شناسه خبر : 30368 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

با چشمان باز و بسته

عبدالناصر همتی از شرق دور تا تپه‌های عباس‌آباد

بلندگوی فرودگاه مسافران را به گیت پرواز فراخواند. کم‌کم باید آماده 10 ساعت پرواز می‌شد. از پاویون رد شد اما حسی او را به ماندن می‌خواند. هوای تهران غربت عجیبی داشت مثل غروب جمعه‌های پاییز. در چهره همیشه خندان و بذله‌گویش غمی سرک می‌کشید و پشت لبخندها پنهان می‌شد. تا روزهای آخر میان ماندن و رفتن به این سفر بود، به او می‌گفتند به جای این ماموریت طولانی از جردن به میرداماد برود. اما پای پلکان هواپیمایی ایستاده بود به مقصد پکن.

با چشمان باز و بسته
مهدی نوروزیان/ روزنامه‌نگار

بلندگوی فرودگاه مسافران را به گیت پرواز فراخواند. کم‌کم باید آماده 10 ساعت پرواز می‌شد. از پاویون رد شد اما حسی او را به ماندن می‌خواند. هوای تهران غربت عجیبی داشت مثل غروب جمعه‌های پاییز. در چهره همیشه خندان و بذله‌گویش غمی سرک می‌کشید و پشت لبخندها پنهان می‌شد. تا روزهای آخر میان ماندن و رفتن به این سفر بود، به او می‌گفتند به جای این ماموریت طولانی از جردن به میرداماد برود. اما پای پلکان هواپیمایی ایستاده بود به مقصد پکن.

 رویای محال: هنوز وعده دوستانش در گوشش زنگ می‌زد که مژده می‌دادند نظر بر مسافرت او به میرداماد است. هر بار که این خبر را می‌شنید دلش غنج می‌زد و لبخندی در رخش نمایان. نام او در مقاطع مختلف مطرح بود اما هر بار به دلیلی نمی‌شد. مثل ورزشکاری که مدال المپیک برایش حسرت بود. به دوستانش می‌گفت چهار سال قبل در یک قدمی کرسی عمارت میرداماد بود اما در فینال، روزگار به میل او چنگ نزد.

شرق دور: کمربند را بست، هواپیما برای پرواز حرکت کرد. راهی یک ماموریت سیاسی در چهارمین کشور وسیع دنیا در مقام سفیر تام‌الاختیار بود. آن هم در مقطع حساس کنونی؛ مقطعی که رئیس‌جمهور غیرقابل پیش‌بینی آمریکا توافق را بر هم زد و تحریم‌های یک‌جانبه در حال برگشت. نگاه‌ها را به سوی خود می‌دید، می‌دانست باید از کانال چین مانع اثرگذاری اهداف تحریم‌های آمریکا شود. با اینکه سفارت اتفاق جدیدی در کارنامه کاری‌اش بود به خود باور داشت که می‌تواند. «این حس در تمام شش دهه گذشته عمر همراهش بود.»

نوستالژی‌ها: هواپیما که از زمین برخاست نگاهش به تهران دوخته شد. گذشته مثل تصویری از جلوی دیدگانش به سرعت گذشت. رفت تا سال 56. زمانی که دانشجوی لیسانس بود و اولین تجربه جدی در عرصه اقتصادی را تجربه کرد. محمدرحیم متقی‌ایروانی بنیانگذار فقید کفش ملی به دنبال بورسی کردن برندش بود. با همکاری موسسه کوپرز یک دوره حسابداری برای کارکنان بخش مالی کفش ملی برگزار کرد. دوره‌ای که او هم در آن حاضر بود، مدرس آن دوره رسول دری‌اصفهانی بود، حسابدار خبره‌ای که سال‌ها بعد یکی از اعضای تیم مذاکره‌کننده در توافق موسوم به برجام بود. او به پاداش تلاش برای این مذاکرات از یک قوه مدال افتخار گرفت اما به جرم انتقال اطلاعات از قوه دیگر پنج سال حبس. هواپیما که از آسمان تهران عبور کرد، تصویر خاطرات عوض شد و به انقلاب رسید؛ از مسوولیت کمیته اقتصادی در جهاد دانشگاهی تا رفتن به واحد مرکزی خبر. وقتی رادیو و تلویزیون ملی، صدا و سیمای جمهوری اسلامی شد چهره‌های انقلابی با مدد از جوانان حزب‌اللهی به دنبال پایان تشتت آرای سازمان بودند تا این رسانه به معنی واقعی صدای انقلاب مردم ایران شود، او یکی از این جوانان بود. پس از یک دوره برو و بیا، محمد هاشمی، جانشین علی لاریجانی در ریاست سازمان شد. هاشمی زمانی که در برکلی درس می‌خواند انجمن اسلامی دانشجویان مقیم آمریکا را پایه‌گذاری کرد. به واسطه نقشی که داشت تا مدت‌ها برخی از دانشجویان عضو انجمن او را پدر محمد صدا می‌زدند. گویا نقش پدرخواندگی در خانواده هاشمی قبل از برادر اکبر، از آن برادر کوچک‌تر بوده است. هاشمی که رئیس صدا و سیما شد او در واحد مرکزی خبر کار می‌کرد. وی در واحد مرکزی خبر، خبرنگار حوزه دولت بود و عکس‌های او در کنار شخصیت‌هایی مانند شهید رجایی و... محصول آن دوران کاری است. آشنایی‌اش با رئیس جدید مانند بالا رفتن از نردبان بود. به سرعت پله‌های ترقی و اداری را طی کرد و به معاونت سیاسی سازمان رسید. پس از حدود 14 سال فعالیت در صدا و سیما و زمانی که لاریجانی دوباره کرسی ریاست صدا و سیما را از هاشمی پس گرفت با رئیس بزرگ از سازمان خارج شد. بیمه مرکزی مقصد بعدی شد؛ اولین مسوولیت پس از اخذ دکترا. اردیبهشت 72 از پایان‌نامه خود با عنوان مدل تحلیلی قیمت نفت دفاع کرد. جمشید پژویان در مقام استاد داور رساله‌اش را با درجه خیلی خوب تصویب کرد. با اینکه موضوع رساله‌اش انرژی بود اما دل در گرو اقتصاد کلان داشت. علاقه داشت متخصص اقتصاد کلان شناخته شود تا اقتصاد انرژی. اولین کتابش را هم در این حوزه نوشت و همه‌جا خود را به این صفت معرفی می‌کرد. معلوم نیست علاقه به میرداماد علت این موضوع شد یا علاقه به اقتصاد کلان علت تمایل به تجربه این نوع ریاست.

هواپیما که از مرز ایران گذشت مرور خاطرات 13ساله در بیمه به پایان رسید. صنعتی که خود و برخی تحلیلگران می‌گویند دو دوره دارد؛ قبل از او، پس از او. تا قبل از او بیمه هم همانند دیگر حوزه‌ها در ید اختیار دولت بود اما در دوره او بیمه‌های خصوصی قبل از ابلاغیه اصل 44 فرصت ظهور یافتند. مدافعان عملکرد او در بیمه را یک مثال می‌دانند و خودش این صنعت را الماس. اما در سال 85 صنعتی را که ساخته و پرداخته بود به نامادری سپرد. دولت وقت قصد آن کرد که منابع بیمه را در اختیار برخی نهادهای حاکمیتی قرار دهد. او تن به این خواسته نداد و از مقامش کنار رفت. از صنعت بیمه به صنعت بانکداری مهاجرت کرد، مدتی در بانکی وابسته به یکی از نهادهای انقلابی مدیریت کرد تا آنکه دولت در ایران جابه‌جا شد. با آمدن حسن روحانی زمزمه‌هایی برای ریاست او بر بانک مرکزی شنیده می‌شد. بیمه برای او حکم نوستالژی داشت و ریاست بر بانک مرکزی به مثابه یک فانتزی. رویای شیرینی که دوست داشت محقق شود. وقتی دوست صمیمی‌اش وزیر اقتصاد شد او را به طبقه شانزدهم میرداماد نزدیک‌تر می‌کرد اما به گفته نزدیکانش در آخرین لحظه ورق برگشت، به بانک رفت اما نه بانک مرکزی، بلکه بانک ملی. بانکی که در همسایگی مقر قبلی رئیس کل بانک مرکزی بود. بارها در جمع دوستانش گفته بود به قاعده او باید رئیس کل می‌شد و رئیس کل مدیرعامل بانک. عمر مدیریت در بانک ملی به درازای دیگر سمت‌ها نبود. حاشیه‌های بیمه مرکزی و استعفای رئیس کل دوباره او را به آنجا برد. این بار برای کاهش پریشانی رئیس کل بیمه شد؛ صنعتی که همانند فرزندش بود اما تکفل فرزندی که بزرگ شده بود دیگر جذاب نبود.  به دنبال آن بود که ایده‌هایش را در حوزه جدید بیازماید. یک سال پیش بود که پیشنهاد اولیه برای سفارت رسید. این پیشنهاد چند بار رفت و برگشت. او هنوز نیم‌نگاهی به جابه‌جایی‌ها در میرداماد داشت تا اینکه در زمستان جدی و در اردبیهشت قطعی شد.

ماموریت ناتمام: هواپیما کاهش ارتفاع داد. قرار بود سفیر سفارتی شود که هم معماری عمارتش خاص بود هم حوزه ماموریتش. عمارت سفارت در ناحیه دیپلماتیک پکن بنا شده بود. اندرونی و بیرونی داشت و الهام‌گرفته از شهر ممنوعه چین و اصفهان. آنهایی که برای اولین بار قدم در آن می‌گذارند می‌گویند اگر راهنما نداشته باشی احتمال دارد راه را ‌گم‌ کنی. اما به خود باور داشت، اعتقاد داشت هر جا برود راه را پیدا می‌کند. او بود که بیمه را مدرن کرد، بانک ملی را بر‌کشید و اگر فرصت می‌دادند در بانک مرکزی هم انقلاب می‌کرد.

یک هفته بعد؛ چمدان باز نکرده، به ایران بازگشت؛ برای شرکت در اجلاس سفرا. صبح روز اجلاس موبایلش زنگ خورد باید فوری به دفتر رئیس‌جمهور می‌رفت. از ظریف رخصت گرفت تا به آنجا برود. وقتی با رئیس‌جمهور روبه‌رو شد این جمله را شنید: «آقای همتی می‌خواهیم شما رئیس کل بانک مرکزی شوید.» در غیرممکن‌ترین زمان ممکن این جمله را شنید. چشم‌بسته قبول کرد. رئیس‌جمهور از این بابت او را تحسین کرد چون قبل از او بودند گزینه‌هایی که تردید کردند و جلو نیامدند. همان روز به ساختمان میرداماد رفت. ساختمانی که برخلاف سفارت ایران در چین تودرتو نیست اما اگر چشمت را خوب باز نکنی احتمال زیادی دارد در چاه بیفتی.

دراین پرونده بخوانید ...