شناسه خبر : 37069 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

کابوس بنیانگذاران آمریکا رنگ واقعیت می‌گیرد

نگرانی دو هزارساله تئوریسین‌های سیاسی از احتمال حاکمیت اوباش

ترجمه: الهام حمیدی- لیبرال‌ها همیشه ترجیح داده‌اند «قشر بی‌سر‌و‌پا»ی جامعه را نادیده بگیرند. برای آنها «قدرت مردم» تنها به عنوان ابزار تهدید حکومت‌هایی که مورد قبول آنها نیستند، مانند خاورمیانه، مورد ستایش است، در حالی که در بسیاری مواقع نیز چشم‌های خود را به اعتراض‌های گسترده‌ای بسته‌اند که از دید آنها اعتراض نابجا به یک اتفاق موجه بوده است، مانند اعتراضات پورتلند در ایالت اورگان. در ماه آگوست 2020 انتشارات public affair کتاب «در دفاع از غارتگری: تاریخ پرهیاهوی عملکردهای غیرمتمدنانه» اثر ویکی آسترویل را منتشر کرد. نویسنده این کتاب یکی از طرفداران غارت فروشگاه‌ها و اموال عمومی در هنگام اعتراضات است. او معتقد است چنین روشی هیچ خطر جانی را متوجه شهروندان و حتی فروشگاه‌های کوچک و محلی نمی‌کند و از آنجا که همه فروشگاه‌ها و ساختمان‌ها بیمه هستند، فقط شرکت‌های بیمه ضرر مالی متحمل می‌شوند، در حالی که این روش می‌تواند پیام جمعیت فرودست جامعه را با ترسی که ایجاد می‌کند، سریع‌تر منتقل کند.

خیلی ساده‌لوحانه است که بگوییم در یک طیف سیاسی، چماق به دست‌های چپگرا و راستگرا می‌توانند خود را متعهد به رفتاری مهربانانه کرده یا با وجود ماهیت کنترل‌گریزی‌شان، در چارچوب محدودیت‌های قانونی باقی بمانند. حمله اراذل و اوباش طرفدار دونالد ترامپ به کنگره آمریکا در تاریخ 6 ژانویه زنگ خطری برای عاقبت بازی با آتش بود. فیلسوفان سیاسی بیش از دو هزار سال است که این خطرات را متذکر شده‌اند. تئوریسین‌های قدیمی بارها هشدار داده بودند که این «هیولای چندسر» اگر مجالی پیدا کند می‌تواند نظم نوین را به خطر بیندازد. حتی متفکران لیبرال هم نگران بودند که دموکراسی می‌تواند زمینه ظهور حکومت اوباش را فراهم کند. آنها همیشه می‌گفتند که خواست مردم باید با ترکیبی از پیچیدگی‌های قانونی (حقوق شخصی و نظارت و توازن) و فرهنگ مدنی محدود شود. دوراندیش‌ترین این لیبرال‌ها حتی پیش‌بینی کرده بود که از بین رفتن چنین محدودیت‌هایی می‌تواند دموکراسی را به حاکمیت اوباش تغییر دهد. اولین اثر بزرگ در زمینه فلسفه سیاسی، یعنی کتاب «جمهوری» افلاطون تا حدودی در خصوص پلیدی حاکمیت قشر چماق به‌دست بود. افلاطون معتقد بود دموکراسی همان حاکمیت اوباش ولی با اسم دیگری است که تنها تفاوت آن در نبود خشونت حداقل در شروع حاکمیت است، در حالی که هر دو سیستم حکومتی فاقد توانایی کنترل خیزش‌های ناگهانی هستند. او شهروندان تحت حاکمیت دموکراسی را به خریدارانی تشبیه می‌کند که بلافاصله بعد از خریدن و چندبار پوشیدن «کت رنگارنگی» که در بازار دیده‌اند، متوجه غیرقابل استفاده بودن آن می‌شوند. او خاطرنشان می‌کند که دموکراسی‌ها برای آزمودن محدودیت‌ها ایجاد شده‌اند. استدلال افلاطون این بود، همان‌طور که ثروتمندان روزی به وسیله فقرا غارت شده و ولخرجی، ورشکستگی به همراه دارد، دموکراسی نیز در نهایت منجر به اغتشاش و بی‌نظمی خواهد شد. اغتشاش و هرج و مرج هم به‌طور طبیعی زمینه حاکمیت دیکتاتورها را فراهم می‌کند، زیرا فقط یک قلدر می‌تواند رضایت توده مردمی را که تحت تاثیر بدترین غرایز خود هستند جلب کند. او در واقع تجسم همان قشر اراذل و اوباش است ولی در قالب یک انسان جدا. افلاطون معتقد بود تنها راهکار عملی برای مقابله با حاکمیت اراذل و اوباش حاکمیت طبقه‌ای از خردمندان است یعنی پادشاهانی فیلسوف که از طفولیت آموزش دیده باشند تا احساسات خود را کنترل کرده و خرد را بر غریزه اولویت دهند.

ارسطو بهترین شاگرد افلاطون، حاکمیت قانونی را به سه دسته تقسیم کرد: پادشاهی، حکومت اشراف و دموکراسی. او معتقد بود هرکدام آنها سایه‌های تاریک خود مانند استبداد، حکومت جرگه‌سالاری (حکومت تعداد معدودی از ثروتمندان) و حاکمیت اوباش را دارند. او همچنین نشان داد که چگونه حکومت‌های مقدس تبدیل به نقطه مخالف خود می‌شوند، برای مثال چطور دموکراسی می‌تواند به حاکمیت چماق به‌دست‌ها تبدیل شود وقتی ثروتمندان همه ثروت جامعه را می‌بلعند. ارسطو که متفکری به مراتب عملگراتر از افلاطون بود راهکارهایی برای جلوگیری از انحطاط دموکراسی و تبدیل آن به حاکمیت اوباش ارائه داد: ادغام ارکان سلطنت و حاکمیت اشراف‌زادگان به‌طوری که اراده مردم محدود شده و طبقه بزرگی از قشر متوسط ایجاد شود که بتوانند ثبات را برای جامعه به ارمغان آورند.

در طول قرن‌های پس از افلاطون و ارسطو، کمتر به مساله حکومت اراذل و اوباش پرداخته شد. ماکیاولی معتقد بود رهبران باهوش، با تبدیل کردن توده مردم به سلاحی جهت تخریب رژیم، می‌توانند از آشوب ایجادشده به نفع خود سود ببرند. در این میان فقط قشر نخبه جامعه بودند که با اهریمنی نشان دادن اراذل و اوباش احساس رضایت می‌کردند. آنها این قشر را «هیولای چندسر» یا «توده مردمی خوک‌صفت» یا «فرودست‌های تغییرپذیر» (mobile vulgus) نامیدند که باعث شد کلمه mob (اراذل و اوباش) در انگلیسی از آن کلمه ساخته شود. آنها همچنین راه‌های شیطانی پیدا کردند که انرژی خرابکارانه آنها را به جهت دیگری هدایت کنند. ولی این دیدگاه هم پس از انقلاب‌های آمریکا و فرانسه که با دیدگاه‌های متفاوتی نسبت به حکومت اراذل و اوباش همراه بود، تغییر کرد.

 

دو انقلاب

در ابتدای انقلاب فرانسه، همه «قدرت مردم» را ستایش می‌کردند. اما بسیاری متوجه شدند که انقلاب علاوه بر به تصویر کشیدن فضائل، خوی شیطانی انسان را هم آزاد کرده است. آنهایی که پیرو انقلاب ماندند، گیوتین و وحشت به راه‌افتاده را با دو دلیل توجیه کردند: یکی اینکه به دلیل انباشت نفرت در رژیم گذشته، همان رژیم مسوول این همه خشونت به راه‌افتاده است و دیگر اینکه دنیا را فقط با خونریزی می‌توان جای بهتری کرد. تام پین یک افراطی انگلیسی، حتی با وجود اینکه ده ماه در دوران وحشت انقلاب فرانسه زندانی شد، یکی از طرفداران این نظریه باقی ماند. او حتی از اعدام هم فقط به خاطر اشتباهی که در زدن علامت بر در سلولش رخ داده بود، نجات یافت.

انقلاب فرانسه باعث شد نقدهای جدی هم نسبت به حاکمیت اوباش منتشر شود که برای اولین‌بار در کتابی که قبل از دوران وحشت به چاپ رسید به نام «تعمقی در انقلاب فرانسه» اثر ادموند بورک و سپس در انبوهی از آثار متفاوت دیگر مطرح شدند. ادموند بورک معتقد بود که اراذل و اوباش از لحاظ روانشناسی ماهیت خطرناکی دارند. این گروه «یک ترکیب شیطانی از موقعیت‌ها، زبان‌ها و ملیت‌های مختلف هستند». آنها از بی‌بندوباری، نعره‌های نفرت‌انگیز و جیغ‌های گوش‌خراش لذت می‌برند. این میل به آزار دیگران، گاهی می‌تواند انسان‌های آبرومند را نیز به هیولا تبدیل کند.

او پیش‌بینی کرد که انقلاب فرانسه به قتل‌عام هزاران نفر (از جمله پادشاه، ملکه و کشیش‌ها) و پس از آن ظهور یک دیکتاتوری که بتواند نظم و قانون را به کشور برگرداند، منجر خواهد شد. چرخه اعتراض‌های جمعی منجر به خشونت و سپس روی کار آمدن یک نظام دیکتاتوری، الگویی ایجاد کرد که انقلاب‌های مشابهی در روسیه (سال 1917) و کوبا (سال 1958) و بسیاری جاهای دیگر را نیز شکل داد.

انقلاب آمریکا برخلاف انقلاب فرانسه، انقلاب موفقی شد زیرا این انقلاب بر پایه ترس از «اغتشاش و بی‌تفاوتی همگانی» بود. به گفته جیمز مدیسون و الکساندر همیلتون در مقاله شماره 55 از سری مقاله‌های فدرالیست، نهادهایی با اهداف اشتباه می‌توانند شهروندان معقول یک جامعه را به جمعیتی ناراضی تبدیل کنند. پدران بنیانگذار آمریکا معتقد بودند که فقط در صورتی می‌توان از تبدیل شدن دموکراسی به حاکمیت اوباش جلوگیری کرد که دموکراسی با محدودیت‌هایی برای کنترل قدرت مردم همراه باشد. آنها قدرت را در میان شاخه‌های مختلف دولت طوری تقسیم کردند که هیچ‌کس نتواند به تنهایی آن را در دست داشته باشد، همچنین شهروندان را از حقوق گسترده قانونی برخوردار و به سناتورها هم شش سال طول دوره نمایندگی اعطا کردند تا مشارکت سیاسی‌شان صرفاً یک هوس زودگذر نباشد. آنها در ابتدا از سوی قانونگذاران ایالتی انتخاب می‌شدند نه مستقیماً توسط مردم. قضات دیوان عالی کشور نیز مادام‌العمر انتخاب شدند تا مردم از شاخه‌های دیگر حکومت نتوانند آنها را عزل کنند.

الکسی توکویل نگرانی‌های خود را در خصوص حاکمیت اوباش بر دموکراسی آمریکا به گونه دیگری مطرح می‌کند. او معتقد است قانون اساسی به تنهایی نمی‌تواند دموکراسی را در برابر اراذل و اوباش حفظ کند. دموکراسی نه‌تنها نیازمند فرهنگ مدنی غنی است که ریشه در گروه‌های مردمی خودمختار داشته باشد بلکه برای بقای خود شهروندانی تحصیل‌کرده و متکی به خود را نیز می‌طلبد. علاوه بر این، برای حفظ دموکراسی جمعیت نخبه‌ای در جامعه مورد نیاز است که بداند اولویتش پرورش دموکراسی است.

 

رژه دموکراسی

قرن نوزدهم شاهد ظهور حاکمیت نخبه‌هایی بود که می‌دانستند دموکراسی موج آینده است. چگونگی برخورد با این موج تا اندازه زیادی به دیدگاه شما نسبت به مردم فرودست جامعه بستگی داشت. متفکران و تئوریسین‌های خوش‌بین معتقد بودند که افزایش حق رأی نه‌تنها کار درست و عاقلانه بلکه روش منطقی برای رام کردن این قشر مردم است. بنجامین دیزرائلی معتقد بود رای دادن باعث یکدست شدن مردم شده و همان‌طور که خرید ملک و زمین می‌تواند مردم را میانه‌رو و آرام کند، احقاق حقوق دموکراتیک هم می‌تواند از آنها شهروندان مسوول بسازد. از سوی دیگر سیاستمداران و متفکران بدبین پیرو این نظریه بودند که نادیده گرفتن، بهترین روش برای تغییر دادن اراذل و اوباش است. بسیاری از افراد طبقه حکمران انگلیس در آن دوران حامی اجرای سنجیده‌تر دموکراسی بودند زیرا از نظر آنها تفاوت زیادی میان قشر بالا و متوسط آبرومند جامعه وجود داشت که به دلیل مالکیت زمین قطعاً مسوولانه‌تر رای می‌دادند و قشری غیرقابل احترام که دائم‌الخمر و هرزه بوده و مالک هیچ ملک و زمینی نبودند.

جی‌اس‌میل استدلالی در حمایت از «حق رای متغیر» داشت یعنی هر نفر بر اساس میزان تحصیلات حق یک رای تا سه یا چهار رای داشته باشد. والتر بیگشات سردبیر مجله اکونومیست از سال 1861 تا 1877 و مردی که وسواس‌گونه نگران فروپاشی نظم جامعه بود، راهکار دیگری ارائه داد. او معتقد بود می‌توان از سلطنت استفاده ابزاری کرد تا همزمان هم توده مردم سرگرم و هم حواس آنها از صاحبان واقعی قدرت پرت شود. این نوع نگرش بدبینانه نسبت به توده مردم سال‌هاست که محبوبیت خود را از دست داده است. جنگ جهانی دوم و شکست نازی‌ها منجر به ظهور دوره‌ای از اعتماد دموکراتیک شد و پس از آن سقوط دیوار برلین نوعی سرخوشی دموکراتیک را به همراه آورد. ولی همچنان تئوریسین‌ها و متفکران منفی‌نگری بودند که نسبت به انحطاط دموکراسی و تبدیل آن به حاکمیت اوباش در صورت عدم توجه به نهادهای سیاسی و فرهنگ مدنی هشدار می‌دادند. سیمور مارتین لیپست یک جامعه‌شناس سیاسی، دنباله‌رو نظریه ارسطو بود که می‌گفت یک دموکراسی سالم نیازمند رفاهی همه‌جانبه است. هاروی منسفیلد یک فیلسوف سیاسی، نگرانی توکویل را تکرار کرد که کم‌رنگ شدن جامعه مدنی می‌تواند دموکراسی را به فساد بکشد. ساموئل هانتینگتون هشدار داد که بار اضافه بر دموکراسی مانند فراوانی گروه‌های ذی‌نفع که مطالبات زیادی از دولت داشته باشند، به دلیل ناتوانی دولت از برآوردن قول‌هایش، می‌تواند باعث سرخوردگی دموکراتیک شود.

در سال‌های اخیر تعداد این منفی‌نگرها رو به افزایش بوده است. تجربه کشورهایی مانند مصر در زمان بهار عربی ثابت کرد بدون نهادهای قوی، دموکراسی در نهایت تسلیم حکومت چماق به‌دست‌ها خواهد شد. انتخاب آقای ترامپ، یک ستاره شوی تلویزیونی، سوال‌های جدی در خصوص سلامت سیاسی آمریکا به همراه داشت. آیا دموکراسی می‌تواند به بقای خود ادامه دهد وقتی کانال‌های تلویزیون با فروش اطلاعات غلط و جانبدارانه، میلیاردها دلار به جیب می‌زنند؟ آیا دموکراسی می‌تواند پایدار بماند وقتی ثروتمندان می‌توانند در فرآیندهای سیاسی سرمایه‌گذاری کنند؟ یا وقتی جامعه به صورت دو قطب قشر بالا و فرودست جامعه درآمده؟ اتفاقات اخیر نشان داد که پاسخ همه این سوال‌ها خیر است. عمر ساده‌انگاری دموکراتیک در 6 ژانویه به پایان رسید. اکنون زمان پختگی دموکراتیک است. سال‌هاست لیبرال‌دموکرات‌ها به درستی ادعا می‌کنند که دموکراسی می‌تواند بهترین مانع برای حاکمیت اوباش باشد. ولی آنها فقط زمانی موفق می‌شوند که کشورها بتوانند نهادهای دموکراتیک را حمایت کنند. این نهادها باید مانع نابرابری شده و اطمینان حاصل کنند که رای‌دهندگان به اطلاعات بی‌طرفانه دسترسی دارند و می‌توانند به‌طور یکسان در کمک‌های مالی سیاسی و تقویت نظارت و توازن نقش داشته باشند. اگر چنین نشود حاکمیت مردم در واقع تبدیل به حاکمیت اراذل و اوباش شده و نظم دموکراتیکی که بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفت به یک تجربه کوتاه تاریخی تبدیل خواهد شد.

منبع : اکونومیست

دراین پرونده بخوانید ...