شناسه خبر : 41803 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

روشنگری ازدست‌رفته

از تاریخ سرزمین‌مان چه درس‌هایی برای امروز می‌گیریم؟

 

فرید فرخی / اقتصاددان 

86«روشنگری ازدست‌رفته» عنوان کتابی است از «فردریک استار» درباره دوران درخشان آسیای مرکزی، شامل خراسان بزرگ و ماوراءالنهر، بین سده‌های هشتم تا دوازدهم میلادی (اواسط قرن دوم تا اواسط قرن ششم هجری قمری).

 نویسنده کتاب منابع ارزشمند و گوناگونی را گردآوری می‌کند و روایتی مبسوط و با جزئیات خواندنی از جوامع به‌هم‌پیوسته‌ای که برای نیم‌هزاره در تعامل مستمر فرهنگی و تجاری بوده‌اند، ارائه می‌دهد. در دوره کنونی برای ما سخت است که این نواحی را جزئی از یک کل سازگار ببینیم:‌ خراسان و سیستان در ایران، افغانستان و بخش‌های شمالی هند، ازبکستان، تاجیکستان و بخش‌هایی از قزاقستان و قرقیزستان.

کتاب مفصل و تلاش نویسنده به‌اندازه‌ای قابل توجه است (حاصل 20 سال تحقیق) که خلاصه کردن آن به نقض غرض خواهد انجامید. به همین دلیل، نکاتی پراکنده درباره این کتاب می‌نویسم.

این کتاب با این گزاره /ادعا /توصیف شروع می‌شود که آسیای مرکزی برای نیم‌هزاره مرکز تمدن جهان بوده است. بزرگ‌ترین دانشمندان، پزشکان، منجمان و فیلسوفان سده‌های میانی اغلب یا از این منطقه بوده‌اند یا در این منطقه تحصیل کرده‌اند: فارابی، خوارزمی، ابوریحان بیرونی، ابن‌سینا و خیام.

ظهور این اندیشمندان و دانشمندان اتفاقی نبوده است. برای مثال، این دوره طلایی نهضت ترجمه است. برمکیان که اصالتاً از بوداییان بلخ بودند و در قرن دوم هجری مسلمان شدند در دربار هارون‌الرشید در بغداد پروژه عظیمی از ترجمه را به راه انداختند. همچنین سامانیان و حاکمان محلی که منصوب کرده بودند از حامیان بزرگ پروژه‌های ترجمه بودند. در این دوره کتاب‌های بسیاری از فارسی میانه و یونانی به عربی و فارسی ترجمه شدند.

در این سده‌ها، مرو اگر نه پرجمعیت‌ترین شهر جهان، یکی از بزرگ‌ترین و فعال‌ترین مراکز شهری در سرتاسر دنیا بوده است و توس، نیشابور، هرات، بلخ، سمرقند و بخارا میزبان صنعتگران، دبیران، تاجران و بسیاری از دیگر اصناف بوده‌اند. وجود این شهرهای بزرگ موجب هم‌افزونی فعالیت‌ها و رونق اقتصاد و تجارت بوده است (در مقایسه، کشاورزی و پراکندگی جمعیت در روستاها مانعی برای درآمدن از اقتصاد سنتی است). تجارت مستمر با غرب (مناطق مرکزی ایران و عراق و سوریه امروزی) و شرق (چین) نیاز به نیروی ماهری داشته که این شهرها تربیت و عرضه می‌کرده‌اند. نیروی ماهر همچنین در دیگر صنعت‌ها شامل طراحی، مدیریت و نگهداری سیستم پیچیده آبیاری، کاغذسازی، کوزه‌گری، معماری و امثال آن اشتغال داشته است.

ادبیات و موسیقی در این دوره شکوفا می‌شود. گرچه زبان علم، عربی بوده است که تعامل دانش را در گستره بسیار وسیعی ممکن می‌کرده است، زبان شعر به‌ویژه به فارسی درمی‌آید که محملی برای بیان احساس و اندیشه (نه در ظرفیت علمی) می‌شود. گرچه رودکی نخستین شاعر پارسی‌گو نیست اما نخستین استاد مسلم و نقطه ارجاع شعرای بعد از خود است. به‌ویژه در دربار سامانیان، از شاعران حمایت می‌شود و به شکل یک سنت، هر حاکمی در کنار وزیر و پزشک، شاعران را نیز در دربارش میزبانی می‌کرده است. فردوسی، پروژه سترگ خود را به شکل مستقل و خارج از حمایت دربار انجام می‌دهد ولی در این راه از منابعی سود می‌برد که حاصل تشویق نهضت ترجمه و تدوین داستان‌ها و حکمت‌های پیش‌ازاسلام بوده است.

کتاب جزئیات و شواهد گوناگونی ارائه می‌دهد برای نشان دادن اینکه آسیای مرکزی به لحاظ فرهنگی، علمی و رونق اقتصادی و شهری دوره درخشانی را سپری کرده که اگر متری به کار ببریم، قابل مقایسه با درخشان‌ترین تمدن‌های بشری همچون چین در شرق و روم در غرب است. نویسنده همچنین تاکید دارد که بخش بزرگ‌تر و عظیم‌تری از آنچه دوره روشنگری دنیای اسلام خوانده می‌شود در واقع از آنِ خراسان بزرگ‌تر و آسیای مرکزی است.

درونمایه غالب در کتاب «روشنگری ازدست‌رفته» تاکید بر این موضوع است که بخش بزرگی از دستاوردهای دوره روشنگری نباید به دنیای عرب نسبت داده شود چون در واقع به اندیشمندانی برمی‌گردد که زاده‌شده و تربیت‌شده در خراسان بزرگ و آسیای مرکزی بوده‌اند. نویسنده می‌گوید چون در این دوره زبان رسمی علم، عربی بوده اکثر نوشته‌های علمی و فلسفی آن دوره به این زبان نوشته شده است هرچند نویسندگان این کتاب‌ها خارج از کتاب‌هایشان عربی صحبت نمی‌کردند. نویسنده با طرح این مبحث به این پرسش می‌رسد که: این افراد دانشمندان و اندیشمندان و شاعران اهل کجا بودند؟ آیا از ترکان آسیای مرکزی و ترک‌زبان بودند یا پارسی‌گو بودند یا آنکه به زبان‌هایی مثل خوارزمشاهی صحبت می‌کردند که متعلق به خانواده زبان‌های ایرانی است اما یک ایرانی امروزی تقریباً چیزی از آن نخواهد فهمید. نویسنده همچنین این پرسش را مطرح می‌کند که این افراد کجا به دنیا آمدند و کجا بزرگ شدند؛ در ماوراءالنهر همچون سمرقند یا بخارا؟ در افغانستان امروزی همچون هرات و بلخ، یا در خراسان امروزی همچون نیشابور و توس. این بحث خود به این می‌انجامد که مردمان چه کشوری می‌توانند این ادعا را داشته باشند که میراث‌دار این اندیشمندان هستند.

87به عقیده من این بحث که مورد علاقه برخی از ایرانیان نیز هست، به چند دلیل بحثی بیهوده و اشتباه است:

1- علم و هنر و صنعت وقتی زاده می‌شود متعلق به هیچ نژاد یا کشوری نیست. ایده‌های علمی و هنری یا فوت‌وفن‌های صنعتگری در طول تاریخ بارها و بارها بی‌توجه به احساسات قبیله‌ای از روی مرزهای سیاسی و نژادی عبور کرده‌اند زیرا بهترین دانشمندان، هنرمندان و صنعتگران مجذوب صحت علمی، زیبایی و شکوه هنری، یا بهره‌وری صنعتی بوده‌اند، از هر کجا که آمده باشد.

2- هر ایده‌ای عقبه‌ای دارد و اگر ما زنجیر ایده‌ها را دنبال کنیم و به عقب برگردیم می‌بینیم که همه فرهنگ‌های محلی روی هم تاثیر گذاشته‌اند. هیچ بعید نیست که در دوران باستان، اندیشه‌های زرتشتی روی فلسفه یونانی تاثیر گذاشته باشد و اینکه بعداً فلسفه یونانی روی فلاسفه ایرانی /عرب /ترک در سده‌های میانه تاثیر گذاشته‌اند و اینها به نوبه خود سهمی داشته‌اند در آغاز تحولاتی که به رنسانس در اروپا منتهی شد. همچنین بدون اقلیدس و میراث ریاضیات از هند، خوارزمی و خیام و... باید هندسه و ریاضیاتشان را از جایی خیلی عقب‌تر شروع می‌کردند و بدون اینها ریاضیدان‌های اروپایی باید از اقلیدس شروع می‌کردند. در نهایت، اینها میراث بشری به حساب می‌آید و کاهیدن آنها به یک قوم خاص، ساده‌سازی بیش از اندازه است.

3- مرزهای سیاسی جدید حیطه‌های مستقل زبانی و هویت‌های ملی درست کرده‌اند که در دنیای قدیم معنی نداشتند یا معنای متفاوتی داشتند. مثلاً حافظ که گفته می‌شود حافظه ایرانیان است، شعری درباره ایران نسروده. حافظ درباره شیراز کم نگفته ولی مفهومی به اسم ایران در اندیشه‌اش نیست. بنابراین انداختن نقشه‌های سیاسی قرن بیستم با بار هویت ملی به شکلی که امروز می‌فهمیم روی نقشه فرهنگی دنیای قدیم روشی غلط برای درک قدما و ربط و وصلشان با ماست.

4- ملی‌گرایی مثل بیشتر پدیده‌ها، نوع خوب و بد دارد و پیامد این بحث‌ها معمولاً دامن زدن بر نوع ملی‌گرایی از نوع بد آن است. «ملی‌گرایی بد» نوعی از احساسات به خاک و میهن است که چارچوب ذهنی آدم‌ها را تنگ‌تر می‌کند، به آنها احساس بی‌نیازی از تعامل با فرهنگ‌های بیرون از مرزشان می‌دهد، «ما» و «دیگران» درست می‌کند و احساسات کینه‌جویانه را نسبت به دیگران تقویت می‌کند مثل عرب‌ستیزی ایرانیان یا تحقیر برادران و خواهران اهل افغانستان از طرف ایرانیان.

5- در اکثر موارد، خود این اندیشمندان هویتی فراملی داشتند. خیلی از آنها بسیار سفر کردند. برخی‌شان هم مدتی در بغداد بودند یا مدتی در شهرهای مرکزی ایران هم در خراسان یا ماوراءالنهر. نوشته‌هایشان نیز گویای تاثیرپذیری و تعاملشان با مردمان سرزمین‌های گوناگون بین هند تا مصر است. بحث سر اینکه مردم چه کشوری میراث‌دار این مفاخر هستند از اساس تناقض‌آمیز است چون یک ارث بسیار مهم به‌جامانده از این دوره روشنگری، دعوت به پرورش هویت و تعاملات فراملی است.

به این ترتیب بجاست که بپرسیم از تاریخ سرزمینمان چه درس‌هایی برای امروز می‌گیریم؟ اگرنه از سویی مطالعه تاریخ، کارکردش منحصر به رفع کنجکاوی‌های ما خواهد بود و از سوی دیگر، ما ملتی خواهیم بود که حافظه‌مان را از دست داده‌ایم و خود را سپرده‌ایم به روایت‌هایی از سرزمینمان که گروه‌های ذی‌نفع سیاسی به خوردمان داده‌اند.

یکی از مهم‌ترین کارکردهای تاریخ برای مردم هر سرزمینی طرح‌واره‌ای است که در ذهن آنها می‌اندازد درباره اینکه نوع حکومت‌داری ایده‌آل چیست. ما نیز از این قاعده مستثنی نیستیم و الگوی حکومت‌داری در ذهن ما تحت‌تاثیر تجربه‌های تاریخی پدران و مادران ما در رهگذر اعصار گذشته است. به همین جهت، شکل‌های به‌خصوصی برای شکل حکومت را درک می‌کنیم و شکل‌های دیگر برای ما غریبه به نظر می‌آید. چنین درک جمعی‌ای یک موضوع ایستا نیست و در طول زمان، از طریق حوادث داخلی یا تعامل با ملت‌های دیگر تحول پیدا می‌کند. در نظر من، برای ما ایرانی‌ها فقط سه نوع الگوی حکومت‌داری است که آشنا و قابل درک است. این سه الگو هر کدام نقطه ارجاعی در تاریخ دارند که مبدأ آنها را روشن می‌کند. نخست، حکومت شاهنشاهی که مبدأ خود را به کوروش برمی‌گرداند؛ دوم، حکومت اسلامی شیعی که مبدأ خود را به خلافت علی ابن ابی‌طالب برمی‌گرداند؛ و سوم، حکومت مبتنی بر اراده جمعی که مبدأ خود را به جنبش مشروطه برمی‌گرداند.

منبع مشروعیت در حکومت پادشاهی، زاده شدن در خانواده اشرافی و در حکومت شیعی در مرجعیت دینی است. تفاوت الگوی سوم با دو نوع دیگر در این است که مشروعیت سیاسی در انحصار گروه خاصی از طبقه اشراف یا علمای مذهبی نیست و به صورت مادام‌العمر هم به شخص یا گروهی تعلق نمی‌گیرد.

در این نوشته قصد ندارم درباره این نظر بدهم که کدام‌یک از این انواع حکومت‌داری بهتر هستند. در عوض، مقصودم چیز دیگری است. طرفداران هر یک از این سه الگوی حکومت تلاش کرده‌اند روایتی از تاریخ ارائه بدهند که نوع حکومت مورد نظر خودشان را اصیل‌تر و سزاوارتر جلوه بدهند. از آنچه در گذشته روی داده می‌توان بیشتر از یک روایت ارائه داد: به تناسب اینکه سوالات ما از تاریخ بسته به زمانه تغییر می‌کند جواب‌هایمان هم چشم‌اندازهای متفاوتی به خود می‌گیرند. در عین حال، برخی از روایت‌های تاریخی که کم‌طرفدار هم نیستند، نه تعبیر واقعیت‌ها از چشم‌اندازی جدید، بلکه بر اساس افسانه‌پردازی ساخته شده‌اند. دروغ‌هایی که از تاریخ به ما گفته‌اند اتفاقی و رندم نیستند بلکه اغلب در خدمت این بوده‌اند که حکومتی خودش را موجه و دیگر حکومت‌ها را ناموجه جلوه بدهد. یکی از این افسانه‌ها، پادشاهی دو هزار و پانصدساله ایرانیان است.

آنچه تاریخ به ما می‌آموزد این است که بعد از سقوط ساسانیان و تا قبل از ظهور صفویان، برای 850 سال، حکومتی یکپارچه بر سرزمینی که امروز مرزهای سیاسی ایران را تشکیل می‌دهد سیطره پایداری نداشته است. دو قرن و نیم بعد از اسلام، سامانیان (که اعقاب خود را به اشراف‌زادگان دوره ساسانی می‌رساندند) حکومتی مستقل از خلیفه عباسی تاسیس کردند که مرزهای خراسان و ماوراءالنهر را دربرمی‌گرفت. از این پس، دینامیکی پدید آمد که تا حمله مغول در قرن هفتم هجری سرزمین نیاکان ما را دستخوش ناپایداری‌های مداوم کرد. در جنگ قدرت و دست‌اندازی به‌ویژه از عشایر در شرق هر حکومتی نیاز به نیروی سپاهی برای تامین امنیت داشت. تنها راهی که این حکومت‌ها برای تشکیل قوای سپاهی پیدا کردند به استخدام درآوردن ترکان عشایر بود. در وضعیتی که امنیت همواره مساله بود نخبگان نظامی می‌فهمیدند که در عمل این حکومت است که وابسته به آنهاست نه برعکس، در نتیجه در زمان مقتضی حکومت را قبضه می‌کردند. این مخمصه‌ای است که سامانیان گرفتار آن می‌شوند و محمود غزنوی (که پدرش فرمانده ترک‌تبار سامانیان بوده) علیه آنها می‌شورد، اما همین دینامیک قدرت را به سلجوقیان و سپس خوارزمشاهیان منتقل می‌کند، تا اینکه این تعادل ناپایدار با حمله مغول از بین می‌رود و دوره سلطه حکومت‌های مغول آغاز می‌شود.

 هیچ‌کدام از این سلسله‌های بالا عقبه هویتی خود را به کوروش و هخامنشیان نمی‌رسانند. در بین آنها فقط سامانیان هستند که به فرهنگ قبل از اسلامی ایران علاقه ویژه‌ای دارند و آن هم درباره دوران ساسانیان است (بین سقوط هخامنشیان و ظهور ساسانیان نزدیک به شش قرن فاصله است) و آن هم بیشتر درباره زبان فارسی و هنر و دانش است. بقیه این سلسله‌ها که اصلاً همه ترک‌تبار (از اشراف و عشایر آسیای مرکزی) هستند. اصلاً چنین تصوری که امروزه ما داریم و مبدأ دو هزار و 500‌سال شاهنشاهی در ایران را به هخامنشیان ربط می‌دهیم در هیچ‌کدام از این حکومت‌ها وجود ندارد. خیلی از مسائلی که ما امروز از هخامنشیان می‌دانیم از طریق مورخان غیرایرانی مثل هرودوت بوده که کتاب‌هایشان در دسترس حتی نخبگان ایرانی سده‌های میانی هم نبوده است یا مهم‌تر از آن از طریق اکتشافات باستان‌شناسی یکی دو قرن اخیر آن‌هم به دست اروپایی‌ها.

به نظر می‌رسد این گزاره که یک هویت مشخص و پیوسته پادشاهی در ایران برای دو هزار و 500 سال برقرار بوده و این شاهان مبدأ خودشان را به هخامنشیان می‌رساندند یک دروغ است. این دروغ را حکومت قبل از طریق آموزش و رسانه و تبلیغات به نسل قبل از ما انتقال داد تا جلوه پرشکوه‌تر و اصیل‌تری از جایگاه خودش ارائه دهد. اما سوال اینجاست که این دروغ اکنون چرا تکرار می‌شود؟ 

دراین پرونده بخوانید ...