شناسه خبر : 40756 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

کتاب

سود تردید

 

 توبیاس وولف / نویسنده
 علی درویشان / مترجم

اتوبوس شماره 64 در سنت پیتر توقف می‌کند، بستگی دارد چگونه به آن نگاه کنید اما همیشه مملو از زائران یا افراد ساده‌لوح و در نتیجه یک شکارگاه جذاب برای جیب‌بُرهاست. مالون یک زائر یا به حساب خودش یک فرد ساده‌لوح نبود. همسر او که سوئیسی- ایتالیایی بود، روان صحبت می‌کرد و اغلب برای کار آژانس به رم می‌آمد و آن روز شصت‌و‌چهارمین روز سال بود. دست دزد در جیبش بود، فقط به این دلیل که قرار ملاقاتی در نزدیکی واتیکان داشت، گرفتار شده بود. بارش شدید تابستانی بود و حتی یک پلیس در آن نزدیکی نبود.

اتوبوس بخارگرفته و مملو از مردم خیس و عرق‌کرده بود. آنها در ایستگاه‌ها و پیچ‌ها به یکدیگر تاب می‌خوردند و در یکی از این پیچ‌و‌تاب‌ها بود که مالون احساس کرد دستی جیب‌های پشتش را خالی کرد. هر دو خالی بودند: کیف پول و پاسپورتش داخل جیب سینه کت‌و‌شلوارش بودند و آن را نیز بسته بود. کتش سنگین بود. قبل از اینکه بتواند بچرخد و به دزد نگاهی هشدارآمیز بیندازد، دزد دستش را در جیب جلوی سمت راستش فروبرد. آشکار بودن این حرکت برایش حیرت‌انگیز بود و با ظرافتی بیشتر از اینکه خود مالون این کار را انجام می‌داد، دست وارد جیبش شده بود.

دست داخل شد و وای اگر داخل نمی‌ماند. جیب خالی بود اما به نظر می‌آمد که جیب‌بر حاضر نیست این حقیقت را بپذیرد. مالون کنجکاو شد که ببیند این کار چقدر می‌تواند ادامه داشته باشد. در مشاهده چنین ناتوانی در کار، یک سرگرمی ایمن و رؤیایی و یک جدایی آرام وجود داشت. هوا گرم و باتلاقی بود. اتوبوس توقف کرد تا مسافران بیشتری را بپذیرد و دزد به پشت مالون فشار داده شد. دستش مثل دماغ موش به دنبال خرده‌نان به اطراف فرومی‌رفت. سپس اتوبوس به جلو پرت شد و دزد درحالی‌که مالون به عقب برمی‌گشت به پای او پنجه زد. این مالون را از حالت خلسه بیرون آورد. خودش را مهار کرد، قدرتش را جمع کرد و آرنج راستش را به نرمی بالشی شگفت‌انگیز برگرداند. نفس داغی به گردنش پاشید و دست ناپدید شد. مالون به حالت خوشحالی درآمد و مردی را دید که خم شده بود و دستانش را روی شکمش گذاشته بود. صداهایش کمی شبیه میو‌میو بود. مسافران اطراف او که اکثراً فیلیپینی بودند، با نگرانی این صحنه را تماشا می‌کردند، مردی گرد، کوتاه‌قد و تیره‌رو، با کت چرمی مشکی که پشتش چروک شده بود، شلوار مشکی گشاد به همراه کفش‌های سیاه نوک‌تیز به کوچکی یک کودک. پوست سرش از میان موهای نازک تیره‌اش که همچون رشته‌های بلندی به سمت زمین آویزان بود، نمایان بود. هیچ‌کس به مالون نگاه نکرد و اتوبوس در حال کاهش سرعت برای رسیدن به ایستگاه مقصد او بود. اما جیب‌بر همچنان آن صداهای وحشتناک را از خود در‌می‌آورد.

مالون خم شد و بازویش را گرفت. سعی کرد او را بلند کند اما جیب‌بر بلند نمی‌شد. اتوبوس ایستاد. مالون به ایتالیایی گفت: «بیا برویم. بیا برویم. حالت خوب است، بیا دیگر.» جیب‌بر خود را کنار کشید و با نفس‌های بریده به تقلا ادامه داد. مالون دستش را روی پشت مرد گذاشت و در اتوبوس باز شد. مالون گفت: «اوکی بیا برویم. بیا. بیا.» دوباره بازوی جیب‌بر را گرفت و او را به سمت در کشاند و در میان بافته‌های تند اتوبوس و سپس توقف ناگهانی لرزان نگه داشت. در باز شد و او به مرد کمک کرد تا از پله‌ها پایین بیاید، درحالی‌که هنوز خم شده بود و نفس‌نفس می‌زد و مردم مثل یک جذامی برایش جاخالی می‌دادند.

باران قطع شده بود اما آسمان تاریک و ترسناک بود. مالون جیب‌بر را به زیر سایبان یک مغازه هدایت کرد و به او نگاه می‌کرد که چگونه تلاش می‌کند تا دوباره بتواند عادی نفس بکشد، البته تلاش جیب‌بر بی‌نتیجه بود. مالون به شانه‌اش زد. او می‌توانست ببیند که رهگذران چگونه به آن دو نگاه می‌کنند و سریع نگاهشان را می‌دزدند و چگونه چهره‌هایشان از شرمی مبهم، بی‌احساس می‌شود. پوستری از پیتا1 بر فراز مالون در ویترین مغازه، بالای مجسمه‌های گچی قدیسین و تسبیح‌های پر‌زرق‌و‌برق خودنمایی می‌کرد.

قطعاً هیچ‌کس نمی‌خواهد در چنین لحظه‌ای که دارد به ساعت خود نگاه می‌کند، دیده شود. فکر کنید در وضعیتی که فردی دارد روی زانوهای شما می‌میرد، شما در حال بررسی زمان باشید. اما ساعت بزرگ پیاده‌رو کاملاً از کار افتاده بود و مالون مجبور بود به ساعتش نگاه کند. چاره‌ای نداشت، ساعت چهار و ده دقیقه بود. او ده دقیقه دیر کرده بود و حداقل پنج دقیقه پیاده‌روی تا دفتر دوتوره سیلوستری فاصله داشت. یک جلسه مهم بود تا شاید مالون بتواند جلسه بد دیروز را جمع‌و‌جور کند. دیروز مالون چندتا اظهارنظر نادرست کرده بود و نتوانسته بود نظر مشتری‌ها را به خود جلب کند. آژانس توسعه‌ای که مالون برای آن کار می‌کرد، می‌توانست در برنامه سیلوستری برای ساخت چند پروژه تصفیه آب در شرق آفریقا تفاوت‌های محسوسی ایجاد کند. تغییر در درخواست کمک‌هزینه فقط از یک سند قوی قابل‌انتظار بود و در واقع هیات‌مدیره آژانس مالون قبلاً تصمیم گرفته بود از این برنامه حمایت کند. او اینجا بود تا به دوتوره سیلوستری منافع قرارداد را بشناساند، نه اینکه برای او مشکل ایجاد کند. او دیروز مشکلات را نشان داده بود و الان دوتوره احتمالاً فکر می‌کرد که کل پروژه در حال از دست رفتن است. مالون باید قبل از اینکه به دفتر مرکزی برگردد و بخواهد به مافوقش گزارش دهد، این برداشت را اصلاح کند.

به سمت جیب‌بر خم شد. هق‌هق و نفس‌نفس زدنش متوقف شده بود، اما همچنان داشت تند‌تند نفس می‌کشید. مالون گفت: «انگار بهتر شدی. آیا می‌توانی بلند شوی؟ سعی کن اینجا بایستی.» و بازوی جیب‌بر را گرفت و به‌زور او را ایستاند تا برای اولین بار صورتش را ببیند. چهره‌ای گرد و تیره با دهانی گرد و کوچک، لب‌هایی پر و لطیف مانند لب‌های یک دختر. مالون با وجود درخشندگی عرق روی گونه‌های پف‌کرده، سبیل‌های مدادی، رگه‌های نازک مو که روی پیشانی نمناکش ریخته بود، احساس وقار و حیثیت می‌کرد. در‌حالی‌که جیب‌بر برای نفس کشیدن تلاش می‌کرد، با چشمان تیره‌اش به مالون خیره شد. ناگهان هردو از یکدیگر پرسیدند: «چطور توانستی؟»

شاید مالون حق داشت که این سوال را بپرسد چراکه جیب‌بر سعی کرده بود جیب او را بزند. اما هنوز متوجه این نکته نشده بود که او هم شاید سعی کرده بود به آن مرد صدمه بزند. در سوزن‌سوزن شدن ضعیف پوستش، حسی تند از شناوری و سرزندگی ماندگار شد. او نمی‌توانست بگوید این شادی از کجا می‌آمد، اما می‌دانست که ریشه‌های آن عمیق‌تر از یک سرقت ناشیانه و شکست‌خورده است.

قطره‌های درشت باران همچنان روی سا‌یبان فروشگاه می‌خوردند.

در همین حال مالون پرسید: «حالت چطور است؟ می‌توانیم با هم صحبت کنیم؟»

جیب‌بر که انگار از نگرانی ریاکارانه مالون به او توهین شده بود، رویش را برگرداند. با دو دست به ویترین مغازه تکیه داد، شانه‌هایش همچنان بالا و پایین می‌رفت، سرش را پایین انداخت. زنی با موهای خاکستری داخل مغازه و روی شیشه کوبید و حرکتی سریع کرد. وقتی دید که جیب‌بر او را نمی‌بیند سریع‌تر شروع به جست‌و‌خیز کرد. اما بعد دوباره دقت کرد و مثل مادری که یک بچه‌مدرسه‌ای را سرزنش می‌کند، به جیب‌بر خیره شد.

مالون گفت: «متاسفم ولی من باید بروم.» به آسمان نگاه کرد. دوست داشت به سیلوستری زنگ بزند و به او بگوید که در راه است، اما تلفن همراهش را در هتل جا گذاشته بود و تلفن عمومی هم در دسترسش نبود. دوباره گفت متاسفم و زیر باران و به‌سرعت به خیابان رفت.

یکی از چترفروش‌های بنگلادشی که همه‌جا حاضر بودند در گوشه‌ای ایستاده بود و مالون هفت یورو پول به او پرداخت کرده بود که ناگهان صدای فریاد زنی را شنید. او نمی‌خواست به عقب نگاه کند اما این کار را کرد. این همان زن درون مغازه بود که جیب‌بر را هل می‌داد و از پنجره دور می‌کرد. جیب‌بر هم قوز کرده بود و سرش را مانند بوکسوری که می‌خواهد ثانیه‌های آخر راند را پشت‌سر بگذارد پوشانده بود. مالون قبضش را دوباره در جیب کتش فروبرد و چتری را که چتر‌فروش بنگلادشی برایش باز کرده بود برداشت. مردد شد و برگشت.

جیب‌بر در پیاده‌رو و زیر باران بود. زن هم زیر سایبان دست‌به‌سینه ایستاده بود.

در این حال مالون جلو رفت و به زن گفت: «معذرت می‌خواهم خانم، حال این مرد خوب نیست و نیاز به چند لحظه استراحت دارد.»

زن پاسخ داد: «من این آدم‌ها را می‌شناسم. ما نمی‌خواهیم این‌ها این اطراف باشند.»

باران به‌شدت می‌بارید و روی پوست سروصورت براق جیب‌بُر و کت چرمی‌اش می‌ریخت. رشته‌های آب مانند حاشیه‌ای از لبه کت او آویزان بود و روی شلوار آویزان و کفش‌های شیک او می‌چکید.

در اینجا مالون چتر را به او تعارف کرد، اما او فقط با چشمان تیره ترسیده خود به مالون نگاه کرد و سپس دوباره سرش را پایین انداخت. مالون با دسته چتر به شانه او ضربه زد. گفت: «بگیر!» و بالاخره جیب‌بر با نگاهی کتک‌خورده و ناخواسته، این کار را کرد. او بین مالون و زن مغازه‌دار ایستاده بود و به‌آرامی نفس‌نفس می‌زد و چتر را با زاویه‌ای بی‌دقت نگه داشت. به نظر می‌رسید حواسش به آبی که پشتش می‌لغزد نیست. انگار قادر به حرکت نبود. بنابراین، زن مغازه‌دار نیز در ژست یخی خود ثابت‌قدم‌تر شد. مالون به زیر سایبان حرکت کرد، نه برای رهایی از باران که برای رهایی از وضعیتی که در آن گرفتار شده بود.

در این زمان مالون یک تاکسی را که نوری بر روی سقفش می‌درخشید، در گوشه‌ای دید. امید به تاکسی خالی در چنین بارانی بیهوده بود، شاید راننده فراموش کرده بود آن را خاموش کند، اما مالون با دست تکان دادن بیرون دوید و تاکسی به‌شدت به سمت حاشیه چرخید و روی کفش‌های او آب پاشید. در را باز کرد اما نتوانست به عقب نگاه کند. جیب‌بر چتر را وارونه روی زمین انداخته و به یک میله تکیه داده بود، سرش پایین و گردنش رو به آسمان بود. زن مغازه‌دار هم همچنان وضعیت خود را حفظ کرده بود.

مالون به راننده گفت صبر کن. برگشت و آستین جیب‌بر را گرفت و به سمت تاکسی کشید. مالون گفت: «سوار شو.» و چتر را گرفت و او را به صندلی عقب هل داد. به داخل خم شد و از او پرسید: «اوکی کجا زندگی می‌کنی؟»

راننده تاکسی گفت: «او یک کولی است که این‌ور و آن‌ور می‌پلاسد.» این جمله را گفت و نگاهی به جیب‌بر انداخت.

مالون جواب داد: «کولی؟ نگاه کن، حالش خوب نیست. من هزینه‌اش را پرداخت می‌کنم.»

راننده سرش را تکان داد و گفت: «کولی نه!» او مردی بود با شانه‌های پهن با چانه بلند، بینی عقابی و ابروهای سیاه. سر تراشیده‌اش خیس بود. گفت: «از ماشین ببرش بیرون.» حواس مالون پرت عصبانیت و رنگ پریدگی عجیب راننده شد و پیش از اینکه بتواند پاسخ دهد، راننده کت جیب‌بر را گرفت و تکانش داد و رو به جیب‌بر گفت: «بهت می‌گم برو بیرون!»

مالون گفت: «نه، او باید به خانه برود و من همراهش می‌آیم» و سپس به داخل ماشین خزید و کنار جیب‌بر نشست.

این‌بار راننده به مالون اشاره کرد و گفت: «بیرون.»

مالون به پلاک راننده نگاه کرد: میشل کاداره. رو به راننده گفت: «این قانون است، بلوف نزن. اگر ما را نرسانی، آقای کاداره، من کار شما را گزارش می‌کنم و مجوزتان را از دست خواهید داد. باور کنید، من کاملاً جدی هستم.»

راننده چشمان رنگ‌پریده‌اش را به مالون دوخت. برف‌پاک‌کن‌ها به شیشه می‌کوبیدند. راننده برگشت و دستش را روی فرمان گذاشت. انگشتان گوشتی‌اش مثل گچ سفید و بی‌مو بود. او چشمانش را به سمت آینه عقب برد و او و مالون به یکدیگر خیره شدند.

«باشه آقای آمریکایی، ولی خرجش را می‌دهی؟»

راننده در سکوت از رودخانه عبور کرد و با غرغر راه خود را از میان ترافیک ادامه داد. جیب‌بر هیچ آدرسی نداده بود. در ایستگاه ایتالیایی، به راننده گفته بود از طریق تیبورتینا به سمت تیوولی حرکت کند و او از آنجا او را راهنمایی خواهد کرد. سپس با چشمان نیمه‌بسته به گوشه‌ای خم شد، به‌شدت خس‌خس می‌کرد. او ممکن بود کمی اوضاع را به هم بریزد، اما مالون مرد بزرگی بود و می‌توانست مشکلات خیلی زیادی برای جیب‌بر کوچولو ایجاد کند. به همین دلیل چاره‌ای جز این ندید که او را دچار شک و تردید بهره‌مند کند.

باران ضعیف شد و یک نور زرد گوگردوار هوا را فراگرفت. مالون می‌توانست گرم شدن جوراب‌های خیسش را حس کند. گاه‌و‌بیگاه راننده در آینه به او نگاه می‌کرد. کاداره. ایتالیایی به نظر نمی‌رسید. مالون یک‌بار کتابی از یک نویسنده آلبانیایی به نام کاداره خوانده بود‌، شاید راننده اهل آلبانی بود. این به‌نوعی منطقی است، درست همان‌طور که وقتی راننده جیب‌بر را کولی صدا کرد، منطقی بود. گفتار زن مغازه‌دار که می‌گفت «این افراد» و همچنین دلهره گیج‌کننده مالون از مرد را توضیح می‌داد، نوعی تفاوت اسرارآمیز که هم او را عصبانی و هم مجذوب خود کرده بود. اما راننده و مغازه‌دار از کجا فهمیدند که آن مرد کولی است؟ او که نه ویولن داشت و نه حلقه در گوشش بود. مالون می‌توانست زنان کولی را با روسری‌ها و دامن‌های روشن بلندشان و حرکت جسورانه و صاف پاهایشان در پیاده‌رو ببیند، اما نشانه‌ای برای مردان وجود نداشت. به نظر او، جیب‌بر ممکن است پرتغالی یا هندی یا حتی یکی از آن ناپلی‌های کوچولوی تیزرو باشد. اما مغازه‌دار و راننده فوراً این موضوع را فهمیدند. غریزه دنیای قدیم به لرزه درآمد، زنگ خطری در خون، که تنها صدایی از آن چیزی که نیاکانش از ایرلند، لهستان و روسیه آورده بودند به مالون رسیده بود.

او حس می‌کرد از شر نقاب دهقانی که به طور خانوادگی همیشه به صورت داشت، رها شده است. نشانه‌های او دیگر سیر آویزان، پرندگان سیاه و چشمان مست مشتریان نبود، اما گاهی می‌اندیشید که آیا در گذر از فیلتر آمریکایی که خون او را تغییر داده، شاید هنوز هم نشانه‌هایی از گذشته‌اش وجود دارد یا اینکه همه آنها از بین رفته‌اند.

کت چرمی خیس جیب‌بر بوی خفیفی می‌داد. مالون پنجره را چند سانت پایین آورد و طراوت هوا بر او چیره شد. چشمانش را بست و از بازی نسیم روی صورتش لذت برد. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، متوجه راننده شد که او را در آینه تماشا می‌کرد.

راننده به تاکسی‌متر اشاره کرد که تا هجده یورو بالا رفته بود و هنوز به تیبورتینا نرسیده بودند. راننده به مالون گفت: «فقط اسکناس قبول می‌کنم. کارت اعتباری جادویی آمریکایی استفاده نکنی!»

مالون از جیب‌بر پرسید: «چقدر مانده؟» جیب‌بر هم که دستانش را روی سینه‌اش نگه داشته بود و عقب و جلو می‌رفت هیچ پاسخی نداد.

کاداره. شاید آلبانیایی باشد. کتابی که مالون قبلاً خوانده بود مربوط به پسری بود که در انتظار کشته شدن توسط یک قبیله رقیب پس از تیراندازی به یکی از اعضای آن برای انتقام قتل برادرش بود. این دشمنی تا آنجا پیش رفت که هیچ‌کس حتی نمی‌توانست علت آن را به خاطر بیاورد، اما مردان همچنان برای آن می‌مردند و عده‌ای بیشتر با هیجان آن زندگی می‌کردند. راه‌های روشن تکلیف و شرافت و قدرت آنها را نسبت به زنان برتری می‌داد. معنی زندگی و مرگ را با یک هدف غم‌انگیز آغشته کرد. اما چیزی که مالون به بهترین شکل به یاد آورد، نوعی هوشیاری بود، زیرا آگاهی از اینکه به‌زودی کشته خواهد شد، عمیق‌تر شد. پسر به‌سرعت به سمت خورشید رفت و بوی چربی بره که روی زغال‌سنگ می‌چکید و درخشش تخته‌سنگ‌های سفید را روی صخره‌هایی که اطرافش را فرا گرفته بود حس کرد. او در جاده‌های متروک سرگردان بود و هرگز تنها نبود. مرگ در کنارش او را پر از زندگی کرد تا اینکه جامش خالی شد و جای خود را به پسر قاتل دیگری داد.

مالون از کتاب خوشش آمده بود، اما به اشتباه. او در برابر شیفتگی خود نسبت به این فرهنگ عقب‌مانده و خشن مقاومت کرده بود و این ایده را که نزدیکی مرگ به زندگی معنا و زیبایی می‌بخشد قبول نداشت. او کاملاً مطمئن بود که اکثر مردم امنیت را به ناامنی ترجیح می‌دهند، نه اینکه منظور فقط سرپناه و غذای مناسب باشد، بلکه تصورات بدیع از مرگ‌و‌میر را نیز دوست ندارند. مالون فکر می‌کرد تا زمانی‌که خودش احساس نزدیکی به مرگ نکرده بود، آنها تنها یک داستان یا آسیب‌شناسی مذهبی و رمانتیک بودند.

دختر او کمی پس از تولد یازده‌سالگی شروع به شکایت از سردرد کرده بود و مشخص شد که تومور مغزی دارد. لوسی از آن جان سالم به در برده بود و آزمایش‌هایش به مدت سه سال منفی بود، اما در طول دوره طولانی پرتودرمانی و شیمی‌درمانی لوسی، مواقعی پیش آمد که هم مالون و هم همسرش مطمئن بودند که او را از دست خواهند داد. کیارا تلخ شده بود. او روزها را با خشمی سرد سپری می‌کرد، چیزی نمی‌گفت، تقریباً چیزی نمی‌خورد. به اتاق مهمان رفت، جایی که از یک ماه پس از تشخیص بیماری لوسی در آنجا خوابیده بود. او همیشه می‌گفت که ‌ای‌کاش هرگز به دنیا نمی‌آمد.

اما شاید مالون این‌گونه نبود. او در طول بیماری دخترش، از زندگی به عنوان یک چیز خوب آگاه شده بود و هم زندگی خودش و هم زندگی دخترش را ارزشمند می‌دانست. این موضوع به جای شادی یا حتی امید، شکل صبر به خود گرفته بود، و او بهتر می‌دانست که در پاسخ به ناامیدی کیارا آن را از خود بروز می‌دهد و می‌توانست ببیند که کیارا به هر حال این موضوع را می‌بیند و شاید از آن می‌رنجد. از زمانی‌که لوسی مریض شد، کیارا بسیار رنجیده‌2خاطر بود‌. ‌شاید خونسردی مالون، توانایی او برای ادامه کار، صدا و لمسش، حتی لذتی که از غذا خوردن می برد، که اخم نمی‌کرد و برای اولین‌بار در زندگی‌اش آنقدر زیاده‌روی نمی‌کرد که دل‌درد بگیرد، باعث رنجیدگی بیشتر کیارا می‌شد.

یک بعد از ظهر سربی در ژانویه، مالون پس از خروج از بیمارستان در امتداد مسیر کنار دریاچه راه می‌رفت، به بالا نگاه کرد و موج‌های تاریکی را که به سمت ساحل می‌دویدند تماشا کرد و به این نتیجه رسید دیگر همسرش او را دوست ندارد. آیا روزی کیارا دوباره او را دوست خواهد داشت؟ او این طور فکر نمی‌کرد و زمان، درست بودن نظرش را ثابت کرده بود. وقتی لوسی برای همیشه به خانه آمد، کیارا سعی کرده بود او را در شادی خود سهیم کند، اما دوست نداشت او را در کنارش داشته باشد. مالون فکر می‌کرد که خجالت ریشه ناراحتی اوست، زیرا با او بدرفتاری کرده بود، اما می‌دانست که کیارا این را تشخیص نمی‌دهد. او باهوش و با تحصیلات عالی و متصدی کتاب‌های خطی کمیاب در دانشگاه ژنو بود، اما تحلیل‌های شخصی به‌ویژه تحلیل احساسات خودش او را خسته می‌کرد. او به اعتبار اساسی مالون اعتماد کرد و دیدگاه او را بدون تردید پذیرفت. وقتی خانواده‌اش را نادیده گرفته بود و با فرد موردنظر خودش ازدواج کرده بود، در نظر مالون بسیار با‌ارزش شده بود، اما امروز زندگی همه‌چیز را تغییر داده بود.

مالون و کیارا بیش از یک سال بود که از هم جدا شده بودند. کیارا و لوسی آپارتمان را نگه داشتند. مالون هم یک استودیو در آن نزدیکی داشت، که او و لوسی می‌توانستند وقتی دلتنگ هم می شوند، رفت‌و‌آمد داشته باشند. ایده این بود. در عمل، سردی کیارا با او آنقدر دردناک شد که به‌ندرت به آپارتمان می‌رفت و مجبور بود منتظر بماند تا لوسی نزد او بیاید، اتفاقی که کمتر از آنچه مالون می‌خواست روی می‌داد. او لوسی را سرزنش نمی‌کرد چراکه مشغول مدرسه و دوستان و گروه کر و همه چیزهایی بود که او دعا کرده بود که خوب شود تا از آنها لذت ببرد.

مالون به عنوان یک ارزیاب پروژه برای آژانس خود، همیشه مجبور بود برای صرف‌کردن زمان برای خانه بجنگد. اخیراً او کمتر وقت برای خانه گذاشته بود. در دو ماه گذشته تنها 9 روز را در ژنو گذرانده بود، دوره‌ای در زیمبابوه و اوگاندا، جایی در هتل‌های گران‌قیمت با تهویه مطبوع خراب و استخرهای شنای خالی و سنگربندی کیسه‌های شن نزدیک ورودی زندگی می‌کرد. پروژه محلی همراه با ارائه پاورپوینت و ملاقات با مقامات دولتی منطقه او را خسته کرده بودند. در لندکروزهای جدیدشان، او را به مکان‌هایی می‌بردند که اتفاقات بزرگی در شرف وقوع بود، و بعد از آن وقتشان را در شام‌های طولانی‌مدت و سخنرانی، و گاهی اوقات به نوعی نمایش قبیله‌ای سپری می‌کردند.

هیچ چیز قرار نبود تغییر کند. مردمی که از پشت شیشه‌های دودی ماشین به او نگاه می‌کردند، با سو‌ءتغذیه شدیدی رو‌به‌رو بودند و هنوز هم در همان وضعیت هستند. حتی ارزیاب بعدی هم که می‌رود وضعیت همین خواهد بود. همیشه هم تحت فشار برای امضای پروژه‌ها بود.

مردم نیز همیشه همین‌گونه خواهند بود. فقط تعدادشان بیشتر می‌شود. اما حداقل مسخره نبودند. این شرط برای مدیران پروژه محفوظ بود، با سیگارهای بنسون و هجز، فندک کارتیه و ساعت‌های رولکس طلایی و ادوکلن آرمانی و نوشیدنی اروپایی صافی که با غرور هوشیارانه و نامطمئن به مالون تحمیل کردند. به نظر او آنها دقیقاً به این دلیل مضحک بودند که او و دیگرانی مانند او، بازدیدکنندگانی بدتر از مضحک بودند یعنی یک طبقه کامل از شارلاتان‌های مضطرب و بیگانه از چک‌های چاق و آرزوهای احمقانه خوب، بسیار ناراحت‌کننده و واقعی، که فقط فریب می‌تواند آنها را راضی کند. به همین دلیل، مالون شغل خوبش را در نستله رها کرده بود، زیرا از موفقیتش در دنیایی که در آن جست‌وجوی پول و موهبت‌های آن کاملاً ساده به نظر می‌رسید، خجالت‌زده بود.

آنها در تیبورتینا بودند. راننده به تاکسی‌متر ضربه زد -‌چهل‌و‌یک یورو‌- و به مالون در آینه خیره شد، اما چیزی نگفت. ترافیک در حال خزیدن بود. به‌جز موتورها که شانه را بالا می‌کشیدند و در شکاف‌های باریک بین خطوط حرکت می‌کردند، ماشین‌ها به‌آرامی حرکت می‌کردند. این جاده مملو از پمپ‌بنزین‌ها و مراکز خرید، فروشگاه‌های مبلمان با تخفیف و نمایندگی‌های خودرو بود که با پرچم‌های تبلیغاتی پوشیده شده بودند. کیسه‌های پلاستیکی در امتداد جاده فروریخته و روی نرده‌ها گیر کرده بودند. اگر باقی‌مانده‌های یک دیوار رومی و طاق‌های باقی‌مانده از یک قنات در زمینی دوردست نبود، مالون می‌توانست خود را در اوهایو تصور کند.

جیب‌بر به جلو خم شد و شروع به غر زدن به راننده کرد.

راننده گفت: «کجا؟»

جیب‌بر به سوپرمارکتی در آن سوی جاده اشاره کرد. راننده تاکسی را به سمت چپ حرکت داد و منتظر وقفه‌ای در ترافیک شد. جیب‌بر حرفی نزد، اما مالون می‌توانست عضلات چهره‌اش را ببیند که تکان می‌خورد و مطمئن بود که خودش را عصبی کرده است تا از فرصت استفاده کند. راننده گفت صبر کنید، اما همان موقع کامیونی که از روبه‌رو می‌آمد سرعتش را کم کرد و راننده در عرض جاده و داخل پارکینگ با سرعت حرکت کرد. جیب‌بر او را به سمت عقب فروشگاه راهنمایی کرد، جایی که جاده‌ای آسفالت‌نشده از محوطه خارج می‌شد و از ردیف طولانی سوله‌های فلزی و سپس محوطه‌ای حصاردار و پر از ماشین‌آلات زنگ‌زده و قرقره‌های چوبی بزرگ کابل می‌گذشت. راننده برای مسیری این‌گونه خیلی سریع می‌رفت. تاکسی هم به‌آرامی بین چاله‌های عمیق و پر از آب شناور بود.

جیب‌بر گفت: «جلوتر، یک مقدار جلوتر.»

سپس جاده تمام شد. وارد زمین گلی شدند. در انتهای آن، چندین تریلر کوچک و چادرهایی در کنار یک بلوک آپارتمانی ناتمام، پنجره‌های بدون شیشه، بالکن‌های بدون نرده و لکه‌های آب روی دیوارهای بتنی کشیده شده بودند. بی‌تفاوت به باران، دو پسر روی تشکی در وسط زمین می‌پریدند و گروهی از بچه‌های دیگر که روی بدنه دو ماشین خراب نشسته بودند آنها را تماشا می‌کردند. آنها پایین پریدند و با فریاد به سمت تاکسی دویدند، درحالی‌که مسیری تند را از میان زباله‌های فلزی و لاستیک‌ها و روزنامه‌های پرطمطراق و بطری‌های پلاستیکی درخشان دنبال می‌کرد. یک پونی پشمالو تاب‌‌خورده، پوزه‌اش را در یک جعبه مقوایی فرو برده بود. او در حال رژه رفتن از کنارش گذشت و فرار کرد و موقع عقب‌نشینی یک لگد هم پرتاب کرد. یکی از پسرها روی کاپوت تاکسی پرید و به راننده پوزخند زد؛ پسری با دندان‌های سفید ردیف در صورتی گل‌آلود. راننده هم مثل مرده‌ها به جلو خیره شد.

جیب‌بر به آنها توجهی نکرد. او حس مردی را در پشت یک لیموزین با راننده داشت. گفت آن طرف، و با دست به سمت بلوک آپارتمانی اشاره کرد. تاکسی سرعتش را کم کرد تا توقف کرد. پسری که روی کاپوت بود به پایین سر خورد و مشت‌هایش را مثل یک قهرمان بالا برد. دوستانش خندیدند.

وقتی جیب‌بر از تاکسی بیرون آمد، یکی از پسرها او را صدا زد -‌میری!- و دیگران هم به او پیوستند -میری! میری!- اما او هیچ عکس‌العملی نشان نداد. مالون هم پیاده شد. او به اطراف آمد تا آخرین کلمه را بگوید، اما جیب‌بر برگشت و چند قدم برداشت، سپس ایستاد و سرش را مانند یک عزادار خم کرد. مالون به راننده گفت: «یک لحظه صبر کن.» و آرنج جیب‌بر را گرفت.

راننده گفت: «همین الان بده، 48 یورو.»

مالون جواب داد: «صبر کن و تاکسی‌متر را روشن نگه‌دار. پولت را می‌دهم.»

در ورودی با ورقه‌های پلاستیکی پوشانده شده بود. جیب‌بر آنها را کنار زد و مالون نیمی از مسیر او را دنبال کرد و به او کمک کرد تا وارد لابی شود؛ ‌غار بتنی پر از کاشی‌های شکسته که در نور چراغ نفتی آویزان از سقف می‌درخشید. یک پیرزن کولی روی یک وان فلزی بخار که بالای یک اجاق گاز قرار داشت، خم شده بود و پارچه‌ای را به تخته لباسشویی می‌مالید. ایستاد و به مالون نگاه کرد. صورت تیره‌اش پر از چین‌وچروک‌های عمیقی بود که چشمان ریزش از آن می‌درخشیدند. یک شانه بلندتر از دیگری بود، انگار در میان شانه انداختن گیر کرده بود. با صدای شنی چیزی گفت که مالون نفهمید. جیب‌بر آویزان شد و رقت‌انگیز زمزمه کرد. پیرزن پارچه را داخل وان انداخت و دستانش را با جلوی لباسش پاک کرد، سپس آنها را از لابی و در راهروی تاریک به سمت دری برد که روی آن پتویی آویزان شده بود. پتو را نگه داشت و مالون آرنج جیب‌بر را رها کرد. او گفت: «باشه، تو خانه هستی.» جیب‌بر بدون هیچ حرفی به داخل رفت.

پیرزن همچنان پتو را نگه داشته بود و سرش را به سمت در تکان داد.

مالون گفت: «نه، من نمی‌توانم.»

پیرزن بی‌صبرانه گفت: «برو تو.» در این حال دندان‌های طلایش می‌درخشید.

مالون وارد شد.

مالون متعجب از اطاعت خود و لرزان وارد شد. چرا؟ او چه انتظاری داشت، وقتی از آستانه در عبور کرد، دلش به هم می‌خورد؟ نه، به اتاق نگاه کرد. اتاقی بود کم‌نور، با تخت‌خوابی مرتب در گوشه آن، یک نخل مصنوعی در گوشه‌ای و یک صندلی زرد در کنار آن. در این حین دو کودک زیبا به مالون خیره شدند. یکی دختری هشت یا نه‌ساله بود و دیگری پسری بود که به نظر می‌رسید از دختر بزرگ‌تر است. هر دو لاغر و تیره و چشم‌درشت بودند. آنها دو طرف جیب‌بر ایستادند. دختر بازوی او را بغل کرده و به او تکیه داده بود. پیرزن جلو آمد و شانه‌های جیب‌بر را به‌سرعت تکان داد. بچه‌ها عقب رفتند و کت چرمی جیب‌بر درآمد. جیب‌بر بدون کت حتی کوچک‌تر و گردتر به نظر می‌رسید. پیرزن با غرغر او را به سمت تخت هل داد و چیزی به دختر گفت. دختر کمک کرد جیب‌بر دراز بکشد و سپس زانو زد و کفش‌هایش را درآورد.

پیرزن به سمت مالون برگشت و گفت: «بنشین.» قبل از اینکه مالون جوابی بدهد، به صندلی زردرنگ اشاره کرد و منتظر ماند تا مالون بنشیند. سپس رو به او گفت: «بمان.» و از اتاق خارج شد.

جیب‌بر به پشت دراز کشید و آه عمیقی سرداد. دختر و پسر مالون را از سر تا پا برانداز می‌کردند. پنجره با پلاستیک پوشانده شده بود و نور خاکستری مروارید‌شکلی را پخش می‌کرد. دختر دست‌های بلند و نازکی با آرنج‌های استخوانی بزرگ داشت و تی‌شرتی با طرح پاندا به تن داشت. مالون به او لبخند زد و با اشاره به جیب‌بر پرسید: «پدرت؟»

دختر جوابی نداد، ولی یک قدم به مالون نزدیک شد.

مالون این‌بار پرسید: «عمو؟ دایی؟»

دختر به پسر نگاهی کرد و خندید، سپس یقه لباس خود را روی صورتش کشید.

پیرزن از جایی دختر را صدا زد. دختر با بی‌حوصلگی نگاه کردن به مالون را رها کرد، دست‌هایش را روی کمرش به هم چسباند و با قدم‌های کوتاه‌کوتاه مثل یک گیشا با پاهای بسته از اتاق خارج شد. پسر همچنان به مالون خیره بود. مالون به فکر دزدی افتاد، اما صندلی راحت و نرم بود و قبل از اینکه بتواند اراده کند تا خود را از آن بیرون بکشد، دختر برگشت و با یک کاسه شکلات بسته‌بندی‌نشده و یک بطری پلاستیکی کوکاکولا، درست مقابل او ایستاد. مالون سرش را به نشانه نه تکان داد، اما دختر همچنان که این هدایا را تقدیم می‌کرد، چشمانش را به چشمان مالون دوخته بود و سر تکان می‌داد، به طوری که امتناع از آن غیرممکن به نظر می‌رسید. او کوکاکولا را گرفت. اگرچه هوا گرم بود و دهانش را پر از کف می‌کرد، اما قبل از اینکه بطری را روی زمین بگذارد، سرش را به عقب تکان داد و چشمانش را بست.

جیب‌بر ناله‌ای کرد و به سمت دیوار غلتید و با خودش چیزی را زمزمه کرد. انگار در حال بحث‌وجدل بود. بلند شد، سپس خاموش شد. دختر برگشت و به او نگاه کرد، سپس به پسری که به سمت دیگر صندلی مالون می‌رفت نگریست. دختر از پشت به زانوی مالون تکیه داد و از روی او پرید، انگار که دوست دارد خود را به مالون نزدیک کند. به‌طور غریزی، دستش را دور کمر او انداخت و او را روی پاهایش کشید، سپس به پسری که تنها ایستاده بود نگاه کرد و او را نیز در آغوش گرفت. ظاهراً برای آنها نیز کاملاً طبیعی بود. سبک و نشاط‌آور، سرهایشان را بر سینه مالون گذاشتند و روی پای او نشستند. از بالا یکسان به نظر می‌رسیدند. بوی مطبوعی از موهایشان بلند شد. جیب‌بر دوباره به پشتش غلتید و شروع به خروپف کرد. پسر زمزمه کرد میری میری میری! و شروع به تقلید از او کرد و با شیطنت خرخرکرد. دختر می‌لرزید. دست‌هایش را روی دهانش گذاشت و از میان انگشت‌هایش از خودش صدا درآورد.

مالون اجازه داد سرش به عقب برگردد. او خسته بود و صندلی راحت بود و بچه‌ها با او گرم و صمیمی بودند. چشمانش را بست. پسر و دختر کماکان همان‌جا بودند. مالون می‌توانست نفس‌های آنها را حس کند، نفس‌های کم‌عمق و جوان که به طرز عجیبی همزمان بودند. این فکر به ذهنش رسید که شاید آنها دوقلو هستند. با توجه به رمزوراز دوقلوها، برای اولین‌بار پس از سال‌ها به یاد جفت پسری افتاد که با آنها بزرگ شده بود، جری و تری -‌یا جری و لری‌- سپس رشته افکارش پاره شد و دیگر آن را پی نگرفت و با صدای خر‌و‌پف جیب‌بر شناور شد. ناگهان به این فکر کرد که چقدر طول کشیده است. حدس زد خیلی وقت نیست، اما وقتی احساس کرد بچه‌ها او را ترک می‌کنند و با بغض چشمانش را باز کرد، چنان سرحال بود که انگار ساعت‌ها خوابیده است.

ناگهان دید پیرزن رو‌به‌روی او ایستاده است و می‌گوید مردی بیرون ساختمان با او کار دارد.

آنها از تیبورتینا برگشته بودند، هنوز فاصله زیادی با مرکز رم و هتل مالون داشتند. کرایه تا هشتاد یورو رسیده بود. ناگهان مالون دستش را به سینه زد. راننده متوجه این حرکت شد و چشمانش را به سمت آینه برد. مالون از پنجره بارانی به بیرون نگاه کرد، اجازه نداد چیزی مشخص شود. چند دقیقه گذشت. مالون خمیازه‌ای کشید، سپس در حال جابه‌جایی، دستی به خود زد و فهمید کیف پولش در جیبش نیست.

آنها در باران شدید و تابش خیره‌کننده چراغ‌های جلو پیش می‌رفتند. ساعت از شش گذشته بود، اما آسمان سیاه بود و رعدوبرق‌هایی از دور سوسو می‌زدند. دهان مالون خشک شده بود. نفسی خیلی عمیق کشید که وقتی بیرون آمد راننده دوباره نگاهی به بالا انداخت.

مالون گفت: «من یک مشکل دارم.»

راننده از آینه نگاهی به او انداخت.

«کیف پولم را گم کرده‌ام.»

«چی؟»

«کیف پولم گم شده.»

«داری می‌گی پول نداری؟»

«الان پول همراهم نیست. فکر کنم بتوانم از هتل بگیرم. البته اگر هتل حاضر باشد بزند به حسابم.»

راننده به جلو خم شد و به باران نگاه کرد و فلاشرهای ماشین را روشن کرد.

«ممکن است امشب نتوانم بهت پول بدهم، ولی فردا قطعاً می‌توانم. صبح به ژنو زنگ می‌زنم.» مالون داشت مثل فردی که کلاهش را برداشته بودند حرف می‌زد. در آخر هم تاکید کرد پول راننده را می‌دهد.

راننده گفت: «می‌دانستی.»

«چی؟ چی گفتی؟»

راننده جواب نداد. تاکسی را به سمت شانه خاکی جاده برد و ایستاد. چیزی در او بود که واقعاً مالون را می‌ترساند، سکوتش و گردن کلفتش مالون را بیشتر می‌ترساند. ماشین را نگه داشت، دستش را روی فرمان گذاشت و به جلو نگاه کرد. زیر لب گفت: «آقای آمریکایی.» و دندان قروچه‌ای کرد. ماشین‌ها در جاده حرکت می‌کردند و باران با شدت به ماشین می‌خورد. مالون خواست چیزی بگوید، اما ترسید. انگار نفرت راننده گازی بود که اگر مالون یک کلمه حرف می‌زد، منفجر می‌شد. مالون احساس می‌کرد حق صحبت کردن را از دست داده است.

راننده گفت: «برو بیرون.»

مالون گفت: «پولت را می‌دهم آقای کاداره.»

زمانی ‌که از تاکسی بیرون آمد و در را بست، پاچه‌های شلوارش خیس شده بود و به پایش چسبیده بود. فقط وقتی تاکسی حرکت کرد، چتر را به یاد آورد. کتش را درآورد و روی سرش کشید و یقه‌اش را بالا کشید. به این ترتیب مدتی در امتداد شانه راه حرکت کرد. در این حال باد به صورتش می‌خورد.

چرا راننده به او گفته بود می‌دانستی؟ چه چیزی را می‌دانست؟ و چرا او از این کلمات غافل شده است؟ راننده نمی‌توانست آنچه را که مالون می‌دانست، بداند. اما مالون آنچه را که راننده می‌دانست می‌دانست. فقط با اعتراض راننده از خواب بیدار شده بود، اما خوب می‌دانست که در همان لحظه بازگشت در آن اتاق، در حال استراحت اما نه خواب، دستی روی سینه‌اش می‌لغزد، بین کت و پیراهن، سپس یک نوازش محتاطانه منقطع و سبکی پس از آن. آن سبکی؛ عجیب‌ترین چیز بود!

رعدو‌برق غوغا می‌کرد. باران می‌بارید. پیراهن مالون به پشتش چسبیده بود و در چراغ‌های جلوی خودروهایی که به سمت او می‌رفتند می‌درخشید. از روی هوس انگشت شستش را بیرون آورد.2 از زمان کالج به‌هیچ‌وجه کسی او را دست نینداخته بود. شاید کراوات کمکش کند. البته، همان‌طور که هر کسی می‌توانست ببیند، خیس شده بود. آیا او به خودش پیشنهاد سواری مجانی می‌داد؟ او به سرعت این کار را رها کرد و برگشت و چراغ‌های عقب ماشینی را دید که جلوتر بود، مردی با عجله به سمت او با چتر باز می‌دوید.

راننده بود که با دستمالی روی پاهای کوتاهش راه می‌رفت. به سمت مالون آمد و چتر را باز کرد و به سمت مالون گرفت.

مالون گفت: «برای چتر خیلی دیر شده.»

راننده درحالی‌که چتر را روی سر مالون نگه داشته بود، گفت: «نه‌چندان، لطفاً بگیرش و بیا.» او مالون را تا تاکسی همراهی و در را برایش باز کرد و از مالون خواست وارد تاکسی شود. ولی مالون امتناع کرد. نهایتاً مالون وارد شد و گفت: «کرایه‌ات را می‌دهم.»

راننده تاکسی را راه انداخت و وارد ترافیک شد و گفت: «نیازی به کرایه دادن نیست. تاکسی‌متر خاموش بود.»

«مسخره است، من کرایه‌ات را می‌دهم.»

«نه، فکر کن یک هدیه است. فقط گزارش نکن، باشه؟»

مالون از آینه به راننده نگاه کرد و آه کشید.

راننده دوباره گفت: «گزارش نمی‌کنی؟»

«گزارش نمی‌کنم ولی کرایه‌ات را می‌دهم.»

«کادوی من به توی آمریکایی. باشه؟ کالیفرنیا؟»

مالون راه ساده را پیش گرفت و فقط گفت بله. اگر می‌گفت اوهایو احتمالاً موضوع خیلی پیچیده می‌شد، بااین‌حال او سال‌ها بود که آنجا نرفته بود.

«ماشینت چیست؟ شورولت؟ این تاکسی مال بابای زنم است، مایکل. اون مریض است و هیچ پولی ندارد. می‌دانی؟»

راننده یکریز صحبت می‌کرد و از بیماری پدرزنش، بیماری خواهرش و مشکل جواز تاکسی می‌گفت. هنگام صحبت هم هی به مالون نگاه می‌کرد تا واکنش او را ببیند. مالون هم مثل یک مدیرپروژه دنبال بهانه بود. خیلی بی‌حوصله و ناامید شده بود و فکر می‌کرد راننده از یک طایفه کوهستانی خشن و سرسخت آلبانیایی است و به همین دلیل از او می‌ترسید.

وقتی رسیدند به هتل، طوفان تمام شده بود و دربان چشمانش را از پرتو نور عصرگاهی خورشید که روی خیابان افتاده بود، می‌پوشاند. راننده تاکسی را نگه داشت و در را برای مالون باز کرد و دستش را برای کمک به سمت او دراز کرد. مالون دستش را نگرفت و از تاکسی پیاده شد و به راننده چشمک زد.

راننده گفت: «باشه؟ چترت کو؟ فراموشش نکنی. آهان آنجاست.» و به درون تاکسی خم شد و چتر را برداشت و به مالون داد.

مالون گفت: «گزارش نمی‌دهم.»

«آقای کالیفرنیا! هالیوود، درست است؟»

«بله، درست است، هالیوود.»

پی‌نوشت‌ها: 

 1- مجسمه‌ای اثر میکل آنژ در واتیکان.

 2- به نشانه درخواست اینکه یک خودرو به صورت رایگان سوارش کند.

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها