شناسه خبر : 43571 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

جوانی در ماگادان

عطا‌ءالله صفوی چگونه از ماگادان جان سالم به‌در برد؟

 

آیسان تنها / نویسنده نشریه 

86می‌گویند اغلب خاستگاه طبقاتی افراد بر اندیشه و جهت‌گیری‌های سیاسی آنها موثر است. از همین‌رو شاید دور از ذهن نباشد که کودکی که کاروانسرای پدرش در آتش می‌سوزد، خانوادگی در فقر می‌غلتند و تا ششم دبستان بیشتر مجال درس خواندن نمی‌یابد به کمونیسم بگرود. آن‌گونه که عطاءالله صفوی خود نیز معترف بوده، فقری که به خانه و خانواده‌اش خزیده، در گرایش‌های کمونیستی‌اش بی‌تاثیر نبوده است. با این حال کمتر کسی شانس این را دارد که سنگ محک اندیشه‌اش را بیابد. آن‌گونه که نصیب عطا در «مهد زحمت‌کشان» شد. کمتر کسی هم آن‌طور بدشانسی به اقبالش می‌زند که به درازای عمر برای آنچه به آن گرویده هزینه دهد. سر از زندان‌های مخوف شوروی دربیاورد، در زلزله مهیب (عشق‌آباد) سه روز زنده‌به‌گور شود، پایش به دادگاه نظامی کاگ‌ب کشیده شود و مدتی را هم در اردوگاه جهنمی ماگادان و کار در معدن زغال‌سنگ بگذراند. 55 سال از عمر عطاءالله به این سان گذشت؛ در زندان و اردوگاه استالینی و غربت خانمان‌سوز. هر چند که نیروی زندگی او را در نهایت از همه بلایا زنده نگه داشت و توانست بار دیگر به آغوش مام وطن بازگردد. آغوشی که چندان گرم و امن نبود و او را از خود راند تا در هزاران کیلومتر دور از میهن چشم از جهان فروبندد. عطاءالله صفوی معروف به عطا صفوی متولد 1305 در شهر ساری بود. شهری که در ایام سالخوردگی زیاد یاد آن می‌کند. به عطر بهارنارنج و لیمو و نم‌نم باران یادش می‌کند و شاید به شوق همان است که هوس بازگشتن به سرش می‌زند. اجداد او اما اصفهانی بودند. او نمی‌دانست اجدادش چرا از اصفهان به ساری کوچ کرده بودند. پدرش وارداتچی بود. قند و شکر را از روسیه وارد می‌کرد و در مازندران توزیع می‌کرد. یک کاروانسرای بزرگ هم داشت. کاروانسرایی که در آتش سوخت و همین مسیر زندگی او و خانواده‌اش را تغییر داد. آن‌طور که از روزهایی که خدم‌وحشم در خانه می‌چرخیدند به روزهایی رسید که ناگزیر پشت قبرستان ملا مجدالدین سکونت می‌کرد؛ خانه‌ای که به چشم عطا به زندان می‌مانست.

بذر نفرت علیه رضاشاه

کیاکلا یعنی جغرافیایی که بخشی از املاک غصب‌شده از سوی رضاشاه در آن واقع است، محلی است که نخستین بذر کینه علیه شاهنشاه در دل عطا می‌نشیند. با مشاهده مردم رنجوری که بی‌وقفه زحمت می‌کشند و ماموران حکومتی قسی‌القلبی که سیری ندارند، مردان را کتک می‌زنند و تحقیر می‌کنند. مردانی هم که تحقیر می‌شوند، کودکان خود را کتک می‌زنند. او سیلی‌های پدرش را خوب به یاد دارد، پدرش که همیشه از کار خود پشیمان می‌شده و می‌دانسته که جفایی که در حق فرزندش روا می‌دارد، حاصل رنج‌هایی که است که بر خودش تحمیل می‌شود. اما جهان بر یک مدار نمی‌چرخد. همیشه ماموران رضاشاه فرصت قلدری ندارند، زمان می‌گذرد و جنگ جهانی دوم می‌رسد. روزی می‌رسد که قصر رضاشاه به مقر سربازان سرخ تبدیل می‌شود. عطا می‌گوید «آن طرف دنیا احمق‌ها جنگ می‌کنند، این طرف دنیا شوروی به کشور ما تشریف آورده». اولین مواجهه وی با شوروی همان سربازانی است که در خلال جنگ مهمانان ناخوانده ایران شده‌اند و آوازخوانان برای صرف غذا به محل زندگی عطا می‌آیند تا آنجا غذا صرف کنند و از ساکنان نان و سیگار طلب کنند. خوک و گراز شکار می‌کنند و ماهی‌های بزرگ سفیدرود را بار کامیون می‌کنند. عطا حالا در شاهی (قائم‌شهر) زندگی می‌کند. شاهی که در آن سال‌ها شهر کارگری بوده و حزب توده در آن توانسته هواداران بسیاری را به خود جذب کند. شهری که میزبان میتینگ، اعتصاب یا سخنرانی حزب توده بود. آن سال‌ها عطا با رفقایش قائمی و پورحسنی به فعالان سازمان جوانان حزب تبدیل شده بود. بعدها هم که جنگ تمام شد و ارتش سرخ بر فاشیسم هیتلری پیروز شناخته شد، اعتبار شوروی نزد حزبی‌ها بالاتر رفت. در حالی ‌که در ایران آن دوران بهداشت نبود، کار نبود، پول نبود، راه نجات وطن در چشم بسیاری از راه حزب توده می‌گذشت. همین سال‌ها بود که وی به دانشسرا راه یافت. همین دانشسرا بود که مسیر زندگی او را دچار تحولی شگرف کرد. در سال‌های دانشسرا اندک‌اندک ماه‌عسل حزب توده تمام شد و او نامه‌ای از جوانان حزب بابلسر گرفت. نامه‌ای برای وساطت ورود فردی به نام «علی اکبری» به دانشسرا. علی اکبری همانی بود که عامل مهاجرت عطا به شوروی یا کعبه آمال کمونیست‌های آن سال‌ها بود. اکبری که متهم به همکاری با قوای شوروی در ایران بود، مدتی از سوی ژاندارمری بازداشت شد و این عطا بود که برای آزادی وی ضمانت کرد و بعد که اکبری از ایران گریخت برای عطا نیز چاره‌ای به جز فرار باقی نماند. تاریخ آغازی که عطا آن را شوم توصیف می‌کند و در تاریخ 9 مهر سال 1326 رقم خورد.

پیاده تا بهشت

فراری که به سختی و با گذر از شنزار مملو از خار شتر محقق شد با تکرار مصرع «سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور». خیر مقدم در بهشت اما با تفتیش بدنی چهار مامور اسب‌سوار به همراه یک سگ گرگی آغاز شد. خیال خوش زودتر از آنچه فکرش را می‌کردند نقش بر آب شده بود. تجربه نوشیدن آب در سطل برزنتی و خوابیدن روی کاه و روانه شدن به سوی کا‌گ‌ب اندک‌اندک تصویر شفاف‌تر از تحقق آرزوهایشان پیش رویشان قرار می‌داد. ایامی که در اتاقی سرد می‌گذشت که در آن حقی برای خواب در ساعت روز وجود نداشت و شب‌هایش به بازجویی‌های طولانی‌مدت می‌گذشت. دادگاه تشکیل شد و دو سال زندان در اردوگاه کار اجباری برای عطا و همراهانش تعیین شد. به جرم عبور غیرمجاز از مرز به خاک شوروی. کسی در سرزمین لنین کبیر و رفیق استالین حرف جوانان ایرانی فراری از وطن را باور نکرده بود. اردوگاه زحمتکشان جهان روی دیگری از خود را نشان داده بود. عطا خیلی زود فهمید که در آن کشوری که به آن پناه برده، خفقان مرگ‌آوری حاکم است، اعتراضات و مبارزات مردم به نام دشمنی با خلق با قساوت سرکوب می‌شود، کشور به خاک و خون کشیده شده و فقر و بدبختی میان مردم تقسیم شده است. او که در حال گذراندن محکومیت خود در کارخانه آجرپزی بود بار دیگر مظنون واقع شد و این‌بار متهم شد که جاسوس ایران و آمریکاست و با نقشه و برنامه به شوروی آمده تا کارخانه‌ها و مراکز نظامی شوروی را منهدم کند. بازجویی‌های عطا با شکنجه و گرسنگی و بی‌خوابی همراه بود. بازجویی برای اینکه اعتراف کند جاسوس است و قصد خرابکاری داشته است. عطا اما آن‌گونه که خود روایت می‌کند مقاومت کرد و فریب وعده‌های تخفیف به شرط اعتراف را نخورد.

زلزله در زندان

یک شب زمانی که عطا در سلول خود در عشق‌آباد به سر می‌برد، ناگهان زمین‌لرزه‌ای مهیب به وقوع پیوست و شنید که زندانیانی که آرزوی مرگ می‌کردند چطور از خداوند طلب نجات و از یکدیگر طلب کمک می‌کردند. گرچه آن یکی از مهیب‌ترین زلزله‌های تاریخ آن منطقه بود که شهر را با خاک یکسان کرده و 160 هزار کشته بر جای گذاشته بود. ساختمان زندان فرو نریخته بود و زلزله باعث شده بود که سلول‌ها به یکدیگر نزدیک شوند. زندانیانی که سه شبانه‌روز بی‌آب و بی‌خوراک ماندند تا سربازان با دیلم به دادشان برسند. زلزله عشق‌آباد البته نتوانست تغییری در سرنوشت عطا ایجاد کند. او در دادگاه به اتهام جاسوسی 25 سال حکم گرفت هرچند با فرجام‌خواهی وی این حکم شکست. با این حال اما 10 سال کار در اردوگاه اجباری سیبری به اتهام جاسوسی به پیشانی‌اش خورده بود.

گذر عمر در ماگادان

طی مسیر تا ماگادان خود مصیبتی بود عظیم و جانکاه. ماگادان خود اما جهنمی بود بی‌انتها. محلی که به روایت عطا 99 نفر در آن می‌گریستند و یک نفر می‌خندید که آن هم دیوانه بود. مشهور است که در ماگادان کسی پیر نمی‌شود، این یعنی جوانمرگی و حسرت ابدی دیدار عزیزان. آن‌طور که او روایت می‌کند از دو هزار تا دو هزار و 500 نفر اسیر در ماگادان فقط 300 یا 400 نفر شانس زنده ماندن یافتند. ماگادان یعنی هشت ماه شب، گذران زندگی در دمای منفی 60 درجه و اجبار به کار در دمای منفی 50 درجه. ماگادان آنجا بود که جسدها زمستان در زمین رها شده و زیر برف مدفون و در تابستان طعمه حیوان درنده‌خو می‌شدند. عطا هفت سال از بهترین ایام جوانی خود را در اعماق معادن کار کرد. به همراه اسیران دیگری از ژاپن، کره‌، چین و تعدادی انگلیسی، فرانسوی و آمریکایی. او در طی مدت محکومیت خود تجربه ریختن سهمیه 18 تن زغال‌سنگ در واگن را از سر گذراند، مدتی برای کار تعمیر خانه‌ها و ساختمان‌ها گرفته شد، یرقان گرفت و عاقبت با مرگ استالین ورق زندگی وی برگشت. مدتی بعد از مرگ استالین او به شهر سیمیچان منتقل شده و مدتی توانست در آن شهر کار کرده و در ازای کار خود، پس‌اندازی داشته باشد. عطا بعد از آزادی راهی دوشنبه شد تا در این شهر پزشکی بخواند. زندگی در دوشنبه فرصت این را هم فراهم کرد که وی کالخوزها را هم از نزدیکی ببیند. موقع پنبه‌چینی او شاهد زندگی دهقانانی بود که از 6 صبح تا تاریکی شب کار می‌کردند و همین‌طور زنانی که هر روز 12 ساعت به قصد چیدن پنبه خم و راست می‌شدند. او اینجا از خود می‌پرسید که آیا برای ذلت‌های انسان پایانی هست؟ او پس از پایان آموزش دوره پزشکی عمومی خود دوره اجباری کار در کالخوز را هم گذراند و پس از آن برای گرفتن تخصص اورولوژی اقدام کرد. او در سال‌های دانشجویی با زنی از هم‌کلاسی‌های خود با نام مایا کوزمینا ازدواج کرد و از آن زن صاحب فرزندی به نام آرمان شد. او به مدت 25 سال پزشک مشورتی تمام شهرهای جنوب تاجیکستان بود.

بازدید دوباره از روسیه

او از شوروی به ویژه در سال‌های حیات استالین خاطرات تلخی دارد. همان‌طور که از مرگ استالین به عنوان «مرگ فرعون» یاد می‌کند. با این حال بعدها و در تاریخ 20 خرداد سال 80 زمانی که به دیدار فرزندش در روسیه مراجعه کرده بود، در نامه‌ای می‌نویسد که وضعیت مردم در آن کشور را فاجعه‌بارتر ارزیابی می‌کند. می‌گوید شهروندان آن کشور به الکل پناه برده‌اند و سراسر شهرهای بزرگ را کودکان کار و خیابان فرا گرفته است. او نقل می‌کند که در شوروی پس از جنگ به‌‌رغم تلفات بالا، کودکان بی‌سرپرست در کشور رها نشده بودند. کودکان صاحب مسکن و غذای حداقلی بود‌ند و در مدارس درس می‌خواندند اما حالا... (این یعنی صفوی در آخرین بازدید از روسیه وضعیت این کشور را حتی نامساعدتر از دوران شوروی یافته بود.)

ای در وطن خویش غریب

او سرانجام فرصت به وطن بازگشتن می‌یابد، به همراه همسرش مایا. آن‌گونه که خود به روزشمار گذاشته بعد از 41 سال و 176 روز. در تاریخ هشتم فروردین 1389. آن‌گونه که توصیف می‌کند آن لحظاتی است که هیجان‌انگیزترین ساعات عمرش رقم می‌خورد. زمانی که قطار از کنار مرز آذربایجان و ایران و ارمنستان به موازات ارس می‌گذرد و به وطن می‌رسد. ورودی غرورآمیز که از آن با «بگشای لب که قند فراوانم آرزوست» یاد می‌کند. شیرینی که اما... دیر نمی‌پاید. تا به تهران می‌رسد می‌بینید چهره شهر با آن سال‌ها که ایران را ترک می‌کرد از زمین تا آسمان فرق کرده است. زنان سیمای متفاوتی پیدا کرده‌اند، از آلودگی هوا چشم می‌سوزد و دلش از بی‌عنایتی به بناهای ملی از جمله آرامگاه فردوسی می‌گیرد. از آن گذشته برای خود او نیز وقایع ناگوار دیگری رقم می‌خورد. برای اینکه متناسب با تخصصش کار بیابد و به طبابت مشغول شود با هزار مانع در روابط بوروکراسی ایران روبه‌رو می‌شود. «جراح ایرانی» معروف دوشنبه چنان گرفتار تنگ‌نظری می‌شود که مجال طبابت آن‌گونه که شایسته آن است، نمی‌یابد. بر سر راهش هزار سنگ می‌اندازند، چشم می‌گشاید و خود را بی‌پول و سربار دیگران می‌بیند. حالا که 75ساله است، همراه و همسفرش سخت ملول است و ناگزیر است به کنار آمدن زخم معده‌ای مزمن یادگار اردوگاه‌های استالین. آنقدر به تنگ می‌آید که به بازگشت به شوروی می‌اندیشید و با خود زمزمه می‌کند «کس نبود آن همه بیچاره چو من / کس مباد از وطن آواره چو من» از همه بدتر اما رفتار بازجوی جوان و اتهام جاسوسی است. زمانی در شوروی به جاسوسی برای ایران متهم بوده و حالا در ایران مظنون به جاسوسی برای شوروی است. اما آنچه هنوز امیدبخش و دلگرم‌کننده است مهر دوستان است. مهر دوستان که احتمالاً البته بر رنج زیستن در وطن نمی‌چربد. آن‌گونه که خود در نامه‌ای خطاب به دوستی نوشته از آنچه بر او گذشته می‌تواند یک کتاب بنویسد. او عاقبت راهی کانادا می‌شود. سال‌های پایانی عمر سال‌هایی است که وی از عمر رفته به عنوان فرصتی برای قوی‌تر شدن یاد می‌کند. با افتخار خاطرات پزشک موفق دوشنبه بودن را مرور می‌کند و آنچه از خود بر ذهن دارد یک ایران‌دوست آزادیخواه عدالت‌جو است که به زانو در نیامده. در اواخر اما آنچه از گذر عمر ادراک کرده ارزندگی آزادی است. همچنان‌که کتاب «در ماگادان کسی پیر نمی‌شود»،‌ زندگی‌نامه عطاءالله صفوی به خلیل ملکی، از نظریه‌پردازان حزب توده تقدیم شده. به خاطر آنچه اتابک فتح‌الله نویسنده کتاب قابل پاسداشت می‌داند و آن «قربانی نکردن آزادی به پای عدالت است». 

دراین پرونده بخوانید ...