شناسه خبر : 16163 لینک کوتاه

روایت رضا نیازمند از شکل‌گیری سازمان مدیریت در ایران

در سازمان مدیریت تمرین دموکراسی می‌کردیم

زندگی استاد رضا نیازمند دو بخش کاملاً مجزا دارد.

در سازمان مدیریت تمرین دموکراسی می‌کردیم
علیرضا بهداد
زندگی استاد رضا نیازمند دو بخش کاملاً مجزا دارد. در بخش اول زندگی‌اش او تکنوکراتی است که به توسعه فکر می‌کند و در دوران مسوولیت‌اش در سازمان مدیریت، وزارت صنایع و معادن و وزارت اقتصاد منشاء تحولات بزرگی در حوزه مدیریت و توسعه صنعتی کشور بوده است. بخش دوم زندگی او به پس از انقلاب برمی‌گردد که مطالعات خود را به سمت قرآن‏پژوهی و اسلام‌شناسی پیش می‌برد. این بخش از زندگی او که تا امروز هم ادامه دارد به انتشار کتاب‌های منحصر‌به‌فردی در حوزه قرآن‌پژوهی و تاریخ اسلام و همچنین تاریخ معاصر ایران منجر شده است. او با بنیانگذاران سازمان مدیریت در ایران کار کرده و جزو اولین برنامه‌ریزان کشور است که در گفت‌وگو با تجارت فردا روایت دست اولی از تشکیل این سازمان بیان می‌کند.


آقای دکتر شما یکی از تکنوکرات‌های قدیمی ایران هستید که با بنیانگذاران ایرانی و آمریکایی سازمان مدیریت‌ریزی کار کرده‌اید. از تشکیل سازمان مدیریت در آن زمان چه خاطراتی در ذهن‌تان مانده است؟
یادم می‌آید برای ادامه تحصیلات تکمیلی به آمریکا رفته بودم. حدود 25 سال سن داشتم (من متولد سال 1300 هستم). به خاطر بیماری مادرم مجبور شدم درس و کارم را در آمریکا رها کنم و به ایران بیایم. آن موقع سازمان مدیریت تازه تشکیل شده بود. شرکتی آمریکایی به نام «مهندسان مشاور ماوراء بحار» تاسیس شده بود تا برنامه‌ریزی را به ایرانیان یاد بدهد. رئیس این گروه آمریکایی بود و مهندسانی را همراه خود آورده بود که هر کدام‌شان متخصص در کاری بودند. یکی برای برنامه‌ریزی در کشاورزی، یکی برای تعلیم و تربیت، یکی برای برق، یکی برای راه و ساختمان و از این دست چیزها. هفت، هشت‌تا گروه مهندسی داشتند. هر کدام‌شان قسمتی از برنامه‌ریزی را به ایرانی‌ها یاد می‌دادند. همان قسمت‌های کشاورزی و صنعت و راهسازی و برق و... را به ایرانی‌ها یاد می‌دادند که آقا مثلاً شما که برای پنج سال آینده می‌خواهید برای راهسازی برنامه‌ریزی کنید، چه کار کنید.

آن زمان دکتر مصدق روی کار آمده بود؟
نه، نه. نخست‌وزیر رزم‌آرا و اولین رئیس سازمان مدیریت نفیسی بود، که به او دکتر نفیسی می‌گفتند. اینها داشتند اولین برنامه را برای ایران می‌نوشتند. تقریباً یک سال بود کارشان را شروع کرده بودند، که من آمدم. رئیس مشاوران ماوراء بحار اسمش ترنبرگ بود که بعدها فهمیدم آدم بسیار مهمی در آمریکاست. خیلی متمول و خیلی بانفوذ است. جزو مردمی است که همه او را می‌شناسند. رژیم هم رفته و او را پیدا کرده تا با گروهش که هفت هشت نفر می‌شدند، سازمان مدیریت را تاسیس کنند. سازمان مدیریت در آن زمان یک حالت تاسیس اولیه داشت. رئیس سازمان مدیریت کارها را تقسیم کرده و دفاتر کشاورزی، راهسازی، برق، تعلیم و تربیت و... را ایجاد کرده بود و برای هر قسمت یک رئیس گذاشته بود تا با این آمریکایی‌ها کار کنند. تمام افرادی که جمع کرده بودند تا در این قسمت‌ها کار کنند، محصلانی بودند که رضاشاه فرستاده بود اروپا و به ایران برگشته بودند. خب اینها شده بودند زبده‌های مملکت. هر کدام‌ در رشته خودشان کار کرده بودند. مثلاً کسی که در رشته برق کار کرده بود شده بود رئیس قسمت برق. همه‌شان زبان فرانسه بلد بودند اما کسی انگلیسی بلد نبود. گروه آمریکایی با مشکلات زیادی و از طریق مترجم با ایرانی‌ها ارتباط برقرار می‌کردند و به آن طرف یاد می‌دادند که چه‏کار کند. رئیس گروه هی غر می‌زد که یکی بیاورید که انگلیسی بلد باشد. من که آمدم فوری من را پهلوی این آقای رئیس گروه فرستادند. من اسیستنت (دستیار) آقای ترنبرگ شدم. برای من موقعیت خیلی خوبی بود. تمام روسای قسمت‌های سازمان، از من مسن‌تر و پیش از من در اروپا فارغ‌التحصیل شده بودند. رضا‌شاه آنها را فرستاده بود و برگشته بودند. ولی من حالا شده بودم اسیستنت رئیس این گروه و به همه اینها اشراف داشتم. آقای ترنبرگ خیلی خوشحال شد که حالا من می‌توانم با او حرف بزنم و او می‌تواند حرف‌هایش را به من بگوید. گفت یکی از کارهایی که من باید به تو یاد بدهم برنامه‌ریزی است و مثل معلم هر روزی که برایش کار می‌کردم، یک ساعت را برای این می‌گذاشت که به من تعلیم برنامه‌ریزی بدهد و بگوید اصلاً برای این مملکت چطوری برنامه‌ریزی می‌کنند. مثلاً می‌گویند اینقدر درآمد مملکت را بگذار برای راهسازی، اینقدر برای تعلیم و تربیت، اینقدر برای کشاورزی، اینقدر برای برق و... این را به من یاد می‌داد.

قبل از شما کسی در ایران این مدل برنامه‌ریزی را آموخته بود؟
فکر می‌کنم اولین فردی هستم که در ایران تحت نظر آمریکایی بسیار مشهوری برنامه‌ریزی را یاد گرفتم آن هم به طور خصوصی. در این کلاس آقای ترنبرگ معلم بودند و من هم تنها شاگرد ایشان. وقتی که به من درس می‌داد وقت تلف نمی‌شد. واقعاً یک ساعت که درس می‌داد به اندازه یک هفته، دو هفته، یک ماه کار یادم می‌داد. خیلی هم خوب این کار را بلد بود. این مرد خیلی هم شهرت جهانی داشت. بالاخره من از ایشان برنامه‌ریزی را یاد گرفتم. خلاصه اینکه دوران قرارداد گروه آمریکایی مشاوران ماوراء بحار تمام شد. این آقا (ترنبرگ) از من بسیار راضی بود و تشویق‌نامه بسیار بلندبالایی (که هنوز هم دارمش، بعداً لازم شد می‌آورم که ببینیدش) برای من نوشت. خیلی به من توصیه کرد که تو بسیار آدم با‌ استعدادی هستی و حیف است که درس‌ات را نیمه‌کاره در آمریکا رها کرده‌ای، حتماً در اولین موقعیت برگرد و ادامه بده. وقتی می‌خواست برود، به رئیس سازمان مدیریت توصیه من را کرد. گفت بشوم رئیس قسمت برنامه‌ریزی. تنها این قسمت بود که برنامه‌ریزی می‌کرد و قسمت‌های دیگر مجری بودند و برنامه‌ها را اجرا می‌کردند. این یک موقعیتی بود که مسوولان سایر قسمت‌ها بایستی می‌آمدند زیر‌دست من و برنامه‌ها را با نظر من می‌نوشتند. رئیس قسمت کشاورزی خودش با نظر من برنامه کشاورزی‌اش را می‌نوشت. خودش هم یک عده کشاورز داشت، می‌رفت و مطالعه می‌کرد. ولی آخرش باید برنامه‌اش را می‌داد به من و من باید قبول می‌کردم و می‌بردم شورای عالی سازمان مدیریت.

اعضای شورای عالی چه کسانی بودند؟
الان به خاطر ندارم. ولی یک دوره‌اش شریف‌امامی، رئیس شورا بود. دوره‌های دیگرش هم آدم‌های مختلف بودند. از قدیمی‌های به اصطلاح زمان رضاشاه در این شورا عضویت داشتند که آن موقع‌ها وزیر رضاشاه یا نخست‌وزیرش بودند. این جور آدم‌ها بودند. مثلاً یکی آقای سجادی بود.
سازمان قسمت‌های مختلف داشت. یکی از این قسمت‌ها هم قسمت طرح‌ها بود، که من اول معاونش بودم. یک سالی که گذشت رئیس این بخش شدم. طرح‌ها همه باید می‌آمد زیر دست من و اصلاحش می‌کردم. درست می‌کردم و می‌بردم شورا تصویب می‌شد. گمان کنم چهار سال رئیس قسمت طرح‌ها بودم و سازمان مدیریت هم یک نظمی گرفته بود.

‌صفی اصفیا هم بود؟
خیر، صفی اصفیا نبود. او بعداً آمد. او هم مهندس معدن بود که وقتی آمد سازمان مدیریت، شد رئیس دفتر فنی. وقتی آن آقایان (آمریکایی‌ها) رفتند، رئیس من هم رفت. چهار پنج سال رئیس قسمت طرح‌ها بودم و اصلاً این طرح‌ها تهیه می‌شد و من بایستی جمعش می‌کردم. تلفیقش می‌کردم با همدیگر و می‌بردم شورای عالی، دفاع می‌کردم. تصویب که می‌شد به اینها (مسوولان قسمت‌ها) ابلاغ می‌کردم که اجرا کنند.

آن موقع به سازمان مدیریت طرحی تحمیل می‌شد؟
نه، آن موقع زمانی بود که محمدرضاشاه تقریباً قدرتی نداشت و تقریباً مملکت یک حالت دموکراسی داشت. واقعاً انتخابات بود. مجلس بود و مجلس، وزرا را انتخاب می‌کرد. وقتی وزرا خوب کار نمی‌کردند مجلس استیضاح می‌کرد و ادب‌شان می‌کرد. نخست‌وزیر را مجلس پیشنهاد می‌داد و شاه فرمانش را صادر می‌کرد. بعضی اوقات مجلس مثلاً دو، سه نفر را پیشنهاد می‌کرد. هیات‌رئیسه مجلس می‌رفتند پیش شاه. می‌گفتند که این سه نفر به نظر ما خوبند. هر کدام شاه می‌خواهد فرمانش را صادر کند. بعضی اوقات با یک نفر می‌رفتند. می‌گفتند که ما می‌گوییم الان قوام‌السلطنه بیاید. حکیم‌الملک بیاید... و شاه حکمش را صادر می‌کرد. شاه دخالتی نداشت در کارها. تازه شاه شده بود. جوان بود. مردم غر می‌زدند از دیکتاتوری رضاشاه و او می‌خواست که حالا مثلاً چون در سوئیس تحصیل کرده بود یک شاه دیکتاتور دموکرات باشد. مجلس نخست‌وزیر را به او پیشنهاد کند و خودش انتخاب نکند و در این کارها دخالت نداشته باشد. نخست‌وزیر دستش آزاد بود و هر کاری که می‌خواست، می‌توانست بکند. البته بایستی با تصویب مجلس این کار را می‌کرد. یک حالت دموکراسی بود. ولی این دموکراسی دو اشکال داشت. اینکه مردم بلد نبودند اصلاً انتخاب کنند. شروع دموکراسی از مردمی است که باید وکلایشان را انتخاب کنند. مردم که همه نمی‌توانند بیایند و بنشینند و چیزی بگویند. مثلاً هر گروهی، هر شهری، نماینده خودش را انتخاب می‌کند و به مجلس می‌فرستد و آنها به نمایندگی مردم می‌نشینند با هم فراکسیون می‌شوند و برنامه می‌ریزند و می‌گویند این بیاید و این‌ کارها را بکند. این دولت بیاید و این کارها را بکند. اگر این کار را نمی‌کرد استیضاحش می‌کردند. یا دولت را استیضاح می‌کرد و رای نمی‌آورد. هر دفعه که استیضاح می‌کردند بعد رئیس مجلس می‌گفت برای اینکه دولت بماند یا برود، رای بدهید. اگر دولت رای نمی‌آورد یکی دیگر را می‌آوردند تا نخست‌وزیر بشود. این طور تمرین دموکراسی می‌کردند. شاه هم تمرین دموکراسی می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست که در همین قالب کار کند. خب، بالاخره شاه بود. یک خرده احترام او را هم نگه می‌داشتند. بعضی اوقات توصیه می‌کرد که حالا این بیاید بهتر است و آن بیاید بهتر است. از لحاظ ظواهر دموکراسی، ما آن دوره دموکراسی داشتیم.

که از دلش هم مصدق در‌آمد.
از دلش هم یک دفعه مصدق در‌آمد. یک دفعه هم بدون پیش‌بینی. یعنی صبحش کسی نمی‌دانست که امروز، مصدق می‌شود نخست‌وزیر. نفوذ انگلیس بسیار زیاد بود. در پشت پرده، سفارت انگلیس یک عده‌ای وکیل داشت که آنها را انتخاب کرده بود و آنها به حرف این سفارت گوش می‌دادند. خب حالا صحبت ملی شدن هم یک ذره شروع شده بود که شرکت نفت پول ما را می‌خورد و ما باید دخالتی داشته باشیم. نه حساب به ما می‌دهند، نه کتاب. می‌گویند که بله سهم شما این می‌شود و به ما هر سال جیره می‌دهد. نه می‌توانیم آنجا حساب و کتاب‌شان را ببینیم، نه اینکه ببینیم وقتی می‌گویند اینقدر استخراج کرده‌اند راست می‌گویند یا دروغ. انگلیس از طریق نفوذ در انتخابات عواملی داشت که کارهایش را انجام می‌داد. روزی بحث مصدق و نفت در مجلس مطرح بود. قرارداد انگلیسی‌ها تمام شده بود و می‌خواستند قرارداد جدیدی ببندند. و خب آن پشت‌ها هم رزم‌آرا را آورده بودند و نخست‌وزیر شده بود که این قرارداد برای انگلیسی‌ها مجدداً 50 سال دیگر ادامه یابد و تمدیدش کند. این چیزی بود که ما نمی‌دانستیم چه اتفاقاتی آن پشت افتاده است. ولی روحیه مردم یک کمی روشن شده بود که کار مهمی در حال اتفاق افتادن است. نبایستی بگذارند قرارداد نفت دوباره تمدید شود. شرکت نفت انگلیس خودش هر کاری که دلش بخواهد می‌کند و به ما هم اختیار نمی‌دهد که به کارهایش رسیدگی کنیم. این هم در مجلس مطرح بود. من عضو موسس حزب ایران هم بودم. حزب ایران حزبی روشنفکر بود. سوسیالیست بود و همه‌شان هم تحصیل‌کرده بودند. مالک و تاجر و اینها نبودند.

به رهبری چه کسی بود؟
به رهبری مهندسی بود به نام فریور، که جزو اولین گروه شاگردانی بود که رضاشاه فرستاده بود اروپا. حالا برگشته بود و مهندس معدن شده بود. رفته بود بالا، شده بود رئیس اداره معادن در وزارت صنایع. چون سنش از ما بیشتر بود، یک روز همه را جمع کرد و گفت بیایید و رای بدهید تا مهندسان یک نماینده در مجلس داشته باشند. بیایید به من رای بدهید. ما هم حزب ایران را درست کرده بودیم که موقع رای دادن همه به یک نفر رای بدهیم و رای‌هایمان پخش نشود. همین موقع در مجلس موضوع نفت مطرح بود. مصدق هم وکیل مجلس بود. همه دوستش داشتند. به عنوان یک میهن‌پرست؛ میهن‌پرست سوسیالیست. گرچه خودش هم جزو مالکین بود. ولی محبوب بود. خیلی زیاد. یک روز بلند می‌شود و می‌گوید که آقا، چندین سال است که انگلیسی‌ها آمده‌اند اینجا و نفت ما را خورده‌اند و برده‌اند و ما نه جاده داریم و نه‌تعلیم و تربیت، اصلاً مملکت را ترقی نداده‌اند. این چه وضعی است. بایستی کسی بیاید و این اوضاع را درست کند. یکی از وکلا به نام امامی خیلی هم سر و زبان داشت، پا شد و علیه مصدق گفت بله، این آقای مصدق که چند سال است وکیل است همیشه می‌نشیند و از این حرف‌های خوب می‌زند. ولی هیچ وقت هم هیچ کار نکرده است. این اصلاً بلد نیست کار کند. کار کردن با حرف زدن متفاوت است. چرخاندن یک مملکت، با اینکه نطق‌های قشنگ کنید متفاوت است. خوب است که این آقا را یک روز نخست‌وزیر کنند که یاد بگیرد و ببیند چه مشکلاتی دارد. او می‌نشیند، و مصدق دستش را بلند می‌کند می‌گوید ایشان گفتند که من را به عنوان نخست‌وزیر انتخاب کنید که بفهمم کار چقدر کار سختی است. خواستم بگویم که پیشنهاد ایشان را قبول می‌کنم. خیلی هم از ایشان متشکرم. حالا آن روز به صورت توهین‌آمیز گفته بود. نه که واقعاً از او متشکر باشد. رئیس مجلس هم ته دلش، مصدق را دوست داشت. گفت مبارک است. آقای امامی پیشنهاد کردند رای می‌گیریم که آقای مصدق نخست‌وزیر شود یا نه. رای آورد. اکثریت را آورد و شد نخست‌وزیر. رزم‌آرا مثل اینکه مثلاً یک هفته قبلش کشته شده بود و کشور نخست‌وزیر نداشت. یا اگر داشت یکی را موقتاً گذاشته بودند به عنوان نخست‌وزیر و معلوم بود که اینها گذاشتند تا یکی دیگر بیاید. البته جزییات این ماجرا را در کتاب دوجلدی سقوط رژیم شاهنشاهی در ایران نوشته‌ام. خلاصه مصدق شد نخست‌وزیر. عرض می‌کردم آن وقت ما هم یک نماینده داشتیم. آقای مهندس فریور مهندسان را جمع کرد و گفت خوب است که مهندسان وکیل داشته باشند. آن زمان دو‌سال دو‌سال وکلا تغییر می‌یافتند. فریور را فرستاده بودیم مجلس. وقتی هم در مجلس اتفاقی می‌افتاد، بر می‌گشت و ما را جمع می‌کرد. 40، 50 نفر بیشتر نبودیم. در هر صورت مصدق آمد و یک مرتبه کمیسیونی درست کرد و مطالعه کردند و گفتند که می‌خواهیم نفت را ملی کنیم. یک عده از وکلا مخالفت کردند. یک عده هم موافقت کردند. بحث بالا گرفت. بالاخره یک روز کار به رای رسید و مصدقی‌ها بردند و نفت ملی شد. خیلی جشن‌ها گرفتند و مملکت شلوغ شد. حالا چرا رفتم توی سیاست. من که داشتم راجع به خودم حرف می‌زدم!

جریان شکل‌گیری سازمان مدیریت را می‌گفتید و من پرسیدم آیا طرحی به شما تحمیل می‌شد یا نه، که بحث به اینجا کشیده شد!
نه، اصلاً دربار آن زمان دخالت در کارها نمی‌کرد.

پس شما آنجا معاون آقای نفیسی بودید.
معاون نبودم. سازمان قسمت‌های مختلف داشت. یکی از این قسمت‌ها هم قسمت طرح‌ها بود، که من اول معاونش بودم. یک سالی که گذشت رئیس این بخش شدم. طرح‌ها همه باید می‌آمد زیر دست من و اصلاحش می‌کردم. درست می‌کردم و می‌بردم شورا تصویب می‌شد. گمان کنم چهار سال رئیس قسمت طرح‌ها بودم و سازمان مدیریت هم یک نظمی گرفته بود. خب، من کار خودم را از رئیس هیات مشاوران یاد گرفته بودم. دیگر کم‌کم معلوم بود برای پنج سال، برنامه‌ریزی می‌کردند که مثلاً در تعلیم و تربیت، کشاورزی، برق، راهسازی و... این اتفاقات بیفتد. همان طور که گفتم آقای ترنبرگ به من خیلی توصیه کرد برگرد و ادامه تحصیل بده. برنامه‌ای اعلام شد در ایران به نام برنامه فولبرایت. این آقای فولبرایت یک سناتور آمریکایی بود که برنامه آورده بود در سنای آمریکا تا برای سایر ممالک بورس تحصیلی درست کنند و بیایند آمریکا، چیز یاد بگیرند و برگردند. این مسابقه را در ایران گذاشتند. گفتند که ما می‌خواهیم به خرج خود، محصل روانه آمریکا کنیم. در مسابقه فولبرایت من برنده شدم و دوباره رفتم آمریکا. در بار دوم تمام کوشش من آموختن مدیریت صنعتی بود. ما را می‌بردند آنجا و می‌گفتند خب تو بورسیه‌ داری که مجانی درس بخوانی. کجا می‌خواهی درس بخوانی و چی می‌خواهید بخوانید. من رفتم مدیریت. تمام درس‌های مدیریتم آنجا که تمام شد، شنیدم که آقای ابتهاج آمده است و شده است رئیس سازمان مدیریت. مردی بسیار مقتدر بود و می‌دانست که چه کار کند. روسای قبلی سازمان مدیریت از بین آدم‌هایی انتخاب می‌شدند که تخصصی نداشتند. نمی‌دانستند اصلاً برنامه چیست. تازه می‌آمدند آنجا می‌فهمیدند که برنامه چیست. چون یک اداره تازه‌تاسیس بود. من کارم که تمام شد برگشتم.

فوق لیسانس گرفتید.
بله، فوق لیسانس گرفتم به اضافه اینکه دروس دکترا هم خواندم. تا مرز تز دکترا. فوری رفتم پهلوی ابتهاج. ابتهاج خیلی سرش شلوغ بود و خیلی آدم مقتدری بود. خودم را معرفی کردم که من برگشته‌ام از فولبرایت، فوری گفت بیا تو. از من پرسید چی‌ها خوانده‌ای. مدارکم را نشان دادم. گفت در به در دنبال آدمی مثل تو می‌گشتم. گفتم چه شده است. گفت من رفتم هشت نفر آمریکایی آوردم که اینجا مدیریت درس بدهند و ما یک نفر پیدا نکردیم که مدیریت خوانده باشد و اینها را به دست او بسپاریم. تو دقیقاً همان هشت رشته‌ای را خوانده‌ای که این هشت نفر درس می‌دهند. به همین خاطر من همین الان می‌گذارمت رئیس اینها تا رئیس ایرانی این گروه باشی.

یعنی از آمریکا که برگشتید، سریع رئیس شدید؟!
ظرف 124 ساعت من شدم رئیس گروه مهندسان مشاور. قبل از من یک آدمی گذاشته بودند به نام جرج فراری که نه مدیریت می‌دانست نه لغات مدیریت را شنیده بود. اینها داشتند گیج گیجی می‌خوردند. من یک سر و صورتی به این اداره دادم و ابتهاج هم بسیار علاقه‌مند بود به این گروه. چهار سال قرار بود اینها باشند و یک عده را تربیت کنند. خب، من چهار سال آنجا بودم. آخرش ابتهاج دعوایش شد با شاه و نخست‌وزیر. ابتهاج رفت و دیگری آمد و من دیدم که با او نمی‌توانم کار کنم و استعفا دادم. من را بلافاصله کردند مدیرعامل شرکت نساجی مازندران.

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها