شناسه خبر : 40104 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

هنر جنگ فرهنگی

فرهنگ آمریکایی چگونه استحاله شد؟

 

 منصور بیطرف / نویسنده نشریه 

88در دهه 1960 میلادی «مارتین هرتس» رایزن سیاسی سفارت آمریکا در تهران بود. او پس از پایان دوره کاری‌اش، کتابی را با عنوان «دورنمایی از تهران» منتشر کرد که در اصل مجموعه خاطرات و گزارش‌هایی بود که در آن دوران از تهران برای وزارت امور خارجه آمریکا ارسال کرده بود.

محمدعلی همایون کاتوزیان در فصل اول کتاب «دولت و جامعه در ایران» بخش‌هایی از این گزارش‌ها را آورده است. نکته مهم در این گزارش‌ها نگاهی است که جامعه الیت آن موقع به آمریکا داشت. در بخشی از این گزارش آمده است که «آنان (افراد بااطلاع ایرانی) می‌خواهند بگویند که حکومت شاه را آمریکایی‌ها نگه داشته‌اند و تلویحاً می‌گویند که بدون حمایت ما شاه و حکومتش به آنی از صفحه روزگار محو خواهند شد. هر چند قضیه به این سادگی‌ها هم نیست. این عامل در معادلات سیاسی امروز در ایران کاملاً محسوس است ... و حتی خود شاه هم گاه این قصه باورش می‌شود ... بسیاری گمان می‌کنند که نخست‌وزیرهای ایران را آمریکا انتخاب می‌کند و حتی ایرانیانی که از جهات دیگر آدم‌های بااطلاعی هستند -مثل وزیر دارایی فعلی، پیش از احراز این مقام- تصور کاملاً اغراق‌آمیزی از میزان کمک‌های آمریکا به شاه دارند... نمایندگانی که به تازگی با اجازه شاه برای مجلس انتخاب شده بودند، از مقامات سفارت آمریکا می‌پرسیدند آیا مصلحت می‌بینید که در نطقی از حکومت به دلیلی انتقاد کنند. نامزدها یا نامزدهای آتی مقام نخست‌وزیری پیش اعضای سفارت آمریکا از محبوبیت و کمالات خود تعریف می‌کنند. 

دعوت کردن یا نکردن سفیر آمریکا یا زیردستان ارشدش از کسی -انگار که همین نشان‌دهنده آینده سیاسی او باشد- برای او امری مهم است... آنان چون فکر می‌کنند ما قدرت این را داریم که اوضاع را در ایران تغییر بدهیم -در حالی که این‌طور نیست- گاه نارسایی‌ها هم که پیشگیری یا درمان آنها از عهده ما خارج است به گردن ما می‌افتد» (دولت و جامعه در ایران، دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان، ص 27 و 28).

البته این نگاه در آن موقع تنها مختص به ایران نبود. تقریباً اکثر دولت‌ها و مردم جهان چنین نگاهی را به آمریکا داشتند و شاید هم هنوز دولت‌هایی باشند که ابن اعتقاد را دارند که بدون آمریکا نمی‌توان حتی یک لیوان آب خورد. چرا چنین اعتقادی به دولت آمریکا وجود داشت یا دارد؟

 اینکه چرا از آمریکا چنین هیبتی ساخته شده بود یا ساخته شده است فقط به سلطه نظامی و اقتصادی ایالات متحده آمریکا برنمی‌گردد بلکه به ساختار فرهنگی هم که در آن کشور ایجاد شده، برمی‌گردد. در واقع هیمنه امپراتوری‌ها جدا از سلطه اقتصادی و نظامی‌شان به حاکمیت فرهنگی آنها مربوط است. این را به‌طور کامل می‌شود در تمامی دوره‌های امپراتوری گذشته به‌خصوص امپراتوری بریتانیا مشاهده کرد. همین موضوع -یعنی حاکمیت فرهنگی آمریکا- دستمایه لوئیس مناند، نویسنده و پروفسور آمریکایی، در کتاب «دنیای آزاد: هنر و تفکر در دوران جنگ سرد» شده است. نویسنده‌ای که در سال 2002 به خاطر نوشتن «کلوپ متافیزیکی» برنده جایزه پولیتزر شد.

مناند در مقدمه این کتابش می‌نویسد که «این کتاب درباره دورانی است که ایالات متحده به‌طور فعال با دیگر نقاط جهان درگیر بود. طی 20 سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، آمریکا برای بهبود اقتصادی ژاپن و اروپای غربی سرمایه‌گذاری کرد و به دیگر کشورهای اکناف جهان وام‌هایی را اعطا کرد. 

آن کشور همراه با پادشاهی متحد (منظور بریتانیا)، برای حمایت از ثبات سیاسی جهان و تجارت بین‌الملل، بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول را خلق کرد. همچنین میزبان سازمان ملل متحد هم شد». در واقع این موضوع بیانگر میزان قدرت اقتصادی ایالات متحده آمریکاست. اما صرفاً دلار آمریکا راهگشای سیاست آمریکا نبود. آنچه توانست قدرت این کشور را بسط دهد، سیاست‌های فرهنگی و ارزش‌هایی بود که خلق کرد. همان چیزی که «جوزف نای» دانشمند علوم سیاسی اهل آمریکا آن را «قدرت نرم» می‌نامد. همان چیزی که امپراتوری شوروی فاقد آن بود و باعث شد در کمتر از نیم‌قرن از هم فرو بپاشد و جانشینی هم برای خود نگذارد.

مناند در ادامه می‌نویسد: «ایالات متحده از طریق دولتش، نهادهای بشردوستانه‌اش، دانشگاه‌هایش و نهادهای فرهنگی، برنامه‌های تبادل نویسنده و متفکران را پی‌ریزی و ادبیات خود را در سراسر کره زمین پخش و نیز کلکسیون‌های آمریکایی هنر و موسیقی خودش را به دیگر نقاط جهان ارسال کرد. و در عین حال از هنر، ایده و سرگرمی‌های دیگر کشورها هم استقبال کرد. آثار ادبی و فلسفی دیگر نقاط را ترجمه و منتشر کرد و فیلم‌های خارجی را وارد و در سراسر کشور توزیع می‌کرد.»

اگر واقعاً نگاهی به آن دوران بیندازیم، استحاله‌های فرهنگی دنیا از سوی آمریکا را متوجه می‌شویم. تا دهه‌های 1960 میلادی مهم‌ترین و موثرترین جشنواره‌های فیلم، مربوط به کن فرانسه بود. اما به تدریج اسکار آمریکا جایگزین کن فرانسه شد. مراکز مطالعاتی از اروپا به تدریج به قلب آمریکا راه یافتند و آمریکا کعبه آمال اکثر دانشمندان و متفکران جهان شد. این استحاله فرهنگی، ایالات متحده آمریکا را اولین ابرقدرت فرهنگی جهان هم کرد. این را می‌توان از شاخص‌های فرهنگی مانند فروش کتاب، صفحات موسیقی و فیلم‌هایی که ساخت متوجه شد.

نویسنده «دنیای آزاد» ادامه می‌دهد که در آن مدت تعداد آمریکایی‌هایی که در دانشگاه‌ها حضور می‌یافتند به‌طور تصاعدی افزایش یافت. فروش کتاب و صفحات موسیقی رشد یافت. اما مهم‌ترین نکته در تسهیل ابرقدرت فرهنگی جهان، بازنویسی قوانین به ویژه در مورد آزادی بیان بود.

بهتر است یک‌بار دیگر دهه 1960 میلادی را در نظر بگیریم. آن هم در جامعه‌ای مانند آمریکا که تقریباً صد سال از جنگ داخلی آن گذشته بود و برده‌داری لغو شده بود. یعنی تا اواسط قرن نوزدهم، برده‌داری در این کشور یک امر رایج بود، به‌طوری که فرهنگ و اقتصاد آمریکا را تحت تاثیر قرار داده بود و البته هنوز هم تحت تاثیر این فرهنگ قرار دارد. اما این جامعه بدون بازنویسی قوانین و اعطای آزادی بیان به ویژه برای جامعه سیاهپوست آمریکا نمی‌توانست حقوق سیاهپوستان را اعطا کند و سلطه فرهنگی خود را بسط دهد و این جامعه سیاه‌پوست حق خود را در همه موارد از حضور در دانشگاه گرفته تا حق رای و نیز ریاست‌جمهوری به دست آورد و در همان حال حاکمیت فرهنگی‌اش را در جهان جا بیندازد.

اگر در دهه 1960 میلادی، مالکوم ایکس و مارتین لوترکینگ توانستند مبارزه منفی را برای احقاق حقوق خود آغاز کنند و آن را به دست آورند، بدون شک با کمک همین بازنویسی قوانین و حق آزادی بیان بوده است که قادر شدند اهداف خود را محقق سازند. مناند با اشاره به همین نکته یعنی تاثیر استحاله فرهنگی آمریکا، بر رشد اقتصادی و کاهش شکاف درآمدی می‌گوید: تولید صنعت آمریکا در همان دوران دو برابر شد و انتخاب مصرف‌کننده افزایش یافت. 

در آن دوران دهه‌های 1960 و 1970 شکاف درآمدی و ثروت میان بالاترین کسب‌کنندگان و طبقه متوسط به کمترین حد تاریخی خود رسیده بود. اختلافات ایدئولوژیک میان دو حزب اصلی به حداقل کاهش یافت و همین امر دولت فدرال را قادر ساخت در برنامه‌های اجتماعی سرمایه‌گذاری کند. 

مبنای حقوقی برابری سیاسی آمریکایی‌های آفریقایی‌تبار بنا نهاده شد و فرصت‌های اقتصادی هم برای زنان فراهم شد. در همان زمان یک فرصت تاریخی هم برای آمریکا پیش آمد و آن فروپاشی امپراتوری‌های استعماری و سربرآوردن حکومت‌های مستقل بود.

«همچنان که شرایط تغییر می‌کرد، هنر و ایده‌ها هم عوض می‌شدند. توسعه دانشگاه‌ها، نشر کتاب‌ها، تجارت موسیقی و هنر همراه با فناوری‌های تازه بازتولیدی و توزیع، سرعت ابداع و ابتکار را تسریع کرد. مهم‌تر از همه اینها، طبیعت شنونده‌ها بود: مردم واقعاً دیگر به اینها توجه می‌کردند. ایده‌ها مهم شده بود. نقاشی مهم شده بود. فیلم‌های سینمایی مهم شده بود. شعر گفتن‌ها مهم شده بود.

89راهی که مردم قضاوت می‌کردند و نقاشی‌ها، فیلم‌ها و اشعار را تفسیر می‌کردند، واقعاً اهمیت داشت. مردم به آزادی معتقد شده بودند و فکر می‌کردند که واقعاً چیز معناداری است. آنها به سندیت امری اعتقاد پیدا کرده بودند و فکر می‌کردند که واقعاً اهمیت دارد. آنها به دموکراسی اعتقاد پیدا کرده بودند.» به اعتقاد مناند، «اینها دنیای مردمی بود که 10 سال پیش از جنگ را در رکود به سر می‌بردند و شش سال از عمرشان را در جنگ گذرانده بودند. آنها تشنه شروع تازه بودند».

در اصل قدرت جنگ سرد که عملاً بعد از پایان جنگ جهانی دوم شروع شد و تا سال 1991 ادامه یافت یک زیربنای مهم داشت و آن هم استفاده روشنفکری از تحولات فرهنگی بود. فصل دوم کتاب مناند به جرج اورول و دیگر متفکران و روشنفکرانی اختصاص دارد که با نوشتن کتاب و مقاله به مبارزه فرهنگی با اندیشه چپ رفتند. شاید در این میان مهم‌ترین نقش را بتوان به جرج اورول اختصاص داد؛ نویسنده کتاب معرکه 1984. جرج اورول یک بریتانیایی چپ بود که از نگاهش برمی‌گردد و کتاب 1984 و نیز مزرعه حیوانات ثمره همین تغییر نگاه است. 

او با همین کتاب‌ها در واقع مکتبی را به نام «اورولین» پایه‌گذاری می‌کند. او نماد و یکی از پرچم‌های مبارزه فرهنگی در جنگ سرد می‌شود. روشنفکرانی مانند کارل پوپر، هایک و جرج اورول و دیگران در پس ذهنشان این سوال مطرح بود که آیا همان اتفاقی که در سرزمین‌های شرقی افتاد می‌تواند در اینجا هم روی دهد؟

این اتفاقات همراه با تغییرات سیاسی که رخ داد، شهروندان ایالات متحده را وارد عصر تازه‌ای کرد. عصری که نوید یک دوره جدید را می‌داد؛ جا افتادن فرهنگ آمریکایی.

اما این فرهنگ آمریکایی فقط تا یک دوره‌ای اعتبار داشت و از آن دوره به بعد دچار رخوت عمیقی شده است. این همان چیزی است که لوئیس مناند سعی دارد بر آن تاکید کند. در واقع به اعتقاد مناند، دوره جنگ سرد عامل مهمی بود که فرهنگ آمریکایی زنده نگه داشته شود. دشمن غداری مانند امپراتوری شوروی را فقط یک فرهنگ آزادی‌طلب می‌توانست از پا بیندازد. رگه‌های این فرهنگ، تلویزیون، سینما، نقاشی، تئاتر، ورزش، هنر، کتاب، دانشگاه و... بود که از طریق آنها توسعه می‌یافت. اما همین امر هم در یک جای کار می‌لنگید. به عبارت دیگر یک صنعت فرهنگی ایجاد شده بود که همچنان که توسعه می‌یافتند، تجاری می‌شدند و فرهنگ‌سازان را حذف می‌کردند و دانشگاه‌ها هم همچنان که توسعه می‌یافتند نویسندگی خلاق و دیدگاه‌های سیاسی ناراضیان را در خود هضم می‌کردند. 

در پایان این دوره که مناند معتقد است در دهه 1970 رخ داده کشور وارد ورطه‌ای شد که برای مدت هشت سال نتوانست خودش را از آن خارج کند و در دهه 1970 رشد اقتصادی تقریباً متوقف شد، اقتصاد وارد یک دوره دردناک تعدیل شد و اختلافات ایدئولوژیک هم تند و تیزتر و شکاف درآمدی هم عمیق‌تر شد. همین اتفاق استحاله فرهنگی دیگری را به وجود آورد که عامدانه و برنامه‌ریزی‌شده نبود بلکه به خاطر تاثیرات غیرقابل پیش‌بینی تغییرات اجتماعی، سیاسی و فناوری بود. این تاکیدی است که نویسنده در مقدمه کتاب خود آورده است. هنر هر چند اثر طولانی‌مدت دارد اما فی‌الواقع هنرسازی یک بازه زمانی کوتاه‌مدت است.

مناند می‌نویسد استحاله فرهنگ آمریکایی بعد از سال 1945 -یعنی پس از جنگ جهانی دوم- از سوی خود آمریکایی‌ها صورت نگرفت بلکه از طریق تبادلات فرهنگی با متفکران و هنرمندان اقصی نقاط جهان از جزایر بریتانیا گرفته تا فرانسه، آلمان و ایتالیا از مکزیک گرفته، تا کانادا و جزایر کارائیب، از دولت‌های تازه استقلال‌یافته در آفریقا و آسیا و نیز از هند و ژاپن متاثر شده بود. برخی از این افراد مهاجر و تبعیدی بودند و برخی دیگر هم هرگز به آمریکا پا نگذاشته بودند. بسیاری از هنرمندان و نویسندگان آمریکایی خودشان فرزندان مهاجرنشین بودند. حتی در دوره محدودیت سیاست‌های مهاجرتی و تنش‌های ژئوپولیتیک، هنر و عقیده متوقف نشده بود. هنر و فرهنگ روشنفکری که در ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم ظهور کرد، یک محصول آمریکایی نبود. محصول دنیای آزاد بود.

شاید همین محصول دنیای آزاد بودن فرهنگ آمریکایی بود که توانست هیمنه امپراتوری شوروی را بشکند و خود را به عنوان ابرقدرتی که همه کار از دستش برمی‌آید، مطرح کند. در اصل به اعتقاد بسیاری از کارشناسان، امپراتوری شوروی را قدرت فرهنگی آمریکا از هم پاشاند. حال یا فرهنگ مک دونالدی بود یا فرهنگ مایکل جکسون. اگر عکس بازگشایی اولین رستوران مک دونالد در مسکو و صف طویلی را که برای گرفتن یک ساندویچ مک دونالد برای آن تشکیل شده ببینید یا تبلیغ پیتزا هات با شرکت گورباچف را مشاهده کنید متوجه این نکته فرهنگ آمریکایی می‌شوید. اما همین فرهنگ در درون خود دچار یک تضاد شده است. شورش‌های سیاهان طی دو سال گذشته، افزایش اختلافات ایدئولوژیک احزاب دموکرات و جمهوریخواه که با روی کار آمدن ترامپ این اختلافات عمیق‌تر شده است و نیز شکاف عمیق درآمدی میان طبقات کم‌درآمد و متوسط با دهک بالا که جوزف استیگلیتز در کتاب «مردم، قدرت و منافع» خود آورده است، فرهنگ آمریکایی را دچار چالش عمیقی کرده که دولتمردان و کارشناسان را با بحران روبه‌رو کرده است.

از همین رو است که مناند درباره این کتاب خود می‌نویسد، «این کتابی درباره فرهنگ جنگ سرد (استفاده از دیپلماسی فرهنگی به عنوان ابزار سیاست خارجی) یا کتابی درباره جنگ سرد فرهنگی (هنر و ایده‌ها به مثابه بازتاب ایدئولوژی جنگ سرد و شرایط آن) نیست، بلکه این کتاب درباره دوره تغییر سریع فرهنگی است که در آن موجودیت جنگ سرد فقط یک متن ثابت بود».

ولی در اینجا یک سوال دیگر مطرح می‌شود و آن این است که آیا آمریکا دوباره وارد جنگ سرد دیگری خواهد شد؛ این‌بار با چین؟ این در اصل همان سوالی است که «بورلی گیج» پروفسور تاریخ آمریکا در دانشگاه ییل در معرفی این کتاب در سایت فارن افرز، طرح می‌کند. 

هر چند که شرایط مبارزه فرهنگی جنگ سرد در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم و قرن حاضر فرق می‌کند اما یک طرف قدرت هنوز آمریکاست و طرف دیگرش یک اندیشه چپ دیگر اما رویزیونیست‌شده. چپ سرمایه‌دار!  

دراین پرونده بخوانید ...