شناسه خبر : 16415 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

نگاهی به پژوهش اخیر دانشگاه ام‌آی‌تی

مساله‌ نابرابری

سیدمحمدامین طباطبایی

زندگی در دنیا بدون مشاهده نشانه‌های نابرابری در جای‌جای آن اندکی دشوار است. نابرابری به حدی زیاد شده است که تمامی دولت‌ها و جوامع مدنی با نگرانی درباره آن صحبت می‌کنند و سعی دارند دلایل آن را درک کنند اما قادر به یافتن راه‌حل نیستند. مجموعه‌ای از کارهای ناخوشایند در حال وقوع است، همچنان که مطالعه اخیر دانشگاه ام‌آی‌تی بیان می‌دارد شکافی میان ثروتمندان و فقرا در دره سیلیکون در ایالات متحده شکل گرفته است. در حالی که حقوق در صنعت فناوری برای برخی‌ها به طرز شگفت‌آوری افزایش یافته و در سال 2013 به‌طور میانگین به بیش از 94 هزار دلار در سال رسیده است (متوسط حقوق در آمریکا 53 هزار دلار است) تعداد کثیری از شغل‌ها در این منطقه حتی کمتر از هزینه حداقل معیشت برای سکونت در دره سیلیکون دریافت می‌کنند. افزایش قیمت مسکن به همراه دستمزدهای پایین، زندگی در این ناحیه را برای بسیاری از افراد سخت کرده است.
این امر موجب عصبانیت بسیاری شده است. شاید به این دلیل که بنابر استدلال پژوهش دانشگاه ام‌آی‌تی پیشرفت‌های تکنولوژیک در این ناحیه، به‌جای ارتقای وضع زندگی برای همه مردم، تنها به ثروتمند شدن هرچه بیشتر ثروتمندان می‌انجامند. دلیل این امر شاید بهره‌وری بالاتر سرمایه و گردش پول نزد ثروتمندان باشد. در این گزارش به برخی شواهد موردی در زمینه این نارضایتی‌ها نیز اشاره شده است. در برخی موارد مانند وضعیت دستمزدهای نجومی کارکنان گوگل و دیگر شرکت‌های بزرگ فناوری، نارضایتی‌ها سبب شده تا مردم به سمت روسایی که موجبات جابه‌جایی کارکنان را در شعبه‌های مختلف این شرکت‌ها فراهم می‌آورند و به این ترتیب دستمزد دریافتی‌شان را کم و زیاد می‌کنند، سنگ پرتاب کنند. نکته اصلی اینجاست که به نظر می‌رسد فناوری شغل‌های مربوط به قشر متوسط را نابود کرده و همین امر باعث افزایش شکاف میان ثروتمندان و فقرا شده است. راسل هانکاک، رئیس‌ شرکت‌های سرمایه‌گذاری دره سیلیکون، که مجموعه‌ای غیرانتفاعی در زمینه توسعه‌های منطقه‌ای است، وضعیت حاضر را مبهم و گیج‌کننده می‌خواند چرا که پیش از این، بهبودهای تکنولوژیک به نفع همه مردم تمام می‌شد. او می‌افزاید: «اما زمانی که پیشرفت‌های زیادی را در بخش فناوری تجربه می‌کنیم، همه افراد منتفع می‌شوند. البته این قاعده دیگر الان جواب نمی‌دهد. و ناگهان شاهد آن هستیم که عده‌ای خاص ثروتمندتر می‌شوند و طبیعتاً سایرین ناراحت هستند.»

صورت مساله‌
در واقع با همه کمک‌هایی که فناوری به زندگی روزانه افراد کرده، نشانه‌هایی از این مساله‌ به چشم می‌خورد که فناوری باعث بدتر شدن وضعیت نابرابری شده است. یکی از اولین هشدارها در این باره در حوزه مالی دیده می‌شود. در بازار بورس، سهام شرکت‌های فعال در حوزه فناوری سر به فلک کشیده است؛ سهام موتور جست‌وجوی گوگل به رکورد تاریخی چندصد دلار رسیده که آن را به یکی از گران‌ترین سهام شرکت‌ها در جهان تبدیل کرده. این در حالی است که سهام گران‌تر از آن تنها متعلق به شرکت اپل است که آن نیز یک شرکت فعال در حوزه فناوری است. این اعداد اغلب برابر با درآمد چند روز یک کارگر ساده در ایالات متحده است.
مساله‌ فقط این نیست که قیمت سهام این شرکت‌ها گران است بلکه مشکل اینجاست که این اتفاق به سهامداران شرکت‌های حوزه فناوری چنان قدرتی را می‌دهد که سرمایه‌گذاری در زمینه دستمزدها و نوآوری را به حاشیه می‌راند. تحلیل تاثیر اقتصادی فناوری‌های نوظهور، دو دلیل را برای افزایش نابرابری در این حوزه پررنگ می‌کند. اول حق اختراع است که سود حاصل از نوآوری را تضمین می‌کند و متعلق به شرکت‌های بزرگ و مالکان آنهاست. در حقیقت، پول زیادی لازم است که نوآوری در فناوری‌ها صورت بگیرد و دوباره به پول تبدیل شود. دومین عامل افزایش نابرابری نیز این است که هر چه بیشتر محصولات محیط آنلاین به صورت رایگان عرضه می‌شود و درآمد نسبت به قبل بیشتر به تبلیغات متکی می‌شوند. درآمدهای عمده تبلیغاتی نیز در انحصار معدود شرکت‌هایی مثل گوگل و فیس‌بوک است که غول‌های این صنعت به شمار می‌روند.
اما شاید دیدگاه این پژوهش اندکی فراتر از یک صنعت خاص نیز باشد. در حقیقت، این پژوهش به وضوح اشاره می‌کند که ترکیب و نسبت دریافتی دستمزدها در شغل‌های مختلف، طی زمان تغییر کرده است. به عبارت دیگر سال‌هاست اقتصاددانان هشدار می‌دهند دستمزدهای تعدیل‌شده با تورم، برای کارگران با درآمد کم و متوسط، از اواخر دهه 70 به این سمت، تقریباً ثابت بوده است. این در حالی است که اقتصاد آمریکا طی این سال‌ها، رشد خوبی داشته است. توماس پیکتی استاد اقتصاد مدرسه اقتصاد پاریس و نویسنده کتاب معروف سرمایه در قرن بیست و یکم، ایده‌ای را در این زمینه مطرح ساخته است. او روند ثروت‌اندوزی در میان ثروتمندان ایالات متحده و اروپا را به صورت مستند درآورده و با روندهای پیشرفت در سایر مواد طی دو قرن گذشته مقایسه کرده است. با استفاده از پژوهشی که پیکتی به کمک همکارانش امانوئل سائز، استاد دانشگاه کالیفرنیا در برکلی و نیز آنتونی اتکینسون در دانشگاه ام‌آی‌تی انجام داده، این اقتصاددان فرانسوی توانسته است داده‌های مربوط به مالیات را به عنوان معیاری از نحوه توزیع ثروت جمع‌آوری کند. این داده‌ها به‌طور خلاصه از نابرابری شدید تقسیم ثروت میان ثروتمندان و بقیه جمعیت که طی زمان رو به افزایش نیز بوده، حکایت دارند. البته لازم به ذکر است که این پژوهش در مورد کشورهایی مانند ایالات متحده، فرانسه، بریتانیا و دیگر کشورهای اروپایی که داده‌های تاریخی مورد نظر را در اختیار داشته‌اند، صورت گرفته است.
به عنوان مثال، این پژوهش نشان داد شکاف یادشده در آمریکا عمیق‌تر از هرجای دیگری است. به‌طوری که در این کشور، درصد بالایی از جمعیت به لحاظ ثروت، 34 درصد از انباشته ثروت را در اختیار دارند! اگر این عدد را به 1 /0 درصد تقلیل دهیم خواهیم دید که این نسبت از جمعیت، مالک حدود 15 درصد از ثروت ایجادشده در این کشور هستند. در ضمن نابرابری با پایان رکود اخیر بدتر نیز شده است. آمارها در این باره نیز حرف‌های جالبی دارند. یک درصد بالایی جمعیت، 95 درصد رشد درآمدی حاصل‌شده طی سال‌های 2009 تا 2012 را با فرض لحاظ کردن عایدی سرمایه، در اختیار داشته‌اند.
به‌علاوه در حال حاضر 10 درصد بالایی جمعیت بیش از 48 درصد از درآمد ملی را تصاحب کرده‌اند. البته نکته اصلی در مورد این آمار این است که این تفاوت‌های درآمدی، ناشی از درآمد حاصل از کار است. به عبارت دیگر، عمق فاجعه اینجاست که شغل‌های مختلف طی زمان تا این اندازه تفاوت درآمدی پیدا کرده‌اند. البته چنان که پیکتی اشاره می‌کند، نابرابری در دستمزدها در سایر کشورها به اندازه آمریکا نیست.
در بریتانیا و فرانسه نابرابری تا این حد نگران‌کننده نیست البته به صورت بالقوه همچنان به صورت یک معضل باقی مانده است. در این کشورها مساله‌ اصلی ثروت انباشتی است که عموماً از طریق وراثت به‌جا گذاشته شده است. به‌طوری که حجم ثروت‌های خصوصی در برخی کشورهای اروپایی در حال حاضر حدود پنج برابر درآمد ملی سالانه تخمین زده می‌شود. دغدغه اصلی پیکتی که در کتاب پر‌سر و صدایش نیز مطرح کرده است، پیشی گرفتن نرخ بازده سرمایه ‌بر نرخ رشد اقتصادی است که همین امر می‌تواند به عنوان منشایی برای بروز نابرابری تلقی شود.
در سوی مقابل، منتقدان پیکتی بر این باورند که مباحث مطرح‌شده از سوی او یک ضعف اساسی دارد و آن هم تعریف نادرستی است که پیکتی از سرمایه به‌کار گرفته است. در واقع سرمایه طی یک روند زمانی انباشته می‌شود و یک شیء مجزاست و در تملک افراد نیست، بلکه فرآیندی است که در آن پول برای ساختن پول بیشتر مورد استفاده قرار می‌گیرد و نیروی کار تنها عامل موثر در ایجاد و رشد آن نیست. این در حالی است که پیکتی سرمایه را به صورت همه دارایی‌هایی تعریف می‌کند که در مالکیت اشخاص، شرکت‌ها و دولت است فارغ از اینکه این دارایی‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد یا بلااستفاده می‌مانند و در عوض در بازار خرید و فروش می‌شوند. اگر چنین مفهوم گسترده‌ای را برای سرمایه قائل شویم در این صورت زمین، مستغلات و مالکیت معنوی نیز سرمایه به حساب می‌آیند. نقطه قابل تامل در اینجا این است که به آسانی نمی‌توان ارزش دقیق این دارایی‌ها و سهم و بازدهی‌شان را در فرآیند تولید مشخص کرد یعنی ما باید بتوانیم سرمایه اولیه را ارزش‌گذاری کنیم که متاسفانه روشی عمومی برای ارزیابی ارزش کالاها فارغ از سهم سرمایه‌ای که در فرآیند تولید آنها به کار گرفته‌شده وجود ندارد، حتی در این صورت نیز نمی‌توان به‌طور دقیق بیان کرد که کالاها با در نظر داشتن این سهم، باید به چه قیمتی در بازار فروخته شوند.

نقش فناوری
البته پژوهش عریض و طویل پیکتی درباره نابرابری، صرفاً به این عامل اشاره نمی‌کند بلکه موارد دیگری را هم در تحلیل خود لحاظ می‌کند. یکی از این موارد و شاید مهم‌ترین آنها، فناوری است. اصلی‌ترین ملاحظه‌ای که اهمیت این عامل را بیش از پیش مشخص می‌سازد این است که هرچه اقتصاد یک کشور فناوری‌محور‌تر باشد، بالطبع گروه کوچکی از افراد فعال موفق در عرصه اقتصاد، می‌توانند با استفاده از نبوغ و اندکی بخت و اقبال، از منفعت بسیار بالایی به لحاظ درآمدی برخوردار شوند.
توماس پیکتی در تحلیل خود این گروه از افراد پردرآمد را که سهم بالایی در شکل‌گیری یک درصد یاد‌شده دارند، «ابرمدیران» می‌نامد. این افراد دقیقاً یعنی کسانی که طبق آمار، 70 درصد از آن 1 /0 درصد پردرآمدترین‌ها را نمایندگی می‌کنند. اکثر این افراد بر اساس مطالعه پیکتی مدیران و روسای هیات مدیره شرکت‌های بزرگ هستند. اما در نقطه مقابل، می‌توان از دریچه دیگری نیز به این مساله‌ نگاه کرد. اریک برینیلفسن استاد مدیریت دانشگاه ام‌آی‌تی، محققی است که تمرکزش را برخلاف پیکتی، بر پیشرفت‌های تکنولوژیک قرار داده است. او به‌طور مشخص به افرادی اشاره می‌کند که به لطف پیشرفت‌های تکنولوژیک، توانسته‌اند محبوبیت و شهرت بالایی کسب کنند و از همین طریق نیز درآمد بالایی به دست آورند. برینیلفسن این افراد را «ابرستاره» یا همان سوپر‌استار می‌نامد. مجریان تلویزیون، بازیگران و برخی ورزشکاران در این دسته‌بندی قرار می‌گیرند.
در اینجا تمایز میان مفهوم ابر‌مدیر که از سوی پیکتی مطرح شده و لفظ ابرستاره که برینیلفسن به آن اشاره کرده است، ضروری به نظر می‌رسد: تفاوت اصلی میان این دو گروه این است که گروه دوم، درآمد خود را از آثار ثانویه فناوری به دست می‌آورند بدون آنکه خودشان آن را به کار گرفته باشند. فضای مجازی، رسانه‌ها، تلویزیون و... مثال‌هایی در این مورد هستند. در حالی که ابر‌مدیران به‌ویژه در شرکت‌های فناوری اطلاعات که موضوع بحث ما هستند، با به‌کارگیری نوعی فناوری جدید، چرخه تولید را متحول و ارزش افزوده‌ای به صورت مستقیم ایجاد می‌کنند.

نقش آموزش و مهارت
از دو مساله‌ فوق که بگذریم، آموزش و کسب مهارت‌های لازم به‌ویژه در صنعت‌های دانش‌بنیان مثل فناوری اطلاعات، مساله‌‌ای غیر‌قابل انکار است. واضح است که هرچه ما تخصص و خلاقیت بیشتری در انجام امور معمول کاری‌مان داشته باشیم، بهره‌وری بالاتری نیز خواهیم داشت. روی دیگر این سکه البته این است که همین میزان آموزش می‌تواند در ظهور نابرابری درآمدی کمک کند.
سرمایه‌گذاری در آموزش و پرورش و تربیت نیروی انسانی یک سرمایه‌گذاری بلندمدت محسوب می‌شود زیرا از آغاز سرمایه‌گذاری تا موقع بهره‌برداری از آن، زمان زیادی مورد نیاز است ولی سرمایه‌گذاری در امر آموزش و پرورش فوق‌العاده سودآور است. چرا که در رابطه با جنبه‌های گوناگون و حساس نظیر فرهنگ، ظرفیت تولید، توزیع درآمد و رشد جمعیت نقش مهمی را می‌تواند در جریان رشد و توسعه اقتصادی جوامع بازی کند. زیرا در اثر آموزش و پرورش افراد جامعه دارای مهارت و تخصص خاصی می‌شوند که این امر باعث ارتقا و بهبود ظرفیت تولید افراد و نیز سبب افزایش توانایی نیروی کار آنها می‌شود. به‌علاوه آموزش و پرورش باعث می‌شود درآمد افراد به دلیل مهارت‌ها و تخصص‌هایی که کسب کرده‌اند در سطح بالاتری قرار گیرد و نتیجتاً از سطح زندگی بهتری برخوردار شوند. بنابراین قابل درک است که آموزش و پرورش می‌تواند به عنوان ابزار و وسیله‌ای مناسب جهت سیاست‌های توزیع مجدد درآمدها به کار رود.
به‌طور مشخص در ایالات متحده آمریکا، ارزش افزوده آموزش، در اواخر دهه 1970 میلادی و با کاهش ورودی‌های کالج و به تبع آن، کاهش کارگران ماهر ایجاد شد. در این شرایط کسانی که اندکی تحصیلات آکادمیک داشتند، از موقعیت بهتری در مقایسه با سایرین که جمعیت نسبتاً زیادی را نیز تشکیل می‌داد، بهره‌مند می‌شدند. از همین دهه همراه با پیشرفت‌های شگرف تکنولوژیک، شرکت‌ها و به‌طور کلی بازار کار اکثراً به افرادی نیاز داشتند که یا از مهارت بالایی برخوردار بودند (با حقوق‌های بالا) یا مهارت چندانی نداشتند و برای کارهای عادی به کار گرفته می‌شدند (درآمدهای پایین) این امر تا به امروز یعنی با گذشت بیش از سه دهه، در کل موجب هرچه کمرنگ‌تر شدن مشاغل میانی شده است و طبقه متوسط درآمدی دیگر عملاً کمتر دیده می‌شود. از طرف دیگر، هرچند که تقاضای روزافزونی برای شاغلان در خدمات و نیز کارگران وجود دارد، اما افراد بسیاری نیز هستند که قادر به انجام این قبیل کارها هستند و از آن مهم‌تر به دلیل نیاز به درآمد حاصل از آن، به اشتغال در این شغل‌ها رضایت می‌دهند. از همین رو دستمزدها در این دسته از مشاغل طی 15 سال اخیر افت کرده و همین امر باعث بدتر شدن شکاف درآمدی شده است.
نهایتاً اینکه در توصیف وضعیت حاضر باید گفت: پیش از این، معمولاً نردبانی وجود داشت که افراد با استفاده از آن می‌توانستند به رده‌های بالاتر به لحاظ درآمدی دست یابند. به عبارت دیگر، نوعی تحرک میان مشاغل امکان‌پذیر بود اما با افزایش نابرابری درآمدی به نظر می‌رسد این نردبان از بین رفته است. این بدین معنی نیست که حرکت از شغلی به شغل دیگر اصلاً امکان‌پذیر نیست اما نتیجه کلی این نابرابری‌ها این بوده است که به دلیل فاصله زیاد مشاغل چه به لحاظ موقعیت اجتماعی و چه به لحاظ بازه درآمدی عملاً ارتقای شغلی کمتر دیده می‌شود.
منبع
http: / /www.technologyreview.com /featuredstory /531726 /technology-and-inequality /

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید