شناسه خبر : 42295 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

سیل ما را با خود برد

چرا شاه، نگاه خوبی به سازمان برنامه نداشت؟

 

شادی معرفتی / نویسنده نشریه 

82از مردان برنامه‌ریز عصر پهلوی دوم و از وزیران برجسته دهه آخر سلطنت محمدرضاشاه بود. از نسل شاگردان ابتهاج و هم‌دوره مهدی سمیعی و خداداد فرمانفرماییان. در جوانی، مصدقی بود و در دانشکده حقوق، سوسیالیست شد. عبدالمجید مجیدی، یکی از مدیران سازمان برنامه و بودجه بود که بیش از 20 سال مداوم عهده‌دار بالاترین مقامات برنامه‌ریزی و اجرایی در کشور بوده است. از سال 1335 در دوره ریاست ابوالحسن ابتهاج به استخدام سازمان برنامه درآمد و در کابینه امیرعباس هویدا، به سمت معاون نخست‌وزیر و رئیس دفتر بودجه منصوب شد. دو سال بعد، مسوولیت وزارت تولیدات کشاورزی و مواد مصرفی و در سال 1347 وزارت کار و امور اجتماعی را بر عهده گرفت. در سال 1351 در مقام وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه، مسوولیت تجدیدنظر در برنامه پنجم و حل و فصل مسائل ناشی از افزایش بهای نفت را عهده‌دار شد و تا مرداد 1356 یعنی تا پایان دولت هویدا بر صندلی ریاست این سازمان تکیه زد. با پایان دولت هویدا نیز ریاست بنیاد فرح را بر عهده گرفت. اگرچه مجیدی، در خاطراتش، همواره محمدرضا را تحسین می‌کند، با وجود این از میان سطور خاطرات او می‌توان انتقادهایی صریح به آخرین شاه ایران را به نظاره نشست.

نخستین شکاف

عبدالمجید مجیدی، نخستین شکاف در مشروعیت حکومت پهلوی را کودتای 28 مرداد می‌داند. او که خود در خانواده‌ای طرفدار مصدق، بزرگ شده بود و خودش نیز از حامیان مصدق بود، معتقد است: در بحث مشروعیت حکومت، به نظر من جریان ۲۸ مرداد یک مساله‌ای است که هیچ‌وقت در خاطر من به عنوان یک مساله حل‌شده وجود نداشته و هنوز هم وجود ندارد. در آن موقع البته من فکر می‌کردم که مصدق دارد کار درستی می‌کند و دارد درست می‌رود، ولی امروز می‌بینم که مصدق می‌بایست دید بلندمدت‌تری می‌داشت، می‌بایست درک صحیح‌تری از مسائل می‌داشت و خیلی بیشتر آگاهانه کار می‌کرد. شکافی که بین مصدق و شاه در آن موقع پیش آمد و یک مقداری‌اش مسوولش مصدق است، به خاطر اینکه قدرت را از دست ندهد، یک کارهایی کرد که به ضرر مملکت شد و الان می‌بینیم که چه شانسی در آن موقع داشت. اگر در آن موقع شاه مملکت و مصدق که نخست‌وزیری بود که مورد تایید اکثریت قاطع مردم بود، با هم نشسته بودند و به آینده مملکت فکر می‌کردند، امروز مملکت ما به این روز نمی‌افتاد. او البته دولت‌های بعدی را نیز به سهم خویش مقصر می‌داند و بر این باور است که دولت امینی، عکس‌العمل دولت اقبال بود، دولت اقبال بیش از حد سعی کرد تمام بارها و تقصیرها را بیندازد روی دوش شاه. این غلط بود. امینی آمد عکس آن عمل کرد که آن هم غلط بود. تمام اینها موجب شد رجالی که می‌توانستند در مملکت نقشی داشته باشند و سهمی را به دوش بگیرند، خودشان را بی‌حیثیت کردند و در نتیجه، راه‌حل برای شاه این شد که برود به طرف جوان‌ها. شاید راه‌حل خوبی بود، ولی ضررش این شد که عده‌ای که واقعاً تربیت شده بودند که نقش موثری در کار حکومت و مملکت داشته باشند، یک‌دفعه جهش‌های فوق‌العاده‌ای کردند، و یک‌دفعه شدند وزیر و وکیل و گروه دیگر از صحنه کنار رفتند. حکومت افتاد دست یک عده‌ای که از دید اکثریت غرب‌زده بودند و ایجاد یک شکافی کرد و این شکاف روزبه‌روز بیشتر شد تا به آخر که این گروهی که حکومت می‌کنند یک عده آدم‌هایی هستند که نه مذهب می‌فهمند نه مسائل مردم را می‌فهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند. آدم‌هایی که غاصب بودند و شبیه استعمارگران به اکثریت مردم نگاه می‌کردند.

علیه برنامه‌ریزی

مجیدی به عنوان یکی از برجسته‌ترین مدیران برنامه‌ریزی عهد پهلوی، به یاد می‌آورد که شاه همواره نگاهی منفی به سازمان برنامه داشت و همیشه این واهمه از سوی او وجود داشت که سازمان برنامه همه کمونیست هستند و هرچه اعلیحضرت می‌گویند قبول نمی‌کنند. هرجا هم که کار خراب می‌شود، تقصیر را می‌اندازند گردن اعلیحضرت. او می‌گوید که شاه تا برنامه سوم عمرانی، هیچ تفکری راجع به برنامه‌ریزی نداشت و حتی آن را قبول هم نداشت. از برنامه چهارم بود که اعلیحضرت وارد پروسه برنامه‌ریزی شد. مجیدی به جلسه‌ای در دی‌ماه 1340 اشاره می‌کند که با حضور شاه و دولت امینی در سازمان برنامه تشکیل شد: «کاملاً روشن بود که اعلیحضرت این دستگاه را قبول ندارد. ایرادشان این بود که شما به مساله احتیاجات نظامی مملکت توجه ندارید، در حالی که مملکت وجودش، بقایش، بستگی به این دارد که ارتش قوی داشته باشد، یعنی یک چیز اصلی این بود که به اندازه کافی به احتیاجات نیروهای مسلح توجه نمی‌کنید در برنامه‌هایتان. همه‌اش هم انتقاد می‌کنید که چرا خرج نظامی می‌شود.» مجیدی به شدت به شیوه اجرای برنامه‌ها انتقاد دارد و اذعان می‌دارد؛ بسیاری از تغییرات، بدون نظر سازمان برنامه، در برنامه‌ها اعمال می‌شد. یک برنامه‌هایی بود که تصمیماتش گرفته شده بود به ما ابلاغ می‌شد که باید اینها را اعتبار برایش بگذارید و معمولاً زمانی به ما ابلاغ می‌شد که یا تصمیم قطعی گرفته شده بود یا اینکه در شرف گرفتن بود و یا در جریان بود. برای مثال در پنج ماه بعد از شروع برنامه سوم، انقلاب شش بهمن صورت گرفت و اعلام آن شش اصل انقلاب که اصلاحات ارضی عمده‌ترینش بود، خب در یک مملکتی که می‌خواهد اصلاحات ارضی بشود از شش ماه قبل، یک سال قبلش بایستی حداقل از نظر بودجه، برنامه‌ریزی، تامین اعتبارات و وسایل اجرای آن آمادگی حاصل می‌شد. در حالی که، برنامه تصویب شده بود یک دفعه یک تغییر عمده در تمام شئون به وجود آمد به وسیله اصول شش‌گانه انقلاب شش بهمن که بعداً هم اصول خیلی زیاد شد. رئیس سازمان برنامه روایت می‌کند که پس از افزایش بی‌رویه درآمدهای نفتی، نگرانی و آشفتگی در سازمان برنامه بیشتر شد، چرا که: «در سازمان برنامه وقتی که درآمد نفت قرار بود بالا برود، ما وحشتمان می‌گرفت، چون همیشه بیش از آنچه عملاً درآمد اضافی می‌شود، تعهدات اضافه می‌شد. یعنی پیش از اینکه حتی اعلام بشود که قیمت چیست، تعهدات و به حساب اعتبارات لازم تقاضا شده بود. لذا، همیشه درگیر این بودیم چطور جواب تقاضاها را بدهیم. لذا درست که درآمد، اضافه می‌شد، ولیکن همیشه ما بدهکار بودیم و عقب بودیم از اعتبارات طرح‌ها، اعتبارات مورد درخواست با آنچه ما عملاً می‌توانستیم جواب بدهیم خیلی زیادتر بود و همیشه این مشکل را داشتیم. تعهداتی که ما را همیشه خیلی نگران می‌کرد و غافلگیر می‌کرد و همیشه چون اطلاع اینکه درآمد نفت تا چه حدودی و در چه تاریخی اضافه می‌شود، دست ما نبود. ما فقط بعد از اینکه همه چیز علنی می‌شد، متوجه می‌شدیم که وضع از چه قرار است و موقعی که پرداخت عملاً صورت می‌گرفت ما می‌فهمیدیم درآمدمان چه بوده، همه‌اش مقداری تاریکی و با حدس و پیش‌بینی ما کار می‌کردیم و برنامه‌ریزی می‌کردیم و تنظیم بودجه می‌کردیم. لذا یک مقدار زیادی تعهداتی شده بود قبل از اینکه ما اصلاً مطلع بشویم که درآمد نفت دارد بالا می‌رود و خب از قبیل همین که می‌گویید مساله خرید کنکورد، مساله تصمیمات مربوط به خریدهای نظامی که تعهدات خیلی عمده‌ای بود چه هواپیما، چه کشتی، چه کارهای ساختمانی، چه نو کردن یا مدرنیزه کردن سیستم ارتباطات، کمپیوترایز کردن نیروها از نظر جریان اطلاعات و تماس‌های غیره. چه از نظر مخابرات.» از نظر او اعلیحضرت یک چیزهای دیگری را می‌دید و برنامه‌اش خیلی وسیع‌تر و جاه‌طلبانه‌تر از آن چیزی بود که کارشناسان می‌دیدند. در نتیجه، تصمیمات و اظهارنظرهای اعلیحضرت بر اساس آن فرضیات بود. سازمان برنامه بر اساس اطلاعات و فرضیات محدودی که در اختیار داشت، آن‌ها را اساس قرار می‌داد. در واقع برنامه‌ریزی هیچ‌وقت به معنای واقعی کلمه در ایران نضج نگرفت و محترم شمرده نشد: «ما در سازمان برنامه، گرفتاری‌مان چه بود؟ گرفتاری‌مان ایجاد آن تعادل و توازنی بود که اگر ما نتوانیم آن پایه‌های اصلی را حفظ کنیم و متعادل و هماهنگ با هم بکنیم نتیجه خیلی ممکن است نامطلوب دربیاید. لذا ما آن هماهنگی و تعادل و توازنی را که می‌بایست بین سکتورها و بخش‌های اقتصادی و اجتماعی وجود داشته باشد، به آن توجه می‌کردیم و یک نوع تعادل و توازنی از نظر مجموع اقتصاد مملکت که آن را این عاملین طرح‌ها و برنامه‌ها نمی‌دیدند و به نظرشان می‌آمد که ما داریم جلوی کار آنها را می‌گیریم.»

رستاخیز

83مجیدی، در خاطراتش با اشاره به چگونگی تاسیس حزب رستاخیز، روایت می‌کند که تاسیس این حزب نیز بسیار بی‌مقدمه بود. زمانی که در بهمن‌ماه 1352 برای ارائه بودجه سال بعد در سن موریتس، به حضور شاه می‌رسد؛ اعلیحضرت به من گفتند: «ما قصد داریم که در تشکیلات سیاسی مملکت تغییر بدهیم، چون آن‌طور که باید و شاید از سیستم انتقاد نمی‌شود و در نتیجه سیستم نمی‌تواند خودش را اصلاح بکند. بدین جهت ما فکر کردیم که یک سیستمی به وجود بیاوریم که انتقاد از داخل خودش باشد و سیستم مرتب خودش را اصلاح بکند و بهتر بکند و لذا تشکیلات سیاسی مملکت را می‌خواهیم عوض بکنیم و یک شکلی درست بکنیم که خود سیستم بتواند در داخل خودش یک روش انتقادی داشته باشد.» که در شرحی که اعلیحضرت دادند، من حس کردم که صحبت از حزب واحد می‌خواهند بکنند چون قبلاً روی این مساله خیلی بحث شده بود و صحبت کرده بودم و آشنا بودم به این فکر. من به ایشان عرض کردم که قربان من فکر نمی‌کنم این مساله مملکت ما باشد. مساله مملکت ما این است که مردم آن‌طوری که باید و شاید به عملیات دولت، به اقدامات و تصمیمات دولت اعتماد ندارند و یک علت اصلی‌اش مساله فساد است و اگر ما بتوانیم با فساد مبارزه کنیم و فساد را کم بکنیم یا از بین ببریم، خیلی بیشتر مردم راضی می‌شوند تا اینکه بیاییم سیستم چندحزبی را تبدیل به سیستم یک‌حزبی بکنیم. برای اینکه الان هم «حزب ایران نوین»، «حزب مردم» و «حزب پان‌ایرانیست» وجود دارد، اگر تعدادشان کم است اجازه بدهید احزاب دیگر هم به وجود بیاید. اگر تعدادشان کافی است به اینهایی که الان ضعیف‌تر هستند فرصت فعالیت بیشتری بدهید... اعلیحضرت از این حرف من خوششان نیامد. فرمودند «منظور از فساد چیست؟» گفتم منظور من قربان از فساد این است که یک عده‌ای که نزدیک دولت هستند، نزدیک مقامات دولتی هستند، نزدیک دربار و اطراف خانواده سلطنتی هستند، اینها یک بهره‌گیری‌هایی در کار و فعالیت‌شان می‌کنند که منطقی نیست. حتی برایشان مثال زدم که یک قراردادی که امضا می‌شود، یک طرحی که اجرا می‌شود در بین ۵ تا ۱۰ درصد بعضی مواقع ممکن است از ۱۰ درصد هم بیشتر گیر یک بابایی بیاید که این کار را راه انداخته یا واسطه بوده یا دلال این کار بوده که این صحیح نیست و این است که مردم عصبانی می‌شوند، ناراحت هستند از اینکه چنین فسادی در مملکت وجود دارد یا اینکه به چشمشان می‌بینند، اشخاصی یک‌دفعه میلیونر می‌شوند یا مالتی‌میلیونر می‌شوند، بدون اینکه حقشان باشد، بدون اینکه کاری انجام داده باشند. مجیدی، در انتها چنین عنوان می‌کند که، شاه در خیلی مسائل انعطاف لازم را داشت، ولی روی بعضی مسائل که برایشان جنبه خیلی اساسی داشت قبول نداشتند که در اصلش کسی بحث کند و تردید بکند. حالا چه جوری این فکر را پیدا می‌کردند، کی برایشان کار کرد، هم مساله تشکیل حزب رستاخیز از کجا یک‌دفعه یک‌همچین فکری پیش آمد، کی این ایده را داد، واقعاً برای من سوالی است. این انفجار ایران، این انقلاب ایران به نظر من علل و موجباتش خیلی متعدد است، یکی نیست. یکی از دلایل عمده‌اش، همین رستاخیز بود. رستاخیز، اعلیحضرت را به عنوان هدف حمله مخالفان قرار داد. در حالی که قبلش هم هر حزبی یک مسوولی داشت، رئیس می‌رفت کنار یا سقوط می‌کرد، به سیستم مملکت آسیبی نمی‌رسید. اما حزب رستاخیز شد یک حزب واحد در راسش هم اعلیحضرت.

قصه خشکسالی

مجیدی در خاطراتش به جلسه‌ای اشاره می‌کند که، یک سال قبل از پایان دولت هویدا برگزار شده بود. در آن جلسه اعلیحضرت بود و هویدا بود و هوشنگ انصاری، وزیر امور اقتصادی و دارایی و حسنعلی مهران، رئیس بانک مرکزی، و من بودم به عنوان وزیر مشاور برای برنامه و بودجه. گرفتاری‌های واقعاً سخت و لاینحلی به وجود آمده بود و اعلیحضرت خیلی مغموم و دپرس بودند، فرمودند: «چطور شد یک دفعه به این وضعیت افتادیم؟» خب، آقایان همه ساکت بودند. من گفتم: «قربان اجازه بفرمایید به عرضتان برسانم. ما درست وضع یک مردمی را داشتیم که در یک دهی زندگی می‌کردند و زندگی خوشی داشتند. منتها خب، گرفتاری این را داشتند که خشکسالی شده بود و آب کم داشتند و آن‌قدر آب نداشتند که بتوانند کشاورزی بکنند. خب هی آرزو می‌کردند که باران بیاید و باران بیاید. یک وقت سیل آمد. آنقدر باران آمد که سیل آمد زد تمام این خانه‌ها و زندگی و زمین مزروعی اینها همه را خراب کرد و شکست و این حرف‌ها. آدم‌ها خوشبختانه زنده ماندند که توانستند جانشان را به در ببرند. ولی زندگی‌شان از همدیگر پاشید. ما هم درست همین وضع را داریم. ما یک مملکتی بودیم که خوش داشتیم زندگی می‌کردیم. خب، پول بیشتری دلمان می‌خواست، درآمد بیشتری دلمان می‌خواست که [مملکت را] بسازیم. یک دفعه این [افزایش] درآمد نفت که آمد مثل سیلی بود که تمام زندگی ما را شست و رفت.» اعلیحضرت خیلی هم از این حرف من خوششان نیامد و ناراحت شدند و پا شدند جلسه را تمام کردند و رفتند بیرون. همه هم به من اعتراض کردند که «این چه حرفی بود زدی؟» گفتم: «این واقعیت است بایستی به اعلیحضرت بگوییم. این درآمد نفت است که پدر ما را درآورد.» گرفتاری ما این بود که نهادهای مملکت درست کار نمی‌کرد. بنیادها درست کار نمی‌کرد. یعنی مجلس، یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستری‌مان یک دادگستری‌ای آن‌طور که به اصطلاح قانون اساسی مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولتمان که قوه مجریه بود آن‌طوری که باید و شاید قدرت اجرایی نداشت و در نتیجه آن حالت اعتماد و گردش منطقی امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت دیگر. در نتیجه، آن تغییر گروهی که در دولت باید وجود داشته باشد [که] گاه‌گداری یک گروهی بروند [و] گروه دیگری بیایند، وجود نداشت. آن اعتمادی که مردم بایستی به دستگاه‌ها داشته باشند که [احساس کنند] وقتی وکیل مجلس صحبت می‌کند حرف مردم را دارد می‌زند، وجود نداشت. آنجایی که یارو پرونده‌اش می‌رفت به دادگستری، می‌بایستی اعتماد داشته باشد که قاضی با بی‌طرفی قضاوت می‌کند، وجود نداشت. در طول زمان تمام کوشش در این بود که از نظر مادی و از نظر رفاهی وضع مردم بهتر شود و بهتر هم شد. موفقیت فوق‌العاده‌ای هم در این زمینه داشتیم که از نظر تغییر مادی، از نظر تغییر شکل زندگی، از نظر مدرنیزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن [توانستیم] خیلی پیش برویم. وضع زندگی مردم از نظر رفاهی خیلی بهتر شد. اما آنچه می‌بایست اینها را با هم متحد می‌کرد و به آنها این حس را می‌داد که از دستگاه حمایت بکنند، از رژیم‌شان، از مملکت‌شان، از سیستم‌شان دفاع بکنند، به علت اینکه آن اعتقاد در آنها وجود نداشت، [حمایت] نکردند دیگر. یعنی در جایی که می‌بایستی آن گروه، به‌خصوص طبقه متوسط که از تمام این پیشرفت‌ها بهره‌گیری حداکثری کرد، می‌ایستاد، هم از خودش دفاع می‌کرد، هم از منافع خودش دفاع می‌کرد، هم از منافع مملکت، هم سیستم را حفظ می‌کرد، وا زد. گذاشتند در رفتند یا اینکه آنجا همراه مخالفان رژیم شدند. 

دراین پرونده بخوانید ...