شناسه خبر : 46560 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

مادرِ فقرا

جهان افزایش رفاه را مدیون سیاست‌های اقتصادی چه کسی است؟

254یک معمولیِ فسقلی بودم که با پوشیدن لباس‌های پسرانه، قلدری می‌کردم. اما فقط یک بچه بودم. معنای تبعیض را نمی‌فهمیدم، چه برسد به درکِ غمِ تبعیض جنسیتی. ولی هیچ چیزی که همیشگی نیست؟ هست؟! حداقل برای من نبود. با آزادی و شادی بزرگ شدم، قد کشیدم، به اندازه کافی قوی شدم و حسابم را با دنیا صاف کردم. کاری که آسان نبود و قطعاً روزی که در «کارخانه نوزادان» ایل دو فرانس ‌به دنیا آمدم، خیلی‌ها حتی فکر نمی‌کردند سرنوشت یکی از نوزادان پورت رویال، نه تنها یک تراژدی دراماتیک نشود که آن دخترکِ پنج‌پوندی ریزجثه، بتواند یک بازاندیشِ رادیکال در راه مبارزه با فقر جهانی بماند و جایزه نوبل اقتصاد را ببرد. خیلی‌ها، البته به جز پدر ریاضیدانم میشل، که گویی برای من هم یک مَنیفلد و فضای اقلیدسی متمایز، قائل شده بود و انتظار داشت مانند شاگردش لوران کلوزل، حدس‌های ریاضی ریچارد تیلور، نیکلاس شپرد بارون و مایکل هریس را ثابت و کامل کنم. انتظاری که قطعاً مادرم، ویولنِ متخصص اطفال، به آن فکر نمی‌کرد اما مطمئنم به متفاوت بودن من فکر کرده بود و این تمایز را در همان دوران کودکی‌ام و لابه‌لای رفتارها و حتی نوع لباس‌هایی که می‌پوشیدم و برای دختران حومه غربی پاریس، بعضاً توهین به حساب می‌آمد، حس کرده بود. من تا کلاس یازدهم به مدارس دولتی محلی می‌رفتم و برای سال آخر به دبیرستان هانری چهارم، در مرکز پاریس منتقل شدم. در آن سال‌ها، در هیچ رشته یا مهارتی، استعداد خاصی نداشتم. دختری جذاب و خیره‌کننده هم نبودم؛ اما ذهنم عجیب سازماندهی داشت. برای بهترین بودن در هر درسی، روتین و برنامه‌ای مشخص داشتم، کاملاً محکم و منظم بودم و برای کمک به دیگران و خوشحال کردنشان کم نمی‌گذاشتم. به همین خاطر، یک دانش‌آموز خوب، بی‌حاشیه، مورد علاقه معلمان و محبوب هم‌کلاسی‌ها با یک دایره گسترده از ارتباطات و دوستان عالی بودم و البته در خانه نیز، چنین شخصیتی را خواهر و برادرم از من دیده بودند. 

دختری که پسر بود

برادرم کولاس، فیلسوف و نویسنده‌ معروف فرانسوی، چهار سال از من بزرگ‌تر است و خواهرم آنی، مدیر استراتژیک و اجرایی پروژه‌های نوآوری برای فقر‌ (‌IPA‌)، که شش سال کوچک‌تر از من است، صمیمی‌ترین دوستان من بودند و رفیقِ گریه و خنده، قهر و آشتی‌ها و پیشرفت‌های هم شده بودیم و هستیم. البته این سطح از نزدیکی و رفاقت ما، یک دلیل زیبا یا شاید هم بد دارد. پدر و مادرم همیشه سرشان شلوغ بود. برای همین، ما اغلب در خانه، دور از والدینمان اما کنار دوستان و پسرعموهایمان، با آزادی و شادی زیادی بزرگ شدیم. من از بچگی جثه‌ خیلی ریزی داشتم. به گفته مادرم، در شش‌سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، اما از آنجا که شبیه یک بچه چهارساله بودم، بزرگ‌ترها فکر می‌کردند من واقعاً باهوش هستم. در صورتی که به نظر خودم این نشانه هوش بالا نبود. صرفاً ماحصل زودتر آغاز کردن روند خواندن و نوشتن بود و کمکی نمی‌کرد تا اعتمادبه‌نفس من بالا برود یا ضعف در رشد جسمانی‌ام جبران شود. چرا که، در عین ظرافت دخترانه، در کودکی تصمیم گرفته بودم مثل پسرها باشم. برای همین، شبیه پسر‌بچه‌ها لباس ‌پوشیدم، موهایم را کوتاه کردم. همه دوستانم را از میان پسرها انتخاب کردم و رفتارم به گونه‌ای بود که خیلی‌ها، فکر می‌کردند من یک پسربچه زیرک و تا حدودی سرتق هستم. 

من یا پسران کلاشنیکف؟

در نوجوانی، وقتی به یک سطح خوب از رشد فیزیکی رسیدم و نهایتاً یک بچه با «اندازه معمولی» شدم، سعی کردم نگاهی متفاوت به موضوع جنسیت داشته باشم و با شرایط زندگی دختران و پسران‌ از دیدگاه برابری و نابرابری‌های جنسیتی، آشناتر شوم. از اتفاق، مادرم در آن سال‌ها، عضو پزشکان بدون مرز فرانسه بود، به کودکان قربانی جنگ در جهان کمک می‌کرد و باعث ‌شد تصویری واقعی از زندگیِ در بحران داشته باشم. تصوری که ناخودآگاه بستر مقایسه شرایط تحصیلی، بهداشتی، درمانی و رفاه را فراهم می‌کرد و نقشِ یک فیلم مستند واقعی را داشت. به گونه‌ای که من بارها از خودم می‌پرسیدم «چرا من، استر، در این خانواده متوسط ​​و روشنفکر، با پدر و مادری مهربان، مدارس مناسب و غذاها و کتاب‌های در دسترسم به دنیا می‌آیم، در حالی که برخی از بچه‌ها در گوشه‌ای دیگر از دنیا، به جبر در کنگو یا میانمار، در بحبوحه خشن‌ترین جنگ‌ها و فجیع‌ترین قتل‌عام‌های انسانی مجبورند برای زندگی و زنده ‌ماندن، کلاشنیکف به‌دست، با مردانی که دست کمی از هیولا ندارند، بجنگند؟»؛ یا حتی در سطحی پایین‌تر و به دور از جنگ، چرا نابرابری در سیستم‌های آموزشی باید آینده متفاوتی را برای بچه‌ها رقم بزند و یکی را موفق و خوشبخت کند و دیگری را به فقر و دزدی بکشاند. مثلاً چرا در خودِ همین فرانسه، نظام آموزشی باید مبتنی بر رتبه‌بندی فردی بر اساس نمرات امتحانی و برخورد سخت با دانش‌آموزانی باشد که شاید فقط در روز امتحان نتوانسته‌اند درس بخوانند؟ اصلاً چرا بهترین دوستم که در دوران دبستان مانند من جثه کوچکی داشت اما بسیار باهوش‌تر بود، باید در مدرسه سختی می‌کشید و از سوی معلمان یا دیگر دانش‌آموزان تحقیر می‌شد تا جایی که مجبور شود برای همسان‌سازی و تطابق خود با دیگر بچه‌ها، به عمد در یک درس پایین‌ترین نمره را بیاورد و‌ دوباره امتحان دهد؟ می‌دانید، کاملاً همه چیز ناعادلانه بود؛ به همین دلیل، احساس ‌کردم تنها راهی که می‌توانم بدهی‌ام به دنیا را صاف کنم، داشتن تحصیلات آکادمیک بدون تعجیل در کسب تخصص، پرورش و بهره‌برداری از استعدادهایم ‌برای کمک به دیگران برای یافتن و پرورش استعدادهایشان و تاثیر‌گذاری بر رفاه بشریت است. از این‌ رو، پس از پایان دبیرستان در سال 1990، رشته علوم اجتماعی را انتخاب کردم تا در کنار آن، ریاضیات را با تاریخ، جامعه‌شناسی و اقتصاد ترکیب کنم و در موسسه آموزش عالی عادی فرانسه پذیرفته شوم. جایی که در آن ‌تصمیم گرفتم حداقل بر روی دو موضوع مطالعه کنم تا از تخصص‌ زودهنگامِ بی‌فایده دور بمانم. من مصمم بودم تاریخ بخوانم، اما انتخاب رشته اقتصاد به عنوان درس دوم یک اتفاق ‌کاملاً تصادفی بود. در روز پذیرش در «‌Ecole Normale‌‌»، دنیل کوهن، استاد اقتصادِ جذب دانشجو بود. دنیل یکی از جذاب‌ترین اقتصاددان‌هایی است که من می‌شناسم. او‌ آن روز متقاعدم کرد که اقتصاد رشته‌ای عالی برای اهدافم است. اقتصادی که به طرز وحشتناکی خسته‌کننده بود و از آن فرار می‌کردم، با وجود اینکه می‌دانستم تنها راهم از اقتصاد می‌گذرد.

عشقِ لو‌له‌کشی اقتصاد

در بیست‌سالگی، چون عضو فرهیخته و ممتاز ِگروه نخبگان فرانسه بودم، به من پیشنهاد داده شد تا یک سال را به عنوان دستیار آموزش زبان فرانسوی در دانشگاه جدید علوم اجتماعی مسکو بگذرانم. خوشحال از اینکه حداقل از نظر ذهنی دیگر می‌توانم از زیر بار اقتصاد فرار کنم، طی سال‌های 1994-1993، به مسکو نقل مکان کردم و آنجا، پایان‌نامه کارشناسی ارشد تاریخم را نوشتم که برای گرفتن مدرکم کافی بود و یک سال به من فرصت می‌داد تا برای رسیدن به هدف دوم، ایده‌هایم را سروسامان دهم. سالی که کوهن من را برای یکی از پروژه‌هایش استخدام و در تیمی که جفری ساکس، نظریه‌پرداز اقتصاد آزاد برای مشاوره به وزارت دارایی تشکیل داده بود، برایم شغلی پیدا کرد؛ برای کسی که حتی اقتصاد را نمی‌فهمید، اما به خوبی روسی صحبت می‌کرد و آماده بود که کارآفرین شود. یکی از کارهایی که انجام دادم، پیدا کردن فهرستی از گیاهان و ترسیم یک نمونه تصادفی طبقه‌بندی‌شده برای آنها بود که با ساخت یک الگوریتم و به صورت دستی آن را انجام دادم و نتیجه‌اش جالب شد. در این الگوریتم‌سازی، به دیدگاه منحصربه‌فردی از روند اصلاحات اقتصادی روسیه رسیدم. 1994-1993، سال سخت کرملین بود. روند‌های سیاسی، تلخ و سخت شده بودند. اقتصاد برای سقوط برنامه داشت. مردم به معنای واقعی کلمه گرسنه بودند و در عین حال، بسیاری با بازخرید سهام خود در صنایع ملی شروع به ساختن امپراتوری کرده بودند و به نظر نمی‌رسید، هیچ یک از تیم‌های رقیب اقتصاددانی که در آن زمان در مسکو کار می‌کردند، لزوماً کاری برای این شرایط انجام داده باشند. اما معجزه شد و من به طرز باورنکردنی تحت تاثیر گروهی پژوهشگر قرار گرفتم. طی این رخدادها در روسیه، من با توماس پیکتی آشنا شدم. او به من گفت باید علم اقتصادی را که نه برای کتاب‌ها بلکه برای جهان مفید باشد، در ام‌آی‌تی یاد بگیرم. او حتی با متقاعد‌کردن همکارش در موسسه فناوری کمبریج، مطمئن شد که می‌توانم وارد ام‌آی‌تی شوم؛ و من، استرِ یک متر و 60سانتی‌متری که در هشت‌سالگی می‌خواستم مورخ شوم، در سال 1995، در حالی که هیچ‌کسی به جز آبهیجیت بنرجی در مورد شخصیت و تحصیلِ چند‌رشته‌ای من چیزی نشنیده بود، دانشجوی کارشناسی ارشد این دانشگاه تحقیقاتی شدم و اقتصاد را که برایم شبیه یاد گرفتن «‌لوله‌کشی» در یک مجتمع چند هزارواحدی بود، از طریق اقتصاد توسعه یاد گرفتم. 

هنر تله‌گذاری برای فقر

یکی از اولین کلاس‌های من در ام‌آی‌تی، اقتصاد توسعه بود؛ کلاسی بسیار کوچک و مشترک‌ با دانشجویان هاروارد. الیانا لا فرارا ایتالیایی، عاصم ایجاز خواجه پاکستانی-آمریکایی و جیشنو داس هندی، از هاروارد و کریس اسپور‌، استوتی خامانی و من نیز از ام‌آی‌تی دانشجویان این کلاس بودیم و آبهیجیت بنرجی، مایکل رابرت کرمر و جاناتان موردوک، استادان آن بودند که فقط اقتصاد درس نمی‌دادند. آنها دنبال کشفیات متفاوت بودند.‌ آبهیجیت، با تکیه بر کارِ پارتا داسگوپتا، دبراج ری‌، جوزف استیگلیتز و البته پژوهش‌های مشترکش با اندرو /اندی نیومن، مشغول ساخت یک چهارچوب نظری برای چگونگی تفکر در مورد توسعه و نحوه آموزش آن بود. بخش مهمی از ایده او، تله‌های فقر بودند، با این استدلال که فقیر بودن، فرصت‌های انتخابی /جبری مردم را تغییر می‌دهد و گاهی اوقات بدان معناست که آنها تا همیشه فقیر می‌مانند. تلاش‌های اولیه مایکل کرمر نیز در کارآزمایی‌های تصادفی کنترل‌شده (‌RCT) راه به پروژه‌های معروف رساله‌ای و درسی پیدا کرده بود و اکثر همکارانش فکر می‌کردند او دیوانه است که می‌خواهد تلاش‌هایش را قبل از اوج‌گیری در اقتصاد کلان تلف کند. اما چون آنها کاملاً متفاوت و حامی هم بودند، آبهیجیت، ‌بلافاصله قدرت RCT‌ها را نه فقط به عنوان ابزاری برای ارزیابی برنامه‌ها، که به عنوان راهی برای اقتصاد توسعه با دادن آزادی آزمایش به نظریات خرد، درک کرد و حتی بستر مشارکت دیگر پژوهشگر‌ها را فراهم آورد. حمایتی که باعث شد من الگوهای خود را در بحث اقتصاد فقر پیدا کنم‌ و فرصتی بیابم تا داده‌های دنیای واقعی را در قالب یک آزمایش فکری بسنجم؛ موازی با آن، در سال 1999، دکترای خود را بگیرم و بلافاصله عضو هیات علمی و استادیار ام‌آی‌تی شوم. جایگاه دانشگاهی که متداول نبود اما کنار آزادی توأم با سختگیری و وضوح تفکر جاشوا آنگریست، به من جرات داد به محض دریافت اولین چک حقوق و اندکی پس‌انداز‌، دست‌به‌کار شوم و اولین «آزمایش واقعی» خود را انجام دهم.

255

زمین‌گیرهای بی‌پولی

در سال 2003، من، آبهیجیت و سندهیل مولیناتان، استاد فعلی محاسبات شیکاگو، در فکر احداث آزمایشگاه اقدام فقر و استفاده از RCT‌ برای بهبود سیاست‌های موثر بر مردم فقیر در کشورهای در حال توسعه بودیم، که بنگت هولمستروم، برایمان، مقداری بودجه از ام‌آی‌تی تامین کرد تا بتوانیم ریچل گلنرستر، همسر مایکل کرمر را استخدام و آزمایشگاه اقدام فقر را احداث کنیم. گلنرستر به ما ماموریت «کاهش فقر با اطمینان از اینکه سیاست‌ها از طریق شواهد علمی اطلاع‌رسانی می‌شوند» را داد و بر روند اجرا و توسعه آن نظارت کرد. حمایتی فروتنانه که تا لحظه انتخاب او به عنوان اقتصاددان ارشد «‌DFID‌» ادامه داشت و عاملی شد تا سوزان هاکفیلد، رئیس وقت ام‌آی‌تی، نیز اهمیت الگوی ما در رفع فقر را درک کند، آزمایشگاه اقدام فقر را در اولویت جمع‌آوری کمک‌های مالی قرار دهد و کمک کند تا توجه محمد جمیل، عمل‌گرای مبارزه با فقر به ما جلب شود. توجهی که از ورای آن، جمیل ما را به چالش کشید تا با سیاست‌های بهتر، 10 سال اول زندگی 100 میلیون نفر را تحت تاثیر قرار دهیم، آزمایشگاه ما به احترام بزرگداشت پدر محمد، بازرگان و خیّر سعودی، به آزمایشگاه پژوهشی اقدام برای فقر عبداللطیف جمیل تبدیل شود و نشان دهد که چگونه مداخلات خرد می‌توانند اثرات کلان داشته باشند. آزمایشگاهی که اکنون با شبکه‌ای متشکل از 900 پژوهشگر، 400 متخصص سیاست / آموزش، 500 استاد وابسته از 97 دانشگاه جهان، 31 ابتکار جهانی و بیش از هزار پروژه در حال انجام یا تکمیل‌شده، بیش از 450 میلیون نفر را تحت تاثیر قرار داده و دلیلی شده تا من در ام‌آی‌تی بمانم. جایی که خانه اول من است و به طرز باورنکردنی، آبهیجیت مهربان و کمی گوشه‌گیر را شریک زندگی من کرد و باعث شد در 47سالگی بعد از الینور اوستروم، دومین زنی باشم که جایزه نوبل اقتصاد را به او می‌دهند. زنی که برای بازگرداندن حیثیت افراد فقیر و اعتماد به آنها به منظور اتخاذ تصمیمات درست برای خود و خانواده‌هایشان، رودر‌رو با سیاستمداران واقعی چپ و راست یا پوپولیست‌های مضحک جنگید. در اوج خوش‌شانسی، کتاب پر‌فروش مشترکش با آبهیجیت، «اقتصاد خوب برای روزهای سخت» را یانیس واروفاکیس، وزیر سابق دارایی یونان و ویلیام ایسترلی، طرفدار آزادی اقتصاد، بارها تحلیل و تفسیر کرد. دیگر کتاب‌ ما، «‌اقتصاد فقیر: بازاندیشی رادیکال در راه مبارزه با فقر جهانی» ‌برنده جایزه کسب‌وکار و به 17 زبان ترجمه شد و مهم‌تر آنکه، به عنوان یک اقتصاددان توسعه، منبع امید شدم. در 34 سال گذشته‌، با نام «مادر فقرا»، کمک کردم وضعیت فقیرترین افراد جهان بهبود بیابد؛ فقر مطلق در بسیاری از کشورها به نصف برسد؛ مرگ‌ومیر مادران و نوزادان کم شود؛ بچه‌ها به مدرسه بروند و حداقل اگر به جبر در کشورهایی ناخواسته به دنیا می‌آیند، به جبرِ فقر نمیرند، تا همیشه در بدبختی و فلاکت زندگی نکنند و چون پول نداشته‌اند که استعدادهایشان کشف شود یا اسیر سیاستمدارهای پولدارِ منفعت‌طلب بوده‌اند، در کودکی، پیر نشوند. 

دراین پرونده بخوانید ...