شناسه خبر : 37422 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

پارادوکس ایسترلین

آیا پول بیشتر، شادی بیشتر را با خود به ارمغان می‌آورد؟

ریچارد ایسترلین، در مقاله‌ای که در سال 2004 با عنوان اقتصاد شادکامی نوشت سعی کرد به این سوال پاسخ دهد که «چه چیزی به شادی منجر می‌شود؟» او در ابتدای مقاله‌اش می‌نویسد: «فکر می‌کنم اغلب ما دوست داریم شادتر از آنچه که هست باشیم. برای قرن‌ها این موضوع از سوی فیلسوفان و خداشناسان مورد بررسی قرار گرفته است و آنها در این مورد تفکر کرده و راه‌حل‌هایی برای داشتن «یک زندگی خوب» ارائه کرده‌اند. به‌تازگی این موضوع مورد توجه علوم اجتماعی قرار گرفته است، اول در روانپزشکی (جایی که معکوس شادکامی، یعنی افسردگی، مورد توجه بود) و سپس از سال 1950 به بعد، جریان‌های اصلی در حوزه علوم اجتماعی این موضوع را مورد توجه قرار دادند. هدف علوم اجتماعی از انجام تحقیقات در مورد موضوع شادکامی طی نیم‌قرن گذشته، بررسی و ایجاد راه‌هایی برای بهبود احساس مردم از زندگی بوده است. به عنوان مثال، یک سوال ساده در این بررسی‌ها این بوده است که از شخصی پرسیده شود: به‌طور کلی چقدر در زندگی خود شاد هستید؟ که پاسخ آن باید یکی از این سه گزینه باشد: خیلی زیاد، زیاد و کم. سوال دیگر ممکن است این باشد که به‌طور کلی چقدر از زندگی خود راضی هستید؟ که جواب آن می‌تواند خیلی راضی، راضی، مقدار کمی راضی و حتی رضایت نداشتن از زندگی باشد.

 

تکه‌های پازل

366

در طول این سال‌ها، ادبیات روش‌شناختی قابل توجهی در مورد ارزش هر یک از این پاسخ‌ها به سوالات پرسیده‌شده، بسط و توسعه داده شده است و محققان به این نتیجه رسیده‌اند که هریک از این پاسخ‌ها، اگرچه مشکلات خودشان را در بررسی به وجود می‌آورند، اما پر از معنی هستند و به‌طور منطقی، در میان گروه‌ها و افراد مختلف، با یکدیگر قابل مقایسه هستند. اما ایسترلین اینها را به عنوان شاخص‌های قابل جایگزینی در مورد موضوع احساس کلی از خوشبختی که همان خوشبختی ذهنی است، برای رسیدن به هدفی که در پیش داشت در نظر گرفت. تمرکز او روی آنچه از بررسی اطلاعات در مورد دلایل خوشبختی ذهنی یاد خواهیم گرفت و در نتیجه آن اینکه به عنوان افراد، چه کاری می‌توانیم برای بهبود خوشبختی ذهنی خود در زندگی انجام دهیم، است. در ادامه باید در مورد دو مولفه متضاد تئوری شادکامی بحث کنیم، یکی در روانشناسی و دیگری در اقتصاد. این چیزی است که می‌توان آن را گرایش مرکزی در مورد موضوع شادکامی در هر یک از حوزه‌های فوق‌الذکر نامید؛ بدون اینکه نیاز باشد بگوییم در مورد این موضوع در این حوزه‌ها اتفاق آرا وجود ندارد.

در روانشناسی، «نظریه نقطه مشخص» (set point theory) طی دو دهه گذشته مورد توجه زیادی قرار گرفته است. چنین فکر می‌شود که برای هر فرد نقطه‌ای تعیین‌شده و ثابت در مورد شادکامی یا رضایت از زندگی وجود دارد که از طریق ژنتیک و شخصیت آن فرد تعیین می‌شود. اتفاق‌هایی که در زندگی رخ می‌دهند، مانند ازدواج و طلاق، از دست دادن شغل، مصدومیت فیزیکی جدی یا ابتلا به یک بیماری، ممکن است به‌طور موقت فرد را به سمت بالا یا پایین این نقطه منحرف کنند، اما با گذشت زمان، هر فرد با شرایط جدید تطبیق پیدا خواهد کرد و به نقطه اولیه باز‌خواهد گشت. روانشناسان این فرآیند تطبیق (تعدیل) را «انطباق (سازگاری) خوشی» می‌نامند. یک نظریه‌پرداز در مورد نقطه مشخص، بی‌پرده بیان می‌کند که شرایط زندگی، نقشی بی‌اهمیت در تئوری شادکامی ایفا می‌کند. اگر این حرف درست باشد، آنگاه کار زیادی از دست من و شما برای بهبود شادکامی خود در زندگی بر نخواهد آمد و همچنین سیاست‌های عمومی دولت به منظور بهسازی زندگی مردم و توسعه وضعیت اقتصادی و اجتماعی برای شادتر کردن مردم بی‌ثمر خواهد بود. در مقابل، اقتصاددانان اهمیت ویژه‌ای برای تاثیر شرایط زندگی و به‌خصوص درآمد و وضعیت اشتغال روی خوشبختی قائل هستند. این نگرش که پول شما را خوشحال‌تر می‌کند، در تئوری اقتصادی تایید می‌شود. مفهوم این موضوع این است که پول بیشتر به افزایش رضایت فرد از زندگی منجر می‌شود و همچنین سیاست‌های عمومی دولت که به افزایش درآمد در سطح جامعه می‌انجامد، به‌طور کلی سطح خوشبختی را افزایش می‌دهد.

ایسترلین می‌گوید بررسی نظرسنجی‌ها نشان داده است که هیچ‌کدام از این تئوری‌ها صحیح نیست. خلاف نظریه نقطه مشخص، اتفاقات زندگی همچون ازدواج، طلاق، معلولیت‌های جدی و بیماری‌ها، اثرات طولانی‌مدتی روی خشنودی افراد دارند و خلاف آنچه اقتصاددانان فرض می‌کنند، پول بیشتر، شادی بیشتری برای افراد فراهم نمی‌کند.

ایسترلین با موضوع سلامتی شروع می‌کند. مساله قابل‌ تامل این است که آیا تغییرات اساسی در سلامتی، اثرات طولانی‌مدتی روی شادکامی دارد یا خیر. از یک طرف، یک تصادف جدی یا بیماری مهلک می‌تواند برای همیشه، از میزان شادی یک فرد بکاهد. از طرف دیگر، افراد ممکن است بعد از این اتفاقات، دوباره احیا شوند، به‌خصوص اگر به وسیله داروها، ابزارهای پزشکی مانند ویلچر و شبکه‌ای حمایتی از دوستان و بستگان مورد کمک واقع شوند. در واقع، تئوری نقطه مشخص روانشناسان بیان می‌کند که افراد به‌طور کامل با شرایط سازگار می‌شوند و به سطحی از شادکامی که قبل از تغییر در سلامتی خود داشتند، بازمی‌گردند. از آنجا که تعدادی هنوز این ادعا را که سازگاری به‌طور کامل انجام خواهد شد مطرح می‌کنند و تعدادی دیگر با این موضوع مخالف‌اند، مطالعات زیادی در این زمینه انجام شده است. تا جایی که می‌دانم، جامع‌ترین تحقیق در این زمینه، یک بررسی است که در سال 1990 در آمریکا انجام شده و میزان رضایت از زندگی را در بین نمونه‌هایی ملی از معلولان و غیرمعلولان با یکدیگر مقایسه کرده است. نتایج نشان داده است که رضایت از زندگی به‌طور میانگین، در میان کسانی که معلولیت داشته‌اند، به‌طور قابل توجهی کمتر از افرادی بوده است که هیچ‌گونه معلولیتی نداشته‌اند. حتی یافته‌ها نشان می‌دهد که وقتی افراد دارای معلولیت جسمی، به روش‌های مختلفی طبقه‌بندی می‌شوند -با توجه به شدت معلولیت، مثل اینکه پاسخ‌دهنده از یک مشکل یا چندین مشکل رنج می‌برد، یا اینکه پاسخ‌دهنده تا چه اندازه در انجام فعالیت‌های روزمره ناتوان است یا اینکه وضعیت معلولیت پاسخ‌دهندگان از دیدگاه افراد دیگر تا چه حدی است- آن دسته از افرادی که در هر یک از این ابعاد دارای وضعیت وخیم‌تری هستند، میزان رضایت از زندگی در آنها در سطح پایین‌تری قرار دارد. نتیجه این است که به‌طور میانگین، تغییر معکوس در سلامتی، همیشه شادی را کاهش می‌دهد و هرچه این تغییر شدیدتر باشد، کاهش در شادکامی بیشتر است. نتایج به این معنا نیستند که هیچ تطبیق با شرایطی در برابر معلولیت اتفاق نمی‌افتد، بلکه شواهد نشان می‌دهند که حتی در صورت تطبیق نیز، به‌طور میانگین، یک تاثیر منفی دیرپا روی شادکامی افراد دارای سطح سلامتی پایین وجود خواهد داشت. پس خلاف نظریه نقطه مشخص روانشناسان، تغییرات معکوس در سلامتی افراد، تاثیرات منفی دیرپایی را روی شادکامی دارند و تطبیق با روند رو به زوال سلامتی به‌طور کامل صورت نمی‌گیرد.

ایسترلین سپس سراغ آن نوع از سرچشمه شادکامی که بیش از همه از طرف مردم به آن اشاره می‌شود می‌رود؛ یعنی سطح زندگی مادی افراد یا استانداردهای زندگی. آیا پول بیشتر افراد را خوشحال‌تر می‌کند؟ از قضاوت پاسخ‌های افراد به این نتیجه می‌رسیم که اغلب افراد این‌گونه فکر می‌کنند، اگرچه محدودیت‌هایی در این مورد وجود دارد. وقتی از افراد سوال شد که چه مقدار پول بیشتر آنها را به‌طور کامل شاد می‌کند؛ آنها معمولاً این‌گونه پاسخ دادند که 20 درصد در افزایش درآمد نسبت به درآمد حال آنها می‌تواند این کار را انجام دهد. در واقع اگر شادکامی و درآمد در هر دوره‌ای از زمان مقایسه شوند، آنگاه افراد دارای درآمد بیشتر، به‌طور میانگین خوشحال‌تر از افراد با درآمد کمتر هستند.

اما با افزایش درآمد در طول چرخه زندگی، چه اتفاقی برای شادکامی افراد می‌افتد؟ آیا شادی نیز افزایش می‌یابد؟ پاسخ خیر است، به‌طور میانگین، تغییری حاصل نمی‌شود. برای مثال آمریکایی‌های متولد دهه 1940 را در نظر بگیرید. در سال‌های 1972 و 2000، همگام با اینکه میانگین سن آنها از 26 به 54 افزایش می‌یافت، میانگین درآمد هر شخص –تعدیل‌شده نسبت به تغییر در قیمت کالاها و خدمات- نیز بیشتر از دو برابر و حدود 116 درصد افزایش یافت. با وجود این، سطح شادی گزارش‌شده به وسیله آنها در سال 2000، تفاوتی با 28 سال قبل نداشت. آنها پول بسیار بیشتری داشتند و به‌طور قابل توجهی نیز استانداردهای زندگی بالاتری نسبت به قبل داشتند، اما این موضوع باعث نشده بود که احساس خوشحالی بیشتری کنند.

دو زیرگروه از افراد متولد دهه 1940 را در نظر بگیرید، دسته‌ای با حداقل مقدار تحصیلات دانشگاهی و دسته‌ای با تحصیلات در سطح متوسطه یا کمتر. در هر سنی، افراد باسوادتر خوشحال‌تر از افراد کم‌سوادتر هستند. این موضوع با ارتباطی که میان شادکامی و درآمد در یک نقطه از زمان هست و پیشتر مطرح شد، سازگار است، بدین‌گونه که هرچه سطح تحصیلات بالاتر باشد، افراد ثروتمندتر و خوشحال‌تر هستند.

اما در طول دوره زندگی چه اتفاقی برای دو گروه تحصیلی رخ می‌دهد؟ همان‌طور که انتظار می‌رود، درآمد افراد دارای تحصیلات بالاتر، بیشتر از افراد کم‌سوادتر، افزایش می‌یابد. اگر سطح شادکامی افراد همگام با درآمد هر گروه حرکت می‌کرد، آنگاه شادکامی هر دو گروه باید افزایش می‌یافت و در این هنگام، شادکامی افراد باسوادتر بیشتر افزایش می‌یافت و در نتیجه تفاوت میان دو گروه نیز زیاد می‌شد. در واقع، سطح شادکامی برای هر دو گروه در طول دوره زندگی ثابت است و تفاوت در شادکامی نیز بدون تغییر است. اگرچه آنهایی که درآمد و سواد بیشتری داشته باشند به‌طور میانگین نسبت به آنهایی که از منظر اجتماعی-اقتصادی در سطح پایین‌تری قرار دارند، شادترند؛ اما شواهدی که نشان دهد با افزایش درآمد یک گروه، آن گروه خوشحال‌تر می‌شود، وجود ندارد.

این نتایج -هم نتایج بررسی در نقطه‌ای از زمان و هم بررسی در طول چرخه زندگی- برای افرادی که متولد دهه‌های 1920، 1930 و 1950 بودند نیز به دست آمد. با این تفاوت که نتایج حاصل از بررسی در یک نقطه از زمان این فرضیه اقتصاددانان را که پول بیشتر، شادی بیشتری نیز می‌آورد تایید می‌کند و نتایج حاصل از بررسی در طول چرخه زندگی، با آن در تضاد است. چرا این تضاد وجود دارد؟ یک آزمایش نظری (خیالی) ساده، دلایلی اساسی برای این موضوع ارائه می‌کند. تصور کنید که با ثابت بودن درآمد بقیه مردم، درآمد شما به طرز قابل توجهی افزایش یابد؛ آیا شما احساس می‌کنید که رفاهتان افزایش یافته است؟ جوابی که بیشتر مردم می‌دهند، آری است. حال بگذارید از سمت دیگری به قضیه نگاه کنیم. تصور کنید که درآمد حقیقی شما ثابت بماند و درآمد حقیقی بقیه مردم به طرز قابل توجهی افزایش یابد. آنگاه چه احساسی خواهید داشت؟ اکثر مردم این‌گونه پاسخ می‌دهند که رفاه آنها در این شرایط کاهش یافته است، در حالی که سطح واقعی زندگی آنها در واقع تغییری نکرده است.

آنچه این آزمایش نظری (خیالی) سعی در اثبات آن دارد، این است که تا آنجا که وضعیت مادی مورد اهمیت است، رضایت یک فرد از زندگی تنها به وضعیت عینی خود آن شخص بستگی ندارد و در مقایسه با وضعیت ذهنی یا درونی فرد از عرف سطح زندگی (در مقایسه با وضعیت مالی دیگران) مشخص می‌شود و این عرف که به صورت درونی به آن رسیده‌ایم، به‌طور قابل توجهی تحت تاثیر سطح زندگی افرادی است که در کنار ما زندگی می‌کنند. در هر نقطه‌ای از زمان، وضعیت زندگی یا درآمد واقعی افراد دیگر ثابت است و بنابراین، تفاوت در شادکامی افراد تنها به تفاوت در درآمد واقعی آنها بستگی دارد و این موضوع رابطه نقطه زمانی را مشخص می‌کند. اگرچه با گذشت زمان و با افزایش درآمد، عرف ذهنی در مورد سطح زندگی که به وسیله آن شادکامی را مورد قضاوت قرار می‌دهیم نیز افزایش می‌یابد. افزایش در سطح عرف درونی برای کسانی که درآمد بیشتری دارند، زیادتر است؛ زیرا وقتی در چرخه زندگی قرار می‌گیریم، خودمان را بیشتر با کسانی که با آنها در ارتباط هستیم و درآمد مشابهی با آنها داریم مقایسه می‌کنیم. افزایش سطح عرف ذهنی زندگی هر فرد از طریق اثر افزایش رفاه ناشی از زیاد شدن درآمد واقعی خنثی می‌شود و در نتیجه، شادکامی افراد ثابت می‌ماند.

 

تیتراژ پایانی

بررسی شواهد نشان می‌دهد که در طول چرخه زندگی، شرایط خانوادگی و سلامتی به‌طور معمول اثرات دیرپایی روی شادکامی دارد، اما پول نه. این نتایج تجربی برای افزایش احتمال شادکامی بر چه چیزی دلالت می‌کند؟ هر کدام از ما یک مقدار زمان ثابت برای زندگی خانوادگی خود و فعالیت‌هایی در راستای بهبود سلامت و کار خود داریم. آیا ما وقتمان را به نحوی توزیع می‌کنیم تا رضایت خود را از زندگی حداکثر سازیم؟ جواب خیر است. ما بر اساس توهم پولی تصمیم می‌گیریم که چگونه از زمانمان استفاده کنیم؛ این عقیده که پول بیشتر، ما را شادتر می‌کند، در پیش‌بینی این موضوع که قضاوت ما در مورد رفاهمان از زندگی تحت تاثیر عرف ذهنی و درونی ما از وضعیت مادی است و اینکه این سطح عرف افزایش می‌یابد و فقط درآمد ما افزایش نمی‌یابد، با شکست روبه‌رو می‌شود. به دلیل توهم پولی، ما میزان زیادی از زمانمان را به اهداف پولی اختصاص می‌دهیم و اهداف غیرمادی همچون سلامتی و خانواده را کاهش می‌دهیم.

در مورد شواهد نشان‌دهنده اثر خلاف توهم پولی، در نهایت یک بررسی به وسیله روانشناسی به نام نوروال گلن گزارش شد. در این بررسی، از آمریکایی‌ها در مورد احتمال انتخاب یک کار با درآمد بالاتر که باعث می‌شد زمان بیشتری را به دلیل ساعت کاری بیشتر و رفت و آمد از خانواده دور باشند، پرسیده شد. از چهار گزینه موجود برای پاسخ، هیچ یک از 1200 مصاحبه‌شونده نگفتند که این کار را حتماً رد می‌کنند و تنها یک نفر از هر سه نفر گفته بود که با احتمال کم ممکن است این کار را انتخاب نکند و بخش عمده‌ای از آنها گفته بودند که حتماً کار را انتخاب می‌کنند یا تمایل زیادی برای انجام آن دارند و هر یک از این طبقه‌بندی‌ها حدود یک‌سوم از پاسخ‌دهندگان را تشکیل می‌دادند. به نظر می‌رسد اکثر مردم آمریکا، آماده‌اند تا زندگی خانوادگی خود را فدای آنچه فکر می‌کنند از طریق کار به دست می‌آید و بهتر است، کنند و نمی‌دانند چیزهایی که از این طریق به دست می‌آورند، ماهیت خیالی دارند. اما آیا می‌توانیم زندگی‌مان را شادتر کنیم؟ پاسخ تجربی به این سوال با توجه به شواهد در دست این است که، اکثر مردم می‌توانند شادی خود را با اختصاص زمان کمتر برای کسب پول و اختصاص زمان بیشتر برای اهداف غیرمالی مانند خانواده و سلامتی افزایش دهند.

دراین پرونده بخوانید ...