شناسه خبر : 4625 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

نگاهی به آرای اقتصادی مهمترین مخالف اقتصاد بازار

مارکس و علم اقتصاد

مارکس مهم‌ترین نظریه‌پرداز مخالف اقتصاد بازار یا به اصطلاح سرمایه‌داری است.

index:1|width:40|height:|align:left موسی غنی‌نژاد/اقتصاددان و عضو شورای سیاستگذاری نشریه
مارکس مهم‌ترین نظریه‌پرداز مخالف اقتصاد بازار یا به اصطلاح سرمایه‌داری است. نوشته‌های وی پس از گذشت بیش از یک قرن و نیم هنوز الهام‌بخش مخالفان نظام بازار و طرفداران سوسیالیسم است. به راستی کدام اندیشه مارکس موجب نفوذ و پذیرش بی‌سابقه تفکر وی از سوی روشنفکران و عامه مردم بوده است؟ چرا و چگونه به‌رغم تجربه‌های تلخ و شکست‌خورده نظریه‌های مارکسیستی در عمل، هنوز برخی اندیشه‌های او هواداران جدی در میان اهل فکر و دانشگاهیان دارد؟ اشتباه مهلک تحلیل‌های اقتصادی مارکس کدام است که موجب فروپاشی نظام‌هایی شد که مدعی تحقق بخشیدن به اندیشه‌های وی بودند؟ پاسخ دادن به این پرسش‌ها مستلزم پژوهشی گسترده و عمیق است، ما اینجا صرفاً به برخی توضیحات اولیه با توجه به رویکرد مارکس به اقتصاد سیاسی کلاسیک اشاره خواهیم کرد.
اولین تفکرات منظم مارکس درباره اقتصاد سیاسی در دست‌نوشته‌های اقتصادی فلسفی (1844) انعکاس یافته است. مارکس این یادداشت‌ها را در 26سالگی و تحت تاثیر نظریه از‌خود‌بیگانگی فوئرباخ نوشته است، اما اینها تا دهه 1930که ویراستاری شد و نشر عمومی یافت برای عموم حتی مارکسیست‌ها ناشناخته بود. گرچه رویکرد کلی تحلیل‌های اقتصادی مارکس در سال‌های بعد به ویژه هنگام نوشتن کتاب سرمایه تحول یافته بود، اما برخی مفاهیم شکل‌گرفته در این دست‌نوشته‌ها مانند بُت‌وارگی پول در روابط مبادله‌ای نظام بازار، بردگی تولیدکننده بی‌واسطه(کارگر) در چارچوب این نظام، و تلقی رقابت به عنوان عامل هرج و مرج و سلطه قدرتمندان، بر همه آثار مارکس حتی بزرگ‌ترین اثر اقتصادی وی یعنی سرمایه سایه افکنده است. تاکید روی این موضوع از این جهت اهمیت دارد که برخی پیش‌فرض‌ها و نیز نتایج بنیادی اندیشه مارکس که ابتدا در نوشته‌های دوره جوانی وی مطرح شده و سپس در همه آثار بعدی او تداوم یافته است ریشه در طرز تفکری دارد که اساساً در تناقض با رویکرد مارکس در نوشته‌های اقتصادی وی در دوره متاخر است. نظریه هگلی- فوئرباخی از‌خود‌بیگانگیِ حاکم بر نوشته‌های متقدم مارکس که در آنها پول، مبادله پولی و رقابت اقتصادی به طور ویرانگری مورد انتقاد قرار می‌گیرد هیچ سنخیتی با نظریه کلاسیک‌های علم اقتصاد که بخش‌های مهمی از آن مورد تایید مارکس در نوشته‌های متاخر او (به ویژه در کتاب سرمایه) است، ندارد. مارکس در نوشته‌های اولیه خود اعتبار اقتصاد سیاسی را به عنوان علم به کل و از ریشه نفی می‌کند، اما در نوشته‌های بعدی که به رویکرد تاریخی متمایل می‌شود برای اقتصاد کلاسیک منزلت علمی نسبی و تاریخی قائل می‌شود. طبق این رویکرد تاریخی، اقتصاددانان کلاسیک مانند اسمیت و ریکاردو منتقد نظام فئودالی بودند، لذا از لحاظ تاریخی در آن زمان مترقی و از جهت علمی دارای اعتبار نسبی به شمار می‌آیند. بر اساس رویکرد تاریخی، هر عصری دانشمندان و نظریه‌های علمی خاص خود را دارد. آنچه در زمانه تاریخی خود علمی و مترقی است در دوره تاریخی بعدی ممکن است به پدیده‌ای غیر‌علمی و ارتجاعی تبدیل شود. مارکس در کتاب فقر فلسفه (1847) که سه سال بعد از دست‌نوشته‌های فلسفی - اقتصادی نگاشته شده است، بر این نکته تاکید دارد که اقتصاددانان (کلاسیک‌ها) نمایندگان علمی طبقه بورژوا هستند و سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها نیز نظریه‌پردازانی هستند که طبقه پرولتاریا را از لحاظ تاریخی نمایندگی می‌کنند. مارکس در نوشته‌های بعدی خود با تکیه بر نظریه ماتریالیسم تاریخی، که طبق آن نوعی حرکت جبری بر تاریخ حاکم است، به تجزیه و تحلیل نظام سرمایه‌داری می‌پردازد تا با نشان دادن تضادهای درونی و آشتی‌ناپذیر آن، ضرورت گذار به جامعه سوسیالیستی و کمونیستی را آشکار سازد. مهم‌ترین و بزرگ‌ترین نوشته اقتصادی مارکس یعنی کتاب سرمایه، که عنوان فرعی آن نقادی اقتصاد سیاسی است، با چنین هدفی نوشته شده است. هسته مرکزی نظریه مارکس در این کتاب استثمار طبقه کارگر از سوی طبقه سرمایه‌دار است که در نهایت به گسترش فقر، حاد شدن تضاد طبقاتی و فروپاشی نظام سرمایه‌داری به علت تضادهای درونی آشتی‌ناپذیر می‌انجامد. مارکس برای تبیین نظریه استثمار خود به کلاسیک‌های اقتصاد سیاسی به خصوص دیوید ریکاردو و نظریه ارزش- کار او متوسل می‌شود. طنز تاریخ اینجاست که وی در رجوع به کلاسیک‌ها، سست‌ترین و غیر‌علمی‌ترین نظریه آنها یعنی نظریه ارزش - کار را مورد استناد قرار می‌دهد و مهم‌ترین دستاورد علمی آنها یعنی تخصیص منابع از طریق مکانیسم بازار را به سخره می‌گیرد. ما این موضوع را از لحاظ نظری در جای دیگری مورد بررسی قرار داده‌ایم.1 اینجا فقط اشاره می‌کنیم که از لحاظ عملی و واقعیات تاریخی، تئوری استثمار مارکس به هیچ وجه قابل دفاع نیست. توسعه سرمایه‌داری نه‌تنها موجب گسترش فقر و تضاد طبقاتی در هیچ نقطه از جهان نشده بلکه بر عکس با چنین توسعه‌ای فقر و نیز شکاف‌های درآمدی در کل کاهش یافته است. پیش‌بینی‌های «علمی» مارکس در خصوص انقلاب‌های سوسیالیستی در جوامع سرمایه‌داری پیشرفته کاملاً نادرست از آب درآمد. البته بسیاری از برجستگان مارکسیستی کوشیدند این نقص یا نقض تئوری را با پیش کشیدن نظریه‌های جانبی یا مکمل توضیح دهند اما واقعیت این است که این کوشش‌ها حتی خود مارکسیست‌ها را هم در کل نتوانست قانع کند. مهم‌ترین این کوشش‌ها طرح نظریه امپریالیسم از سوی لنین و بسط آن از جنبه‌های گوناگون توسط دیگر مارکسیست‌هاست. لنین در پاسخ به این پرسش اساسی که چرا انقلاب‌های سوسیالیستی در جوامع سرمایه‌داری پیشرفته غربی اتفاق نمی‌افتد، مدعی شد که این کشورها با وارد شدن به مرحله سرمایه‌داری انحصاری و امپریالیستی، با جهان‌گشایی و استثمار جوامع تحت استعمار، بخشی از غنائم به غارت رفته را با طبقه کارگر جوامع خود تقسیم می‌کنند و به این ترتیب انگیزه‌های انقلابی آنها را از بین می‌برند. اشرافیت کارگری در جوامع صنعتی دست به دست طبقه سرمایه‌دار داده و به غارت دنیای عقب‌مانده می‌پردازد و مانع تحقق جبر تاریخ طبق پیش‌بینی‌های مارکس می‌شود! زمانی در گذشته، مارکسیست‌ها چشم امید به انقلاب‌های ضد‌امپریالیستی دوخته بودند، اما امروزه، کشور چین به عنوان پرچمدار بزرگ‌ترین انقلاب ضد‌امپریالیستی در قرن گذشته، نه‌تنها درصدد نابود کردن نظام سرمایه‌داری نیست بلکه خود داوطلبانه به عضویت باشگاه جهانی سرمایه‌داران درآمده و با جدیت در پی تحکیم و گسترش آن است. واقعیت این است که رهبران چین به روشنی دریافته‌اند که راه‌های رسیدن به بزرگ‌ترین آرمان‌های سوسیالیستی یعنی رفاه همگانی جز از طریق اقتصاد بازار رقابتی امکان‌پذیر نیست. بزرگ‌ترین پروژه تئوریک مارکس یعنی نشان دادن تناقض‌های درونیِ آشتی‌ناپذیر نظام سرمایه‌داری و فروپاشی محتوم آن، آشکارا پروژه‌ای شکست‌خورده است. واقعیات تاریخی و تجربه تلخ و مرگبار سوسیالیسم واقعاً موجود در روسیه و دیگر کشورها، ناکارآمدی و حتی ناممکن بودن سوسیالیسم را در عمل نشان داد. حال پرسش این است که چرا و چگونه به‌رغم این شکست‌های نظری و عملی، اندیشه‌های مارکس هنوز در میان روشنفکران و اندیشمندان پرنفوذ و تاثیرگذار است؟ پاسخ به این پرسش مجال فراخی لازم دارد، ما اینجا صرفاً به برخی نکات مهم و اساسی در این خصوص اشاره می‌کنیم. اندیشه ترقی به عنوان یک ضرورت تاریخی جایگاه ویژه‌ای نزد مارکس دارد. او پیامبرگونه آینده‌ای امیدبخش و آرمانی را نوید می‌دهد که ویژگی‌های آن دست کمی از بهشت موعود ندارد. اما وعده بهشت نزد وی همانند ادیان متعارف اعتقادی و آن جهانی نیست بلکه «علمی» و
این جهانی است. او تحت تاثیر هگل، حرکت تاریخیِ تحول و پیشرفت جوامع را جایگزین مفهوم خدا در ادیان کلاسیک می‌کند و مدعی می‌شود حرکت تاریخی نهایتاً انسان را به رستگاری خواهد رساند و هر عاملی که سد راه این حرکت باشد فی‌نفسه شری است که باید از میان برداشته شود. آزادی انسان در چارچوب این جبر تاریخی معنی پیدا می‌کند و شناخت این جبر است که زمینه آزادی و رستگاری انسان را فراهم می‌آورد. کتاب «دینی» مارکسِ پیامبر در واقع همان «علم» مورد ادعای وی است که موجب کشف چگونگی و چرایی حرکت تاریخی (پیام الهی) می‌شود. در اندیشه جبر تاریخی (دترمینیستی)، مسوولیت فردی و آزادی انتخاب جایی ندارد، از این رو، اضطراب ناشی از اختیار و مسوولیت منتفی است. جبر تاریخی آب سردی است که مارکس بر آتش سرگشتگی و رهاشدگی انسان مدرن می‌ریزد و او را از اضطراب و سردرگمی رها می‌سازد. جذابیت مارکس برای اهل فکر و فرهیختگان از این جهت است که او لباس علم بر قامت «دینِ» جدید خود می‌پوشاند و اعتقادات و پیشگویی‌های پیامبرگونه خود را به عنوان دستاوردهای علم جدید معرفی می‌کند. مارکس با هوشمندی تمام نقادی جامعه مدرن (سرمایه‌داری) را نه‌تنها از دستاوردهای تمدنی بزرگ آن در زمینه‌های علمی، فنی و اجتماعی جدا می‌کند، بلکه تداوم چنین پیشرفت‌هایی را در گرو نفی و فرا رفتن از مرحله تاریخی سرمایه‌داری معرفی می‌کند. مارکس مدعی است که تلازمی میان توسعه جوامع انسانی و نظام مدرن اقتصادیِ مبتنی بر حقوق مالکیت فردی و مبادله آزاد پولی، یا نظام سرمایه‌داری به تعبیر مارکس، وجود ندارد. او در «مقدمه 1857» مدعی وجودِ جوامع بسیار توسعه‌یافته‌ای مانند پرو می‌شود که از لحاظ تاریخی از بلوغ کمتری برخوردارند اما در آنها پیشرفته‌ترین اشکال اقتصاد مانند تعاون، تقسیم کار گسترده و ... را می‌توان سراغ گرفت بدون اینکه هیچ شکلی از پول وجود داشته باشد. بنابراین، به عقیده وی، با دست یافتن به پیشرفت‌های علمی و فنی می‌توان مرحله تاریخی گذار از سرمایه‌داری را دور زد و یکباره به جامعه سوسیالیستی گام نهاد. شاید بیشترین جذابیت مارکس، به خصوص برای آنها که با ساز و کار اقتصاد مدرن آشنا نیستند، این است که وی سرمایه‌داری و مظاهر ناخوشایند و «غیراخلاقی» آن مانند نفع شخصی، رقابت، ثروت‌اندوزی و ... را لازمه پیشرفت اقتصادی و توسعه علوم و فنون تلقی نمی‌کند و می‌گوید انقلاب پرولتری نویدبخش جامعه سوسیالیستی به عنوان مدل جایگزین سرمایه‌داری است. در این جامعه آرمانی همه بدی‌های تاریخی نظام سرمایه‌داری کنار نهاده شده و همه نیکویی‌های پیشرفت و توسعه حفظ می‌شود و گسترش می‌یابد. بخش مهمی از جذابیت مدل مارکس به قیمت نفی واقعیت‌های عینی و دستاورد‌های علم اقتصاد فراهم آمده است. بی‌اعتنایی مارکس به مهم‌ترین و اساسی‌ترین مفهوم اقتصادی یعنی کمیابی منابع مورد تقاضای انسان‌ها و مساله چگونگی حل این معضل، شگفت‌انگیز است. او با فرو کاستن مفهوم کمیابی به یک مساله صرفاً فنی که با پیشرفت علم در آینده به راحتی قابل حل است، در حقیقت، علم اقتصاد را در کلیت آن نفی کرده و آن را به حد یک بحث فنی تنزل می‌دهد. این نکته مهم اغلب کمتر مورد توجه واقع شده که از دیدگاه مارکس، سوسیالیسم صرفاً جایگزین نظام سرمایه‌داری نیست بلکه به عنوان بدیل (آلترناتیو) علم اقتصاد نیز مطرح است. از همین رو است که مارکس عنوان فرعی کتاب سرمایه را نقادی اقتصاد سیاسی گذاشته است. هدف او از این نقادی‌ گذار به سوسیالیسم است، نه طرح یک علم اقتصاد جدید سوسیالیستی یا مارکسیستی. مارکس برخلاف اقتصاددانان کلاسیک، این حقیقت اساسی و چاره‌ناپذیر زندگی انسانی یعنی شکاف میان خواسته‌های نامحدود و منابع محدود (کمیابی) را یک مساله صرفاً تاریخی ارزیابی می‌کند و مدعی می‌شود که با تحول در شرایط مادی تولید، نهادهای اجتماعی و نهایتاً سرشت انسانی (خلق انسان طراز نوین) می‌توان این شکاف را از میان برداشت. به سخن دیگر، مارکس قائل به سرشت تغییرناپذیر و پایدار انسان‌ها نیست و می‌گوید بیشترخواهی و جست‌وجوی نفع شخصی بخشی از خصلت‌های انسان تاریخی (انسان بورژوا) است و با تحول جوامع انسانی از شیوه تولید سرمایه‌داری به شیوه تولید سوسیالیستی، این خصلت‌ها از میان خواهد رفت. این ادعاها صرفاً مبتنی بر پیشگویی تحولات آینده است و هیچ برهان منطقی برای نشان دادن درستی آنها از سوی مارکس ارائه و طرح نشده است. اشتباه مهلک مارکس در تحلیل‌های اقتصادی، شاید، در همین نکته نهفته باشد که وی به جای پرداختن به اصل مساله یعنی شکاف میان خواسته‌های نامحدود و منابع محدود و شیوه‌های بهینه حل این معضل، به تغییر دادن صورت مساله می‌پردازد یعنی از یک سو مدعی می‌شود که خواسته‌های نامحدود، بخشی از طبیعت انسان صرف‌نظر از ادوار تاریخی نیست و با تاسیس سوسیالیسم، انسان طراز نوینی به وجود خواهد آمد که فاقد چنین خصلت‌هایی است، و از سوی دیگر پیشگویی می‌کند با از میان برداشتن نظام سرمایه‌داری و باز کردن راه برای پیشرفت‌های علمی و فنی، فراوانی جای کمیابی را خواهد گرفت. به علت چنین رویکردی به مساله است که نزد مارکس، بحث اقتصاد و نظام اقتصادی در جامعه سوسیالیستی جایی ندارد و مارکسیست‌ها و دیگر پژوهشگرانی که در آثار وی به جست‌و‌جوی ویژگی‌های نظام اقتصاد سوسیالیستی و ساز و کارهای آن پرداخته‌اند راه به جایی نبرده‌اند. جالب است تاکید کنیم که ابداع برنامه‌ریزی متمرکز دولتی از سوی مارکسیست‌هایی که قدرت سیاسی را در روسیه در دست گرفتند و آن را به عنوان اقتصاد سوسیالیستی مطرح ساختند هیچ ربط و سنخیتی با اندیشه‌های مارکس ندارد. در جامعه سوسیالیستی مورد نظر مارکس مالکیت خصوصی ابزار تولید و مبادله مبتنی بر سیستم پولی جایی ندارد و تولید، تقسیم کار و مصرف در خارج از چارچوب نظام بازار صورت می‌گیرد. مارکس به درستی دریافته بود که اقتصاد سیاسی (علم اقتصاد) نزد کلاسیک‌ها با فرض وجود مالکیت خصوصی و مبادله داوطلبانه مبتنی بر نظام پولی یعنی مکانیسم قیمت‌ها شکل گرفته است و به همین علت اقتصاددانان را دانشمندان طبقه بورژوا توصیف می‌کرد. او از همان ابتدا روی این نکته تاکید داشت که پول انتزاعی‌ترین شکل تحقق بیرونی مالکیت خصوصی است و علت بُت‌وارگی و پرستش پول در جامعه سرمایه‌داری همین خصلت انتزاعی و قابلیت تبدیل شدن آن به هر شکل دیگر از مالکیت خصوصی است. مارکس چون مالکیت خصوصی و پول را موجب سقوط اخلاقی، انحطاط و بردگی انسان‌ها می‌دانست، به طور منطقی، راه نجات را تنها در محو مالکیت خصوصی و مبادله پولی جست‌و‌جو می‌کرد. گویا شور و هیجان محکوم کردن پول‌پرستی در جامعه سرمایه‌داری مانع مارکس از مشاهده این واقعیت می‌شد که محاسبه اقتصادی تنها از طریق مبادلات پولی امکان‌پذیر است و با از میان برداشتن پول، قضاوت درباره عقلانیت تصمیمات اقتصادی غیرممکن می‌شود. بدون پدیده پول چگونه می‌توان به محاسبه هزینه‌های تولید و بهره‌وری فعالیت‌های اقتصادی پرداخت و تصمیمات درست را از نادرست تشخیص داد؟ تجربه انقلاب‌های سوسیالیستی در قرن بیستم نشان داد حذف روابط پولی در اقتصاد به فاجعه‌های اقتصادی و انسانی جبران‌ناپذیری منتهی می‌شود؛ از این رو، مارکسیست‌های انقلابی، با آزمون و خطاهای پرهزینه‌ای مجبور به بازگشت به نوعی از روابط پولی شدند. برخی از نظریه‌پردازان مارکسیست حتی تا آنجا پیش رفتند که سخن از سوسیالیسم بازار گفتند، یعنی محو مالکیت خصوصی با حفظ روابط مبادله پولی. اما این مارکسیست‌ها گویا آن سخن حکیمانه و تحلیل عالمانه مارکس را فراموش کردند که پول انتزاعی‌ترین شکل مالکیت خصوصی است و با از میان برداشتن چنین مالکیتی سخن گفتن از روابط مبادله پولی بی‌معناست. پول به عنوان انتزاعی‌ترین شکل مالکیت خصوصی می‌تواند به عنوان ابزاری برای اندازه‌گیری سایر اشکال انضمامی‌تر مالکیت خصوصی مورد استفاده قرار گیرد. خصلت اندازه‌گیری در واقع پیامد ویژگی اولیه پول به عنوان شکلی از مالکیت خصوصی است و این دو از هم تفکیک‌ناپذیرند. به سخن دیگر محاسبه اقتصادی تنها در جوامعی امکان‌پذیر است که روابط اقتصادی در آنها بر مالکیت خصوصی استوار شده باشد. مارکس یقیناً آنقدر هوشمند بود که تشخیص دهد بدون تغییر دادن سرشت انسان‌ها، با ایجاد انسان طراز نوین، و دست یافتن به عصر فراوانی سوسیالیستی، نمی‌توان حکم به محو روابط پولی داد زیرا این روابط، مهم‌ترین عامل حفظ عقلانیت در جامعه سرمایه‌داری است. اشتباه اصلی مارکس در تاریخی فرض کردن سرشت انسان‌ها بود، یعنی این فرض که هستی انسان و ساختار معرفتی ذهن او با تغییر شرایط تاریخی تغییر ماهیت می‌یابد؛ یا شاید دقیق‌تر بگوییم، مارکس از انسان یک تصور آرمانی داشت که گویا شکل ابتدایی و اولیه آن در گذشته‌های دور، در جوامع اشتراکی اولیه، وجود داشته، اما با گذشت زمان، با تقسیم این جوامع اشتراکی به طبقات متخاصم، انسان‌ها از ماهیت آرمانی اولیه خود دور شده‌اند. به عقیده وی، شکل‌گیری مالکیت خصوصی، با نفی مالکیت جمعی اولیه، عامل اصلی از‌خود‌بیگانگی و دور شدن انسان از اصالت اولیه خود است. مالکیت خصوصی در طول تحولات تاریخی و مبارزات طبقاتی اشکال گوناگونی به خود می‌گیرد و نهایتاً در جامعه بورژوایی (سرمایه‌داری) به انتزاعی‌ترین شکل خود یعنی پول دست می‌یابد. این سیر تحولی توام با تضاد دیالکتیکی برای پیشرفت جوامع بشری ضرورت دارد. پایان این حرکت تاریخی رسیدن به جامعه کمونیستی است که، در حقیقت، نوعی بازگشت به انسان آرمانی ما‌قبل طبقاتی (جامعه اشتراکی اولیه) است، با این تفاوت که انسان کمونیستی پیشرفته با تکیه بر دستاوردهای علمی و فنی، بر ضرورت‌های طبیعی و کلاً طبیعت بیرون از انسان چیره شده و دیگر همانند انسان اشتراکی اولیه اسیر حوادث طبیعی نیست. لازم به توضیح بیشتر نیست که چنین تصوری از تاریخ تحولات بشری رویکردی صرفاً عرفانی و پیشگویانه است و هیچ مبنای علمی محکمی ندارد. مشکل مارکس در واقع در همین خلط واقعیات و آرمان‌ها نهفته است. مارکس کلاسیک‌های علم اقتصاد را به سخره می‌گیرد که خصلت انسان بورژوا، یعنی پیروی از منافع فردی و بیشینه‌خواهی را که ویژه یک مقطع تاریخی (سرمایه‌داری) است به کل تاریخ بشری تعمیم می‌دهند و آن را بخشی از سرشت پایدار انسان‌ها تلقی می‌کنند. مارکس به استناد گذشته بسیار دوری که شناخت مبهم و متناقضی از آن وجود دارد و آینده آرمانی تحقق‌نیافته‌ای که افق تصورات وی را تشکیل می‌دهد، واقعیات ملموس هستی‌شناسانه انسان‌ها را نفی می‌کند. طُرفه این است که او با این کار خود اقتصاددانان را که درصدد توضیح واقعیات کردارهای انسانی و چگونگی نظم‌ها و ساز و کارهای ناشی از آن هستند متهم به در پیش گرفتن رویکردی متافیزیکی می‌کند و مدعی می‌شود که با نقادی چنین رویکردی است که می‌توان به روش علمی دست یافت. مارکس با عرفان‌مسلکی پوشیده خود گویا تعمداً می‌خواهد فراموش کند که کارکرد علم توضیح وضعیت واقعاً موجود است و نه نفی واقعیات برای اثبات نیل به یک وضعیت آرمانی در آینده‌ای نامعلوم. بر خلاف تصویری که مارکس از اقتصاددانان به دست می‌دهد، آنها درصدد توجیه و تثبیت وضع موجود نبودند، آنها هم همانند مارکس در پی اصلاح امور بودند اما برای این منظور بر خلاف وی آرمان و واقعیات را با هم خلط نمی‌کردند. آنها بدون در غلتیدن به اندیشه‌ورزی‌های صرف و دور از واقع درباره ماهیت انسان در گذشته‌های تاریک و آینده نامعین و نامعلوم، چگونگی افزایش ثروت ملل و بهبود وضعیت رفاهی مردم را مورد بررسی قرار دادند. آنها در این بررسی فرض را بر کردار انسان‌های واقعاً موجود گذاشتند نه انسان‌ها آن گونه که باید باشند. اقتصاددانان کلاسیک تغییر دادن ماهیت بشری را بخشی از وظایف خود نمی‌دانستند، شاید به همین علت مارکس هیچ گاه خود را اقتصاددان به شمار نیاورد.
پی‌نوشت:
1- موسی غنی‌نژاد (1376)، معرفت‌شناسی علم اقتصاد، موسسه عالی پژوهش در برنامه‌ریزی و توسعه
منابع:
1- MARX,Karl, Œuvres,
Economie, Gallimard, NRF, Paris, 1968.
2- MARX,Karl (1847/1972) , Misère de la philosophie, Ed. Sociales, Paris. / 3- Marx,Karl(1844/1972) ,
Manuscrits de 1844, Ed. Sociales, Paris./4 -Denis, Henri(1980) , L'Economie de Marx, histoire d'un échec, PUF, Paris.

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید