های تعاونی در مقیاس‌های بزرگ با وجود فشار بر اساس پیچیده‌ترین بوروکراسی‌ها توسعه یابد. صدها هزار زنِ مزرعه‌دار پوپولیست به دنبال تحصیل، اشتغال در مدارس و ادارات و زندگی مدرن‌تر بودند. حتی معدنچیان، کارگران راه‌آهن و دیگر پوپولیست‌های کارگری به کشاورزان پیوستند تا به دولت نظارت‌گر انگیزه بدهند و فعالان دیگر شهرهای جدید، پوپولیسم را با یک بعد شهری پویا ارائه کنند تا از نظر تجاری و فکری به خوبی با جهان ارتباط گسترده‌ای داشته باشند. در واقع، پوپولیست‌ها به جای یوکل‌های عقب‌مانده، به دنبال آن بودند که با تغییر جهان پیرامون‌شان، جایگاهی برای انواع محلی‌گرایی و همبستگی پیدا کنند؛ کمااینکه در آستانه بحران مالی بزرگ، پوپولیست‌های اصلی، منتقدان پیشرویی بودند که با نسخه‌ای از پوپولیسم مناسبِ جنبش‌های (چپ) معاصر، از اشکال «محلی و پایدار» تداعی اقتصادی حمایت می‌کردند و این نشان داد که پوپولیسم مربوط به یک ایدئولوژی خاص نیست؛ بلکه مجموعه‌ای از ترفندهای سیاسی و شیوه‌های بیان است که می‌تواند خود را به ایدئولوژی‌های مختلف، از چپ تا راست افراطی، متصل کند؛ به عنوان شکلی از عملکرد سیاسی  نشان‌دهنده اثری خطرناک برای عملکرد موثر فناوری‌های پیشرفته و پیچیده سازمانی باشد؛ دلیل خوبی برای دفاع از لیبرال‌های کوچک، ارزش‌های لیبرال، عقلانیت و سیاست مشورتی که از سوی نخبگان مسوول و خودانکار رهبری می‌شود، ارائه بدهد؛ یا حتی فارغ از همه اینها، ما را به این تشخیص برساند که در عصر دونالد ترامپ و برگزیت، در دوران «جنبش پنج ستاره ایتالیا»، در لحظه‌ای که ما شاهد سرکوب ناشی از سیاست پوپولیستی ویکتور اوربان در مجارستان و رجب اردوغان در ترکیه هستیم، برداشت‌های مثبت و روشن از پوپولیسم یک‌بار دیگر می‌تواند ساده‌لوحانه به نظر برسد، به‌خصوص آنکه پای اقتصاد در میان است.

پوپولیسم اقتصادی

بِری آیچنگرین، تاریخدان اقتصادی آمریکایی با تحلیل «پوپولیست‌ها در پای صندوق‌های رای» درباره جریان انتخابات ریاست‌جمهوری سال 1896 و شکاف‌های اقتصادی و هویتی، استدلال می‌کند، پوپولیست‌ها اغلب متهم به حمایت از سیاست‌های اقتصادی کوته‌بینانه و ناپایدار هستند. برای نمونه، در آمریکای لاتین، پوپولیسم اغلب با سیاست مالی غیرمسوولانه، تورم و در نهایت بحران اقتصادی همراه است، پوپولیست‌ها «به صراحت پارادایم محافظه‌کارانه را رد می‌کنند» و پژوهش‌ها همبستگی منفی بین رهبری پوپولیستی و عملکرد اقتصادی را برای آنها تایید کرده‌اند؛ اما با وجود این، همچنان پژوهشگرانی چون دنی رودریک، با طرح اینکه آیا پوپولیسم اقتصادی، تداعی‌گرِ سیاست‌های غیرمسوولانه و ناپایدار، همیشه به فاجعه ختم می‌شود و به اکثر مردم عادی صدمه می‌زند؛ پارادایم جدیدی را در حوزه پوپولیسم و تغییر طرز تفکر ما از این اصطلاح، به وجود آورده‌اند. پارادایمی که خودِ رودریک با تحلیلِ «آیا پوپولیسم لزوماً برای اقتصاد بد است؟» به آن ساختار داده و با بسط معنا و ویژگی‌های پوپولیسم، به این نتیجه رسیده است که برداشتن محدودیت‌ها از سیاست‌های اقتصادی ایده خوبی است، پوپولیسم اقتصادی کار می‌کند و جواب هم می‌دهد. اما ویژگی متمایز پوپولیسم این است که ادعا می‌کند «مردم» را نمایندگی کرده و به جای آنها صحبت می‌کند، مردمی که تصور می‌شود با منافع مشترک متحد شده‌اند و «اراده مردمی» به نوبه خود علیه «دشمنان مردم» -اقلیت‌ها و خارجی‌ها (در مورد پوپولیست‌های راست‌گرا) یا نخبگان مالی (در مورد پوپولیست‌های چپ)- قرار می‌گیرد؛ و این در حالی است که پوپولیست‌ها از محدودیت‌های اجرایی سیاسی بیزارند. آنها محدودیت‌های اعمال قدرت خود را لزوماً تضعیف اراده مردم می‌دانند که در سیاست، رویکرد خطرناکی است؛ چون به اکثریت اجازه می‌دهد بر حقوق اقلیت‌ها غلبه کنند. بدون تفکیک قوا، یک قوه قضائیه مستقل، یا رسانه‌های آزاد -نهادهایی که همه خودکامگان پوپولیست از آنها متنفرند- دموکراسی را به ظلم و ستم کسانی که در قدرت هستند، تنزل دهند. انتخابات را به یک نمایش ساختگی مبدل کنند و در غیاب حاکمیت قانون و آزادی‌های مدنی، با دستکاری رسانه‌ها و قوه قضائیه به میل خود، حاکمیتشان را طولانی کنند. به‌طور مشابه در اقتصاد نیز پوپولیست‌ها محدودیت‌های اعمال سیاست‌های اقتصادی را رد می‌کنند و این باعث می‌شود در رژیم‌های شخصی‌شده‌ای مانند ولادیمیر پوتین در روسیه یا طیب اردوغان در ترکیه، نبود محدودیت در هر دو حوزه سیاسی و اقتصادی شهود عینی یابد و در مقابل آن در رژیم‌های استبدادی و سرکوب‌گر دموکراسی چون پینوشه در شیلی، جنبه‌های مهم سیاست اقتصادی بر روی پایلوت قرار گیرد یا به تکنوکرات‌ها تفویض شود، در حالی که یک رژیم می‌تواند به معنای اقتصادی پوپولیستی باشد بدون اینکه هنجارهای لیبرال و کثرت‌گرا در حوزه سیاسی را رد کند یا هم در سیاست و هم در اقتصاد محدود باشد؛ رژیمی که می‌توان آن را «تکنوکراسی لیبرال» نامید و بین پوپولیسم سیاسی -فرسایش حقوق اقلیت‌ها که تقریباً همیشه خطرناک است- و پوپولیسم اقتصادی، که تلاش می‌کند محدودیت‌های اعمال‌شده بر سیاستگذاران اقتصادی را حذف کند، تمایز قائل شد. برآورد پژوهشی که با استناد به الگوی «آزادی آزمایش در سیاست اقتصادیِ» دولت فرانکلین دی روزولت، ویژگی‌های هوی لانگِ عوام‌فریب و فرماندار مستبد لوئیزیانا یا پدر چارلز کوفلین فاشیست با ده‌ها میلیون پیرو در رادیو روزولت، می‌تواند تایید کند، نجات اقتصاد بازار و دموکراسی در طول رکودهای بزرگ مستلزم بازنگری قابل توجه در رویه‌های اقتصادی تثبیت‌شده‌ای است که دیگر در خدمت منافع اکثریت نیست و در عین حال، انجام این کار بدون کاهش موثر محدودیت‌های حاکم بر سیاست اقتصادی غیرممکن است. از این‌رو، تفویض اختیار به آژانس‌های مستقل (داخلی یا خارجی) به منظور جلوگیری از آسیب اکثریت به خود در آینده و تحکیم توزیع مجدد ناشی از یک مزیت سیاسی موقت برای طولانی‌مدت، گرچه مطلوب هستند و پوپولیسمی که هنجارهای لیبرال، کثرت‌گرا و دموکراتیک را تضعیف می‌کند همواره خطرناک است؛ اما مواقعی وجود دارد که برخی از پوپولیسم‌های اقتصادی ممکن است تنها راه جلوگیری از قد کشیدن عموزاده خطرناک‌شان، یعنی پوپولیسم سیاسی باشند و به همین دلیل، پوپولیسم در اقتصاد همیشه و لزوماً بد نیست؛ هرچند اختلاف نظرها به قوت خود تا به امروز ادامه دارد و در نمونه عینی و جدیدترِ آن، هنوز این سوال محل ابهام است که آیا اقتصاددانان معاصر یا دهه 1980، سیاست‌های سیاسی اقتصادی مانند ضرب سکه را رد می‌کنند یا اینکه به سیستم دوفلزی معتقدند و پوپولیسم را راه مشروع / نامشروعِ «رویالیسم اقتصادی» می‌دانند؟

ضرب نقره، تحقیر طلا

بی‌شک، در پاسخ به اینکه اقتصاددانان آمریکایی دهه 1890 چگونه به پیشنهادهای سیاسی پوپولیست‌ها نگاه می‌کردند، با توجه به اینکه، در سال 1880 تنها سه استاد اقتصاد در 28 کالج آمریکا وجود داشت و در سال 1900 این تعداد به 51 نفر رسید تا انجمن اقتصادی آمریکا بتواند فصلنامه اقتصاد و مجله اقتصاد سیاسی را چاپ کند، نمی‌توان به سندهایی که اجماع روشنی درباره این موضوع دارند، دست یافت، اما آنچه قابل استناد است، دیدگاه برخی از اقتصاددانان حوزه سیاست‌های مالی و پولی است. برای نمونه، ایروینگ فیشر، اقتصاددان آمریکایی که بیشتر به دلیل کارش در زمینه نظریه سرمایه شناخته شده و به توسعه نظریه پولی مدرن کمک کرده است، یکی از مخالفان ضرب سکه بود. فیشر اعتقاد داشت، بحث ارز منعکس‌کننده تضاد توزیعی بین طلبکار و بدهکار است. افزایش ارزش طلا به ضرر بدهکاران می‌شود و مصون ماندن قرارداد بدهی موضوع بسیار مهمی است؛ چون وقتی کشاورزی وام مسکن را به صورت اسمی دریافت می‌کند، ریسک آن را هم بر عهده خواهد گرفت. اضافه‌تر آنکه، سیستم استاندارد پولی دوفلزی در مقابل مونومتالیسم، صرفاً در یک نسبت خاص ارزش بررسی دارد و نسبت 16 به 1 «به معنای تحقیر استاندارد هر کشوری است که آن را مبنا قرار داده و طبق آن عمل می‌کند». فرانک ویلیام تاوسیگ استاد اقتصادِ هاروارد و سردبیر فصلنامه اقتصاد طی سال‌های 1935-1896 نیز که با ردِ درخواست برای استفاده بیشتر از نقره موافق است، طبق این استدلال که کاهش تورم به دلیل عوامل پولی نیست، هیچ ضرر جدی به دلیل عرضه ناکافی پول وجود ندارد، رکود عمومی دیده نمی‌شود و بدهکاران رنج نمی‌کشند، در مورد استاندارد پولی ترجیحی تردید ندارد. او در کتاب «وضعیت نقره در ایالات متحده» نوشته است: «طلا، کارکردی بر مبنای ارزش و معیار ارزشی معطوف به کمال دارد، همان انتظارِ معقولی که از هر سیستم پولی باید داشت.» اما در مقابل، فرانسیس آماسا واکر از دانشگاه هاروارد، با صراحت هشدار داده که «پول کاغذی قدرت پدران و شوهران را تضعیف می‌کند، به «زنانگی» منجر می‌شود... و نقره پوپولیستی چیزی جز یک توطئه شیطانی برای تقلیل «بالاترین تمدن» به سطح «آسیایی‌های بت‌پرست» نیست»؛ اظهارنظری نژادپرستانه که دقیقاً در نقطه مقابل دیدگاه الیشا بی ‌اندروز، رئیس دانشگاه براون و کمیسر ایالات‌متحده در کنفرانس بین‌المللی پول در بروکسل در سال 1892، قرار دارد. فردی که حامی ضرب سکه و نقره بود اما متولیان براون او را قبول نداشتند. آنها حتی در سال 1897، از او خواستند تا بیان عمومی نظراتش را متوقف کند، زیرا نگران بودند کار او باعث آزار اهداکنندگان ثروتمند شود. اما چون اندروز به دیدگاهش باور داشت، در قبال این درخواست، استعفا کرد (این موضوع اعتراضات به نقض آزادی دانشگاهی را به همراه داشت، به نحوی که پس از اعتراض استادان و همکاران اندروز، متولیان مجبور به رد استعفا شدند و اندروز در سمت خود باقی ماند). او تاکید داشت کاهش تورم نتیجه پیشرفت در فناوری تولید است. به گفته او، «منظور مردم هنگام انکار افزایش قیمت طلا در حالی که اعتراف می‌کنند قیمت‌های عمومی کاهش یافته، این است که فرم تغییریافته معادله بین طلا و کالا از ناحیه طلای موجود و توازن آن سرچشمه نمی‌گیرد. یعنی متاثر از افزایش تلاش انسانی برای تولید طلا، توسعه کار برای تامین پول خرید طلا یا عدم استفاده از نقره نیست، بلکه به‌طور کامل از کالا تاثیر می‌پذیرد و به همین خاطر، با توجه به کاهش تلاش انسانی برای خلق کالا، این دیدگاه و نگرش اشتباه نیست حتی اگر اقتصاددانان برجسته با این ارزیابی مخالف باشند»؛ که واقعاً هم دیدگاه نادرستی نبود؛ چون میلتون فریدمن، با مزیت نزدیک به 100 سال آینده‌نگری، با سیستم دوفلزی موافق بود و باور داشت یک سیستم دارای دو نوع پول رایج -به‌طور سنتی طلا و نقره- مبتنی بر نسبت 16به1 می‌تواند ثبات قیمت بیشتری را نسبت به استاندارد طلا ارائه دهد. او درباره این استدلال که سیاست‌های پوپولیستی منعکس‌کننده منافع خاصی است تاکید کرده بود منافع ویژه در هر دو طرف بحث درگیر است، خواه منافع استخراج نقره از یک‌سو باشد یا «وال‌استریت... یا تک‌فلزی‌ها» از سوی دیگر. ادعایی که جوزف شومپیتر، ترویج‌دهنده اصطلاح «تخریب سازنده» در علم اقتصاد هم آن را قبول داشت و استدلال به نفع دوفلزی‌ها را متقاعدکننده‌تر می‌دانست. به باور او «بیمتالیسم (bimetallism)، شکارگاه اصلی هیولاهای پولی بوده است. با وجود این، این واقعیت محض است که محصولات نیمه‌آسیب‌شناختی و همچنین چیرگی حزب طلا، تمایل به محوکردنی دارند که در بالاترین سطح خود، به بهترین مناقشات دوفلزی می‌رسد. حتی با وجود حمایت یا مخالفت‌های جامعه دانشگاهی که از سیستم دوفلزی یا دیگر سیستم‌های پولی وجود دارد». مخالفت‌هایی که دامنه آنها گاه به اختلافات اقتصادی در حوزه سیاست هم کشیده شده است؛ مثل شکست دموکرات‌های مدافع ضرب نامحدود سکه نقره در برابر جمهوریخواهان حامی استاندارد طلا در انتخابات سال 1896.

شکست مالیاتی

نزدیک به صد سال بعد از نخستین انتقال قدرت با آرای الکترال در تاریخ آمریکا، اقتصاد، موضوع رقابت‌های انتخاباتی سال ۱۸۹۶ میلادی شد. تا آن زمان برگزاری همایش (کنوانسیون) حزبی برای انتخاب نامزد انتخاباتی امری جاافتاده بود. در آن سال اعضا و فعالان حزب جمهوریخواه در شهر سن‌لویی گرد هم آمدند تا نماینده سابق کنگره به‌نام ویلیام مک کینلی را به نمایندگی از خود وارد کارزار انتخاباتی کنند. مسائل عمده مورد توجه جمهوریخواهان حمایت از استاندارد طلا به عنوان پشتوانه ارزی و برقراری تعرفه‌های بالای گمرکی بود. به‌زعم آنان، معیار قرار دادن طلا، ارز را به این فلز قیمتی و کمیاب پیوند می‌زد تا به این ترتیب بدهکاران نتوانند با استفاده از تورم از بازپرداخت بدهی‌های واقعی خود فرار کنند و در کنار آن، تعرفه‌ها از سرمایه‌داران و کارگران‌شان در رقابت با تولیدکنندگان خارجی محافظت می‌کرد. در مقابل آنها، اما، دموکرات‌هایی که رقیب شایسته‌ای هم نداشتند دور هم جمع شده بودند تا ضرب نامحدود سکه نقره را پیگیری کنند. نقطه عطف همایش شیکاگو، سخنرانی پرشور جوان ۳۶ساله‌ای به‌نام ویلیام جنینگز برایان بود که می‌خواست نقره به جای طلا پشتوانه ارز شود و در نهایت پس از پنج بار رای‌گیری درون‌حزبی، جوان‌ترین نامزد انتخاباتی یک حزب دموکرات در تاریخ آمریکا شد. او در طول مبارزات انتخاباتی‌اش ۶۰۰ سخنرانی برای مردم آمریکا داشت تا بدهکاران و کارگران معادن نقره جذب تبلیغات او برای ترویج پول ارزان‌قیمت شوند. ولی موفق نشد و مک‌کینلی حزب دموکرات را به عنوان حزب «رکود اقتصادی» معرفی کرد تا در انتخابات برنده شود. پیروزی که برتری اقتصادی هم داشت چون کارخانه‌داران شرق آمریکا روی بُرد جمهوریخواهان سرمایه‌گذاری کرده بودند در حالی که فقط سفیدپوستان جنوب آمریکا، ساکنان ایالت‌های تولیدکننده نقره در غرب کشور و بدهکاران روستایی پشت سر دموکرات‌ها ایستاده بودند. اما یک موضوع مهم نیز در این میان وجود داشت که بسیاری نقش آن را در پوپولیسم اقتصادی نادیده گرفته بودند. آن موضوع، اعمال و معرفی مالیات بر درآمد فدرال در زمان صلحِ ایالات متحده به عنوان اصلاحیه تعرفه ویلسون-گرمن، با هدف جبران درآمد ازدست‌رفته در پی کاهش تعرفه‌ها، قبل از این انتخابات و در پاسخ به نفوذ پوپولیست‌ها بر هر دو حزب دموکرات و جمهوریخواه بود. بر این مبنا و به اجبار برایان، می‌بایست از همه درآمدهای بالای چهار هزار دلار مالیات دودرصدی (معادل 115 هزار دلار در سال 2021) اخذ می‌شد و این بدان معنا بود که کمتر از 10 درصد از خانوارها مالیات می‌پردازند. مالیاتی که گرچه از سوی دیوان عالی ایالات متحده مغایر با قانون اساسی اعلام شد، اما به شکل‌گیری حوزه نظری و تحلیلی اقتصاددانان معاصر و البته توسعه برخی از دیدگاه‌های جدید پوپولیستی منجر شد. ادوین رابرت اندرسون سلیگمن، که اتکای مستمر به مالیات بر دارایی را قهقرایی و ناعادلانه می‌دانست، با استدلال‌های پوپولیستی هشدار داد اگر این روند بخواهد تحقق یابد: «سرمایه‌گذار ثروتمند شهری در اوراق بهادار، مرد تاجر ثروتمند و طبقات حرفه‌ای مرفه تقریباً به‌طور کامل از مالیات فرار می‌کنند و وزن مالیات عمدتاً بر دوش کشاورزان کوچکی می‌افتد که تحت شرایط موجود رقابت بین‌المللی، نمی‌توانند بار خود را به دوش جامعه بیندازند.» در عمل، سلیگمن مدعی شد مالیات بر درآمد جدید منعکس‌کننده تقسیم روزافزون بخش‌های کشور است، به‌طوری که غرب و جنوب کشاورزی از زیان شمال و شرق صنعتی سود می‌برند. او همچنین دیدگاه چارلز اف دانبار را تایید کرد و مدعی شد چون مالیات بر مبنای خودارزیابی است، باعث فرار و ضعف ارزش‌گذاری می‌شود. ادعایی که برخی از اقتصاددانان شاخص آن زمان، آن را به عنوان یکی از سیاست‌های اقتصادی پوپولیستی غیرمسوولانه محکوم کردند، اما تاریخ با گذر زمان مهربان‌تر با آن برخورد کرد و حتی در مواردی دفاع ارتدوکسی از استاندارد طلا را عامل کوته‌بینی اقتصادی دانست. به نحوی که چارلز پُستل، در تحلیل «اگر ترامپ و سندرز دو نخود پوپولیستی در یک غلاف‌اند، پس پوپولیست به چه معناست؟»، به این نتیجه رسید که اصطلاح پوپولیست انعطاف‌پذیر شده و اکنون باید بپرسیم که آیا پوپولیست معنای مفیدی هم دارد؟ آیا پوپولیست‌ها، واقعاً پوپولیست بودند که اگر بودند پس ما اینک در یک نقطه شروع تازه برای پاسخ به پوپولیسم سیاسی و اقتصادی ایستاده‌ایم، می‌توانیم شرایط امروزی خود را به گذشته بازگردانیم و به دنبال شناسایی مجموعه‌ای از ویژگی‌هایی باشیم که در طول زمان ثابت بوده‌اند اما اکنون می‌توانند فرق بین پوپولیست‌های امروزی را با پوپولیست‌های دهه 1930، در یک واکاوی تاریخی مشخص کنند.

وحشی‌های خطرناک

واکاوی‌های تاریخی نشان می‌دهد در حالی که اصطلاح «پوپولیست» ممکن است ریشه در اواخر قرن نوزدهم داشته باشد، اما بحران‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی رکود بزرگ، تعدادی از جنبش‌های پوپولیستی را به شهرت سیاسی سوق داده و برخی در نهایت به قدرت رسیده‌اند. پس از آن هم، سیستم‌های انتخاباتی معیوب که ورود احزاب رادیکال جدید و بی‌ثباتی را تسهیل کردند همراه با شکاف‌های قومی، مذهبی و طبقاتی و بحران اقتصادی مستند در پرونده‌های آلمان و ایتالیا، به ظهور پوپولیسم در جنگ‌ها دامن زده‌اند. بررسی «احزاب ضدنظام»، اصطلاحِ معروف جووانی سارتوری در کتاب «احزاب و نظام‌های حزبی» نیز تایید می‌کند، احزابی که نه‌تنها به دنبال تغییر دولت، بلکه نظام حاکمیتی بودند، شامل احزاب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان، صلیب پیکانی مجارستان و گارد آهنین رومانیایی می‌شدند و در حالی که رکود ناشی از یک بحران بی‌نظیر سرمایه‌داری حاکم بود، راست‌های افراطی بیشتر از چپ‌های افراطی سود می‌بردند؛ هرچند استثناهایی نیز به ویژه در بلغارستان، شیلی، فرانسه و یونان وجود داشت و کشورهایی با سابقه طولانی‌تر از دموکراسی، مصونیت خاصی در برابر ویروس افراط‌گرایی داشتند. مضاف بر آن، در حالی که رای‌دهندگان کلیشه‌ای پوپولیست در یک کشور ثروتمند، امروز ممکن است یک کارگر کم‌مهارت در یک منطقه صنعتی روبه‌زوال باشند، اما در گذشته کارگران یقه آبی به‌طور نامتناسبی به نازی‌ها در آلمان رای نمی‌دادند. وقتی هم آنها را اخراج می‌کردند، افراطی‌ها اغلب متمایل به کمونیست‌ها بودند و از میان مغازه‌داران خویش‌فرما، صنعتگران، متخصصان و کشاورزان کوچک که منبع اصلی حمایت انتخاباتی نازی‌ها بودند، کسانی که تحصیلات بهتری داشتند و از موقعیت شغلی بالاتری برخوردار بودند، تصمیمات اصلی را می‌گرفتند که این موضوع، تحصیلات کم و موقعیت‌های شغلی ضعیف در تعریف پوپولیسم را رد می‌کند. همان‌گونه که حمایت بیشتر پروتستان‌ها نسبت به کاتولیک‌ها از نازی‌ها، بسیاری از پیش‌فرض‌ها را به حاشیه رانده است. فراتر از آن و علاوه بر آلمان، در ایالات متحده هم، چهره‌هایی پوپولیست مانند هیو لانگ، که تا زمان ترورش در سال 1935، مورد حمایت توده‌ها بود و پدر چارلز کوفلین، که از رادیو با 30 میلیون شنونده هفتگی برای حمله به «بانکداران بین‌المللی» یکی از گروه‌های یهودی‌ستیز استفاده کرد، حامی مبارزه با کاهش تورم از طریق سکه‌های نقره بود، از طریق مجله خود «عدالت اجتماعی»، آشکارا از رژیم‌های فاشیستی اروپایی حمایت و تئوری توطئه یهودی‌ستیزانه را تبلیغ می‌کرد و حتی به‌طور سریالی پروتکل‌های تقلبی بزرگان «صهیون» را منتشر کرد، نمونه‌های عینی قابل مقایسه‌ای برای پوپولیسم امروز و دیروز هستند، چرا که فقط در یک مورد، پخش برنامه‌های رادیویی کوفلین باعث کاهش سهم روزولت در سال 1936 شد، حمایت از سازمان‌های طرفدار نازی در اواخر دهه 1930 را افزایش داد. خرید اوراق قرضه جنگی را در دهه 1940 کم کرد و روزولت را به جایی رساند که گفت: «من تا جان دارم با کمونیسم، هیو لانگیسم، کوفلینیسم و تاونسندیسم مبارزه می‌کنم تا نظام سرمایه‌داری را نجات دهم.» که البته طبق نظرسنجی‌های گالوپ در آوریل 1938 چندان هم موفق نبود. طبق یافته‌های موجود، 26 درصد از پاسخ‌دهندگان رادیو کوفلین که اغلب مرد و بالای 40 سال، از کارگران یقه آبی و اهل شمال شرق و غرب میانه بودند، نماینده «جماعت ناامید» از اقتصاد محسوب می‌شدند، از مخالفان روسای جمهور آن زمان بودند، 32 درصدشان کاتولیک بودند و 41 درصدِ آنها باور داشتند سیاست‌ها و اقدامات دولت روزولت به دیکتاتوری منجر می‌شود، قبل از انتخابات 1936 مرتب به کوفلین گوش داده بودند و با موافقت 22 درصد دیگر از حامیانش، باعث شده بودند، بین سه‌ماه دوم سال 1937 و سه‌ماه اول 1938، تولید ناخالص داخلی سرانه آمریکا 11 درصد و تولید صنعتی آن 30 درصد کاهش یابد، این دوره به «رکود در رکود» معروف شود و یک‌بار دیگر، اثبات شود که پوپولیست‌ها گرچه با هم در ظاهر فرق دارند اما در عین حال شبیه به هم هستند که نمونه مدرن‌تر آن، پوپولیست‌های امروزی‌اند که مطالعات تایید می‌کند، هنوز هم اکثراً مرد و مسن هستند؛ اغلب احساس ناامنی اقتصادی و خشم بیشتری را نسبت به نهادهای سیاسی ابراز می‌کنند؛ نسبت به آینده بدبین هستند؛ بیشتر با حامیان کوفلین در دهه 1930 همسو هستند تا با کسانی که طرفدار برایان بودند؛ محدود به جوامع صنعتی اروپا و آمریکای شمالی نیستند و جنبش‌ها و نارضایتی آنها همچنان کیفیت دموکراسی را در کشورهایی که از قبل دموکراتیک هستند تنزل می‌دهد. از این‌رو، چون پوپولیسم می‌تواند «یک پاسخ دموکراتیک غیرلیبرال به لیبرالیسم غیردموکراتیک» باشد نیاز است تا اقتصاددانان فعلی مانند گذشتگان خود در تله پوپولیست‌ها نیفتند و این گفته میل (Mill) را به خاطر بسپارند: «هیچ آزادی برای پوپولیست‌های خودسر، آن «وحشی‌ها» وجود ندارد. عصبانی شدید؟ بگذارید «وحشی» را با «افراد نابالغ سیاسی و فکری» جایگزین کنم تا شما هم به این گزاره فکر کنید که حتی دموکراسی کامل ممکن است مناسب‌ترین سیستم حکومتی برای چنین افرادی نباشد. حتی حق نامحدود رای دادن و انتخاب مردانی که قرار است کشور را اداره کنند، می‌تواند به از بین رفتن بسیاری از آزادی‌ها و فرصت‌های واقعی برای توسعه اقتصادی منجر شود؛ پس مراقب باشید در تله پوپولیسم نیفتید و با اقتصاد، دموکراسی و اعتماد سیاسی را نابود نکنید.»  

دراین پرونده بخوانید ...