شناسه خبر : 37479 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

یک بام و دو هوا

آیا هابز و لاک دو روی یک سکه‌اند؟

38یکی از جنبه‌های لیبرالیسم، آزادی فردی است. آیا می‌توان هابز را مدافع آزادی فردی به شمار آورد یا باید گفت از آن جهت که هابز در مورد لویاتان حرف می‌زند و آن را برای تضمین قراردادها و صلح میان افراد ضروری می‌داند، اندیشه‌های هابز با آزادی‌های فردی در تناقض است؟ هابز در مورد حق طبیعی انسان می‌گوید که این حق، «آزادی هر فرد برای استفاده از قدرتش به گونه‌ای است که خودش می‌خواهد، که در نتیجه بتواند حافظ آنچه در ذاتش است باشد». بنابراین می‌توان گفت که از نظر هابز، آزادی، به طور ساده، «غیاب موانع خارجی است».

بنابراین از نظر هابز، آزادی (در اینجا لیبرتی یا liberty)، به این معنا نیست که افراد، آزادی (در اینجا freedom) این را داشته باشند که در مسیر رسیدن به خواسته‌هایشان، بدون اینکه مانعی سر راهشان باشد، هر کاری را که خواستند انجام دهند. بلکه هابز وقتی از آزادی یا لیبرتی حرف می‌زند، در عین حال تذکر می‌دهد که این آزادی یا لیبرتی، اگرچه خودش به عنوان وضعیتی است که در آن موانع غایب هستند، اما منظورش موانعی نیست که سر راه انجام کارهایی که به حقوق دیگران آسیب می‌زنند قرار دارند. بلکه آن دسته از موانع از نظر هابز باید وجود داشته باشند و تناقضی هم با آزادی یا لیبرتی ندارند. هابز هنگام حرف زدن در مورد آزادی‌های فردی، از آن موانعی حرف می‌زند که به خاطر جلوگیری از پایمال شدن حق دیگران به وجود نیامده‌اند و بنابراین آزادی فردی را غیاب این دسته از موانع می‌داند. بنابراین از آنجا که خواسته اساسی افراد این است که از جانشان حفاظت کنند، هدف از وجود حاکمیت در نگاه هابز این است که انسان‌ها را از هر وضعیتی که ممکن است جانشان را به خطر بیندازد رها سازد و از آنها در برابر این خطرات حفاظت کند.

به طور خلاصه، آن آزادی یا لیبرتی که لویاتان هابز ارائه می‌کند، رهایی از شر خساراتی است که انسان‌ها می‌توانند به جان و مال همدیگر وارد آورند. آزادی یا لیبرتی ناشی از وجود لویاتان که در نگاه هابزی به مساله وجود دارد، رهایی از شر اقداماتی است که افراد برای به دست آوردن آنچه مال دیگران است انجام می‌دهند و اگر لویاتان وجود نداشته باشد که مانع این اقدامات شود، آزادی یا لیبرتی افراد نقض خواهد شد. لویاتان هابز، فرصت آسیب رساندن افراد به یکدیگر را از بین می‌برد و در نتیجه، از شهروندان در برابر همدیگر محافظت می‌کند و در برابر ذات یک فرد در برابر ذات فرد دیگر، برای هر دویشان آزادی را به ارمغان می‌آورد.

اما یک نفر می‌تواند به سادگی بگوید که در چنین وضعیتی، این پتانسیل وجود دارد که یک فرد، هر آزادی یا لیبرتی دیگری را که قوانین طبیعت به او داده بود، از دست بدهد. بگذارید کمی بحث را بیشتر باز کنیم. طبق قوانین طبیعی، هر فرد حق دارد آنچه می‌خواهد را بخورد یا بپوشد. هر وقت که می‌خواهد بخوابد و هر وقت که می‌خواهد کار کند. یکسری از حقوق طبیعی دیگر این است که هر فرد حاصل کاری را که انجام می‌دهد هر طور که می‌خواهد مصرف کند. یا اینکه مهم‌ترین حق طبیعی هر فردی، حق زندگی کردن است. حق اینکه کسی به جانش تعرض نکند. اندیشه هابز این است که اگر افراد آزاد گذاشته شوند تا هر کاری را برای پیگیری آنچه در ذاتشان است انجام دهند، نهایتاً به جان و مال یکدیگر آسیب می‌رسانند. بنابراین می‌گوید به یک خدای فانی یا لویاتان نیاز است که قدرت این را داشته باشد که مانع از این شود که افراد به جان و مال هم آسیب برسانند. بنابراین هابز این‌گونه استدلال می‌کند که در صورت وجود یک لویاتان که خود مردم به طور آگاهانه و به خواست خود قدرتشان را به او داده‌اند تا حافظ مال و جانشان باشد، افراد آزادی خواهند داشت. حالا منتقدان هابز می‌گویند که دیگر آزادی‌هایی که به طور طبیعی برای انسان وجود داشته است چه خواهد شد؟ برای مثال آنها می‌گویند که به طور طبیعی و در غیاب وجود لویاتان، افراد این آزادی را دارند که هر موقع می‌خواهند بخوابند یا کار کنند. حالا چگونه می‌توان تضمین کرد که لویاتان، آزادی خواب و خوراک را از مردم نگیرد؟ در صورتی که با توجه به قدرتی که دارد، این پتانسیل را دارد که چنین آزادی‌هایی را که طبیعت به انسان داده است، به راحتی

از بین ببرد.

به طور قطع، ماورای آزادی‌های اساسی همچون اینکه به جان افراد آسیب نرسد و به زور مجبور به رفتن به جنگ نشوند، همه گونه‌های دیگر آزادی یا لیبرتی یک فرد، بستگی به این دارد که قوانین چه هستند. در وضعیتی که پادشاه هیچ قانونی را نگذاشته است، افراد این آزادی را دارند که با توجه به صلاحدیدشان هر کاری را که می‌خواهند انجام دهند؛ البته هر کاری به جز نقض قراردادهایی که بسته‌اند و آسیب رساندن به مال و جان دیگران. اما اگر پادشاه بخواهد قانون بگذارد چه؟ آیا اینکه پادشاه می‌تواند هر قانونی را که می‌خواهد بگذارد، پتانسیل این را به وجود نمی‌آورد که آزادی افراد نقض شود و چنین چیزی ما را ناگزیر نمی‌کند که بگوییم آن حکومتی که هابز از آن حرف می‌زند، یک حکومت دیکتاتوری یا اوتوریتارین است؟

خیر؛ اما فقط زمانی که به یاد آوریم آنچه هابز نوشته است، در مقایسه با فلسفه قرون وسطایی در مورد حکومت، یک توسعه انقلابی است. اینکه حکومت‌ها اساساً باید به این خاطر به وجود بیایند که از آزادی کسانی که بر آنها حکومت می‌کنند، محافظت کنند. مضاف بر اینها، هابز اقرار می‌کند که آزادی‌های به خصوصی وجود دارند که حتی حکومت‌ها هم نمی‌توانند این آزادی‌ها را رد کنند. بنابراین با همه اینها در کنار هم می‌توان گفت که هابز کسی است که دانه‌های حکومت محدود یا دولت محدود را درون باغچه فلسفه سیاسی کاشته است.

همچنین هابز استدلال می‌کند افرادی که یک پادشاه به آنها حکومت می‌کند، تا زمانی مجبور به اطاعت از دستورات پادشاه هستند که حکومت، از مردم در برابر ذات طبیعی انسان‌ها مراقبت کند. این بدان معناست، زمانی که یک پادشاه یا حکومت حافظ مردم نیست و وظیفه‌ای را که مردم به او سپرده‌اند، انجام نمی‌دهد، مردم مجبور نیستند از آن پیروی کنند. با این توضیحات می‌توان گفت که به وضوح هابز اثر شگرفی روی فلسفه سیاسی مدرن گذاشته است. با این حال به این خاطر که نویسندگان زیادی به کرات او را به عنوان مدافع دولت دارای قدرت نامحدود معرفی می‌کنند، هابز معمولاً در برابر دیگر کسانی همچون جان لاک و مونتسکیو که در دوره او زندگی می‌کردند، در حاشیه قرار می‌گیرد. چراکه رژیم‌های تئوریک لاک (1704-1632) و مونتسکیو (1755-1689)، ویژگی‌های دموکراتیک‌تر و بنابر این عادلانه‌تری را نمایندگی می‌کنند.

اما اگر هابز را به عنوان محصولی از زمانی که در آن زندگی می‌کرد قضاوت کنیم، خواهیم دید که هابز چارچوبی را ارائه می‌دهد که این چارچوب به بشر اجازه می‌دهد در برابر ذات طبیعی‌اش و همچنین هرج‌و‌مرج ناشی از این ذات طبیعی به پا خیزد و یک جامعه مولد را به وجود آورد. هابز بین سال‌های 1588 تا 1679 می‌زیست؛ یعنی زمانی که اولین کتاب خود را در سال 1642 با عنوان درباره شهروند نوشت جان لاک تنها 10 سال داشت و زمانی که در سال 1651 کتاب لویاتان را به چاپ رساند، لاک یک جوان 19ساله بود. اگر در نظر بگیریم که هابز در وضعیتی زندگی می‌کرد که انگلیس درگیر منازعات مذهبی، جنگ داخلی و مورد پرسش بودن دائمی اتوریته یا اقتدار حاکمیتی بود، می‌توان گفت که احتمالاً هابز هدف اصلی‌اش را در پاسخ دادن به این سوال قرار داده بود که چگونه می‌تواند ثبات واقعی را به وجود آورد.

شاید اگر بخواهیم به طور خلاصه هابز را توضیح دهیم، بهتر است بگوییم که اگر بین انتخاب میان ذات طبیعی و هر شکلی از حکومت قرار بگیریم، به وضوح نظر هابز این است که وجود یک حاکمیت انتخاب بهتری برای این است که افراد بتوانند شادکامی و کامیابی فردی‌شان را کنترل کنند. چرا که در غیاب حاکمیت، جنگ همه علیه همه رخ می‌دهد و ترس و تهدید همه جا را فرا خواهد گرفت؛ حتی بیشتر از زمانی که یک حکومت کاملاً دیکتاتوری وجود دارد. حتماً باید توجه داشت که چنین نتیجه‌گیری‌ای به این معنا نیست که هابز طرفدار حکومت‌های مقتدر است یا یک توتالیتر به شمار می‌رود، بلکه هابز با اندیشه‌هایش بخشی از مسیر فلسفه سیاسی مدرن را هموار کرد و کسانی همچون لاک و مونتسکیو که بعد از او در این حوزه وارد شدند، سعی کردند آنجا که لازم است اندیشه‌های او را اصلاح و آنجا که لازم است آن را کامل کنند و به چیزهایی بپردازند که هابز یا از سر غفلت یا از سر اینکه بستر بحث در مورد حرف‌های بیشتر فراهم نبود یا شاید هم به این خاطر که در آن دوره حرف‌های بیشتر را ضروری نمی‌دانست، به آنها نپرداخته بود.

 

لاک در برابر هابز؟

39کتاب لویاتان توماس هابز و کتاب «دو رساله بر حکومت» جان لاک، دو مورد از مهم‌ترین نوشته‌‌های فلسفه سیاسی مدرن به شمار می‌روند. در ابتدای قرن بیستم میلادی، ارتباط میان این دو نویسنده بزرگ و این دو کتاب به نظر واضح بود. محققان بر این عقیده بودند که جان لاک از طریق ارائه ایده‌های قدرتمندش در حمایت از حاکمیت محدود و مطابق با قانون اساسی، ایده‌های هابز را تکذیب کرده است؛ ایده‌هایی که در نتیجه آنها در عمده موارد این‌گونه برداشت می‌شود که هابز مدافع حاکمیت مقتدر و توتالیتریانیسم است. کارل بکر (Carl Becker)، تاریخدان آمریکایی و استاد تاریخ دانشگاه کورنل، در رساله‌ای که در سال 1922 با عنوان «اعلامیه استقلال» نوشت و همچنین مرل کروتی (Merle Curti)، تاریخدان آمریکایی و استاد دانشگاه‌های کلمبیا و ویسکانسین، در رساله‌ای که در سال 1937 با عنوان «آقای لاک بزرگ: فیلسوف آمریکا» نوشت، توضیح دادند که ایده‌های هابز و لاک با هم در تضاد هستند. آنها به خوانندگانشان این اطمینان را دادند که ایده‌های لاک، و نه ایده‌های هابز، طی دو قرن گذشته از این جامعه به جامعه دیگر رفته و بذرهای آزادی را کاشته است و اینکه ایده‌های لاک و نه ایده‌های هابز، به طور قدرتمند، لیبرالیسم آنگلو-آمریکن را شکل داده‌اند. کارل بکر استدلال می‌کند که لاک، اثرگذارترین مدافع انقلاب شکوهمند انگلیس در سال 1688 بوده است. انقلابی که در نتیجه منازعات مذهبی و سیاسی میان پارلمان انگلیس و پادشاه انگلستان، شاه جیمز دوم که یک فرد کاتولیک بود، رخ داد و نتیجه این انقلاب، افزایش قدرت پارلمان، استقلال بیشتر کلونی‌های آمریکایی و سلطه پروتستان‌ها بر ایرلند شد. در نتیجه این انقلاب، مری، دختر شاه جیمز دوم که یک فرد پروتستان بود و همسر هلندی‌اش ویلیام سوم، به قدرت سلطنتی رسیدند.

کارل بکر ادعا می‌کند که انعکاس بلند نوشته‌های لاک می‌تواند در اعلامیه استقلال آمریکا شنیده شود. در عوض در نوشته‌های بکر، هابز به عنوان فردی که همه زندگی‌اش در اشتباه بود معرفی می‌شود؛ البته بکر اقرار می‌کند که هابز فرد باهوشی بوده است. اما نویسندگان بعدی به گونه دیگری به هابز نگاه کردند. به طوری که برای مثال در سال 1991 ریچارد تاک (Richard Tuck) مقاله‌ای در مورد هابز نوشت که در آن گفت: «به طور غافلگیرکننده‌ای این امکان وجود دارد که آثار هابز را به عنوان یک نویسنده لیبرال مورد مطالعه قرار دهیم.» چیزی که در اوایل قرن بیستم میلادی و در فضایی که افرادی همچون کارل بکر و مرل کورتی هابز را صرفاً یک فرد باهوش معرفی می‌کردند و فقط به لاک ارج می‌نهادند، غیر‌قابل تصور به نظر می‌رسید. ریچارد تاک، نظریه‌پرداز سیاسی و تاریخ‌نگار 72‌ساله اندیشه‌های سیاسی است که از سال 1973 تا 1995 استاد دانشگاه کمبریج بود و سپس به دانشگاه هاروارد رفت.

بعد از جنگ جهانی دوم، محققان شروع به جست‌و‌جو در روابط میان هابز و لاک کردند و در تلاش بودند تا از زاویه‌های جدیدی به مساله نگاه کنند. با اینکه تا پیش از جنگ جهانی دوم، بکر و کورتی با قدرت این ادعا را مطرح کرده بودند که ایده‌های هابز و لاک با هم متناقض هستند، بعد از جنگ صحبت در مورد اینکه هابز و لاک چقدر شبیه به هم هستند به مد روز تبدیل شد. به طوری که لئو اشتراوس (Leo Strauss)، فیلسوف آلمانی-آمریکایی در کتابی که در سال 1953 با عنوان «حق طبیعی و تاریخ» به چاپ رساند، نوشت که جان لاک، هواخواه هابز است. او نوشت که هم هابز و هم لاک، برای شکستن سنت قدمت‌دارِ حقوق طبیعی تلاش کردند. سی بی مک‌پرسون (C. B. Macpherson) در کتابی که در سال 1962 با عنوان «نظریه سیاسی فردگرایی تملک‌گرا» نوشت توضیح داد که هابز و لاک همراه با هم و همراه تعداد دیگری از نویسندگان قرن هفدهم، خلق انسان بورژوای حریص، جوینده و زیاده‌طلب و کسی را که در خدمت به خودش است، مورد تشویق قرار دادند یا حداقل به هموار شدن مسیر شکل‌گیری چنین انسانی منجر شدند.

هم مک‌پرسون و هم اشتراوس همچون بکر و کورتی استدلال می‌کنند که لاک، در شکل‌گیری لیبرالیسم آنگلو-آمریکن خیلی تاثیرگذار بوده است. اما مک‌پرسون و اشتراوس برعکس بکر و کورتی معتقد هستند که هابز هم در شکل‌گیری لیبرالیسم آنگلو-آمریکن نقش بسزایی داشته است. البته بعد از مطرح شدن چنین ادعاهایی مبنی بر معرفی هابز و لاک در کنار هم، بسیاری از نویسندگان در ابتدا مخالف این بودند که هابز در کنار لاک دیده شود و افکارشان، افکار مشابه با هم معرفی شود. همچنین بسیاری از نویسندگان بر این نظر بودند که اصلاً مقایسه هابز و لاک از بیخ و بن اشتباه است و در حالی که نیاز نیست لاک مقابل هابز قرار داده شود، نیازی هم نیست آنها را مشابه هم معرفی کرد و این کار اصلاً درست هم نیست. برای مثال جان دان (John Dunn)، نظریه‌پرداز سیاسی و استاد دانشگاه کلمبیا یکی از این نویسندگان بود.

دراین پرونده بخوانید ...