شناسه خبر : 27671 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

یک سوزن به خود، یک جوالدوز به دیگران

چرا اقتصاددانان محبوب نیستند؟

بشر از دیرباز با یک معما روبه‌رو بوده است؛ خواسته‌ها و نیازهای مادی او و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، متنوع، تغییرپذیر و تا حد زیادی بی‌شمار بوده‌اند در حالی که منابع و امکانات موجود یا حداقل در دسترس او، به هر دلیل تکنولوژیک، جغرافیایی و مانند آن، محدود بوده‌اند که در نتیجه، تامین تمام نیازهای مادی چه در سطح خرد و چه در سطح کلان، لااقل در عمل و به طور همزمان، امکان‌پذیر نبوده است به همین دلیل، انسان و جوامع انسانی همواره با موضوع تقسیم و تخصیص منابع، بین این نیازها مواجه بوده است به طوری که این تقسیم و تخصیص در گام اول، شرط بهینه بودن یا به عبارت فنی‌تر آن، دستیابی انسان‌ها به حداکثر مطلوبیت را تامین کند.

مصطفی نعمتی / نویسنده نشریه 

بشر از دیرباز با یک معما روبه‌رو بوده است؛ خواسته‌ها و نیازهای مادی او و جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، متنوع، تغییرپذیر و تا حد زیادی بی‌شمار بوده‌اند در حالی که منابع و امکانات موجود یا حداقل در دسترس او، به هر دلیل تکنولوژیک، جغرافیایی و مانند آن، محدود بوده‌اند که در نتیجه، تامین تمام نیازهای مادی چه در سطح خرد و چه در سطح کلان، لااقل در عمل و به طور همزمان، امکان‌پذیر نبوده است به همین دلیل، انسان و جوامع انسانی همواره با موضوع تقسیم و تخصیص منابع، بین این نیازها مواجه بوده است به طوری که این تقسیم و تخصیص در گام اول، شرط بهینه بودن یا به عبارت فنی‌تر آن، دستیابی انسان‌ها به حداکثر مطلوبیت را تامین کند. در واقع، محدودیت منابع در دسترس است که شرط بهینه بودن را ایجاب می‌کند چراکه اگر محدودیتی در دسترسی به منابع وجود نداشت، اصولاً هر کس در هر زمان و مکانی قادر بود هر آنچه نیاز دارد، به دست آورد. دانشی که بتواند این تخصیص بهینه را ایجاد کند، چیزی نیست جز علم اقتصاد. بنابراین، اقتصاد در واقع چیزی نیست جز تخصیص بهینه امکانات در دسترس به نیازهای بی‌شمار یا به عبارتی، اقتصاد علم انتخاب بهینه است چراکه هر تخصیصی مترادف یک انتخاب است به نحوی که مطلوبیت عامل انتخاب‌کننده را افزایش دهد.

ما انسان‌ها از انتخاب و از هر نوع محدودیتی که بر ما تحمیل شود، ذاتاً بیزاریم، بنابراین، از هر علم و عالمی هم که مدام این محدودیت‌ها را به ما گوشزد و ما را وادار به انتخاب میان چند گزینه کند نیز، بیزاریم! پس شاید در گام نخست، پاسخ پرسش آغازین کاملاً واضح باشد؛ اقتصاد و اقتصاددان محبوب نیست چون مدام به ما یادآور می‌شود که مراقب انتخابمان باشیم، اقتصاد و اقتصاددان به چیزی شبیه شمشیر داموکلس بدل می‌شود بر فراز آن نوع زیستی که ما انسان‌ها به سوی آن گرایش ذاتی داریم.

در عین حال، اقتصاد علمی است سهل و ممتنع! ساده‌ترین تعریف سهل و ممتنع این است که یک کار در ابتدا سهل و ساده به نظر برسد، اما وقتی می‌خواهیم آن را انجام دهیم، ببینیم که چندان هم ساده نیست و موانع زیادی برای انجام آن وجود دارد. شاید «ساده ناممکن» بهترین توصیف و تعریف مفهوم سهل و ممتنع باشد.

ما هر روز با انبوهی از انتخاب مواجه هستیم، زمان در اختیار ما محدود است، ناچاریم آن را میان کار و استراحت و خانواده، تخصیص دهیم، منابع مالی ما محدود است، ناگزیریم آن را میان انواع هزینه‌های خود و خانواده‌مان تقسیم کنیم. اینها تنها چند نمونه از موضوعات به ظاهر ساده‌ای است که اگرنه همه، لااقل بخش بزرگی از زمان، انرژی و دغذغه روزانه ما را تشکیل می‌دهند. اینجاست که آن سادگی ظاهری اقتصاد، رخ می‌نماید. اما پشت همین ظاهر ساده، پیچیدگی‌های بسیاری نهفته که آنگاه که آدمی قصد می‌کند برای یک مساله واقعی در دنیای واقعی، راه‌حل بهینه پیدا کند، آنگونه که آن راه‌حل را بتوان در حوزه علم اقتصاد جای داد، بغرنج بودن مساله اقتصادی، خود را بر ما تحمیل می‌کند. سادگی ظاهری و ابتدایی مسائل در کنار دشواری یافتن راه‌حل، کافی است تا اقتصاد را بدل به علمی تنفرآمیز کند.

اقتصاد یک ویژگی دیگر هم دارد که موجب پیچیده‌تر شدن هرچه بیشتر آن می‌شود و آن، غامض بودن رابطه میان مفهوم خرد و کلان در اقتصاد است. فریدمن می‌گوید آنچه علم اقتصاد را جذاب می‌کند این است که تقریباً برای هر قضیه مهمی در علم اقتصاد، آنچه برای فرد صادق است دقیقاً خلاف آن چیزی است که برای همه افراد، با هم، صدق می‌کند که نتیجه آن، خطای تعمیم است که برای اغلب افراد موضوعی به‌شدت غامض است. در واقع، این جمله بیان می‌کند که لزوماً جمع جبری رفتار تک‌تک عاملان اقتصادی، نتیجه‌اش، اقتصاد و ساختار کلان نیست. چنین رفتاری به ویژه در حوزه اقتصاد کلان، مجدداً اقتصاد را به‌شدت پیچیده‌تر می‌کند به ویژه برای کسانی که ذهن استقرایی دارند و اغلب مشاهدات خود را به کل، تعمیم  می‌دهند.

به این مثال کلاسیک فریدمن دقت کنید:

«من قیمت‌ها را افزایش دادم به این دلیل که هزینه‌هایم افزایش پیدا کرد.» تعمیم این اصل اقتصاد خرد به اقتصاد کلان، چیزی نیست جز «خطای تعمیم».

استدلال فریدمن برای رد این ادعا که تورم ناشی از افزایش هزینه‌هاست، بر این اصل استوار است که پول موجود در اقتصاد،  مقدار ثابتی است و چنانچه هر شخص بخواهد مقدار بیشتری از آن را نزد خود نگهداری کند، لاجرم باید در جای دیگر، شخص یا اشخاص دیگری، مقدار کمتری از آن را نزد خود نگه دارند. درست مثل قانون بقای ماده و انرژی در فیزیک. کل ماده و انرژی موجود در طبیعت ثابت است، فقط از شکلی به شکل دیگر یا از صورتی به صورت دیگر درمی‌آید. پس، اگر در جایی مقداری از ماده یا انرژی از بین برود، در جای دیگری معادل با همان مقدار ماده یا انرژی، تولید شده است.

اگر بپذیریم که تورم در اثر افزایش تقاضا به وجود می‌آید، پرسش آن است که منشأ افزایش تقاضا چیست؟ چه اتفاقی روی می‌دهد که در یک مقطع زمانی، تقاضا برای کالاها و خدمات افزایش پیدا می‌کند؟

مگر نه آن است که ما تمام مبادلات خود را با پول انجام می‌دهیم و برای انجام هر معامله‌ای باید پولی بین خریدار و فروشنده رد و بدل شود. حال اگر میزان پول در اختیار شخص یا اشخاصی افزایش یابد، لاجرم آنها با این مقدار پول بیشتر، تقاضای بیشتری خواهند داشت و این تقاضای بیشتر نیز می‌باید در دنیای واقعی با کالاها و خدمات پاسخ داده شود.

پس با این استدلال، منشأ افزایش تقاضا، افزایش میزان پول در اختیار افراد است. هر فرد به دلیل افزایش پول در اختیارش، تقاضای خود را افزایش می‌دهد، افزایش تقاضا هم اگر در بازار کالاها و خدمات مابه‌ازای فیزیکی نداشته باشد، با افزایش قیمت‌ها یا همان تورم، خنثی می‌شود. تا اینجا با منطق پیشین کاملاً سازگار است یعنی افزایش تقاضا باعث افزایش قیمت‌ها و ایجاد تورم می‌شود.

اما گفتیم خود افزایش تقاضا، ناشی از افزایش پول در اختیار افراد است و چون مقدار پول ثابت است، حتماً با افزایش پول در اختیار یک فرد، می‌باید پول در اختیار فرد یا افراد دیگری، کاهش یافته باشد. کاهش آن مقدار پول هم باعث کاهش تقاضای آنان که مقدار پولشان کمتر شده، می‌شود که در نتیجه، این دو عامل همدیگر را خنثی می‌کنند و عملاً افزایش قیمتی هم نخواهیم داشت. چراکه تقاضا از سوی فرد یا افرادی افزایش یافته و معادل همان افزایش، از سوی فرد یا افراد دیگری، کاهش یافته است که در نتیجه تقاضای کل، ثابت مانده است و فقط از یک نفر به نفر یا نفرات دیگر منتقل شده است درست همان‌طور که در قانون بقای ماده و انرژی دیدیم.

اما اگر پول در اختیار همگان افزایش یابد چه؟ آیا باز هم می‌توان ادعا کرد که قیمت‌ها ثابت خواهند ماند؟ وقتی یک عامل خارجی (غیر از خریداران و فروشندگان) موجب افزایش حجم پول شود، دیگر نمی‌توان قانون بقا را در اینجا هم صادق دانست. اینجا دیگر به مثابه آن است که عاملی از بیرون مقداری ماده یا انرژی را در کیهان پراکنده است. اما این مقدار ماده یا انرژی از کجا آمده است؟ فیزیک ادعا می‌کند که چنین چیزی غیرممکن است. یعنی ماده یا انرژی از هیچ خلق نمی‌شود. اما در اقتصاد چطور؟ پاسخ منفی است. در اقتصاد بانک مرکزی می‌تواند از «هیچ»، «پول» خلق کند. چگونه؟ با افزایش حجم نقدینگی مثلاً افزایش پایه پولی یا همان که در اصطلاح عامیانه به «پول بی‌پشتوانه» موسوم است.

اما این پول واقعاً بی‌پشتوانه نیست. پشتوانه آن، «افزایش بدهی دولت به بانک مرکزی» است. دولت، قلم بدهی خود به بانک مرکزی را در ترازنامه این بانک افزایش می‌دهد و بانک مرکزی هم حساب دولت نزد بانک‌های تجاری را افزایش داده تا دولت آن را برای مخارج خود مصرف کند. مصرف این اعتبار جدید اعطاشده به دولت هم یعنی افزایش پول در گردش.

به همین سادگی، قانون نقض شد. دیگر مقدار پول ثابت نیست تا افزایش آن نزد افرادی، مساوی با کاهش آن نزد دیگران باشد. پول در اختیار همه، افزایش یافته است. یعنی همان تعمیم غلط عملکرد خرد به حوزه کلان. اما اغلب مردم، بخش قابل توجهی از اقتصاددانان و به ویژه سیاستمداران، نه‌تنها این استدلال ساده را نمی‌پذیرند، بلکه اغلب دقیقاً همین مکانیسم را دنبال می‌کنند. اینجا به نظر نمی‌رسد اقتصاددان، به ویژه اقتصاددانی که مکانیسم بالا را تشریح می‌کند، بتواند امیدوار باشد که در میان مردم و سیاستمداران، محبوبیتی کسب کند. دلیل آن هم کاملاً واضح است.

وقتی کسی مدعی می‌شود که من قیمت را افزایش دادم به این دلیل که هزینه‌هایم افزایش یافته است، اقدام خود را به پدیده‌ای مربوط می‌کند که اگر موهوم نباشد، به جایی در ناکجا‌آباد، حواله شده است. بررسی، تحلیل و عارضه‌یابی چنین پدیده‌ای اگر غیرممکن نباشد، با سطحی از عوامل ارتباط پیدا می‌کند که به ویژه سیاستمداران را کیفور می‌کند. این در حالی است که وقتی پدیده‌ای به این اهمیت به یک حوزه و ساختار مشخص به نام دولت که انحصار انتشار پول را در اختیار دارد، منتسب می‌شود، مساله به شکلی پیش می‌رود که به ویژه سیاستمداران و دولت، نقش اساسی و محوری را در آن بازی می‌کنند. اینجا دیگر مساله از شکلی که عوامل آن طوری چیده شده‌اند که عملاً تحلیل آن غیرممکن به نظر می‌رسد، تغییر یافته و سطحی از سیاستگذاری غلط، ناکارا و بدتر از آن، نوعی دزدی را آشکار می‌کند که سیاستمداران مستقیماً از جیب مردم، به منظور تحقق رویاهای پوپولیستی خود، بدان دست می‌زنند. به نظر شما، چنین اقتصاددانی می‌تواند میان سیاستمداران که اغلب نیز رسانه‌ها را در خدمت می‌گیرند، محبوبیت داشته باشد، اقتصاددانی که دزدی آشکار آنها را برملا می‌کند!؟

حوزه سیاست، اصولاً حوزه تمرکزگرایی است بدین صورت که سیاستمداران به‌شدت علاقه‌مند به متمرکز کردن همه امور جامعه، کنترل و به ویژه مهندسی اجتماعی هستند در حالی که اقتصاد حوزه‌ای است که با تمرکزگرایی سرناسازگاری دارد. هایک معتقد است که بازار پدیده‌ای است که توسط هیچ شخص، اشخاص یا نهادی برنامه‌ریزی و مهندسی نشده است گرچه حاصل کنش و واکنش‌های همه آن اشخاص و نهادهاست. این نوع نگاه به بازار به عنوان هسته اصلی تشکیل‌دهنده اقتصاد، به‌هیچ‌وجه خوشایند سیاستمداران نیست. از این منظر، اقتصاددانان، از دو سو محبوبیت خود را از دست می‌دهند؛ از یک‌سو توسط مردم که کلامشان را غامض و ثقیل ارزیابی می‌کنند و از دیگر سو، توسط سیاستمداران که در بیابان لم‌یزرع، به مردم وعده باغ عدن می‌دهند!

تا اینجای این نوشتار، جوالدوزهای بسیاری را به مخاطبان اقتصاد و اقتصاددانان، احالت کردیم، به نظر می‌رسد ماهیت اقتصاد و اقتصاددانان نیز در این عدم محبوبیت، بی‌تقصیر نیستند. اقتصاد، دقیق‌ترین حوزه علوم اجتماعی است، ریاضیات به‌کاررفته در آن از سطح بسیار بالا و پیچیده‌ای برخوردار است به ویژه از تولد عصر اقتصاد کینزی، ریاضیات سطح بالا و پیچیده در آن به‌شدت گسترده شده است. رشد و تکیه بیش از حد اقتصاددانان به موضوعات ریاضی و میدان دادن به حوزه اقتصادسنجی ریاضی و آماری، سطح تحلیل‌های آن را از فهم عامه مردم خارج کرده است. اقتصاد مدرن با ورود ریاضیات پیشرفته در آن، امروزه تقریباً به همان اندازه فیزیک کوانتوم و نسبیت، برای عامه مردم غیرقابل فهم شده است این در حالی است که اگر فیزیک کوانتوم و نسبیت مردم را به وجد می‌آورد، اقتصاد با تحلیل‌های ریاضی اغلب ملال‌آور، مخاطب عامه خود که حتی اغلب دانشجویان اقتصاد را نیز زجر می‌دهد.

گریگوری منکیو می‌گوید از جان کنث گالبرایت پرسیدم که راز موفقیت او به عنوان یک اقتصاددان محبوب نزد مردم در چیست؟ و او جواب داد که من قبل از انتشار، هر زمان که بتوانم به بازبینی نوشته‌های اقتصادی خود (آن هم برای مردم) می‌پردازم به گونه‌ای که مردم به راحتی حرف من را درک می‌کنند. البته این فارغ از این مساله است که نوشته‌های کسانی مثل گالبرایت، با رد منطق اقتصادی متعارف، سطحی از پوپولیسم عامیانه را به نوشته‌هایشان تزریق می‌کند که مخاطب عام را کیفور می‌کند اما او حداقل این توانایی را دارد که زبان نوشتاری خود را به گونه‌ای تنظیم و تنقیح کند که مخاطب عام به سطحی از درک قابل قبول از ایده‌هایش برسد.

اقتصاددانان، اغلب به‌شدت محافظه‌کار هستند. سطح محافظه‌کاری، آنان را به سمتی هدایت می‌کند که به ویژه اگر در جوامعی زندگی کنند که دارای حاکمیت اقتدارگرا باشند، اغلب خود را به توجیه‌گران وضع موجود، تقلیل می‌دهند. اغلب دیده می‌شود که اقتصاددانان محافظه‌کار، به جای تحلیل‌هایی از آن دست که در مثال کلاسیک فریدمن مطرح شد، مسائل و معضلات اقتصادی را از سطوح دوم و حتی پایین‌تر تحلیل می‌کنند چراکه اغلب، تحلیل پدیده‌ها از سطوح اول، هزینه‌های سیاسی زیادی را به آنان تحمیل می‌کند. این سوای زمانی است که یک اقتصاددان، به واقع به مکاتب و نحله‌های فکری ناکارا و غلط معتقد باشد.

در دهه 70 میلادی، یک اقتصاددان چینی با نام Lin Zili با استناد به مثالی در کتاب کاپیتال مارکس، نشان داد وقتی نیروی کار یک شرکت به هشت نفر برسد، آن شرکت سازوکار سرمایه‌ای به خود می‌گیرد! نتیجه این تحلیل آن شد که وقتی پس از مرگ مائو، تصمیم گرفته شد به شرکت‌های کوچک که به خوداشتغالی موسوم بودند، مجوز داده شود، شرط اصلی آن بود که تعداد نیروی کار این شرکت‌ها از هفت نفر فراتر نرود!

سطوحی از اینگونه تحلیل‌ها و نتیجه‌گیری‌های نابخردانه است که گاهی استهزای اهالی اقتصاد را دامن می‌زند. علمی که می‌تواند به چنین سطحی از بلاهت سقوط کند، آیا مخاطبان آن نمی‌توانند مدعی شوند که این امکان هر لحظه وجود دارد که سطح تحلیل‌های آن به بلاهت‌گویی تقلیل پیدا کند!؟ اما چرا گروهی از متخصصان اقتصاد، تن به چنین تحلیل‌های بلاهت‌انگیزی می‌دهند. از دو حالت خارج نیست؛ یا به آنچه می‌گویند باور دارند؛ یا حرف‌هایشان برای خوشایند اهالی سیاست و ایدئولوژی حاکم است.

شق اول نشانی است از امکان به خطا رفتن علمی که بسیار هم پرمدعاست. علمی که مدعی است اگر انسان‌ها بر اساس آموزه‌های آن کنش‌های خود را تنظیم کنند، قادر خواهند بود مطلوبیت خود را بهینه‌سازی کنند اما ظاهراً این علم آنچنان صورت‌بندی شده است که این امکان هم وجود دارد که از دل آن، گزاره‌هایی بیرون آید که در یک کلام، احمقانه هستند. البته وقتی در دنیای امروز هنوز انجمنی با نام زمین تخت‌ها وجود دارد که معتقدند زمین تخت است و آنچه تحت عنوان کروی بودن زمین مطرح می‌شود، توطئه ناساست، برای علمی که بیشتر تجزیه و تحلیل‌هایش را اغلب نمی‌توان به بوته آزمایش سپرد و در واقع، آزمایشگاه نظریه‌ها و گزاره‌های علوم اجتماعی برخلاف حوزه علوم طبیعی، خود جامعه است، بیراهه رفتنی این‌چنین، چندان هم عجیب نیست.

اما شق دوم را شاید بتوان از شق اول، بدتر و نامیمون‌تر ارزیابی کرد، یعنی اقتصاددان با وجود علم و آگاهی کامل بر بطلان آنچه می‌گوید، می‌گوید تا صرفاً خوشایند سیاستمداران، اربابان قدرت و مفسران ایدئولوژی حاکم باشد. کم نبوده و نیستند اقتصاددانان و اقتصادخوانده‌هایی که به توجیه‌گر صاحبان قدرت بدل شده‌اند. به ویژه در شرایط خاص سیاسی، کم هستند کسانی که قادر باشند شرافت علمی را بر وسوسه نزدیک شدن به قدرت ترجیح دهند.

در شرایط فعلی جامعه ما، کم نیستند کسانی که از منظر متخصص اقتصاد، سطح تحلیل پدیده‌ها را به حوزه‌هایی تقلیل می‌دهند که خوشایند آن چیزی است که سیاستمداران می‌پسندند. مثال بارز آن را می‌توان در تحلیل بروز تلاطمات چند ماه اخیر در بازار ارز و به‌تبع آن، اقتصاد کلان و بازارهای مختلف مشاهده کرد.

دیده می‌شود که در تحلیل صف‌های طویلی که برای خرید ارز و طلا توسط مردم ایجاد شد، رشد شدید قیمت ارز و طلا و سایر حوادث چند ماه اخیر، برخی پای موضوعات اخلاقی را به میان می‌کشند، برخی آن را به توطئه دشمنان نسبت می‌دهند و عده‌ای دلیل آن را سودجویی بازاریان می‌دانند. غافل از آنکه، در این میان، تنها متهم ردیف اول و تنها متهم، کسی نیست جز کسانی که استراتژی‌ها و سیاستگذاری‌های کلان کشور را تدوین و اجرا می‌کنند. دولت‌ها اگر یک وظیفه داشته باشند، آن ایجاد امنیت روانی به منظور چشم‌اندازسازی برای برنامه‌ریزی و هدفگذاری مردم و فعالان اقتصادی است. وقتی رفتار، کنش و سیاستگذاری‌های دولت به سمتی حرکت کند که این امنیت روانی خدشه‌دار شود، نااطمینانی به آینده و غیرقابل پیش‌بینی شدن آن، کمترین هزینه سلب امنیت روانی است. در چنین فضایی، وظیفه حرفه‌ای و اخلاقی اقتصاددان ایجاب می‌کند که به جای تقلیل دادن سطح تحلیل‌های خود به حوزه‌های دست دوم و پایین‌تر، که به نوعی آنها را به ماشین توجیه‌گر سیاست‌های غلط بدل می‌کند، در قامت حرفه‌ای خود ظاهر شوند. گرچه توضیح پدیده‌های اقتصادی برای عامه مردم دشوار می‌‌نماید، اما وظیفه حرفه‌ای و اخلاقی اقتصاددانان ایجاب می‌کند که برای نزدیک شدن به سطح افکار عمومی، اولاً از ادبیات ثقیل اجتناب کنند و ثانیاً از پوسته محافظه‌کارانه خارج شده، مسائل را آنگونه که حادث شده برای مردم تحلیل و توجیه کنند. فارغ از پیچیدگی اقتصاد، تجربه نشان داده است مردم با ادبیات اقتصادی آشتی می‌کنند اگر به این باور برسند که متخصصان اقتصاد با آنها صادق هستند. درست مانند پزشکی که با بیمارانش صادق است. محبوبیت، محصول اعتماد است، اقتصاددانانی که نتوانند با مردم صادق باشند، جامعه هم توجهی به آنان نخواهد کرد. 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها