شناسه خبر : 40755 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

کتاب

نواب‌الدین برقکار

 

 دانیال معین‌الدین / نویسنده
 سارا بنی‌صدر / مترجم

او توانست با تکنیکی که دورهای کنتور را کاهش می‌داد شرکت برق را گول بزند و این تکنیک را آنچنان با دغل‌بازی انجام می‌داد که مشتریانش می‌توانستند پس‌انداز ماهانه‌شان را افزایش دهند. در این بیابان پاکستانی که لوله‌های چاه شب و روز از آبخوان‌ها پمپ می‌شد، کشف نواب سنگ جادو را تحت‌الشعاع قرار داد. برخی گمان می‌کردند که او از آهنربا استفاده می‌کند، برخی دیگر هم می‌گفتند از نفت سنگین یا تراشه‌های چینی یا ماده‌ای که در زنبور عسل پیدا کرده استفاده می‌کند. بدبین‌ها هم می‌گفتند او با ماموران کنتور برق معامله کرده است. در هر صورت، این ترفند شغل نواب را در خارج و داخل مزرعه‌ای که به کاکا هارونی ولی‌ نعمت او تعلق داشت تضمین می‌کرد.

مزرعه در امتداد جاده‌ای باریک و پر از چاله قرار داشت که به بازار می‌رسید و در دهه 1970 ساخته شده بود؛ زمانی که هارونی هنوز در بوروکراسی اسلام‌آباد نفوذ داشت. بیابان سفید شور میان مزارع نیشکر و پنبه، باغ‌های انبه، شبدر و گندم کشیده می‌شد و هر روز با لوله‌های چاهی که نواب‌الدین از آنها مراقبت می‌کرد سیراب می‌شد. نورپور هارونی در یکی از صبح‌ها که به سمت پمپی شکسته حرکت می‌کرد با نواب برخورد کرد، در حالی‌که وسایلش، به خصوص چکش‌اش، در یک کیف چرم به فرمان دوچرخه آویزان بود. مزرعه‌داران و مدیر در خنکای بانیان که سال‌های گذشته برای سایه انداختن بر لوله‌های چاه کاشته شده بودند، انتظار می‌کشیدند. نواب در حالی‌که لیوان را کنار می‌زد اصرار داشت که چای نمی‌خورد.

نواب تبر را در دست گرفت و وارد اتاق روغنی شد که پمپ و موتور الکتریکی در آن قرار داشت. با فریاد او برای درخواست نور؛ مردان در ورودی اتاق جمع شدند. او به آرامی به موتور نزدیک شد، دور آن چرخید، به آرامی به آن ضربه‌ای وارد کرده و شروع به بازکردنش کرد. با آچار بلندش پوششی که دستگاه را پنهان می‌کرد برداشت؛ پیچ‌ها به آرامی در تاریکی پرواز می‌کردند. چکش‌اش را برداشت و ضربه‌ای زیرکانه وارد کرد. از یکی از کارگران مزرعه خواست تا یک تکه چرم بسیار ضخیم پیدا کند و شیره انبه چسبناک از درختان اطراف جمع‌آوری کند. نواب تمام صبح و بعد از ظهر روش‌های مختلف را یکی پس از دیگری امتحان می‌کرد؛ پمپ‌ها را گرم می‌کرد، سرد می‌کرد، سیم‌ها را به هم وصل می‌کرد و کلیدها و فیوزها را امتحان می‌کرد. و در نهایت برای تکمیل نبوغ محلی برای ابتکار محض، پمپ‌ها شروع به کار کردند.

شوربختانه یا خوشبختانه، نواب در جوانی با زنی نازنین ازدواج کرد که او را می‌ستود، و هر 9 ماه برایش فرزندی می‌آورد. آنها یکی از پس از دیگری صاحب دختر می‌شدند، تا اینکه سرانجام پسر مورد نظر از راه رسید و نواب ماند با مجموعه‌ای از دوازده دختر قد و نیم‌قد و یک پسر. اگر او والی پنجاب هم می‌بود باز تهیه جهیزیه آنها برایش آسان نبود. برای یک برقکار و مکانیک، هرچقدر هم که دستش سبک باشد، به نظر نمی‌رسید هیچ شانسی برای ازدواج همه آنها وجود داشته باشد. هیچ وام‌دهنده‌ای، با هر نرخ بهره‌ای، در شرایط عادی برای خرید لوازم مورد نیاز این تعداد وام نخواهد داد؛ تخت، کمد، پنکه برقی، ظروف، شش دست لباس داماد، شش دست لباس عروس و شاید یک تلویزیون و... .

هر کس دیگری ممکن بود کلاً این کار را رها کند ولی نه نواب‌الدین. دختران برای نبوغ او مثل یک محرک عمل می‌کردند. هر صبح با خشنودی در آینه به چهره جنگجویی که برای مبارزه بیرون می‌رفت نگاه می‌کرد. نواب قطعاً می‌دانست که باید به منابع درآمدی‌اش تنوع بدهد؛ حقوقی که از کاکا هارونی برای مراقبت از لوله‌های چاه می‌گرفت اصلاً کافی نبود. او یک آسیاب آرد یک‌اتاقه راه انداخت، که با یک موتور برقی ‌ازکار افتاده کار می‌کرد. او در حوضچه‌ای کنار مزرعه کاکا هارونی کار پرورش ماهی را نیز امتحان کرد. نواب رادیوهای شکسته را می‌خرید، تعمیرشان می‌کرد و می‌فروخت. حتی درخواست برای تعمیر ساعت را نیز رد نمی‌کرد، گرچه این کار بسیار بد پیش می‌رفت و بیشتر از تحسین برایش بدوبیراه به همراه داشت، چراکه ساعت‌هایی که او باز می‌کرد دیگر زمان را درست نشان نمی‌دادند.

کاکا هارونی بیشتر در لاهور می‌ماند و به ندرت به مزرعه سر می‌زد. هر زمان که پیرمرد برای ملاقات می‌آمد، نواب شب و روز خود را جلوی در می‌رساند، که از محل نشستن خدمتکاران به خانه قدیمی مزرعه می‌رسید. او در حالی که عینک عجیب و غریب خلبانی‌اش را به چشم می‌زد مانند مهندسی که از دیگ‌های بخار کشتی روی طوفان اقیانوس مراقبت می‌کند، از لوازم خانگی، تهویه‌های هوا، آب گرمکن‌ها، یخچال‌ها و پمپ‌های خانه مراقبت می‌کرد. او با تلاش مافوق بشری‌اش تلاش می‌کرد همان فضایی را که صاحبخانه در لاهور از آن لذت می‌برد، فراهم کند؛ خنک، روشن و همراه با دوش و غذا.

هارونی البته با این مرد همه‌جاحاضر آشنا بود؛ مردی که نه‌تنها او را در سرکشی‌ها همراهی می‌کرد بلکه صبح و شب می‌توانست همه‌جا پیدایش شود؛ در حالی که روی تخت ایستاده و سیم‌کشی برق را درست می‌کند یا با آبگرمکن حمام کلنجار می‌رود. بالاخره در یکی از بعدازظهرها حین صرف چای نواب پرسید که می‌تواند چیزی بگوید. صاحبخانه هم که با خشنودی ناخن‌هایش را جلوی آتش سوهان می‌زد به او گفت ادامه بدهد.

«آقا، زمین‌های شما از اینجا تا رود سند کشیده شده و در این زمین‌ها کلاً 17 لوله چاه وجود دارد که تنها یک‌نفر از آنها مراقبت می‌کند؛ من، غلام شما. من در خدمت به شما این موها را سفید کرده‌ام، و حالا آن‌طور که باید نمی‌توانم به وظایفم عمل کنم. مرا ببخشید، از شما خواهش می‌کنم ضعف مرا ببخشید؛ یک خانه تاریک با گرسنه‌ای مغرور از رسوایی در روشنایی روز بهتر است. از شما تقاضای مرخص شدن دارم.» پیرمرد که با این‌گونه سخنان آشنایی داشت، البته نه این‌طور پر‌آب‌و‌تاب، سوهان ناخنش را رها کرد و صبر کرد تا سروصدای نواب تمام شود: «نواب‌الدین، مشکل تو چیست؟»

«مشکل قربان؟ در خدمت به شما چه مشکلی می‌تواند وجود داشته باشد؟ من تمام این سال‌ها نان و نمک شما را خورده‌ام. ولی دیگر پاهایم پیر شده و با وجود صدماتی که در این سال‌ها دیده‌ام دیگر نمی‌توانم مثل یک داماد جوان با دوچرخه از این مزرعه به آن یکی بروم، مثل زمانی که شانس آوردم و به خدمت شما رسیدم؛ از شما خواهش می‌کنم اجازه دهید من بروم.» هارونی که دید به دشواری رسیده‌اند پرسید: حالا راه‌حل چیست؟ او اهمیت نمی‌داد که راه‌حل چه باشد، مگر اینکه برای راحتی‌اش که بسیار برایش مهم بود مشکلی ایجاد نکند. «خب آقا اگر موتورسیکلتی داشته باشم می‌توانم تا حدی لنگ بزنم، حداقل تا زمانی‌که یک جوان را آموزش بدهم.»

آن سال محصول خوب بود، هارونی هم جلوی آتش احساس سخاوت می‌کرد؛ بنابراین نواب توانست یک موتور سیکلت نو از برند هوندا 70 دریافت کند، که مورد انزجار مدیران مزرعه قرار گرفت. او حتی موفق شد پول بنزین را هم بگیرد. موتورسیکلت سبب شد منزلتش بالاتر برود و وزنی به او داد، طوری که مردم دیگر او را عمو صدا می‌کردند و نظرش را درباره مسائل جهانی می‌پرسیدند، که البته او هیچ چیزی درباره‌شان نمی‌دانست. نواب حالا می‌توانست به کارهایش تنوع بیشتری بدهد. بهتر از همه، می‌توانست هر شب با همسرش باشد که اوایل ازدواجشان از نواب خواسته بود در روستای نواب نمانند و با خانواده‌اش در فیروزا زندگی کنند که نزدیک تنها مدرسه دخترانه آن منطقه است. یک جاده مستقیم طولانی از سرچشمه کانال در نزدیکی فیروزا تا رود سند از میان زمین‌های کاکا هارونی می‌گذشت. این جاده در بستر یک بزرگراه قدیمی قرار داشت که مربوط به زمانی بود که این زمین‌ها در سرزمینی ارزشمند قرار داشتند. حدود صد و پنجاه سال قبل شاهزاده‌ای این راه را برای رسیدن به یک مراسم عروسی یا عزا در این محله دور پیموده بود، در مسیر احساس گرما کرده و دستور داده بود در این راه درختان جگ بکارند تا رهگذران از سایه آن عبور کنند. نواب درحالی که از هر دستگیره و بند موتور جدیدش کیسه یا لباسی آویزان بود از این مسیر می‌گذشت و زمانی‌که به دست‌اندازی برخورد می‌کرد مانند بال در هوا پرواز می‌کردند. نواب با چهره‌ای که از به سرعت رسیدنش می‌درخشید خود را به لوله چاهی که نیاز به تعمیر داشت می‌رساند.

اگر از بالا به آن نگاه می‌شد روز نواب به اندازه روز پروانه بی‌هدف به نظر می‌رسید: صبح به سمت خانه هارونی می‌رفت و با پشتکار به او ادای احترام می‌کرد؛ سپس به سمت لوله‌های چاه حرکت می‌کرد، جاده‌های آسفالت‌نشده را به سمت فیروزا طی می‌کرد، در شهر دوری می‌زد و دزدکی به سمت یکی از علایق شخصی‌اش می‌رفت، مثلاً قراردادی را برای توزیع شهدهای اول فصل از مزرعه سبزی پسرعمویش امضا کند، یا قبل از تخم‌گذاری سهم خود را از جوجه‌ها شمارش کند؛ سپس به هارونی بازگردد و دوباره بیرون بزند. اگر نقشه این روزها روی هم قرار می‌گرفت در هم می‌پیچید؛ اما او هر روز با طلوع خورشید از همان نقطه بیرون می‌زد، و هر بعدازظهر خسته به همان‌جا بازمی‌گشت، موتورش را خاموش می‌کرد و آن را به سمت آستانه چوبی در می‌چرخاند و موتور با صدای تیک‌تیک خاموش می‌شد. نواب هر بعدازظهر موتور را روی پایه‌اش تکیه می‌داد و منتظر دخترانش می‌شد تا دورش جمع شوند. در این لحظه اغلب شادی کودکانه‌ای روی صورتش بود که به طور غم‌انگیزی با حالت جدی صورت و خطوط آن در تضاد بود. نواب بو می‌کشید تا ببیند می‌تواند غذایی را که همسرش برای شام درست کرده حدس بزند؛ سپس به سمت او می‌رفت و او را همیشه در همان حال می‌یافت، در حالی که برایش چای درست می‌کرد و آتش اجاق را روشن می‌کرد.

یک روز عصر به آلونک تاریکی که به عنوان آشپزخانه استفاده می‌شد وارد شد، و در حالی‌که در دیگ را برمی‌داشت و با قاشق چوبی داخل آن را جست‌وجو می‌کرد صدا زد: عشق من، سلام، در قابلمه چه داریم؟ زن نواب در حالی که او را از آشپزخانه بیرون می‌کرد قاشق را از او گرفت و در خورشت کاری فرو کرد. نواب نیز مانند پسربچه‌ای که دارویش را می‌خورد مطیعانه دهانش را باز کرد. زن، باوجودی که سیزده فرزند به دنیا آورده بود، بدنی ظریف و قوی داشت و مهره‌هایش از زیر تونیک تنگش نمایان بود. چهره کشیده‌اش هنوز می‌درخشید و رنگ اخرایی زیبایی به او می‌داد. حتی حالا که موهایش نازک و خاکستری بود مثل یک زن جوان روستایی آن را تا کمرش می‌بافت. گرچه این سبک مناسب او نبود ولی نواب او را هنوز به چشم دختری می‌دید که بیست سال قبل با او ازدواج کرده بود.

اول نواب غذا خورد، سپس دخترها و زنش. او در حیاط نشست و در حالی که سیگاری روشن می‌کرد و به هلال ماه نگاه می‌کرد به یاد آورد زمانی‌که آمریکایی‌ها اعلام کردند به ماه رفته‌اند او به رادیو گوش می‌داد. افکارش به چیزهای مختلف مشغول بود. ساکنان اطراف او نیز در دهکده شام خود را تمام کرده بودند و بوی تند دود ناشی از سوختن سرگین گاو که از سقف‌ها آویزان بود همه جا را گرفته بود. خانه نواب ابتکارهای زیادی داشت؛ آب جاری در هر سه اتاق خانه، مجرایی که هوای خنک را وارد اتاق‌ها می‌کرد و حتی یک تلویزیون سیاه و سفید که زنش آن را با یک روکش گلدوزی‌شده پوشانده بود. نواب مکانیسمی دنده‌ای درست کرده بود که به او اجازه می‌داد از داخل خانه آنتن روی پشت بام را برای دریافت تصویر بهتر بچرخاند. بچه‌ها در داخل با صدای بلند تلویزیون تماشا می‌کردند. زن نواب بیرون آمد و روی طناب‌های تخت کنار او نشست.

نواب با لبخند گفت: چیزی در جیبم دارم، می‌خواهی بدانی چیست؟ اگر پیدایش کنی برای تو می‌شود. زن در حالی که نگاهش به بچه‌ها بود شروع به گشتن جیب‌های نواب کرد. در جیب جلیقه‌ای که زیر کورتایش می‌پوشید روزنامه‌ای مچاله پیدا کرد که تکه‌ای شکر قهوه‌ای در آن بود. نواب گفت: مقدار خیلی بیشتری از این دارم، دشتی‌ها برای تعمیر پرس نیشکرشان پنج کیلو به من دادند؛ عزیزم لطفاً برایمان نان پاراتا درست کن. زن جواب داد: دیگر آتش را خاموش کرده‌ام. نواب اصرار کرد: پس دوباره روشنش کن یا اینجا بنشین، من آن را روشن می‌کنم. زن در حالی که برمی‌خاست گفت: تو هرگز نمی‌توانی آن را روشن کنی، در نهایت خودم انجامش خواهم داد.

بچه‌های کوچک‌تر با بوی روغن آب‌شده روی تابه جمع شدند و به آب شدن شکر قهوه‌ای نگاه می‌کردند. دختران بزرگ‌تر هم در نهایت آمدند، گرچه با تکبر گوشه‌ای ایستادند. نواب در حالی‌که چمباتمه زده بود به آنها اشاره کرد: بیایید شاهزاده خانم‌ها، می‌دانم شما هم می‌خواهید. خانواده در حالی که شربت شکر قهوه‌ای را روی نان داغ می‌ریخت شروع به خوردن کرد. پس از مدتی نواب به سمت موتورسیکلتش رفت و تکه‌ای دیگر از شکر آورد تا دخترها را به چالش بکشد که چه کسی بیشتر می‌خورد.

چند هفته پس از جشن شکر خانوادگی، یک بعدازظهر نواب با نگهبانی که برای انبارهای غلات در نورپور هارونی کشیک می‌داد نشسته بود. انجیر هندی که 30 سال پیش در کنار زمین خرمن‌کوبی کاشته شده بود حالا تبدیل به سایبانی 40 تا 50 فوتی شده بود، مردانی که در مغازه‌ها کار می‌کردند به دقت از آن مواظب می‌کردند و با قوطی به آن آب می‌دادند. نگهبان پیر زیر این درخت می‌نشست و نواب و دیگر مردان جوان هنگام غروب با او می‌نشستند، او را مسخره می‌کردند و سعی می‌کردند خشمگینش کنند. آنها به داستان‌های پیرمرد گوش می‌دادند؛ داستان‌هایی از زمان‌هایی که فقط جاده‌های خاکی از مسیرهای رودخانه می‌گذشت و قبایل گاوها را برای ورزش می‌دزدیدند و اغلب یکدیگر را هنگام انجام آن می‌کشتند.

با وجودی‌که هوای بهاری از راه رسیده بود، نگهبان پیر هنوز آتشی را در یک تابه حلبی روشن کرده بود تا پاهایش را گرم کند و مرکزی باشد که گروه دور آن جمع شوند. مانند اغلب اوقات، برق از کار افتاده بود و ماه کامل غیرمستقیم صحنه و دیوارهای سفیدپوش‌شده را روشن می‌کرد و سایه‌های مبهمی را اطراف ماشین‌آلات، گاوآهن‌ها، بذرپاش‌ها و چنگک‌های پراکنده انداخته بود. نواب به نگهبان گفت: اینجاست پیرمرد؛ من تو را می‌بندم و در مغازه حبس می‌کنم تا شبیه دزدی به نظر برسد، بعد مخزنم را از بشکه گاز پر می‌کنم. نگهبان گفت: برای من فرقی نمی‌کند؛ ادامه بده، فکر می‌کنم صدای زنت را می‌شنوم که تو را صدا می‌زند. نواب جواب داد: فهمیدم، می‌خواهی تنها باشی.

نواب از جایش پرید و دست نگهبان را فشرد، تعظیم کرد و دستانش را با احترام روی زانوی پیرمرد گذاشت، همان حرکتی که برای کاکا هارونی می‌کرد و نگهبان متوجه آن نمی‌شد. نگهبان در حالی که بلند شد و به چوب بامبویش که نوک آن از فولاد بود تکیه داد گفت: مواظب باش پسر.

نواب روی هندل پرید و با یک حرکت آرام چراغ‌ها را روشن کرد، از دروازه زمین خرمن‌کوبی به سمت راهی که به جاده اصلی می‌رسید بیرون رفت. احساس سرما می‌کرد و از آن لذت می‌برد، می‌دانست که در خانه مشغول پخت‌وپز هستند و هرچند که بهار نزدیک است بخاری شب و روز با برق غارتی کار می‌کند. نواب به سمت جاده تاریک اصلی پیچید، سرعتش را بیشتر کرد، موانع سریع‌تر از آنچه می‌توانست واکنش نشان دهد ظاهر می‌شدند و او حس می‌کرد در نور یک فانوس در حال حرکت، به جلو می‌رود. پرندگان شبگردی که برای شکار حشرات روی جاده آمده بودند، زیر چرخ‌های او کمانه می‌کردند. نواب بازوهایش را سفت کرده بود و با موتور از روی چاله‌های جاده پرواز می‌کرد، و در حالی که از سرعت لذت می‌برد روی پدال‌ها ایستاده بود. در میان مزارع پست که غرق در نیشکرهای آبیاری شده بودند، غباری بلند شد و هوای خنک او را در برگرفت. سرعتش را کم کرد، به سمت جاده کوچک‌تری که کنار کانال قرار داشت پیچید. مردی از کنار یکی از موانع کانال بیرون آمد و در حالی که دستش را تکان می‌داد به نواب اشاره کرد: «برادر، دیرم شده، مرا تا شهر برسان.»

چراغ عقب موتورسیکلت درخششی مایل به قرمز روی زمین اطرافشان انداخته بود و کار مرد در آن موقع شب به نظر نواب عجیب می‌رسید. آنها از مناطق مسکونی دور بودند. روستای دشتیان یک مایل دورتر بود و قبل از آن چیزی نبود. نواب به صورت مرد نگاه کرد و پرسید: اهل کجا هستی؟ مرد که چهره‌ای لاغر و خسته ولی مصمم داشت مستقیم به او نگاه کرد و گفت: اهل کشمورم؛ لطفاً؛ یک ساعت است منتظر هستم و تو اولین کسی هستی که آمده؛ تمام روز راه می‌رفتم.

کشمور منطقه فقیرنشینی بود که قبایل آن هر سال برای چیدن انبه به نوپور هارونی و دیگر مزارع مجاور می‌آمدند؛ دستمزد بسیار کمی می‌گرفتند و به محض کم شدن محصول می‌رفتند. مردان در پایان فصل جشن کوچکی می‌گرفتند و صد سهم یا بیشتر جمع می‌شد تا یک گاومیش بخرند. نواب چندین‌بار به آن جشن رفته بود، با آنها می‌نشست و برنج شور با تکه‌های گوشت می‌خورد. او به مرد لبخند زد و با چانه‌اش به پشت موتور اشاره کرد: بسیار خب، پس سوار شو. نواب تلاش می‌کرد تعادل خود را با وزن پشت سرش حفظ کند و زیر درختان جگ جلو می‌رفت.

نیم‌مایل جلوتر مرد در گوش نواب فریاد زد: بایست. نواب که نمی‌توانست با صدای باد درست بشنود گفت: مشکل چیست؟ مرد چیزی سخت را به دنده‌هایش فشار داد: من اسلحه دارم.

نواب وحشت‌زده ایستاد و به یک طرف پرید؛ موتورسیلکت را از خود دور کرد به طوری‌که واژگون شد و سارق را به زمین زد. شناور کاربراتور باز شد، و موتور یک دقیقه به سرعت کار می‌کرد؛ چرخ‌ها به سرعت می‌چرخیدند تا اینکه موتور به پرت پرت افتاد و چراغ جلو خاموش شد. نواب گفت: چه می‌کنی؟

دزد تفنگ را به سمت نواب گرفت و گفت: اگر عقب نمانی به تو شلیک می‌کنم.

آنها در تاریکی ظلمانی کنار موتورسیکلت افتاده که بنزین از آن روی خاک زیرپایشان نشت می‌کرد ایستاده بودند. آبی که در میان نیزارهای کانال در حرکت بود با چرخش خود صدایی شبیه قورت دادن ایجاد می‌کرد. نواب که چشمانش به تاریکی عادت کرده بود، مرد را دید که در حال مکیدن زخم روی یکی از دستانش است و تفنگ در دست دیگرش بود. وقتی مرد به سوی موتورسیکلت رفت، نواب قدمی به سوی او برداشت.

«گفتم که شلیک می‌کنم.»

نواب دستانش را به نشانه التماس روی هم گذاشت و گفت: خواهش می‌کنم، من دختران کوچک دارم، سیزده کودک دارم؛ قسم می‌خورم که سیزده‌تا هستند؛ من می‌خواستم به تو کمک کنم؛ تو را به فیروزا می‌برم و به کسی هم چیزی نمی‌گویم؛ موتور را نبر، این نان روزانه من است؛ من هم مثل تو مرد فقیری هستم. مرد فریاد زد: خفه‌شو.

خدعه‌ای در چشمان نواب برق زد و بدون اینکه فکر کند به سمت تفنگ خیز برداشت، ولی موفق نشد. دو مرد برای لحظه‌ای با هم درگیر شدند تا اینکه دزد آزاد شد، عقب رفت و شلیک کرد.

نواب در حالی که با دو دست کشاله رانش را گرفته بود، متحیر روی زمین افتاده بود، گویی که مرد بی‌دلیل به او شلیک کرده است.

مرد موتورسیکلت را کنار کشید، روی صندلی نشست، سوار شد و سعی کرد آن را روشن کند؛ بالا و پایین می‌پرید و وزن خود را روی اهرم می‌انداخت؛ موتور می‌چرخید ولی روشن نمی‌شد. موتور خفه کرده بود و تلاش او برای روشن کردن آن اوضاع را بدتر کرد. با صدای شلیک سگ‌های دشتیان شروع به پارس کرده بودند و صدایشان فضا را پر می‌کرد.

نواب که روی زمین افتاده بود اول فکر کرد که مرد او را کشته است. آسمان رنگ‌پریده از میان شاخه درختان دیده می‌شد؛ مانند آبی که درون کاسه حرکت می‌کند به جلو و عقب می‌رفت. او یک پایش را که زمان افتادن زیرش کج شده بود صاف کرد. زخمش را لمس کرد و دستش چسبناک شد. با صدای آهسته ناله کرد: وای خدای من، وای مادر. نواب به مرد نگاه کرد؛ پشتش به او بود و با فاصله شش‌فوتی از او وحشیانه به استارت موتور لگد می‌زد. نواب نمی‌توانست به او اجازه دهد موتور را ببرد؛ موتورسیکلتش، اسباب‌بازی‌اش، آزادی‌اش.

دوباره بلند شد و لنگ لنگان جلو رفت، ولی پای آسیب‌دیده‌اش خم شد و افتاد و پیشانی‌اش به سپر عقب موتور سیکلت خورد. دزد روی صندلی چرخید، اسلحه را در راستای بازویش گرفت و پنج بار دیگر شلیک کرد. نواب در حالی که شعله‌های پی‌درپی در دهانه تفنگ 

را می‌دید، با ناباوری به صورتش نگاه کرد. مرد هرگز از اسلحه استفاده نکرده بود، این تفنگ غیرمجاز را هم تنها یک‌بار زمانی‌که از یک چکمه‌فروش خریده بود شلیک کرده بود. او طاقت نشانه گرفتن سر یا تنه را نداشت، ولی به ران و ساق پا شلیک کرد. دو گلوله آخر از دست رفتند و خاک جاده بلند شد.

فانوسی به سرعت از سوی دشتیان از جاده پایین می‌آمد. مرد موتور را روی زمین انداخت و به سمت نیزارهای کنار یک مزرعه دوید. نواب روی جاده دراز کشیده بود و نمی‌خواست تکان بخورد. درد گلوله‌ها اول برایش مثل نیش بود، ولی بعد درد بیشتر شد و گرمای خون را در شلوارش حس کرد.

خیلی آرام به نظر می‌رسید. در دوردست سگ‌ها همچنان پارس می‌کردند، و صدای جیرجیرک‌ها شنیده می‌شد؛ آنقدر زیاد بودند که مثل یک صدای ملایم با هم ترکیب شده بودند. در باغ انبه‌ای که آن سوی کانال بود چند کلاغ شروع به غارغار کردند و نواب از صدایشان در آن زمان از شب متعجب بود؛ شاید ماری بالای درخت به لانه‌شان رفته است. ماهی تازه از سیل بهاری تازه به بازار آمده بود و او مدام به یاد می‌آورد که می‌خواهد برای شام، شاید برای شام فرداشب، مقداری بخرد؛ هرچه دردش بیشتر می‌شد بیشتر به آن فکر می‌کرد؛ بوی ماهی سرخ‌شده.

دو مرد دوان‌دوان از روستا آمدند، یکی بسیار جوان‌تر از دیگری بود و پیراهن به تن نداشتند. مرد پیرتر یک تفنگ ساچمه‌ای تک‌لول قدیمی به همراه داشت که قنداق آن به طرز ناشیانه‌ای با سیم بسته شده بود: «خدای من، کشته شده است، او کیست؟»

مرد جوان‌تر کنار بدن زانو زد: «نواب است، برقکار نورپور هارونی.»

نواب بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: من نمرده‌ام. او این پدر و پسر را می‌شناخت؛ چراغانی مراسم عروسی پسر را خودش انجام داده بود. «آن حرامزاده همان‌جا در میان نی‌هاست.»

مرد پیرتر جلوتر رفت، مرکز انبوه گیاهان را نشانه گرفت و شلیک کرد. هیچ چیز در میان ساقه‌های سبز ایستاده تکان نخورد. مرد جوان‌تر کنار نواب نشسته بود و بازویش را گرفته بود: «او رفته است.»

پدر با احتیاط قدم برداشت و تفنگ را روی شانه‌اش گذاشت. چیزی تکان خورد و او شلیک کرد. دزد به جلو روی زمین باز افتاد و صدا زد: مادر کمکم کن و روی زانوهایش بلند شد و دستانش را به کمرش گرفت. پدر به سمت او رفت و با قنداق تفنگ یک‌بار به پشت او زد، سپس اسلحه را زمین انداخت و با خشونت او را با یقه‌اش به سمت جاده کشید. پیراهن خونی را که بلند کرد دید نیم‌دوجین گلوله باکشات به شکم دزد خورده است و از سوراخ‌های سیاه آن خون تراوش می‌کند.

پسر بلند شد، موتور سیکلت را به سمت پایین جاده حرکت داد تا اینکه موتور جان گرفت و روشن شد. پیرمرد پاکتی را به سمت نواب گرفت و گفت: سیگار می‌کشی عمو؟ نواب سرش را جلو و عقب کرد و گفت: لعنتی، به من نگاه کن.

در سکوت ایده‌ای فراموش‌شده نواب را آزار می‌داد، ولی بالاخره آن را به یاد آورد: «تفنگ آن مرد را پیدا کن بولای؛ برای پلیس‌ها به آن نیاز خواهیم داشت.»

 «نمی‌توانم تو را تنها بگذارم.» ولی پس از یک دقیقه سیگارش را انداخت و بلند شد.

پیرمرد هنوز در نیزارها جست‌وجو می‌کرد که چراغ‌های یک پیکاپ در سد کانال پیدا شد و از جاده پایین آمد. پدر و پسر، نواب و دزد موتورسیکلت را عقب ماشین سوار کردند و راننده مشکوک از کل قضایا کناری ایستاده بود. آنها به یک کلینیک خصوصی در فیروزا رفتند که توسط یک داروساز اداره می‌شد که به‌خاطر رفتار متقاعدکننده، حاضرجوابی و موفقیتش در درمان بیماری‌های رایج با چند داروی مشابه، مشتریان زیادی داشت.

کلینیک بوی مواد ضدعفونی‌کننده و مایعات بدن می‌داد و عطر شیرین و سنگینی داشت. چهار تختخواب در اتاقی قرار داشت که با نور یک فلورسنت روشن می‌شد. پدر و پسر نواب را داخل بردند و او که با تقلا خود را هوشیار نگه داشته بود روی بعضی از ملافه‌های چروکیده خون دید. داروساز، که طبقه بالای کلینیک زندگی می‌کرد، با یک عرقگیر و لنگ پایین آمد. او کاملاً آرام به نظر می‌رسید: «آنها را روی آن دو تخت بگذارید.» نواب که حس می‌کرد با کسی که خیلی دورتر است صحبت می‌کند گفت: السلام علیکم دکتر صاحب. داروساز مرد بزرگ و مهمی به نظر می‌رسید و نواب با او رسمی صحبت می‌کرد.

«چه شده نواب؟»

«او می‌خواست موتورم را ببرد، ولی من اجازه ندادم.»

داروساز شلوار نواب را درآورد و با پارچه‌ای خون آن را شست، سپس به سمت دیگری چرخید. نواب کناره‌های تخت را گرفته بود و تلاش می‌کرد فریاد نزند.

«تو زنده خواهی ماند؛ مرد خوش‌شانسی هستی؛ همه گلوله‌ها به پایین اصابت کرده‌اند.»

«صدمه‌ای دیده است؟»

داروساز کهنه‌ای را نمدار کرد و گفت: آن هم نیست، خدارا شکر.

اما گلوله احتمالاً به ریه دزد اصابت کرده بود، چراکه با نفسش خون بیرون می‌آمد.

داروساز گفت: نیازی نیست این یکی را پیش پلیس ببرید؛ او مرده است. دزد در حالی که تلاش می‌کرد بلند شود التماس کرد: لطفاً، رحم داشته باش، من هم انسان هستم.

داروساز به دفتر کناری رفت و نام داروها را روی کاغذ یادداشتی نوشت و پسر روستایی را به دوافروشی خیابان بعدی فرستاد.

«او را بیدار کن و بگو دارو را برای نواب‌الدین برقکار می‌خواهی؛ بگو مطمئن می‌شوم که پولش را خواهد گرفت.»

نواب برای اولین بار به دزد نگاه کرد. روی بالشش خون ریخته بود و خس‌خس می‌کرد، طوری که انگار نیاز دارد دماغش را بگیرد. گردن لاغر و بسیار بلندش روی شانه‌اش آویزان شده بود، انگار که از مفصلش خارج شده باشد. او پیرتر از چیزی بود که نواب فکر می‌کرد، با پوست تیره، چشم‌های گودرفته و دندان‌هایی که در اثر سیگار کشیدن زرد شده بودند و با هر بار تنفس دیده می‌شدند.

دزد به آرامی گفت: من به تو بد کردم؛ این را می‌دانم؛ تو چیزی از زندگی من نمی‌دانی، همان‌طور که من از زندگی تو نمی‌دانم؛ من حتی نمی‌دانم چه چیزی مرا به اینجا رسانده است؛ شاید تو مرد فقیری باشی، ولی من از تو بسیار فقیرترم؛ مادر من پیر و کور است، در محله‌های فقیرنشین بیرون مولتان هستیم؛ کاری کن مرا هم درمان کنند، از آنها درخواست کن، انجام می‌دهند. او شروع کرد به گریه کردن و اشک‌هایش را که خط آن روی صورتش مانده بود پاک نکرد.

نواب در حالی که رویش را برمی‌گرداند گفت: برو به جهنم؛ آدم‌هایی مثل تو در اعتراف خوب هستند؛ بچه‌های من ممکن بود مجبور شوند در خیابان گدایی کنند. سارق نفس‌نفس می‌زد. به‌نظر می‌رسید داروساز جایی رفته است.

آنها چند لحظه قبل گفتند در حال مرگ هستم؛ مرا به خاطر کاری که کردم ببخش؛ من با لگد و سیلی بزرگ شده‌ام و هیچ‌وقت به اندازه کافی غذا نخورده‌ام؛ هیچ‌وقت از خودم چیزی نداشتم، نه زمین، نه خانه، نه زن، نه پول و نه هیچ چیز؛ سال‌ها در ایستگاه راه‌آهن در مولتان می‌خوابیدم؛ دعای مادر من همراه تو باشد؛ مرا ببخش، نگذار من بخشیده‌نشده بمیرم. خس‌خس‌های دزد بیشتر شد و شروع کرد به سرفه کردن و پس از آن شروع به سکسکه کرد.

حالا بوی ماده ضدعفونی بوی خوبی برای نواب داشت؛ به نظر می‌رسید زمین می‌درخشد و دنیای اطرافش وسیع‌تر شده بود.

من هرگز تو را نمی‌بخشم. تو زندگی خودت را داشتی و من زندگی خودم را؛ در تمام قدم‌ها من راه درست را رفتم و تو راه غلط را؛ حالا به خودت نگاه کن، کنار لب‌هایت خون جمع شده است؛ زن و بچه‌های من تمام زندگی‌شان اشک می‌ریختند و تو موتور مرا می‌فروختی تا پول شش دست کارت بدشانسی‌ات را بپردازی؛ اگر الان اینجا دزار نکشیده بودی، در یکی از کمپ‌های قمار کنار رودخانه بودی.

مرد گفت: لطفاً، لطفاً، لطفاً؛ هر بار آرام‌تر از بار قبل و به سقف خیره شد و زمزمه کرد: این درست نیست. پس از چند دقیقه تشنج کرد و از دنیا رفت. داروساز که تا آن زمان برگشته بود و مشغول تمیزکردن زخم‌های نواب بود برای کمک به او کاری نکرد. با این‌حال ذهن نواب هنوز متوجه حرف‌های مرد و مرگش بود؛ مانند پرنده‌ای که دور شیء درخشانی می‌چرخد و می‌خواهد به آن نوک بزند. اما این کار را نکرد. نواب به موتورسیکلت و پیروزی نجات آن فکر می‌کرد. شش گلوله، شش سکه انداخته‌شده، شش شانس، و هیچ‌کدام از آنها او را نکشته است.

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها