شناسه خبر : 22678 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

زندگی در تبعیض

گفت‌وگوی کیث پِین با نشریه signature در مورد کتاب نردبان شکسته

کیث پِین، استاد روانشناسی در دانشگاه کارولینای شمالی است و یکی از دانشمندان پیشگام در زمینه روانشناسی نابرابری و تبعیض است.

کیث پِین، استاد روانشناسی در دانشگاه کارولینای شمالی است و یکی از دانشمندان پیشگام در زمینه روانشناسی نابرابری و تبعیض است. او سالیان سال است که در زمینه نابرابری و تاثیرات آن در زندگی مردم دنیا مقالات علمی تالیف می‌کند و نتایج مطالعاتش را در نشریات نیویورک‌تایمز، آتلانتیک و آمریکن‌ساینتیست منتشر می‌کند. آخرین کتاب او نردبان شکسته نام دارد که از زمان انتشارش تاکنون به‌عنوان یکی از برترین کتاب‌های تالیف‌شده در زمینه نابرابری شناخته‌ شده است. نکته مهم این است که وی در مورد تاثیرات روانی نابرابری اقتصادی و تاثیر آن در تصمیم‌گیری‌های فردی صحبت کرده است و در این کتاب از اعداد و ارقامی که اقتصاددانان ارائه می‌دهند و با استفاده از آنها قصد نشان دادن وخامت اوضاع را دارند، خبری نیست. شاید وجه تمایز این کتاب و دلیل توجه زیاد دنیا به این تالیف تازه در عرصه اقتصاد و روانشناسی به همین دلیل باشد. کیث پِین از زمان انتشار کتاب با نشریات مختلفی مصاحبه کرده است ولی کامل‌ترین و قابل توجه‌ترین مصاحبه وی، مصاحبه‌ای است که با نشریه signature انجام داد و در مورد جزئیات این کتاب صحبت کرد. متن کامل این گفت‌وگو را در اینجا می‌بینید.

* * *

 در این کتاب تجربیات شخصی خود را هم بیان کردید. زمانی که در چهارمین سال تحصیلی خود قرار داشتید، آشپز مدرسه از شما خواست برای صرف ناهار هزینه پرداخت کنید در حالی که  شما در لیست دانش‌آموزانی بودید که باید از غذای مدرسه به‌صورت رایگان استفاده می‌کردید. این تجربیات شخصی چه کمکی به شما در تالیف این کتاب کرد و چگونه توانست مسیر شغلی شما را تعیین کند؟ آیا این تجربیات در تصمیم‌گیری‌ شما برای تالیف کتاب تاثیر‌گذار بود؟

تجربه شخصی‌ام در مورد فقر و ثروت، طبقه بالای اقتصادی یا طبقه پایین اقتصادی و تاثیر آن در زندگی افراد برای من بسیار وحشت‌آور بود و به من این ایده را داد که تجربه فردی افراد در مورد فقر و درآمد واقعی آنها می‌تواند در تمام طول زندگی‌شان تاثیر‌گذار باشد. زمانی که به مطالعه تحقیقات انجام‌شده در حوزه روانشناسی پرداختم، متوجه شدم که این تجربیات می‌تواند در تمام زندگی فرد جاری باشد و در تمام تصمیم‌گیری‌‌هایش تاثیر بگذارد. به‌عنوان مثال زمانی که در مدرسه و در صف غذا متوجه شدم غذای رایگان من به معنای این است که فقیرتر از دیگر دانش‌آموزان همکلاسی خود هستم، جهانم کاملاً تغییر کرد. درآمد خانواده‌ام تغییری نکرد ولی همین یک مساله باعث شد تا احساس کنم فقیر هستم و از همان زمان عکس‌العملم در شرایط مختلف و تصمیماتم در موقعیت‌های جدید متناسب با این احساس تازه تغییر کرد.

در جریان این تجربه از نظر روانی آسیب دیدم. در سال‌های بعدی زمانی که فارغ‌التحصیل شدم و به کالج رفتم، تجربیاتی کاملاً متفاوت برای من اتفاق افتاد. در آن زمان هیچ پولی نداشتم ولی احساس می‌کردم در طبقه اقتصادی بالایی قرار دارم. در آن سال‌ها شرایط بسیار بدی را تجربه می‌کردم ولی همین تجربه تلخ باعث شد برای اولین‌بار در تمام زندگی‌ام اعتماد به نفسم افزایش یابد. در آن زمان حس می‌کردم هر کاری را که بخواهم می‌توانم انجام دهم و این حس باعث شده بود با وجود فقر مالی، از نظر روانی احساس فقر نداشته باشم.

تجارت - فردا - 113

 این تجربه در زمانی که اولین شغل خود را به‌عنوان استاد دانشگاه به دست آوردم، تکرار شد. در ۲۷‌سالگی از یک دانشجوی دکترای فقیر به یک استاد دانشگاه تبدیل شده بودم که همه با احترامی بیشتر از آنچه انتظارش را داشتم، با من برخورد می‌کردند. این تجربیات نامتجانس باعث شد توجه ام به مساله تفاوت در درآمدهای مردم و تجربه‌ای که از نابرابری دارند، جلب شود و دریافتم که نابرابری اقتصادی و عدم عدالت در توزیع درآمد و ثروت در یک کشور می‌تواند باعث حس فقر در کشور شود. زمانی که نابرابری در یک کشور به اوج خود می‌رسد مانند حالتی که هم‌اکنون در آمریکا وجود دارد، تمام مردم احساس می‌کنند نسبت به گذشته فقیرتر شده‌اند و حتی طبقه متوسط اقتصادی هم حس می‌کند از دیگران در عرصه اقتصادی جامانده است و از زندگی اقتصادی خود احساس نارضایتی می‌کند.

 اگر بدون توجه به میزان درآمدی که دارید، احساس فقر کنید، چه اتفاقی برای شما می‌افتد؟ آیا تصمیم‌گیری‌‌های متفاوتی نسبت به حالت عادی خواهید داشت؟

حس افراد از میزان فقر یا ثروتشان تاثیر بزرگ و معناداری روی سلامت جسم و روان آنها دارد. دو گروه از افراد را در نظر بگیرید که درآمد حقیقی یکسانی دارند ولی یک گروه احساس می‌کنند فقیر هستند و گروه دیگر چنین احساسی ندارند. احتمال افسردگی و اختلالات رفتاری و اخلاقی و خشونت در گروهی که احساس فقر می‌کنند، بیش از گروه دیگر است. از طرف دیگر بیماری‌های قلبی و عروقی، دیابت و چاقی مفرط هم در این گروه بیش از گروه دیگر مشاهده می‌شود. در نتیجه تمام این اختلالات افرادی که احساس فقیر بودن می‌کنند، عمر کوتاه‌تری دارند زیرا تاثیر بحران‌های روانی و جسمی در زندگی آنها بسیار زیاد است و در درازمدت آسیب‌های ماندگاری روی سلامت آنها دارد.

 یکی از بحث‌بر‌انگیز‌ترین بخش‌های کتاب شما به مساله نگاه مردم به‌جایگاه خود از نظر اقتصادی در جامعه بستگی دارد. شما از نردبانی به نام نردبان جایگاه نام بردید و بیان کردید که هر فردی جایگاه خاصی در این نردبان برای خود در نظر می‌گیرد. آیا در تحقیقات خود توانستید جایگاه واقعی افراد را در نردبان جایگاه مشخص کنید و اگر این کار را انجام دادید، عکس‌العمل مردم در مواجهه با حقیقت زندگی‌شان چه بود؟ افرادی که خود را فقیرتر می‌دیدند، چه عکس‌العملی نشان دادند؟

اینکه افراد مختلف در کجای نردبان جایگاه ایستاده‌اند سوال بسیار جالبی است. وقتی از مردم سوال می‌کردم جایگاه خود در این نردبان را چگونه می‌بینند، در واقع این سوال را مطرح می‌کنم که موقعیت خود را بر مبنای میزان درآمد و تحصیلات و شغل و وضعیت اقتصادی‌شان در مقایسه با دیگران ارزیابی کنند. اگر شما احساس کنید نسبت به افراد اطراف خود عملکرد اقتصادی بهتری در زندگی داشتید، می‌توانید جایگاه درست خود را در نردبان انتخاب کنید و این جایگاه به واقعیت شما نزدیک است. البته گاهی افراد خود را با گروه درآمدی خاص یا گروه تحصیلی خاصی مقایسه می‌کنند یا تنها از یک منظر به مقایسه خود و دیگران می‌پردازند که در این صورت نتیجه ارزیابی آنها هم با واقعیت فاصله دارد. اما مساله مهم این است که اگر فردی خود را در موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالاتر یا پایین‌تری نسبت به دیگران تشخیص دهد، در آن صورت تشریح موقعیت اقتصادی و جایگاهشان از نظر توزیع درآمد و ثروت در جامعه نمی‌تواند تاثیر معناداری در حس آنها ایجاد کند.

 مشکل اصلی در این تفاوت ارزیابی‌های موقعیت واقعی با موقعیت تصوری ما در کجاست و این مشکل چگونه می‌تواند روی دیدگاه ما در مورد نابرابری اقتصادی تاثیر بگذارد؟

تصور کنید فردی را می‌بینید که در حال گریه و زاری است. دلیل این گریه می‌تواند مشکلی شخصی برای او باشد مثلاً او فردی افسرده باشد یا اینکه ممکن است شرایط بدی در زندگی‌اش ایجاد شده باشد که او به دلیل این شرایط خاص در حال گریه کردن است. مساله اصلی این است که در اغلب موارد ما توصیفات فرد‌محور را در اولویت قرار می‌دهیم و توجهی به مسائل موقعیت‌محور نداریم. زمانی که در مورد نتایج اقتصادی نابرابر صحبت می‌کنیم، در واقع به افراد بسیار موفق از نظر اقتصادی توجه و تصور می‌کنیم این موفقیت اقتصادی به دلیل کار زیاد و استعداد سرشار آنها بوده است. 

در مقابل زمانی که به افراد ناموفق نگاه می‌کنیم، تصورمان از آنها افرادی تنبل و کم‌استعداد است. در هر دو حالت ما تاثیر شرایط را نادیده می‌گیریم؛ شرایطی از قبیل سطح اقتصادی خانواده‌های آنها، توانایی خانواده‌ها در ثبت‌نام این افراد در مدارس خوب یا بد که می‌تواند در پرورش توانایی‌هایشان بسیار تاثیر‌گذار باشد یا فرصت‌هایی که در طول زندگی برای هر یک ایجاد شده است و نحوه استفاده آنها از این فرصت‌ها که همگی می‌تواند در موفقیت یا عدم موفقیت افراد تاثیر‌گذار باشد.

بدون شک توانایی‌های فردی و شرایط در موفقیت یا عدم موفقیت اقتصادی افراد تاثیر‌گذار است ولی بررسی‌های دقیق ما نشان داده است که دو مساله بیشترین تاثیر را در موفقیت اقتصادی افراد دارد؛ اول: موقعیت مالی پدر و مادر افراد و دوم: موقعیت جغرافیایی که آنها در آن موقعیت متولد شده‌اند. بنابراین نمی‌توان گفت افراد ثروتمند، خلاق و توانمند هستند و افراد فقیر، افرادی ناتوان و بدون استعداد هستند. بنابراین می‌توان مشکل اصلی را در برآورد ما از موقعیت و تحلیلی که از شرایط داریم، بدانیم.

 در فصل دوم کتاب در این مورد صحبت کردید که چرا نمی‌توانیم از مقایسه خود با دیگران دست برداریم. نوشتید که مشاهده نابرابری کار دشواری است زیرا افراد در مقابل نا‌برابری اقتصادی تجربه‌های یکسانی ندارند و این تجربه‌ها به این موارد بستگی دارد؛ اول: منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، دوم: مدرسه‌ای که در آن درس می‌خوانند و سوم: منطقه‌ای که در آن کار می‌کنند. این تفکیک‌ها در نحوه ارزیابی افراد در مورد موقعیت خودشان با دیگران یا مقایسه خودشان با کل دنیا چه تاثیری دارد؟

این تفکیک‌های زیاد منطقه‌ای و اجتماعی و حتی تفکیک در نوع ساختمانی که افراد طبقات مختلف اقتصادی در آن زندگی می‌کنند، سبب شده است تا طرز تفکر افراد در موارد مختلف در مورد آنچه در زندگی‌شان نرمال است، تغییر کند. اگر شما در یک منطقه ثروتمندنشین در واشنگتن ساکن باشید، به نظرتان عادی می‌رسد که هر فرد یک آئودی داشته باشد و ماهانه هزارها دلار صرف غذا در رستوران‌های مختلف شهر کند. در این منطقه اگر بچه‌ای به دوره چهارساله کالج نرود، خیلی عجیب است ولی اگر در یک منطقه فقیر‌نشین کنتاکی ساکن باشید، به نظرتان عادی است که کودک خردسالی که در همسایگی شما زندگی می‌کند در کار فروش مواد مخدر باشد و هیچ یک از افرادی که در اطراف شما زندگی می‌کنند، به کالج نرفته باشند. از طرف دیگر افراد آن کارهایی را انجام می‌دهند که به نظرشان نرمال است و این تفکیک‌ها باعث ایجاد نرم‌های متفاوت برای افراد عادی می‌شود و این تفاوت‌ها و تفکیک‌ها حاصل نابرابری‌هاست.

 در مورد تاثیر نابرابری روی تصمیمات سیاسی هم مطالب زیادی در کتاب مطرح شده است. بیان کردید که تمایل افراد فقیر برای رای دادن به افراد محافظه‌کار بیشتر است در حالی که افراد ثروتمند بیشتر به لیبرال‌ها رای می‌دهند. اما در انتخابات سال ۲۰۱۶ آمریکا، دیدیم که طبقه کارگر آمریکا بزرگ‌ترین طرفداران دونالد ترامپ بودند. به نظر شما انتخابات اخیر آمریکا همسو با نتایج یافته‌های تاریخی در مورد تاثیر طبقه اقتصادی و موقعیت افراد در نردبان جایگاه و تصمیم سیاسی آنهاست. از این انتخابات چه درسی می‌توان گرفت؟ آیا می‌توانیم این‌طور بیان کنیم که عوامل دیگری هم روی تصمیمات سیاسی مردم تاثیر‌گذار است تا این تصمیم اخیر، متفاوت از تصمیمات عادی مردم بوده است؟

پوشش ژورنالیستی انتخابات اخیر نشان‌دهنده وضعیتی مشابه انتخابات‌های دیگر بود. در این اخبار بیان شد که افراد فقیر به حزب جمهوریخواه رای می‌دهند و ثروتمندان طرفدار دموکرات‌ها هستند. اما در انتخابات اخیر درآمد بالاتر افراد احتمال رای دادن آنها به دونالد ترامپ را بیشتر می‌کرد. مطالعه انجام‌شده روی افرادی که در انتخابات سال ۲۰۱۶ میلادی به ترامپ رای دادند، نشان می‌دهد افراد عادی که به او رای دادند، درآمدی بیشتر از متوسط درآمد در آمریکا داشتند در حالی که  افرادی که به کلینتون رای داده‌اند، دارای درآمدی کمتر از متوسط درآمد کشور بودند. 

مشکل زمانی بیشتر شد که حتی افراد ثروتمند هم تمایل بیشتری برای رای دادن به حزب جمهوریخواه داشتند در حالی که  افراد دارای درآمد متوسط در ایالت‌های ثروتمند آمریکایی تمایل بیشتری به دموکرات‌ها داشتند و در این انتخابات طرفدار آنها بودند. 

در واقع این انتخابات باز هم نشان داد که مردم نه بر مبنای میزان درآمدشان بلکه بر مبنای جایگاهی که در نردبان جایگاه برای خود متصور هستند رای می‌دهند یعنی تصوری که از خودشان به‌عنوان یک فرد ثروتمند یا فقیر در محل و ایالتی که در آن ساکن هستند، تاثیر زیادی روی تصمیم‌گیری‌ آنها دارد. هرچه پول بیشتری به دست آورید، احساس می‌کنید در نردبان جایگاه موقعیت بالاتری دارید. بنابراین سیاست‌های محافظه‌کارانه شامل کاهش نرخ مالیات برای شما مطلوبیت بالاتری دارد. 

از طرف دیگر هر چه بیشتر احساس کنید فقیر هستید، تمایل بیشتری برای تقویت شبکه‌های امنیت اجتماعی دارید. نکته‌ای که باید به آن توجه شود، این است که هر‌چه ایالتی که شما در آن زندگی می‌کنید فقیرتر باشد، بیشتر احساس می‌کنید ثروتمند هستید. فرض کنید دونفری که سالانه ۵۸ هزار دلار درآمد کسب می‌کنند، معادل متوسط درآمد سالانه در آمریکاست. فردی که این مبلغ درآمد کسب می‌کند و در آلاباما ساکن است، احساس می‌کند ثروتمند است ولی فردی که در کانکتیکات زندگی می‌کند چنین احساسی ندارد. بنابراین زمانی که بپذیریم مردم بر مبنای احساسی که خود از میزان فقیر یا ثروتمند بودنشان دارند، رای می‌دهند می‌توانیم دلیل رای دادن مردم ثروتمند به جمهوریخواهان و رای دادن بخش زیادی از ساکنان ایالت‌های فقیر به این حزب را تشریح کنیم.

 توماس جفرسون می‌گوید یک شهروند تحصیل‌کرده، آموزش‌دیده و آگاه برای حفظ و تداوم آزادی در جامعه ضروری است. او بارها به دلیل بیان این جمله مورد تقدیر قرار گرفت زیرا تاکید کرده بود که شهروندان نقشی مهم در ایجاد فضای آزاد و حفظ آن در کشور خود دارند. اما در این روزها به نظر می‌رسد بخش زیادی از مردم تحت تاثیر دیدگاه‌های پوپولیستی بوده و ناآگاه هستند. به‌عنوان مثال در کتاب خود در مورد یک کار تحقیقاتی صحبت کردید که نشان داد ۴۰ درصد افرادی که کمک‌های ملی دولتی را دریافت می‌کنند، دریافت این کمک‌ها را باور نداشتند. اگر جامعه این‌قدر در مورد پذیرش حقایق و واقعیت‌های زندگی غافل باشد، چگونه می‌توانیم انتظار اصلاح قوانین و اجرای قوانین کاراتر را داشته باشیم؟ چگونه می‌توان انتظار داشت مردم خواستار ایجاد تغییراتی شوند که منفعت آن به همه برسد؟

آگاهی شهروندان یک امر بسیار ضروری است ولی آنچه بیشتر اهمیت دارد آگاهی دادن به آنهاست. مشکل اینجاست که مردم اطلاعاتی در مورد تحولاتی که در سیاست‌های اقتصادی یا بخش‌های دیگر دولتی ایجاد می‌شود ندارند. آنها در مورد مزایای اوباماکر یا حذف آن به‌طور روزانه اطلاعات دریافت نمی‌کنند و حتی شاید اصول کلی آن را هم ندانند و این عدم آگاهی آنها را در طلب خواسته‌هایشان عقب نگه می‌دارد. به نظر من باید در فرم‌های مالیاتی که در انتهای هر سال مالی ارائه می‌شود در مورد دلیل کاهش نرخ مالیات یا دلیل معافیت افراد مختلف اطلاعاتی ارائه شود یا در بنرهای تبلیغاتی در خیابان‌ها در مورد طرح‌های مهم دولتی مانند اوباماکر، جزئیاتی بیان شود تا مردم در مورد پیشرفت این طرح‌ها و تاثیرات آن روی زندگی خودشان آگاه شوند.

 در یکی از بخش‌های کتاب در این مورد صحبت کرده‌اید که چگونه نابرابری می‌تواند به موضوعی حیاتی برای افراد تبدیل شود. در اخبار بارها شنیده‌ایم که در سال‌های اخیر نرخ مرگ‌ومیر در آمریکا کاهش داشته است ولی تنها استثنا افراد میانسال سفید‌‌پوستی هستند که تحصیلات دانشگاهی ندارند. در اغلب اخبار بیان می‌شود که این گروه از افراد به دلیل اعمال خشونت‌آمیز و مواجهه زیاد با این نوع اعمال جان خود را از دست می‌دهند. شما می‌توانید در این مورد بیشتر صحبت کنید و توضیح دهید که این جملات از نظر شما چه معنایی دارد؟

گروهی که نرخ مرگ‌ومیر بالاتری دارند در واقع مصداق مسائلی هستند که در کتاب تشریح شده است و در این مصاحبه هم به آن اشاره شد. افراد سفید‌پوست و میانسالی که تحصیلات دانشگاهی ندارند اغلب افرادی هستند که جایگاه خود را در نردبان جایگاه پایین می‌دانند و تجربه فقیر بودن دارند. حال آنکه، این تجربه و احساس ارتباطی با موقعیت اقتصادی واقعی آنها ندارد بلکه بستگی به جامعه‌ای دارد که درآن زندگی می‌کنند و دوستانی که با آنها وقت می‌گذرانند. این افراد مانند سیاهپوستانی که سطح تحصیلات پایینی دارند و آمریکایی‌های اسپانیایی‌تبار، به دلیل اتوماسیون در کشور ضربه‌های زیادی متحمل شدند ولی تنها نرخ مرگ‌ومیر سفید‌‌پوستان رشد کرده است در حالی که  دو گروه دیگر شاهد کاهش نرخ مرگ‌ومیر در سال‌های اخیر بودند. دلیل این تفاوت در چیست؟

آنچه سفید‌‌پوستان را از دو گروه دیگر جدا می‌کند در انتظار سفید‌‌پوستان از زندگی خودشان است. سفید‌‌پوستان با توجه به تجربیات گذشته و وضعیت زندگی نسل‌های قبلی خود نسبت به دو گروه دیگر انتظار دارند که عملکرد بهتری در زندگی‌شان داشته باشند و احساس می‌کنند که در زندگی عقب مانده‌اند. در نتیجه این افراد که از نظر روانی با مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شوند به دلیل خودکشی یا استفاده بیش از حد از مواد مخدر جان خود را از دست می‌دهند. حال آنکه وضعیت اقتصادی آنها نسبت به دو گروه دیگر یا بهتر است یا شرایط مالی‌ای مشابه آنها دارند.

 در یک بخش از کتاب در مورد ارتباط نژاد و نابرابری اقتصادی صحبت کرده‌اید و مثال‌هایی که زده‌اید که دیدگاه‌های نژاد‌پرستانه را بیان می‌کند. به‌عنوان مثال شما در کتاب نوشتید که شمار زیادی از مردم آمریکا از سیاهپوستانی که به دلیل فقر از کمک‌های مالی دولتی استفاده می‌کنند به‌عنوان افراد تنبل و غیر‌صادق نام می‌برند در حالی که  سفید‌‌پوستان دریافت‌کننده این کمک‌های مالی را فقرایی قابل احترام می‌دانند که باید تحت پوشش حمایت مالی دولت قرار بگیرند. شما در مورد سیاهپوستانی که به دلیل این تفکرات تبعیض‌آمیز مرتکب اعمال خلاف می‌شوند و سال‌های سال در زندان‌ها به سر می‌برند صحبت کردید. اما در پایان نتیجه‌گیری خوش‌بینانه‌ای انجام دادید و نوشتید که این بخش را می‌توان به‌عنوان دعوتنامه‌ای برای نگاه به آینده‌ای بهتر در نظر گرفت. می‌توانید در مورد این بخش و نتیجه‌گیری خودتان بیشتر توضیح دهید؟

شرایط زندگی آمریکایی‌های سفید‌‌پوست و سیاهپوست با هم متفاوت است ولی نگاه آنها به دنیا هم باهم تفاوت دارد. آمریکایی‌های سیاهپوست بر این باور هستند که تبعیض نژادی علیه سیاهان در این کشور بسیار زیاد است ولی آمریکایی‌های سفید‌‌پوست معتقدند تبعیض نژادی مشکل گذشته است و هم‌اکنون اوضاع اصلاح شده است. ریچارد ایباخ و جویس ارلینگر دو روانشناس مطرح فعال در آمریکا بر این باور هستند که دلیل این دیدگاه‌های مختلف در مورد سطح تبعیض نژادی در آمریکا این است که هر گروه شرایط فعلی را با موقعیت دیگری مقایسه می‌کند که این موقعیت دیگر برای هر گروه متفاوت است. اگر شما این سوال را مطرح کنید که شرایط تبعیض نژادی در دنیای امروز چقدر بد است، آمریکایی‌های سفید‌‌پوست شرایط کنونی را با وضعیت برده‌داری سال‌های دور مقایسه می‌کنند و بر این باور هستند که شرایط کنونی خیلی بهتر است ولی سیاهپوستان شرایط کنونی را با وضعیت ایده‌آل مقایسه می‌کنند و نسبت به نژادپرستی در دنیای امروز اعتراض می‌کنند. این دو پژوهشگر بر این باور هستند که اگر از هر گروه بخواهیم شرایط را مانند گروه دیگر مقایسه و تفسیر کند به این معنا که سیاهپوستان به‌جای مقایسه با وضعیت ایده‌آل با شرایط سخت گذشته مقایسه را انجام دهند، درآن صورت این تفاوت فاحش در نظرات دو گروه در مورد نژادپرستی از بین می‌رود.

در این بخش من تلاش کردم تا این انگیزه را در آمریکایی‌ها ایجاد کنم که در مورد یک آمریکای برابر فکر کنند و تصور کنند که این آمریکای برابر چه شکلی دارد. اگرچه نه‌تنها من بلکه تمامی خوانندگان کتاب هم معتقدند که تا رسیدن به آمریکای برابر راه درازی مانده است.

 در انتهای کتاب شما نوشته‌اید که تغییر شرایط اقتصادی در کوتاه‌مدت میسر نیست و باید زمان زیادی صرف شود تا این تغییر ایجاد شود. ولی تاکید کردید که باید کیفیت زندگی افراد سریع‌تر تغییر کند. شما بیان کرده‌اید که خود افراد هم در این تغییر نقش دارند یعنی زمانی که فرد خود را با دیگران مقایسه می‌کند و این مقایسه باعث می‌شود تا احساس او در مورد شرایطش تغییر کند، آگاهانه مقایسه را تغییر دهد و آن را جهت‌دار بکند. بهترین مقایسه، مقایسه فرد با گذشته خود و ارزیابی این مساله است که چه چیزی برای ما معنای بیشتری داشت و مهم‌تر بود. آیا می‌توانید توضیح دهید که چگونه تغییر افق دید یک فرد می‌تواند به او کمک کند که زندگی بهتری داشته باشد حتی اگر همچنان نابرابری‌ها در جامعه وجود داشته باشد؟

بهترین راه‌حل برای مشکلاتی که در این کتاب تشریح کردیم و در مورد آنها صحبت کردیم کاهش نا‌برابری اقتصادی است. از طرف دیگر افزایش سطح توانایی‌های افراد عادی برای بیشتر شدن سهم آنها در ثروت آمریکا هم می‌تواند نقش مهمی داشته باشد. اما در کوتاه‌مدت تنها می‌توان از استراتژی‌های روانشناسانه استفاده کرد. مردم می‌توانند از این استراتژی‌ها برای خود یا فرزندانشان استفاده کنند تا از مقایسه موقعیت خود با دیگران دست بردارند و زندگی با‌کیفیت‌تری داشته باشند. ما بیان کردیم که تاثیر احساس فقر بر زندگی افراد و تصمیمات آنها بسیار زیاد است و این احساس ارتباطی به میزان درآمدشان ندارد بلکه به مقایسه فرد با دیگری ارتباط دارد.

در صورتی که مقایسه‌های خود را به‌صورت استراتژیک و هدفمند انجام دهیم، می‌توانیم احساس خود را کنترل کنیم. بنابراین زمانی که نیاز به انگیزه برای انجام یک کار داریم باید خود را با افرادی که از ما موفق‌تر هستند مقایسه کنیم. این کار باعث می‌شود احساس کمتر بودن در مقایسه با افراد بکنیم ولی انگیزه و انرژی بیشتری برای رسیدن به جایگاه آنها داشته باشیم. ولی زمانی که احساس نگرانی و عقب ماندن از دیگران داریم دائم باید خود را با افرادی مقایسه کنیم که از ما عقب‌تر هستند. با این کار به راهی که رفته‌ایم افتخار می‌کنیم. این کار به ما اطمینان خاطر می‌دهد که باید مدتی استراحت کنیم تا با توان و انگیزه و انرژی بیشتری به راه خود ادامه دهیم.

همه این مقایسه‌ها راه‌های غیر‌مستقیمی است که از طریق آن به خود اطمینان می‌دهیم ما انسان‌های خوبی هستیم. ما انسان‌های ارزشمندی هستیم که باید مورد احترام قرار بگیریم و دیگران ارزش کار و تلاش و وجود خود ما را بدانند.

برای اینکه بتوانید این حس را در خود تقویت کنید باید زمانی را صرف این کنید که خودتان را بشناسید و متوجه شوید که چه چیزی برای شما بیشتر اهمیت دارد. این فعالیت ساده به ما انگیزه می‌دهد تا توانایی‌های خود را بهتر درک کنیم و برای آنچه برایمان اهمیت دارد تلاش کنیم. در راه رسیدن به این هدف چیزهایی را که برایتان اهمیت ندارد نادیده بگیرید تا بتوانید در موقعیتی که هستید احساس آرامش کنید و برای پیشرفت‌های بعدی برنامه‌ریزی کنید.  

دراین پرونده بخوانید ...