دشمنی «ما» و «آنها»
چگونه حزبگرایی بر روان جامعه تاثیر میگذارد؟
چند سالی است که حزبگرایی افراطی به تهدیدی جدی برای دموکراسی در کشورها تبدیل شده است. مدتی است همه رهبران کشورها اعم از لیبرال و پوپولیست و احزاب سیاسی وابسته به آنها جنگ قدرت ناعادلانه و غیردموکراتیکی برای بقا در صحنه سیاست آغاز کردهاند. دیگر شکی نیست که حزبگرایی و دوقطبی کردن جوامع، پایههای دموکراسی در سراسر دنیا از آمریکا و برزیل و لهستان تا ترکیه و هندوستان را به لرزه درآورده و به تدریج در حال تبدیل شدن به اپیدمی جهانی است.
در یک دموکراسی سالم طرفداران احزاب و جناحهای سیاسی یکدیگر را فقط به چشم مخالفانی میبینند که میتوان با آنها رقابت یا مذاکره کرد، در حالی که در یک فضای دوقطبی به شدت حزبزده، رقیب سیاسی صرفاً به چشم دشمنی دیده میشود که در هر شرایطی باید شکست خورده و حتی تحقیر شود. وقتی رهبران سیاسی کشورها، مخالفان خود را فاسد یا بیاخلاق خطاب میکنند، عملاً مردم به دو دسته «خودی» و «غیرخودی» تقسیمبندی میشوند، که در ادبیات روانشناسی وجامعهشناسی به این پدیده نگرش «درونگروهی» و «برونگروهی» میگویند. در این فضای پرهیجان قبیلهای، هر یک از طرفین با بیاعتمادی و تعصب فزاینده طرف دیگر را با چشم «غیرخودی» مینگرد. این تصور که «اگر تو برنده شوی، من بازندهام» فراگیر میشود و هریک از احزاب سیاسی و طرفداران آنها، حزب دیگر را تهدید جدی برای کل مردم یا شیوه زندگی خود میداند. به همین دلیل، طرفداران حزب حاکم به رفتارهای اقتدارگرایانه و زورگویانه برای ماندن در قدرت متوسل میشوند، در حالی که مخالفان به دنبال هر روش ممکن دموکراتیک و غیردموکراتیک برای ضربه زدن به صاحبان قدرت هستند و این همان نقطه شروع لرزش پایههای دموکراسی است.
ظهور حزبگرایی در یک جامعه
فرهنگ و اقتصاد دو عامل تاثیرگذار در ایجاد یک جامعه حزبزده است. عدم توسعه و بحرانهای اقتصادی میتواند زمینهساز ظهور احزاب افراطی و تندرو شود. جای تعجب ندارد که پس از بحران جهانی اقتصاد در سال 2008 فرآیند دوقطبی شدن در جوامعی که بیشترین آسیب را متحمل شدهاند، مانند اسپانیا، یونان، قبرس و ایتالیا سرعت بیشتری گرفت. اگرچه گاهی اقتصاد رو به رشد نیز میتواند موجب قدرت گرفتن طبقهای از جامعه و تحمیل ایدئولوژی آنها به جامعه شود. مطالعه جامعی که نتایج آن در کتاب Democracies Divided منتشر شده است نشان میدهد که رشد اقتصادی در هندوستان به افزایش حمایت از جنبشهای ملیگرایانه هندو و رواج تعصبات هندوئیسم در این کشور منجر شد. در گزارش سال 2020 انستیتوی V-Dem در مورد وضعیت دموکراسی در کشورهای دنیا، هندوستان به عنوان کشوری معرفی شده که دموکراسیاش در آستانه فروپاشی است.
از سوی دیگر از آنجا که دولتها حاکمیت خود را در بسیاری از مسائل اقتصادی مانند اصلاحات مالیات و کنترل تورم از دست دادهاند، رقابت سیاسی بیش از پیش بر مسائل فرهنگی مانند سقط جنین و پذیرش مهاجران متمرکز شده است؛ موضوعاتی که کمتر میتوان برسر آنها به توافق رسید. مطالعهای که در سال 2016 رونالد اینگلهارت، دانشمند علوم سیاسی و پیپا نوریس، استاد علوم سیاسی دانشگاه هاروارد انجام دادند نشان میدهد که همزمان با نفوذ مسائل فرهنگی در داغترین بحثهای سیاسی، میزان رای احزاب پوپولیست افزایش یافته است. به عبارت دیگر هرچه حساسیتهای فرهنگی بیشتر دستاویز سیاستمداران شود، مردم بیشتر احساس ناامنی کرده، و بیشتر به سمت کاندیداهای عوامفریب و حزب آنها کشیده میشوند.
در کنار این عوامل، لفاظی سیاستمداران، واکنش مردم نسبت به این لفاظیها و شکافهای موجود در جامعه میتوانند گرایشهای حزبی را در جامعه تشدید کنند. بسیاری بر این باورند که مردم و دیدگاههای افراطیشان مقصران اصلی حزبگرایی افراطی در یک کشور هستند ولی واقعیت این است که این رهبران احزاب و جناحها هستند که نخستین بذرهای بدبینی و تعصب را در افکار عمومی میکارند و مردم را به سمت بیاعتمادی و دشمنی سوق میدهند. ادبیات به کار گرفتهشده در سخنرانیهای رهبران احزاب و جناحها و موجسواری آنها بر روی نارضایتی طرفدارانشان به تشدید تفکرات درونگروهی بسیار دامن زده است. رهبران سیاسی معمولاً موضوعات تفرقهبرانگیز را برای رسیدن به اهداف سیاسی خود در سخنرانیها برجسته میکنند و از این استراتژی برای رسیدن به اهداف سیاسی خودشان استفاده میکنند. لفاظیهای سیاستمداران در جوامع امروزی که رسانههای اجتماعی از قدرت روزافزونی برخوردارند، پیامدی به جز بدبینی بیشتر مردم نسبت به «برونگروهها» در پی ندارد. این فرآیند به تشدید وفاداری «درونگروهی» متعصبانه و بدون آگاهی میانجامد. درواقع هدف اصلی رهبران سیاسی بیش از تبیین دیدگاههای سیاسیشان، جمعآوری رای مبتنی بر «ترس از غیرخودیها»ست. این پدیده امری رایج و جاافتاده در عرصه سیاست است ولی در سالهای اخیر و در عصر انفجار اطلاعات خبری، میتواند به تهدیدی جدی برای سلامت روانی جوامع تبدیل شود. این همان استراتژی دونالد ترامپ در برخورد با افزایش مهاجران بود، وقتی پناهجویان کشورهای آمریکای لاتین را ارتش مهاجم خواند و با ایجاد حس ترس در میان طرفداران خود، پایگاه خود را به دژی مستحکم و غیرقابل نفوذ تبدیل کرد.
در جوامعی که سیاستمداران در حال سوءاستفاده از احساسات طرفداران خود هستند، نوع واکنش مخالفان نقش مهمی ایفا میکند. اگر حزب مخالف نسبت به لفاظیهای تلخ و استراتژیهای حزب مقابل با زبان سخت سیاسی یا با حمله متقابل واکنش نشان دهد، چنین قدرتنماییهای سیاسی در سطوح پایین جامعه، به شکلگیری نفرتهای قومی و دیدگاههای افراطی در میان شهروندان عادی ختم میشود. حال اگر این رجزخوانی سیاستمداران و طرفدارانشان حول شکافهای سیاسی و فرهنگی قدیمی شکل بگیرد، برگشت آن جامعه به وضعیت قبل امری بعید و دور از انتظار است. معمولاً در هر جامعهای اختلافاتی قدیمی و ریشهدار بر سر هویت ملی، حقوق شهروندی و اقلیتهای مذهبی وجود دارد که همین شکافها به دستاویز احزاب سیاسی و سیاستمداران برای کسب رای تبدیل میشوند.
حزبگرایی و نهادهای اجتماعی
به طور قطع سادهترین تصور ما از یک جامعه حزبزده، رواج تعصبهای گروهی است که همه هنجارهای حیاتی در تساهل و اعتدال مانند قبول مسالمتآمیز شکست پس از انتخابات را در یک جامعه به هم میریزد. ولی واقعیت تلختر از این است، در یک جامعه حزبزده میتوان علائم بیماری مزمنی را مشاهده کرد که امکان سرایت آن به همه نهادها و حتی تکتک افراد جامعه و مختل شدن عملکرد منطقی آنها وجود دارد. برای مثال، سیستم قضایی میتواند بر اثر نفوذ سیاستمداران به نهادی ضعیف در جامعه تبدیل شود. یا حتی جایگاه قانونگذاران در حد تصویب کورکورانه قوانین یا ممانعت از اجرای قوانینی دیگر تنزل پیدا کند. در کشورهایی با سیستم ریاستجمهوری، رئیسجمهور میتواند از قدرت اجرایی خود سوءاستفاده کند و این دیدگاه را که رئیسجمهور فقط نماینده حامیان خود و نه نماینده کل کشور است در سطح جامعه رواج دهد. چنین دیدگاههایی به چرخه معیوبی از تصمیمات جانبدارانه در کل سیستم کشور تبدیل میشود که در نهایت حاکمیت قانون را زیر سوال میبرد. برای مثال، هرچه حملات به نهاد قضایی یک کشور افزایش یابد، ظرفیت و قدرت این نهاد برای داوری عادلانه کمتر شده و در نهایت بیاعتمادی در سطح جامعه گستردهتر میشود.
هراسافکنی حیاتیترین ابزار رهبران سیاسی در یک جامعه حزبزده است. آنچه در کشورهای دوقطبی شاهد آن هستیم دو گروه «ما» و «آنها» هستند که همیشه یک گروه از آنها دشمن خطاب میشود. این دشمن میتواند عامل خارجی مانند مهاجران در مجارستان یا امپریالیست خارجی در ونزوئلا باشد یا عامل داخلی مانند گروههای کرد مبارز در ترکیه، رسانهها در آمریکا و کلاً هرکسی که با فرد صاحب قدرت موافق نباشد. آنچه شرایط را بحرانیتر میکند این است که معمولاً همیشه انگشت اتهام به سوی گروههای میانهرویی است که به دنبال توافق و ایجاد تعادل در روابط «ما» و «آنها» هستند. میانهروها از هر دوطرف به عنوان خائنینی که به دنبال توافق با دشمن هستند شناخته شده و عملاً مانع از حضور آنها در فضای سیاسی جامعه میشوند.
حزبگرایی و روان جامعه
جامعه حزبزده و دوقطبیشده، جامعهای بیمار با تعاملات و روابط روزمره مسموم است. کتاب Democracies Divided که به بررسی جوامع دوقطبی پرداخته است، ترکیه را نمونه بارز چنین کشوری میداند. در این کشور از هر 10 نفرهشت نفر مایل نیستند دخترشان با فردی که به حزب مخالف رای داده است ازدواج کند و سهچهارم آنها حتی از هرگونه رابطه تجاری با طرفداران حزب مخالف خود اجتناب میکنند.
حزبگرایی خسارت سنگینی بر جامعه مدنی وارد میکند و اغلب به ایجاد ذهنیتهای منفی نسبت به فعالان و مدافعان حقوق بشر منجر میشود. اگر اختلافها شدیدتر شود، جرائم ناشی از نفرت و خشونتهای سیاسی شکل میگیرد. اتفاقی که در کشورهایی مانند هندوستان، لهستان و آمریکا در سالهای اخیر شاهد آن بودیم.
در فضایی آکنده از باورهای درونگروهی و برونگروهی، شهروندانی که به دو گروه «ما» و «آنها» تقسیم شدهاند، همیشه نسبت به گروه دیگر حالت تدافعی داشته و اجازه هیچ نوع به چالش کشیدن هویت و باورهایشان را نمیدهند. هرچه یک گروه بر عقاید و باورهایش بیشتر پافشاری کند، تعصبهای درونگروهی میان افراد بیشتر میشود تا جایی که دیدگاههای فراتر از گروه و حتی کار مشترک با اعضای گروههای دیگر به امری دشوار و غیرممکن تبدیل میشود.
طرفداران احزاب و گروههای سیاسی، احساسات، تمایلات ناخودآگاه و ترسهایی دارند که مانع از تحلیل منطقی اطلاعات دریافتی میشود. این پدیده خطای شناختی است که به سوگیری تاییدی معروف است و ذهن افراد بر اثر آن به گونهای عمل میکند که فقط اطلاعاتی که مفاهیم ذهنی یا دیدگاههای آنها را تایید میکند، قابل قبول به نظر میآید. رهبران سیاسی نیز با آگاهی از همین خطاهای ذهنی مردم و با سوءاستفاده از ترس و نگرانی حامیان خود میتوانند همچنان در صحنه قدرت باقی بمانند. در نتیجه هنگامی که دولت ونزوئلا تئوری توطئه را برای توضیح مشکلات وخیم این کشور مطرح میکند، حامیان سرسخت آنها بدون هیچ پرسشی آن را باور و تایید میکنند. در واقع در جوامع حزبزده یک سوی مشکل سیاستمدارانی هستند که با تزریق ترس طرفدارانشان را در گروه خود نگه میدارند و سوی دیگر مردمی هستند که قدرت تحلیل درست اطلاعات را از دست دادهاند. به عبارت دیگر آنها فقط به دنبال اطلاعاتی هستند که بر باورهای قبلی آنها مهر تایید بزند. حقیقت هم این است که فراوانی منابع خبری نیز وضعیت تحلیل اخبار را برای مردم دشوار کردهاند. از این رو هر شهروند اخبار را به صورت گزینشی و آنطور که در راستای ذهنیت و باورهای خود باشد دریافت میکند. این عملکرد اشتباه مغز حس حزبگرایی را تشدید و مردم را در دام رهبران سیاسی و سران احزاب بیشتر گرفتار میکند، به طوری که شرایط برگشت برای آنها بسیار دشوار و حتی غیرممکن میشود. نمونه این پدیده را میتوان در حمایت از ترامپ زمانی که در مورد محل تولد باراک اوباما ابراز تردید کرد مشاهده کرد. واقعیت این بود که با وجود همه شواهد و مدارک مستدل که حاکی از تولد اوباما در خاک آمریکا بود، اظهارات بیاساس ترامپ موجی از حمایت و تایید را از سوی طرفدارانش به دنبال داشت، زیرا این اظهارات همان سخنانی بود که حامیانش مایل به شنیدن آن بودند و بهانهای به دست حزب جمهوریخواه آمریکا برای حمله به حزب دموکرات داد.
های یون لین رساله دکترای خود از دانشگاه پنسیلوانیا را به بررسی تاثیر دوقطبی شدن فضای سیاسی بر زندگی اجتماعی آمریکاییها اختصاص داد. نتایج پژوهش او نشان میدهد که در جامعهای به شدت دوقطبی و حزبزده مانند آمریکا، مردم نسبت به نیت خوب دیگران همیشه مشکوک هستند و کمتر تمایل دارند برای دستیابی به یک نفع جمعی همکاری داشته باشند. آنها همچنین کمتر به دیگران اعتماد میکنند و دائم در حال انتقاد از یکدیگر هستند. مردم تمایل زیادی برای تعامل با افراد ناآشنا و متفاوت ندارند و تا حد ممکن از تعامل با گروههای سیاسی که با آنها تفاوت دارند پرهیز میکنند. چنین پیامدهای اجتماعی در ابعاد گسترده مانع بزرگی برای دستیابی به اهداف مشترکی میشود که میتواند مانند پلی بر روی شکافهای اجتماعی و سیاسی عمل کند.
حزبگرایی در سالهای اخیر عامل اصلی دوقطبی شدن و رواج بیاعتمادی عمومی در جوامع بوده است. مشاهده نزاعهای سیاسی و شاخ و شانه کشیدنهای مداوم سیاستمداران موجب القای نوعی حس بیثباتی و بیاعتمادی در میان شهروندان شده است. برای نجات یک جامعه حزبزده سیاستمداران و مردم باید سهم یکسانی ایفا کنند. کانادا یکی از کشورهای موفق در این زمینه است. این کشور تلاشهایی برای از بین بردن شکافهای سیاسی و ارتقای وحدت ملی از جمله اجرای طرحهایی مانند برگزاری جلساتی در تالار شهر، تشکیل کمیتههای فراحزبی و تلاشهای مستمر برای دستیابی به اجماع در مورد مسائل کلیدی انجام داده است. اگرچه موفقیت چنین طرحهایی به عزم سیاسی، مشارکت عموم مردم و توانایی سیاستمداران در حل مسائل اجتماعی و اقتصادی بستگی دارد؛ مسائلی که میتواند تنها ابزار سران احزاب و سیاستمداران برای جلب آرای مردمی باشد.