تاریخ انتشار:
            
                          
                        
          
        فرزند عبدالحسین خان در جبهه
کنار ساحل راز
جنگ برای ما ویژگیهای خاصی داشت، که بد نیست دیگران هم بدانند. یکی اینکه همه، بچههای جنگ بودیم. از من و مهدی ۱۸ساله، تا همایون که ۵۶ سال داشت و مرتضی که ۷۰ساله بود، همه بچههای جنگ بودیم!
                        جنگ برای ما ویژگیهای خاصی داشت، که بد نیست دیگران هم بدانند. یکی اینکه همه، بچههای جنگ بودیم. از من و مهدی 18ساله، تا همایون که 56 سال داشت و مرتضی که 70ساله بود، همه بچههای جنگ بودیم! یکی هم اینکه، همدیگر را به اسم کوچک صدا میزدیم. حتی حالا هم که 25 سال از پایان جنگ گذشته، سخت است همرزمان خود را حاجآقا و آقای دکتر و مهندس و حتی با نام فامیل صدا کنیم. همایون هم از این امر مستثنی نیست. حتی اگر همایون صنعتیزادهکرمانی، فرزند عبدالحسینخان و خواهرزاده میرزایحیی دولتآبادی باشد. فرهنگ و تاریخ ایران، زندهیاد همایون صنعتیزاده را با عنوان نویسنده، مترجم، ناشر و کارآفرین میشناسد. در محافلی که به یاد او برگزار میشود، به حضورش در جنگ ایران و عراق چندان اشارهای نمیشود و این حیف است.
آرامش در دامنه لالهزار
شهریور 88 هنگامی که همایون در دامنه کوه لالهزار، در کنار همسرش آرام گرفت، مجلس ترحیمی در مسجد طالبی کرمان برگزار شد و از نقش او در بنیانگذاری موسسه انتشارات فرانکلین و سازمان کتابهای جیبی و کاغذ پارس گرفته، تا شهرک خزرشهر و مروارید کیش و گلاب زهرا سخن گفته شد اما کسی نگفت همایون جبهه هم بوده! این را از آن روی میگویم که جبهه رفتن همایون صنعتیزاده پیام خاصی دارد. بعضی وقتها فکر میکنیم فقط یک وجه داریم. مثلاً فقط باید روشنفکر باشیم! اما همایون نشان داد میتوان سرمایهدار بود، روشنفکر بود، خارجرفته و دنیادیده بود، اما بچه جنگ هم بود! در جبهه، همه بودند و کسی هم نمیپرسید هر کدام چرا آمدهاند و قبلاً چه میکردهاند. از نوجوان 14ساله تا پیرمردهای 70ساله؛ همه بودند. اما به نظرم؛ پیام خاص حضور همایون در جنگ با همه آنها متفاوت بود. شهریور1360، هنگامی که پس از یک هفته آموزش نظامی در پادگان قدس کرمان، با قطار راهی اهواز شدیم، با سعید بکتاشی و محمد منصوری، بچههای همایون صنعتی، که از پرورشگاه با او همراه بودند، همکوپه بودیم. بچههایی به زلالی آب، که در سفرهای بعدی ما، یک به یک پر کشیدند و گویا همایون به یادشان سروده بود:
  
باری به هر حال اندکی پس از آنکه قطار در میان بوسههای اشکآلود خداحافظی مادران و بوی کندر و اسفند و صدای صلوات حاضران به راه افتاد، حضور همایون در قطار، چیزی نبود که دیده نشود. حداقل در 28سالی که همایون را میدیدم هیچگاه وزن حضورش را کسی نمیتوانست نادیده بگیرد. لابد خاصیت روح او بوده که اگر در گوشهای ساکت و غرق در تفکر مینشست و ریشش را، با آن ژست مخصوص خودش میخاراند و یا از بحران مالی شرکت آیبیام سخن میگفت، همه بیانگر این بود که به رغم فرار همایون صنعتی از شهرت، سایه حضورش سنگین بود و به چشم میآمد. همایون مرد بزرگی بود. شب اول در قطار، نان و خرما و پنیر دادند و بعد فهمیدیم با مشورت او بوده که سیر کردن شکم 700 نفر، با جیب خالی و نگرانی از احتمال مسمومیت غذایی و... راهی جز این نمیگذاشته. بعدها که به آبادان رسیدیم و عملیات شکست حصر آبادان صورت گرفت، حضور همایون را در کنار منصور همایونفر و اکبر محمد حسینی (فرمانده و معاون گردان) پررنگتر میشد دید. مردی 56ساله با محاسنی سپید، که قرآن کوچکی به زبان انگلیسی همراه خود داشت و همیشه کلاه آهنی بر سر میگذاشت. آن موقع کلاه آهنی رسم نبود و من به شوخی به
کلاه همایون اشاره میکردم و میگفتم: حفاظت از آثار؟ و همایون میخندید.
کارت پستالی برای جبهه
از عملیات که فارغ شدیم، به پدافند روی آوردیم. کاری تکراری و خستهکننده و بچهها شروع کرده بودند به نامهنگاری برای خانوادهها و منصور نگران شده بود که اسرار جبهه از این راه در شهرها پخش میشود. خلاصه همایون چارهای برای نامهنگاری بچهها اندیشید و چند روزی به تهران رفت و با یک وانت پر از کارت پستالهای جبهه و جنگ بازگشت. قرار شد پشت همان کارتها چند جمله بنویسیم و بیشتر از این جا نمیشد که: سلام پدر و مادر عزیزم حال من خوب است، نگران نباشید! همایون گفته بود با این کار، اولاً اسرار جنگ افشا نمیشود، ثانیاً فرهنگ جبهه، به شهرها و روستاها وارد میشود؛ چون این کارت پستالها را به در و دیوار خانهها میزنند. ثالثاً آنها را داده بود قرضی و مایه کاری (فکر کنم پنج ریال) برای گردان چاپ کرده بودند و البته که به حق پدر چاپ افست در ایران بود که چاپخانهداران تهرانی به جا آورده بودند و تدارکات گردان، آنها را نقدی و یک تومان میفروخت و سودش را صرف امورات گردانی میکردند که دستش، حسابی خالی بود. از آن سال به بعد، هر گاه که از جبهه برمیگشتیم اغلب به دیدار همایون هم میرفتم و یک بار قدمشماری به من هدیه داد که به کمربند نصب میشد و در شناساییها به کار میرفت تا فاصله خودی و دشمن را دقیقتر بفهمیم. یک بار هم برای دیدنش به چاپخانه علوی رفتم که متعلق به بنیاد مستضعفان بود و همایون ادارهاش میکرد. موقع برگشتن هر دو با دوچرخه، در حال رکاب زدن بودیم که بیمقدمه گفت: خلیل؛ اگر گوسفندی به تو بگوید: من که به تو شیر میدهم از پشمم استفاده میکنی و اینقدر برایت مفیدم و خدمت میکنم، چرا کارد بر گلویم میگذاری و سر مرا میبری؟ در جوابش چه میگویی؟ و من طفره رفتم چون میدانستم هر چه بگویم، جواب همایون نیست و خودش گفت: به گوسفند میگویم تو آنقدر برایم عزیزی که میخواهم وجودم با تو یکی شود. چون تو را دوست دارم میکشم تا از خودم شوی و من و تو یکی شویم. میبینی که هیچگاه سگی را نمیکشم و نمیخورم! و شاید مثال همایون ترجمان حدیث قدسی بود که: «آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را میکشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آنکس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او هستم.»
بگذریم ... در آستانه چهارمین سالگرد همایون، یادش را گرامی میدارم و به شعری از خودش اشاره میکنم به نام:
سفینه هدهد!
شبی سفینه هدهد کنار ساحل راز
دچار حادثه گردید؛ ماند از پرواز
حصار کوره دل، مختصر ترک برداشت
چو کرد بار تحمل، برون ز حد مجاز
نمود رخنه سرانجام غم به مخزن عشق
گسیخت لنگر و فرمان، ز شیب تند و فراز
به ناخدا گفتم:که شمع کوته عمر.
رود به باد؛ شود گر سفر به کعبه دراز
جواب داد: مگر خستهای ز گشت و گذار؟
سفر، همیشه ز فرجام میشود آغاز؛
به موجگاه حوادث، به صیدگاه قضا
ربوده هدهد جان را نگاه جاذب باز
سفینه در کف امواج، رفت سوی افق.
به سوی چشمه هستی، حضور دریاساز
          
          آرامش در دامنه لالهزار
شهریور 88 هنگامی که همایون در دامنه کوه لالهزار، در کنار همسرش آرام گرفت، مجلس ترحیمی در مسجد طالبی کرمان برگزار شد و از نقش او در بنیانگذاری موسسه انتشارات فرانکلین و سازمان کتابهای جیبی و کاغذ پارس گرفته، تا شهرک خزرشهر و مروارید کیش و گلاب زهرا سخن گفته شد اما کسی نگفت همایون جبهه هم بوده! این را از آن روی میگویم که جبهه رفتن همایون صنعتیزاده پیام خاصی دارد. بعضی وقتها فکر میکنیم فقط یک وجه داریم. مثلاً فقط باید روشنفکر باشیم! اما همایون نشان داد میتوان سرمایهدار بود، روشنفکر بود، خارجرفته و دنیادیده بود، اما بچه جنگ هم بود! در جبهه، همه بودند و کسی هم نمیپرسید هر کدام چرا آمدهاند و قبلاً چه میکردهاند. از نوجوان 14ساله تا پیرمردهای 70ساله؛ همه بودند. اما به نظرم؛ پیام خاص حضور همایون در جنگ با همه آنها متفاوت بود. شهریور1360، هنگامی که پس از یک هفته آموزش نظامی در پادگان قدس کرمان، با قطار راهی اهواز شدیم، با سعید بکتاشی و محمد منصوری، بچههای همایون صنعتی، که از پرورشگاه با او همراه بودند، همکوپه بودیم. بچههایی به زلالی آب، که در سفرهای بعدی ما، یک به یک پر کشیدند و گویا همایون به یادشان سروده بود:
  پریشان بلبل آشفته احوال
  زند چه چه که ای صبر زمانه
  نمیدانم چه باید کرد با گل
  که بییادش نمیخوانم ترانه
  گلاب زر چکد از چشم خورشید
  چو بیند جای گل انبوه لاله
کارت پستالی برای جبهه
از عملیات که فارغ شدیم، به پدافند روی آوردیم. کاری تکراری و خستهکننده و بچهها شروع کرده بودند به نامهنگاری برای خانوادهها و منصور نگران شده بود که اسرار جبهه از این راه در شهرها پخش میشود. خلاصه همایون چارهای برای نامهنگاری بچهها اندیشید و چند روزی به تهران رفت و با یک وانت پر از کارت پستالهای جبهه و جنگ بازگشت. قرار شد پشت همان کارتها چند جمله بنویسیم و بیشتر از این جا نمیشد که: سلام پدر و مادر عزیزم حال من خوب است، نگران نباشید! همایون گفته بود با این کار، اولاً اسرار جنگ افشا نمیشود، ثانیاً فرهنگ جبهه، به شهرها و روستاها وارد میشود؛ چون این کارت پستالها را به در و دیوار خانهها میزنند. ثالثاً آنها را داده بود قرضی و مایه کاری (فکر کنم پنج ریال) برای گردان چاپ کرده بودند و البته که به حق پدر چاپ افست در ایران بود که چاپخانهداران تهرانی به جا آورده بودند و تدارکات گردان، آنها را نقدی و یک تومان میفروخت و سودش را صرف امورات گردانی میکردند که دستش، حسابی خالی بود. از آن سال به بعد، هر گاه که از جبهه برمیگشتیم اغلب به دیدار همایون هم میرفتم و یک بار قدمشماری به من هدیه داد که به کمربند نصب میشد و در شناساییها به کار میرفت تا فاصله خودی و دشمن را دقیقتر بفهمیم. یک بار هم برای دیدنش به چاپخانه علوی رفتم که متعلق به بنیاد مستضعفان بود و همایون ادارهاش میکرد. موقع برگشتن هر دو با دوچرخه، در حال رکاب زدن بودیم که بیمقدمه گفت: خلیل؛ اگر گوسفندی به تو بگوید: من که به تو شیر میدهم از پشمم استفاده میکنی و اینقدر برایت مفیدم و خدمت میکنم، چرا کارد بر گلویم میگذاری و سر مرا میبری؟ در جوابش چه میگویی؟ و من طفره رفتم چون میدانستم هر چه بگویم، جواب همایون نیست و خودش گفت: به گوسفند میگویم تو آنقدر برایم عزیزی که میخواهم وجودم با تو یکی شود. چون تو را دوست دارم میکشم تا از خودم شوی و من و تو یکی شویم. میبینی که هیچگاه سگی را نمیکشم و نمیخورم! و شاید مثال همایون ترجمان حدیث قدسی بود که: «آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را میکشم و آن کس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آنکس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او هستم.»
بگذریم ... در آستانه چهارمین سالگرد همایون، یادش را گرامی میدارم و به شعری از خودش اشاره میکنم به نام:
سفینه هدهد!
شبی سفینه هدهد کنار ساحل راز
دچار حادثه گردید؛ ماند از پرواز
حصار کوره دل، مختصر ترک برداشت
چو کرد بار تحمل، برون ز حد مجاز
نمود رخنه سرانجام غم به مخزن عشق
گسیخت لنگر و فرمان، ز شیب تند و فراز
به ناخدا گفتم:که شمع کوته عمر.
رود به باد؛ شود گر سفر به کعبه دراز
جواب داد: مگر خستهای ز گشت و گذار؟
سفر، همیشه ز فرجام میشود آغاز؛
به موجگاه حوادث، به صیدگاه قضا
ربوده هدهد جان را نگاه جاذب باز
سفینه در کف امواج، رفت سوی افق.
به سوی چشمه هستی، حضور دریاساز
 
         خلیلالله هماییراد/ نویسنده و پژوهشگر
 خلیلالله هماییراد/ نویسنده و پژوهشگر
 
                               
                               
                              
دیدگاه تان را بنویسید