شناسه خبر : 3526 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

تعداد زنان سرپرست خانوار به ۲/۵ میلیون نفر رسید

گمشده میان تار و پود زندگی

ساختمان قدیمی‌ای است در حوالی خیابان جمهوری. آنقدر در میان فروشگاه‌های بسیار مانتو و لباس گم شده که باید سراغ آن را از رهگذران یا مغازه‌داران بگیری. وارد ساختمان که می‌شوی، اطلاعات کلیه طبقه‌ها در تابلویی است که نشان می‌دهد کل طبقات کارگاه‌های دوخت است.

روایت اول
ساختمان قدیمی‌ای است در حوالی خیابان جمهوری. آنقدر در میان فروشگاه‌های بسیار مانتو و لباس گم شده که باید سراغ آن را از رهگذران یا مغازه‌داران بگیری. وارد ساختمان که می‌شوی، اطلاعات کلیه طبقه‌ها در تابلویی است که نشان می‌دهد کل طبقات کارگاه‌های دوخت است. از مانتو گرفته تا لباس. طبقه به طبقه کارگاه‌هایی است که خروجی آن، می‌شود فروشگاه‌های کناری. اینجا می‌دوزند و بعد به فروشگاه‌های اطراف تحویل می‌دهند. مصداق همان عبارتی است که بارها دیده‌ایم: «تولید عمده». آنهایی هم که اینجا کار می‌کنند، بیشترشان خانم‌اند. آنهایی که یا سرپرست زندگی خود هستند یا سرپرست پدر و مادرانی از کار افتاده. ورودی ساختمان در گرمای تابستان، خنکی مطبوعی دارد. با این حال آسانسور خراب است و باید از پله بالا بروی.
راهرو پاگردهای میان طبقات آنقدر کثیف و قدیمی است که قدری در بالا رفتن از ساختمان تردید می‌کنی. مثل ساختمان‌هایی است که سال به سال رنگ آدم جدید را به خود ندیده باشند. انگار که متروکه باشد. هیچ نشان یا علامتی هم نیست که بگوید راه را درست می‌روی یا فلان قدر دیگر باید بالا بروی. ته سیگارهایی در میان راه‌پله‌ها از رهگذران قبلی مانده و دیوارها دود خیابان را به خود گرفته است. به طبقه اول که می‌رسی، با دست‌نویس روی برخی درها اسم تولیدی‌های مانتو و لباس نوشته شده. با تردید زنگ کنار یکی از درها را می‌زنی. بعد از چند دقیقه، مردی درشت‌اندام در را باز کرده و با اخمی می‌گوید: «امرتان؟» برایش قدری توضیح می‌دهی که آمده‌ای برای یک کار تحقیقی. دنبال چند خانم می‌گردی که سرپرست خانوار باشند و شاغل.
با تمام هیکل درشتش مقابل در ایستاده که نه وارد شوی و نه چیزی را ببینی. پشت سرش، چند بسته پارچه با نایلون پیچیده شده. وقتی سوالت را می‌پرسی، نگاهی سرد تحویلت می‌دهد و «نه» بلندی تحویلت می‌دهد و می‌گوید: «اینجا هیچ خانمی کار نمی‌کند.» و بدون آنکه منتظر سوال بعدی‌ات باشد، در را محکم می‌بندد. نمی‌دانی که واقعاً همه چرخ‌کاران و خیاطان این واحد، آقا بوده‌اند یا این را گفته تا شر اتفاق‌های احتمالی و ترس‌های همیشگی از بیمه و مالیات را از سر خود باز کند. در این طبقه هنوز دو واحد باقی است. زنگ یکی دیگر از واحدها را می‌زنی. چنددقیقه‌ای می‌گذرد و کسی در را باز نمی‌کند. واحد کناری اما، دری شیشه‌ای دارد. در را که باز می‌کنی، نوای موسیقی قدیمی و خنکای داخل به استقبالت می‌آید. مبلمانی ساده چیده شده و چندتکه لباس پیش‌دوخته به تن مانکن خودنمایی می‌کند.
وقتی کسی را نمی‌بینی، با صدای بلند سراغ صاحب واحد را می‌گیری که صدایی از اتاق کناری می‌آید. خانمی در یک اتاق در باز نشسته و منتظر شنیدن حرف‌هایت است. وقتی می‌گویی که می‌خواهی با چند نفر از کارکنان خانم‌شان صحبت کنی، سری تکان می‌دهد و می‌گوید که کارگاه دوخت‌شان از واحدی که در آن هستی، مجزاست و کسی نیست که بتواند جواب سوال‌هایت را بدهد. می‌گوید اینجا تنها واحد توزیع است. دست‌آخر به سمت کمدی رفته و کارتی را نشانت می‌دهد که آدرس یک کارگاه دوخت است و کارکنانش هم خانم هستند. آدرس طبقه بالای همان ساختمان است. قبل از رفتن از خودش هم می‌پرسی که آیا خانواده‌اش را اداره می‌کند و سرپرست خانوار است که با لبخندی می‌گوید که «نه» و در نهایت به واحد طبقه بالا حواله‌ات می‌دهد. طوری سرپرست خانوار بودن را انکار می‌کند که انگار انگ یا بهتانی بهش زده باشی. در نهایت با لبخندی تصنعی، بدرقه‌ات می‌کند.

روایت دوم
هر چه که راهروها را به سمت بالا می‌روی، نشان تولیدی‌هایی که در آن قرار دارد بیشتر می‌شود. از تکه فاکتورهایی که تنها بخشی از آن مانده گرفته تا چرخ‌هایی که مخصوص بارهای سنگین است و گوشه‌ای گذاشته‌اند. رسیده‌ای به واحدی که آدرس آن را از خانم طبقه پایین گرفته بودی. در ورودی را که باز است کناری می‌زنی و سراغ خیاط‌هایشان را می‌گیری. آقایی حدود 50‌ساله است که به واحد کناری اشاره می‌کند. یعنی که خیاط‌هایشان در واحد کناری هستند. در چوبی نیمه‌باز است. باز که می‌کنی، انبوهی از پارچه‌های رنگی روی هم گذاشته شده‌اند. زرد، سرخ، سبز. رنگ به رنگ پارچه در قواره‌های بزرگ. تکه‌هایی بریده شده که هنوز رنگ سوزن به خود ندیده‌اند. انگار که در نوبت دوخت باشند. یک طرف پارچه‌های دوخته‌شده و آماده چرخ شدن نهایی و یک طرف دیگر پارچه‌هایی که انگار تازه توپ پارچه‌شان باز شده. همه درهم روی هم ریخته شده‌اند. کنارشان هم فاکتورهایی است که شبیه‌شان را در مسیر راهروها دیده بودی. لباس‌هایی دوخته و پارچه‌هایی نیم‌دوخته. رد نگاهت که از این تل پارچه‌ها بگذرد، به خانمی می‌رسی که به آرامی در حال مرتب کردن پارچه‌های نیم‌دوخته است. تل پارچه‌ها به او که می‌رسد، تا شده و چیده شده روی هم است. یک طرف پارچه را می‌گیرد و آرام روی طرف دیگر می‌گذارد تا شکل پارچه‌هایی شود که پیشتر مرتب‌شان کرده. آن طرف‌تر مردی پشت چرخ‌خیاطی نشسته و در حال کوک زدن است و با دست دیگرش با تلفن صحبت می‌کند و در این میان گاهی هم پکی به سیگارش می‌زند.
شروع به صحبت با زنی می‌کنی که در حال مرتب کردن پارچه‌هاست. قدری در دادن اطلاعات، ابا دارد. گاهی به مرد پشت چرخ نگاهی می‌کند که انگار تاییدی برای صحبت کردن بگیرد. در نهایت می‌گوید خودش هم با وجود آنکه مجرد است، سرپرست خانواده است. پدرش از کار افتاده است و حالا نوبت دختر رسیده که درآمدش را بگذارد سر سفره. صحبت‌هایت با دخترک تازه گل‌انداخته که مرد تلفن به دست، گوشی را قطع کرده و به کنایه می‌پرسد: «مامور بیمه هستید.» ترسش از این است که دخترک بیمه نیست. این را چند دقیقه قبل‌تر از قطع کردن تلفن مرد، دخترک به آرامی گفته بود. گفت که پنج سال است سرکار می‌آید اما بیمه نیست. می‌گوید چاره ندارد. مرد اما خود را جمع می‌کند و مزاح خود را بابی برای این می‌کند که برایش از علت آمدنم به کارگاه بگویم.
وقتی سراغ زنان سرپرست خانوار را می‌گیرم، پک ظریفی به ته سیگارش می‌زند و خاموشش می‌کند و گرم صحبت می‌شود: «تا دل‌تان بخواهد در این کارگاه‌ها خانم‌هایی پیدا می‌شوند که سرپرست خانوارند. دیگر مثل قدیم نیست که مردها سرکار می‌آمدند.» برایش قدری توضیح می‌دهی که دنبال چرایی کاریابی خانم‌ها و آقایان نیستی و تنها می‌خواهی کسب اطلاعی از وضعیت زنان سرپرست خانوار کنی. می‌گوید: «خب مساله همین است. قدیم مردها سر کار می‌رفتند اما الان که می‌بینند خانم‌ها هم درآمد دارند، تفریح‌شان می‌شود اینکه به سراغ مواد مخدر بروند. آخرسر هم این می‌شود که زن نه به خواست خود، که به اجبار باید سرکار بیاید. باید خرج شوهر معتاد را در‌بیاورد.» مرد که صحبت می‌کند، شاه‌بیت حرف‌هایش اعتیاد است. می‌نالد از اینکه چرا باید زنی که چند فرزند دارد، همراه فرزندان خود در تولیدی کار کند آن هم در شرایطی که دختران زن، از تحصیل بازمانده‌اند. صحبت که از این زن می‌شود، دخترک حرف‌های مرد را تایید می‌کند: «این زنی که ازش صحبت می‌کنیم فقط 36 سالش است. اما پنج دختر دارد. هم خودش و هم پنج دختر، همگی در یک خیاط‌خانه کار می‌کنند.» من همین چند وقت قبل با یکی از دختران زن صحبت می‌کردم که در میان خواهرانش، درسش را رها نکرده.
پرسیدم که دوست داری درس بخوانی؟ جواب داد که بله اما می‌دانم که در نهایت باید میان خواهرانم باشم و در کارگاه دوخت کار کنم. شروع کرده به توصیف زندگی زن. می‌گوید که اتاقش از 30 یا 40 متر فراتر نمی‌رود. می‌گوید در کل این فضای اندک، کارهای دوخته‌شده‌شان را نصب کرده‌اند و در خانه هم کار می‌کنند. درد دل دخترک و مرد خیاط که جدی‌تر می‌شود، زن مسنی از پشت چادری که میان دو واحد کشیده‌اند، بیرون می‌آید. دستش شربتی دارد که پذیرایت شود. گلویت از صحبت‌هایی که جدی شده، گرم شده و خنکای شربت، آرامت می‌کند. اول آرام نگاهت می‌کند و بعد که می‌بیند صحبت از حقوق زنان است، شروع می‌کند به حرف زدن و می‌گوید که چند فرزند دارد و ناچار به کار کردن در تولیدی است. مانند دخترک بیمه نیست و به قول خودش فقط همین «حقوق بخور و نمیر» را می‌گیرد. می‌گوید همسرش، با زن دیگری ازدواج کرده و ناچار بوده که از خانه خود بیرون بیاید. می‌گوید: «کدام مادری است که دوست نداشته باشد فرزندانش تحصیل کنند اما خانم، امنیت روانی بچه‌هایم با وجود یک زن دیگر در آن خانه، تامین نبود. بود؟» سوالش یعنی که باید تاییدش کنی.
به جای جواب دادن، می‌پرسی درآمدش چقدر است که جواب می‌دهد: «تا سال قبل 300 هزار تومان بود که الان به 500 هزار تومان رسیده. از ساعت 8:30 صبح می‌آیم و ساعت شش به خانه برمی‌گردم.» با خودت حساب می‌کنی که یعنی حدود 10 ساعت کار با حق‌الزحمه ماهانه 500هزار تومان! دخترک و زن میانسال در میان صحبت‌هایشان گاهی از یاد می‌برند که در مقابل کارفرمایشان صحبت می‌کنند. گاهی از شرایط حقوق‌شان گله می‌کنند و گاهی هم جامعه را مسوول دانسته و می‌گویند: «زن نباید کار کند.» صحبت از کار و بیکاری که می‌شود، وعده بیمه بیکاری را به خاطر می‌آوری. دخترک گفته بود مدتی بیکار شده بوده. بی‌درنگ سوال بیمه بیکاری را از او می‌پرسی. دختر جوان می‌گوید: «بله، سال قبل به دلیل یک عمل جراحی، بیکار شدم اما هیچ بیمه‌ای به من ندادند. حتی قبل از آن هم که فروشنده بودم، بیمه نبودم.» وقتی صحبت از بیمه می‌کند، با تردید صاحب‌کار خود را که پشت چرخ‌خیاطی نشسته نگاه می‌کند.
مرد هم شروع به صحبت از حقوق زنان می‌کند. بحث بیمه را عوض می‌کند و شروع می‌کند به انداختن توپ حق و حقوق زنان به این زمین و آن زمین. می‌گوید که اعتیاد باعث بیشتر شدن تعداد زنان سرپرست خانوار شده. می‌گوید: «قدیم این‌طور بود که اگر خانمی قصد داشت کار کند و مجبور به کسب درآمد بود، رخت‌شور می‌شد اما امروز همه شغل‌ها باب طبع خانم‌هاست. هم دستمزد کمتری می‌گیرند و هم کمتر پیگیر مزایا و دیگر حقوق خود هستند.» جواب می‌دهی که «پس راحت‌تر می‌شود استثمارشان کرد» و خنده‌ای تحویل می‌دهی که این فضای دوستانه را از دست ندهی. هنوز سوال‌های زیادی در ذهن داری و باید دوستانه رفتار کنی. مرد می‌گوید: «شاید همین‌طور باشد. به نظر من اعتیاد باعث شده که در نهایت خانم‌ها به سمت بازار کار بیایند. منظورم خانم‌های سرپرست خانوار است. انگار که باید جور همسران معتادشان را بکشند.» دخترک یکباره شروع به گله می‌کند: «اصلاً چرا من که هنوز ازدواج هم نکردم باید در محیط‌های کاری مثل اینجا کار کنم و تازه همه دستمزدم هم صرف قسط می‌شود.» به محیط کاری که اشاره می‌کند، در حین گوش دادن به صحبت‌هایش به اتاقکی که در آن کار می‌کند نگاه می‌کنی. لباس‌های دوخته که با رابط یک میله، از سقف‌ آویزان‌شان کرده‌اند به چشمت می‌خورد. باد ملایمی روسری زن را تکان می‌دهد اما هنوز هم حس می‌کنی هرم گرمای داخل اتاقک به حدی است که اگر چند دقیقه دیگر بایستی، صورتت خیس خواهد شد. گرما، کوچکی و بسته بودن اتاق از یک طرف و از طرف دیگر بوی پارچه‌هایی است که شاید تنها پرز نخ‌هایشان را استنشاق کنی اما مدتی که بمانی، حس می‌کنی جای یک تهویه مناسب خالی است. دختر جوان اما عرق کرده و هنوز هم مشغول روی هم چیدن پارچه‌هایی است که مرد پشت چرخ، دوخت ساده‌ای به تن‌شان داده. حتی در حین صحبت با تو هم دست از کار برنمی‌دارند. زن از پشت پرده، پارچه‌های آماده را می‌آورد. مرد پشت چرخ دوخت ساده‌ای می‌زند و تحویل دختر جوان می‌دهد. به قیافه این لباس‌های رنگی پیش‌دوخته می‌آید که شلوار راحتی باشند. لباس‌های آماده‌تر از جنس‌های دیگری هم در اتاقک دیده می‌شود. قلپ دیگری به شربت می‌زنی و ازشان خداحافظی می‌کنی. در که هنوز بسته نشده، دوباره صدای چرخ و حرکت‌های تند و پیاپی سوزن به روی پارچه به گوش می‌رسد.

روایت سوم
قطار اول رفته و هنوز دومی نیامده. هر چقدر هم که روی سکوی مترو چشم می‌اندازی، خبری از دستفروشان نیست. قطار دوم که می‌آید اما، چندتایی‌شان از قطار پیاده می‌شوند. یکی لاک‌های رنگی به دست دارد. درست می‌نشیند کنار تو. نفسی تازه می‌کند و رفتن قطار را نگاه می‌کند. نگاهی می‌کنی و قیمت جنسی را که در دست دارد می‌پرسی. این سوال‌ها را دستمایه باز شدن سر حرف‌هایت با دخترک می‌کنی.
سنی ندارد. انگار که 20‌ساله باشد. می‌گویی تحقیقی داری که نیاز به اطلاعات دخترک دارد. خودش سنش را 25 می‌گوید. می‌دانی که این بار خبری از بیمه و مزایا نیست و باید سوال‌هایت را به سمت معیشت و درآمدش سوق دهی. می‌گوید پدرش معتاد بوده و دخترک و مادرش را از خانه بیرون کرده. مادر از کار افتاده است و دخترک ناچار به کار کردن است. می‌گوید درآمدش به 500 هزار تومان نمی‌رسد اما همین باید خرج زندگی‌شان را بدهد.
قدری که می‌گذرد، پای خواهر و خواهرزاده‌اش را نیز به داستان زندگی‌اش باز می‌کند. می‌گوید خواهرش چند سالی است که شوهرش را از دست داده و حالا خانواده دونفره آنها، چهار نفر شده. خواهرش هم اما با خودش لاک و دیگر لوازم ‌آرایش را در مترو می‌فروشد. چهره‌اش با آنهایی که داستان‌ها روایت می‌کنند تا شاید بتوانند دلت را بسوزانند و پولی بگیرند، فرق می‌کند. چشم‌هایش آرام و ساکت است. نه شوری و نه التماسی. صحبت‌هایت که با دخترک به نیمه می‌رسد، زن جوان و تمیزی کنارت می‌نشیند و شروع می‌کند به خوش‌وبش کردن با دخترک. سوال‌هایت را که می‌شنود، می‌گوید: «دستفروشان مترو فقط زنان سرپرست خانوار نیستند. فکر نکنید اینها گدا هستند. هم ما به مشتریان نیاز داریم و هم مشتریان به ما. بیشتر کسانی که در مترو تردد می‌کنند کارمندانی هستند که فرصت خرید کردن ندارند.» ابرویی بالا می‌دهد و می‌گوید: «خب همین هم می‌شود که اگر کار هم بود، دستفروشان کار مترو را رها نمی‌کردند.» گاهی که صحبت از زن سرپرست خانوار می‌شود، دختر دوم می‌گوید: «این‌طور نیست که همه اینجا سرپرست خانوار باشند و همسرشان مرده باشد.»
به اینجا که می‌رسد، می‌گویی زن سرپرست خانوار لزوماً شوهر مرده نیست. شاید مطلقه هم نباشد. مثل دخترک قبلی که پدرش زنده بود. برایش قدری می‌گویی تا معنای زن سرپرست خانوار بودن را برایش دوباره معنا کنی. قدری که می‌گذرد دیگر از گفتن اینکه خودش هم زن سرپرست خانوار است ابا ندارد. حتی ترسی ندارد که بگوید مطلقه است و ناچار به کسب درآمد. می‌گوید کار نیست و بهترینش دستفروشی در مترو است. با خودت فکر می‌کنی که زنان سرپرست خانوار نه فقط در میان مشاغل سخت با دستمزدهایی پایین، که در مترو هم میان دختران دانشجو که سودای دستمزدهای روزانه به سر دارند، گم شده‌اند. قطار سوم رسیده. دخترک خداحافظی می‌کند و با نگاهی نگران به دور و برش، از نبود ماموران مترو مطمئن می‌شود و با سرعت به داخل مترو می‌پرد. در مترو که بسته می‌شود، لب‌های دخترک شروع می‌کند به گفتن کلمات و در حین راه رفتن در میان مسافران، جنس در دستش را تبلیغ می‌کند.

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها