شناسه خبر : 37478 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

خلق لویاتان

آیا هابز به طور همزمان یک لیبرال و یک تمامیت‌خواه بود؟

36توماس هابز را به این متهم می‌کنند که هم لیبرال بوده و هم توتالیتر! یعنی هم از آزادی و محدودیت حاکمیت دفاع می‌کرده و هم طرفدار تمامیت‌خواهی حکومت‌ها در برابر افراد جامعه بوده است. چنین چیزی چگونه ممکن است؟ اما هابز را نمی‌توان مدافع لیبرالیسم کلاسیک به شمار آورد. فلسفه سیاسی مدرن، به طور کلی، قواعدی را که از سوی فلاسفه باستان و قرون وسطی مورد استفاده قرار می‌گرفت، رد می‌کند.

فلاسفه‌ای همچون ارسطو در مورد این صحبت می‌کنند که انسان باید چه باشد و فلاسفه‌ای همچون هابز و ماکیاولی در این مورد بحث می‌کنند که انسان ذاتاً چیست. ارسطو ایده‌هایش را بر اساس چیزی که از انسان انتظار می‌رود باشد، بسط و توسعه می‌دهد و ماکیاولی و هابز، ایده‌هایشان را بر این اساس مطرح می‌کنند که انسان ماهیتاً چگونه رفتار می‌کند و چه در سر دارد. فلاسفه مدرن همچون هابز و ماکیاولی به جای اینکه همچون فلاسفه باستان به مردم بگویند به طور ایده‌آل آنها باید چگونه باشند، در مورد این حرف می‌زنند که انسان در دون‌ترین وضعیت خود چیست. هابز پست‌ترین وضعیت وجود انسان را، وضعیت طبیعت یا ذات او «State of Nature» قلمداد می‌کند.

هابز ادعا می‌کند که انسان به طور ذاتی موجودی پوچ و خودخواه است. او می‌گوید هر‌چه هدف یک فرد است و هر‌چه یک فرد می‌خواهد به آن برسد، چیزی است که آن فرد به خاطر خودش آن را می‌طلبد. همچنین هدف نفرت‌ورزی انسان، هدف افکار و کنش‌های شرورانه‌اش و هدف بی‌ملاحظگی‌هایش تنها خواسته‌های خودخواهانه خودش است. بنابراین اگر این سوالات مطرح شود که خوب یا بد چیست؟ اگر این سوال مطرح شود که چه چیزی خیر است و چه چیزی شر؟ اگر این سوال مطرح شود که چه کاری درست است و چه کاری اشتباه؟ از نظر هابز پاسخ به این سوالات ربطی به اثری که کنش‌های انسان روی دیگران می‌گذارد ندارد. البته باید توجه داشت که این بدان معنا نیست که هابز می‌گوید نظرش در مورد خوب و بد یا خیر و شر چیست. بلکه هابز می‌گوید که از نظر خود انسان‌ها، خوب یا بد و خیر یا شر بودن اعمالشان، بر اساس اثری که این اعمال روی دیگران می‌گذارد تعیین نمی‌شود. بلکه بر اساس اینکه آن اعمال خودشان را چگونه تحت تاثیر قرار می‌دهند، تعیین می‌شود. هابز به انسان نمی‌گوید که «ای انسان! اگر کاری انجام دادی و آن کار به نفع تو بود، چیز خوبی است و اگر به ضررت بود، چیز بدی است»، بلکه اصلاً روی سخنش با انسان‌ها برای تعیین خوب و بد یا تشویق به انجام یک کار یا منع کردن کار دیگر نیست.

هابز می‌گوید «ای انسان! ذات تو به گونه‌ای است که اگر کاری را انجام دادی یا اتفاقی افتاد و آن کار به نفع تو بود یا آن اتفاق در راستای منفعت تو بود، تو آن کار یا اتفاق را خوب و خیر و درست می‌پنداری و اگر آن کاری که انجام می‌دهی یا دیگران انجام می‌دهند یا آن اتفاقی که رخ می‌دهد به ضررت بود، تو آن را بد و شر و نادرست قلمداد می‌کنی» (آنچه در گیومه آمده است، نقل قول مستقیم از آثار هابز نیست).

هابز از چنین توضیحاتی به اینجا می‌رسد که افراد، بر اساس تمایلات فردی‌شان، منافع شخصی‌شان را پیگیری می‌کنند و اگر دو نفر یک چیز را بخواهند، که تحت چنین شرایطی هر دو آنها نمی‌توانند همزمان آن چیز را داشته باشند و از آن لذت ببرند، آنگاه با هم دشمن خواهند شد. پس از نظر هابز، ذات انسان اینگونه برایش ایجاب می‌کند که بخواهد تا آنجا که می‌شود از خودش در برابر دیگران حفاظت کند.

37-1بنابراین رو به زور و نیرنگ می‌آورد تا بر همه انسان‌ها چیره شود؛ تا آنجا که دیگر کسی را نبیند که آنقدر قدرت داشته باشد که برایش خطر به شمار برود. بنابراین آنجا که هابز در مورد وضعیت ذاتی انسان می‌نویسد، می‌گوید انسان ماهیتاً خودخواه است و بدون توجه به اینکه کردارش چگونه روی دیگران تاثیر می‌گذارد، نفع شخصی‌اش را پیگیری می‌کند. سپس نتیجه می‌گیرد که به خاطر چنین وضعیتی (به خاطر اینکه انسان چنین ذاتی دارد)، اگر یک گروه سوم خنثی وجود نداشته باشد که مانع این شود که یک فرد به دیگران آسیب برساند، افراد در راستای پیگیری نفع شخصی‌شان به یکدیگر آسیب خواهند رساند. نمی‌توان گفت که چنین چیزی به معنای وضعیت جنگ است؛ بلکه به معنای وضعیتی است که همه انتظار وقوع جنگ را دارند و همه به طور دائمی از این می‌ترسند که چیزی را دارند که دیگران می‌خواهند و بنابراین دیگران تا آنجا که بتوانند آن چیز را مال خودشان کنند پیش خواهند رفت و هر‌گونه آسیبی را که لازم باشد به آنها خواهند رساند. مضاف بر این، وضعیت ذاتی انسان از نظر هابز وضعیتی است که باعث می‌شود انسان‌ها سر منابع محدود روی زمین رقابت کنند؛ چرا‌که همه می‌خواهند تا آنجا که می‌توانند حافظ بقایشان باشند. هابز چنین وضعیتی را با این کلمات توضیح می‌دهد: «جهانِ هر کسی برای خودش».

هابز بعد از توضیح وضعیت ذاتی انسان، سعی می‌کند تعریفی برای حق اساس آزادیِ انسان ارائه دهد و آن را این‌گونه تعریف می‌کند «حق آزادی انسان یعنی انسان بتواند از قدرتش آن‌طور که می‌خواهد استفاده کند تا از آنچه در ذاتش است، حراست به عمل آورد». از طرف دیگر، هابز در مورد قوانین طبیعت هم حرف می‌زند. هابز می‌گوید قوانین طبیعت، قواعدی عمومی هستند که به موجب آنها، یک فرد مانع از این می‌شود که کارهایی را انجام دهد که برای زندگی‌اش مخرب باشد. اینکه به موجب این قوانین طبیعی، انسان‌ها ذاتاً نمی‌خواهند کاری را انجام دهند که زندگی‌شان را نابود می‌کند.

 بنابراین از آنجا که انسان به طور ذاتی خودش را در وضعیت رقابت یا جنگ می‌بیند، یعنی وضعیتی که به طور دائم در خطر از دست دادن زندگی‌اش است، هدف اولیه او در راستای حراست از زندگی‌اش این خواهد بود که با دیگران صلح کند. او این کار را از طریق بستن یک قرارداد یا عهد با دیگران انجام خواهد داد. او موافقت خواهد کرد که آنقدر که انتظار دارد دیگران به آزادی‌اش احترام بگذارند، به آزادی‌های دیگران احترام بگذارد. به عبارت دیگر، یک فرد تا جایی برای خودش حق قائل است و تا جایی پیگیری منافعش را حق ذاتی‌اش می‌داند که با حقوق دیگران در تضاد نباشد.

متاسفانه پیمان‌هایی که انسان‌ها با هم می‌بندند می‌تواند شکسته شود و هابز از اینجا به این نتیجه می‌رسد که به چیزی نیاز است که بتواند عدالت را تضمین کند. تضمین عدالت از نظر هابز در این مرحله به این معناست که چیزی وجود داشته باشد که انسان‌ها را به پایبند بودن به عهدهایی که بسته‌اند وادارد. بنابراین می‌توان گفت در این مرحله، از نظر هابز، بی‌عدالتی به معنای شکسته شدن عهدهایی است که انسان‌ها با یکدیگر بسته‌اند. به این خاطر که دلیل اصلی اینکه عهدها شکل گرفته‌اند این است که از چیزهایی که انسان‌ها به دست آورده‌اند محافظت کنند؛ چیزهایی که انسان‌ها برای حفظ حیاتشان و بدون پایمال کردن حقوق دیگران به دست آورده‌اند. بنابراین، عدالت، اساساً به این معناست که به هر کس، چیزی که مال خودش است داده شود یا به عبارت دیگر عدالت، همان «حق مالکیت» است. بنابراین به یک گروه سوم نیاز است که عدالت را برقرار سازد. به این معنا که بر اساس قراردادی که وجود دارد، هر چیزی را که متعلق به یک نفر است به او بدهد و نگذارد طبق منافع یک فرد دیگر یا یک گروه دیگر، آن قرارداد شکسته شود و حق یک فرد یا عده پایمال شود. هدف از وجود این گروه سوم، تضمین قراردادهاست.

هابز این گروه سوم را یک لویاتان (Leviathan) یا خدای فانی (Mortal God) می‌نامد و می‌گوید این لویاتان یا خدای فانی باید یک شخص باشد. شخصی که ضامن قراردادهاست و مانع از این می‌شود که مردم حق یکدیگر را پایمال کنند و شخصی که بنا بر مصلحت، برای صلح میان افراد و دفاع از مردم تلاش می‌کند. حالا که دیدیم لویاتان هابز چگونه شکل گرفته و هابز از کجا شروع کرده که نهایتاً به ضرورت وجود این لویاتان پرداخته است، می‌توانیم به سوال اصلی که در ابتدا مطرح شد بازگردیم. اینکه وقتی هابز از ضرورت وجود یک لویاتان یا یک خدای فانی ترسناک حرف می‌زند، آیا می‌توان او را یک فرد لیبرال کلاسیک، یک مدافع حقوق فردی و مدافع حکومت محدود به شمار آورد؟

هابز مدافع آزادی است اما یک نوع خاص از آزادی و در حالی که ضرورتاً در مورد محدود کردن لویاتان بحث نمی‌کند، همچنین ضرورتاً در مورد اینکه به لویاتان اجازه داده شود هر کاری را که خواست انجام دهد هم بحث نمی‌کند. هابز حرفی در مورد این نمی‌زند که آیا لویاتان «باید» محدود شود؛ اما در عین حال حرفی هم در این مورد نمی‌زند که «باید» به لویاتان اجازه داده شود در مورد همه جوانب زندگی کسانی که بر آنها حکومت می‌کند، دخل و تصرف داشته باشد. هابز در مورد حکومت می‌گوید که حکومت باید قدرت واقعی و مطلق این را داشته باشد که در برابر منازعاتی که به طور طبیعی (در نتیجه ذات انسان) بین مردم به وجود می‌آید، قد علم کند. اینکه حکومت باید قدرت واقعی و مطلق این را داشته باشد که زمانی که افراد نقض عهد کردند و قراردادهایشان را شکستند، حق هر کس را به او بازگرداند. هابز همچنین بیان می‌کند که این قدرت واقعی و مطلق حکومت باید بی‌طرفانه و خنثی باشد؛ نه اینکه در راستای منافع یک فرد یا گروه خاص مورد استفاده قرار گیرد.

37-2پس تا اینجا می‌توان گفت که هابز به طور واضح می‌گوید زمانی که یک قرارداد بسته شد، طرفین قرارداد نمی‌توانند زیر آن بزنند، یک پادشاه نمی‌تواند از مقام خود استعفا دهد، هیچ‌کس نمی‌تواند پادشاه را متهم به بی‌عدالتی کند یا در این مورد سوالی بپرسد و پادشاه همه قدرت لازم را برای این دارد که قانون بگذارد و دولت تعیین کند. چنین چیزهایی از نظر منتقدان هابز به تمامیت‌خواهی یا توتالیتریانیسم منجر می‌شود. البته که هابز این قدرت‌ها را از آن جهت برای پادشاه ضروری می‌داند که پادشاه بتواند به درستی کاری را که باید برای حمایت از حقوق افراد و تضمین قراردادها انجام شود، انجام دهد؛ نه برای اینکه حقوق افرادی را که بر آنها حکومت می‌کند نقض کند. حال آنکه نتیجه چنین نگرشی به کجا ختم می‌شود بحث دیگری است. منتقدان هابز می‌گویند که لویاتان هابز، قدرت این را دارد که همه قوانین مدنی را تنظیم کند اما این قوانین در مورد خودش صدق نکند. لویاتان هابز این قدرت را دارد که در مورد موضوعاتی همچون آموزش یا دین آن‌طور که می‌خواهد به تفسیر و قانونگذاری بپردازد. لویاتان هابز در واقع ممکن است به خاطر قدرتی که دارد به یک فرد دستور دهد هر کاری را انجام دهد.

هابز می‌گوید: حکومت، به طور اساسی، مخلوق همه مردمی است که خودشان می‌خواهند قدرتشان را به آن ببخشند که در نتیجه، این حکومت بتواند صلح را برایشان رقم بزند و امنیت قراردادهایی را که میان آنهاست، تضمین کند. چنین چیزی، یک عزیمت رادیکال از مفهوم حکومت در قرون وسطی است که در آن حکومت‌ها به این خاطر وجود داشتند که طبق منافع خودشان عمل کرده یا طبق منافع و خواست کلیسا اقدام کنند. بنابراین در آن زمان، حرف‌هایی که هابز در مورد حکومت می‌زد، یکی از گزاره‌های لیبرالیسم کلاسیک به شمار می‌رود. از این‌رو نمی‌توان هابز را به این خاطر که ضرورتاً حرفی در مورد محدود کردن حکومت نزده است، یک توتالیتر به شمار آورد.

می‌توان گفت سخن نگفتن در مورد ضرورت محدود شدن حکومت‌ها اشتباهی بوده که هابز به آن نپرداخته است اما نمی‌توان گفت که او چون طرفدار تمامیت‌خواهی بوده، در مورد محدود کردن حکومت‌ها حرف نزده است. این ادعا به این خاطر است که هابز وقتی در مورد ضرورت خلق لویاتان حرف می‌زند، در مورد چگونگی خلق آن نیز حرف می‌زند و همان‌طور که پیشتر گفته شد، به وضوح می‌گوید که حکومت، مخلوق همه مردمی است که خودشان می‌خواهند قدرتشان را به او واگذار کنند. اگر به جای اینکه چنین چیزی را بگوید، می‌نوشت که برای خلق لویاتان باید یک فرد قدرت را به زور تصاحب کند، آنگاه می‌توانستیم هابز را یک توتالیتر به شمار آوریم.

هابز در یکی از گزاره‌هایش در مورد قدرتی که پادشاه باید داشته باشد می‌گوید که یک پادشاه می‌تواند به یک فرد، هر دستوری دهد به جز اینکه به او دستور دهد خودش را مجروح کند یا خودش را بکشد. این گزاره به چه معناست؟ اگر یک پادشاه نمی‌تواند به یک فرد دستور دهد که خودش را بکشد، پس آن فرد حق این را دارد که از لویاتان سرپیچی کند. بنابراین هابز اذعان می‌دارد که یکسری از اخلاق وجود دارد که حتی حاکمیت هم موضوع این اخلاق است و اگرچه این حرف‌ها در نوشته‌های هابز بسیار محدود است، با این حال وجود دارد و البته که در تفسیر لاکی از نوشته‌های هابز بیشتر هم می‌شود.

دراین پرونده بخوانید ...