شناسه خبر : 688 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

درباره رمان میرامار نوشته نجیب محفوظ

پانسیونی به اندازه مصر

نجیب محفوظ نویسنده مصری برنده جایزه نوبل، با میرامار داستان مصر را می‌گوید و مردمی که هر کدام نماینده یک گروه از اهالی مصر بوده و می‌خواهند در کنار هم زندگی کنند. مردمی که عددهای سال‌های مختلف و تاریخی تاثیر خود را رویشان گذاشته است.

شادی خوشکار

نجیب محفوظ نویسنده مصری برنده جایزه نوبل، با میرامار داستان مصر را می‌گوید و مردمی که هر کدام نماینده یک گروه از اهالی مصر بوده و می‌خواهند در کنار هم زندگی کنند. مردمی که عددهای سال‌های مختلف و تاریخی تاثیر خود را رویشان گذاشته است. حتی اگر جوانانی باشند که آن تاریخ‌ها را به چشم ندیده باشند باز هم از تبعات انقلاب‌هایی که سرزمین‌شان به خود دیده است زندگی‌شان دستخوش تغییر شده است.
هر فصل این رمان از زبان یک شخصیت روایت می‌شود و پنج فصل آن چهار راوی دارد و راوی اول، راوی آخر رمان نیز می‌شود. چهار مردی که داستان را روایت می‌کنند هر کدام تحولات پانسیونی را که در آن ساکن هستند از نگاه خود می‌گویند و روایت بخشی از قصه محفوظ را به دوش می‌کشند. قصه‌ای که با آمدن دختری روستایی به پانسیون، به نام زهره شکل می‌گیرد. داستان از نقطه ثبات و آرامش با به تصویر کشیدن منظره‌ها و هوای اسکندریه که داستان در آن اتفاق می‌افتد شروع می‌شود و در همان فصل اول شخصیت‌ها به داستان وارد و معرفی می‌شوند. راوی اول عامر وجدی است. غیر از او طلبه بیگ سرمایه‌دار زمین‌خورده؛ سرحان بحیری، جوان و مدیر مالی شرکت پنبه و نساجی اسکندریه؛ حسنی علام که از اشراف طنطاست و منصور باهی که گزارشگر رادیو اسکندریه است نیز کم‌کم از راه می‌رسند. ماریا صاحب پانسیون زنی مسن است که عامر وجدی را از سالیان پیش می‌شناسد و زهره دختری روستایی است که به پانسیون پناه آورده است. عامر وجدی پیرمردی 80‌‌ساله است. او که گرم و سرد روزگار را چشیده است و زمانی فعال سیاسی و روزنامه‌نگار بوده و نماینده طبقه روشنفکر و تحصیل‌کرده است اولین راوی است. او که زمانی رویاها و آرمان‌گرایی‌هایی داشت حالا به دنبال گوشه‌ای خلوت و ساکت پیش کسی که از سال‌ها پیش می‌شناخته یعنی ماریا آمده است. در جایی از داستان می‌گوید: «اگر مجالی داشتم که به خاطراتم یورش ببرم و بنویسم واقعاً چیز عجیبی از آب در‌می‌آمد.» او در روایت‌اش همچنان که از داستان‌های پانسیون و گفت‌وگوهایش با آدم‌ها می‌گوید به گذشته نیز پل می‌زند و هر بار گوشه‌های کمی از آن را برایمان بازگو می‌کند. گوشه‌هایی که همزمان با روشن کردن مختصات این شخصیت، سوال‌های زیادی نیز در ذهن مخاطب ایجاد می‌کنند و مشتاق می‌شود داستان را دنبال کند تا از گذشته او و در عین حال مصر سر در بیاورد. در بخش دیگری هنگام گفتن از هم‌نسلان خود می‌گوید: «نسل شجاعی که آمار شهدایش از هر نسل دیگری بیشتر بوده است.» حالا دیگر عامر جزو هیچ حزب و دسته‌ای نیست. وجدی که از نزدیک با تحولات مصر دست به گریبان بوده در حقیقت داستان مصر را برای مخاطب می‌گوید و ماریا نیز در بخش‌هایی که با عامر وجدی دل به قصه‌های گذشته می‌دهد از احوال اسکندریه در این سال‌ها برای عامر می‌گوید. مواجهه عامر وجدی با زهره مواجهه‌ای پدرانه است. او دائم با جملاتی چون خدا تو را حفظ کند و حمایت از او در مقابل دیگران سعی می‌کند جای یک همراه را برای دختر جوان بگیرد.index:1|width:150|height:292|align:left
در نقطه مقابل او طلبه بیگ قرار دارد. پیرمردی که تمام ثروت و سرمایه‌اش را از دست داده یا به گفته خود با خیانت از او گرفته‌اند. طلبه بیگ در زمانی که عامر در مقابل دولت قرار داشت، عضو حزب دولت بود ولی حالا روزگار خوشی او هم به سر آمده است. همسرش در کویت با مرد دیگری ازدواج کرده و طلبه بیگ با روحیه‌ای همیشه در هراس در پانسیون ماریا زندگی می‌کند. اینجاست که کمی می‌تواند احساس آرامش کند. البته تا پیش از آمدن عامر به پانسیون آرامش بیشتری داشت. حتی به صراحت به عامر می‌گوید که وقتی خبر آمدن او را شنیده تصمیم گرفته به پانسیون نیاید. با وجود این خیلی وقت‌ها خودش سراغ عامر می‌رود و با او گفت‌وگو می‌کند. آنها گذشته‌ای مشترک را گذرانده‌اند و مهم نیست اگر هر کدام از چه جبهه‌هایی مقابل هم قرار داشتند‌؛ حرف‌ها وخاطرات زیادی با هم دارند. حتی اگر همین حالا هم در نقطه مقابل هم باشند. یکی از این تفاوت‌ها مواجهه طلبه بیگ با زهره است. او به زهره نگاه خریدارانه دارد و زهره از دست او عاصی است. البته ماریا هم بیشتر پشت طلبه بیگ درمی‌آید. اما آمدن جوان‌های دیگر اوقات طلبه بیگ را تلخ می‌کند و حتی شکی در دلش می‌اندازد که پانسیون را ترک کند و به عامر می‌گوید بهتر است به فکر جای دیگری باشم و می‌گوید که آرامش‌اش را از دست داده است.
ماریا صاحب پانسیون دوست قدیمی هر دو این مردان است. عامر وقتی وارد پانسیون می‌شود طوری با او رفتار می‌کند که انگار در گذشته رابطه‌ای عاطفی با هم داشته‌اند. ماریا دو بار ازدواج کرده است و از هیچ کدام فرزندی ندارد. به عامر می‌گوید انقلاب اول شوهر اولش را گرفته و انقلاب دوم دار و ندارش را. همه پس‌اندازی را که در سال‌های جنگ جهانی دوم توانسته بود جمع کند از دستش رفته است و حالا به این پانسیون بی‌مسافر دل بسته است. همین است که آمدن و ماندن مردان جوان به پانسیون او را شاد می‌کند. او زهره را از سال‌ها قبل می‌شناسد اما آن‌طور که در ابتدا ادعا می‌کند، چندان هم چتر حمایتی برای دختر جوان نمی‌شود. بیشتر به زهره به عنوان کسی که می‌تواند به پانسیون رونقی بدهد نگاه می‌کند.
زهره، دختری شجاع است. او پدرش را از دست داده و از ترس ازدواج اجباری که پدربزرگش برای او در نظر گرفته از روستایشان فرار می‌کند. زیبایی دست نخورده او، همه را حیرت‌زده می‌کند. پیش از اینکه به پانسیون بیاید، به تنهایی روی زمین‌اش کار می‌کرد تا کسی آن را از او نگیرد. در مقابل خواهش‌های طلبه مرزوق از خودش جدیت نشان می‌دهد و سرش به کار خودش گرم است. خیلی راحت کار را یاد می‌گیرد و با افراد پانسیون کنار می‌آید. تا زمانی که جوان‌ها از راه می‌رسند.
حسنی علام، منصور باهی، سرحان حریری دیگر راویان میرامار هستند. حسنی علام دومین راوی است. او خودش را ملاک معرفی می‌کند و از خانواده‌ای سرشناس آمده است. می‌خواهد کاری انجام دهد و به قدر کافی پول دارد اما بی‌خیال است و انگار نگرانی ندارد. دیگران را قضاوت می‌کند و در روایت‌اش از اصطلاحات طنزآمیز استفاده می‌کند. در جایی از رمان درباره وضعیت خودش می‌گوید: «با خودم گفتم انقلاب مثل حوادث طبیعی ظاهر عجیبی دارد و من به کسی می‌مانم که سوار ماشینی شده که فاقد سوخت است.» در ابتدا از سرحان بحیری خوشش نمی‌آید اما کم‌کم با او دوست می‌شود. حسنی علام شیفته زیبایی زهره است و به دنبال اوست. منصور باهی راوی بعدی است. او اسکندریه را زندان خود می‌داند اما حالا به دور از برادر بزرگش تنها در این شهر زندگی و کار می‌کند. چندان با اهالی صمیمی نمی‌شود. شخصیت کم‌حرفی که هم به دنبال پیشرفت است و هم نسبت به برادرش که همفکران او را دستگیر می‌کند خشمگین است. شاید همین خشم است که او را وادار به جنایتی می‌کند که از شخصیتی چون او انتظار نمی‌رود. راوی دیگر سرحان بحیری است. مردی که به عشق زهره به این پانسیون آمده و زهره هم او را دوست دارد. سرحان سرزنده و به دنبال پیشرفت است، او فکر می‌کند که در این روزها شغل کارمندی بهتر از هر کار دیگری برای یک زندگی معقول مناسب است. پیش از زهره با زن دیگری بوده اما حالا عاشق شده است. این را حسنی علام هم می‌داند و یک روز به طلبه مرزوق که دنبال زهره است می‌گوید. اما سرحان عاقبت خوشی ندارد.
نقطه‌ای که این آدم‌ها را به هم نزدیک‌تر می‌کند، شبی است که به هوای کنسرت ام کلثوم دور هم می‌نشینند و مثل خانواده‌ای با هم گفت‌وگو می‌کنند. آنجا یکدیگر را می‌شناسند و درباره هم قضاوت می‌کنند. هر کدام از راویان در بخش خود به این شب اشاره می‌کنند. جایی که هنر تفاوت‌های آنها را کمرنگ می‌کند. هر کدام از شخصیت‌ها نماینده یک گروه از مردم مصر هستند و پانسیون استعاره‌ای از آن کشور است. در بخش‌های مختلف کتاب وقایع تاریخی، نام شخصیت‌های سیاسی و تاریخ‌های مهم به میان می‌آیند. هیچ کدام از شخصیت‌ها از این تحولات در امان نیستند. نجیب محفوظ قصه مصر را در خلال یک رمان چند‌صدایی روایت می‌کند. داستانی که اگرچه با آرامش شروع می‌شود اما مرگ و جنایت و جدایی دارد. در انتها، ماریانا، عامر وجدی و طلبه بیگ مثل ابتدای رمان با رفتن جوان‌ها تنها می‌شوند و رمان به نقطه ثبات خود می‌رسد. اسکندریه و پانسیون میرامار، همانی می‌شود که قبلاً بود؛ اگرچه حالا با خاطرات و زخم‌هایی تازه.

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها