شناسه خبر : 6933 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

چگونه من و دوستانم در بازار سرمایه کلاهبرداری و رانت‌خواری می‌کردیم؟

زندگی گرگ‌وار

من پرویز گیلانی هستم. شاید شما در مورد من مطالبی خوانده باشید یا شنیده باشید که یک بچه کارگر گیلانی چگونه به ثروت کلانی دست یافته و چگونه در کار سرمایه‌گذاری موفق بوده است. نمی‌دانم شاید هم آدم‌هایی مثل من را زیاد دیده باشید.

پرویز گیلانی
اپیزود اول: تولد یک گرگ
من پرویز گیلانی هستم. شاید شما در مورد من مطالبی خوانده باشید یا شنیده باشید که یک بچه کارگر گیلانی چگونه به ثروت کلانی دست یافته و چگونه در کار سرمایه‌گذاری موفق بوده است.
نمی‌دانم شاید هم آدم‌هایی مثل من را زیاد دیده باشید.
من اهل گیلانم-شهر رشت. پدرم جوانی را به کارگری در تهران گذرانده بود و بعدها به شهرمان رشت برگشت. نزدیکی‌های رشت، روستایی هست، که«لشت نشا» نام دارد. پدرم در همین منطقه به کشت و کار مشغول بود و ما در یکی از محله‌های متوسط رشت زندگی می‌کردیم. زمانی که پدرم مرحوم شد، من و خسرو برادرم از پدر 30 میلیون تومان ارث بردیم. بخشی از این ارثیه مربوط به کاغذهای رنگ و رو‌ رفته‌ای بود که یک روز میان اثاثیه صندوق مادر پیدا کردیم. پدر بدون اینکه یادش مانده باشد در صندوق مادر«سهام» داشت و زمانی که همین اوراق پیدا شد، مسیر زندگی من و خسرو، عوض شد. من و برادرم به تهران آمدیم. خسرو به بازار ارز رفت و بعدها به «فارکس» پیوست و من به بورس اوراق بهادار رفتم. من و خسرو یک روز سر در گوش مادر کردیم و میزان دارایی‌های خود را به او گفتیم.
می‌دانید مادر «گیلانی‌ها» چه عکس‌العملی نشان داد؟ «او اول با لهجه گیلانی‌اش گفت: «دروغ می‌گویید» و بعد غش کرد. زن پیری که سال‌ها پا در آب و دست در گل، «نشا» نشانده بود و برگ چای چیده بود، حالا نمی‌توانست باور کند فرزندانش میلیاردر شده باشند. او حتی از ماشین «ماکسیمای» خسرو هم می‌ترسید و می‌گفت: «اگر من را در ماشین دزدی ببینند، یک عمر عبادت و آبرو‌داری‌ام بر باد خواهد رفت.» دیر زمانی فرزندان او آرزو داشتند، سنگ بردارند و شیشه پولدارهای رشت را بشکنند. همان‌ها که در محله «حاجی‌آباد» ساکن بودند و بچه‌هایشان با توپ فوتبال «میکاسا» بازی می‌کردند. پرویز از پولدارها متنفر بود و خسرو روی ماشین‌های مدل‌بالا خط می‌انداخت. حتی حاضر نبودند به مسافران تهرانی که لباس‌های رنگارنگ داشتند و عینک آفتابی می‌زدند، در بازار قدیمی رشت، «پامادور» و «مرغانه» بفروشند. آنها مثل عموی به قتل رسیده خود افکار سیاسی داشتند و معتقد بودند باید علیه «نظام سرمایه‌داری» به پا خاست. پرویز، عاشق جنگل‌های سیاهکل بود و اشعار کمونیستی می‌سرود. و خسرو هم موی همکلاسی‌های پولدار خود را می‌کشید. اما فرزندان پیرزن، حالا سهامداران بزرگی شده بودند. خسرو داشت یک کارخانه تولید مواد شوینده در قزوین راه می‌انداخت و پرویز هم سهامدار مطرحی در بورس تهران بود. مادر چیزی از بورس نمی‌دانست و پرویز خیلی تلاش کرده بود تا به مادر حالی کند که بورس یعنی چه. اما پیرزن هیچ وقت از حرف‌های پسران پولدار خود سر درنمی‌آورد. او هر‌چند لحظه یک بار دست به فرش‌های گران‌قیمت خانه پرویز می‌زد و او را قسم می‌داد که به خاطر پول، قاچاق‌فروشی و آدم‌کشی نکند.» زندگی من در بورس تهران چند مرحله دارد. گیلانی روزهای اول، متاسفانه به دام گروه‌هایی افتاد که کار اصلی آنها برهم زدن مجامع بورس بود. بعدها برایتان خواهم گفت که چرا ما مجامع را به هم می‌ریختیم و از این کار چه عایدمان می‌شد. پس از آنکه تصمیم گرفتم در بورس تهران تخته گاز برانم، با فردی به نام محمودی آشنا شدم. او و جوانی دیگر به نام امیر باعث شدند من وارد ماجراهای عجیبی در بورس تهران شوم. کار ما متنوع بود. مجمع به هم می‌زدیم، اطلاعات شرکت‌ها را می‌خریدیم، اطلاعات می‌فروختیم و مدیران شرکت‌ها را تهدید می‌کردیم. آنها که اواخر دهه 70 در بازار سهام فعال بودند، احتمالاً از یاد نبرده‌اند که چگونه چند جوان بی‌ادب، مجامع شرکت‌ها را به هم می‌ریختند. راستش یکی از آن جوان‌ها من بودم. کار ما به هم ریختن بود و ایجاد سر و صدا و زمانی که به مجمعی پا می‌گذاشتیم، همه سکوت می‌کردند. هیچ وقت یادم نمی‌رود که وقتی برای اولین بار تصمیم گرفتم مجمع شرکتی را به هم بزنم، چقدر واهمه داشتم اما امیر که هم‌سن و سال من بود، چگونه کمکم کرد تا بر ترس خود غلبه کنم. یک روز صبح زود محمودی زنگ زد و از من خواست که به دیدن امیر بروم. من بلافاصله به دیدن او رفتم و او هم من را با سه مرد غریبه، آشنا کرد. شماره تلفن‌ها رد و بدل شد، قرارها گذاشته شد و بعد از رفتن مردان غریبه؛ امیر برایم توضیح داد که در مجمع شرکت (...)؛ مدیرعامل شرکت سرمایه‌گذاری (...) را چگونه سوال‌پیچ کنم. قرار بود من، نقش یک سهامدار کوچک شرکت را بازی کنم و در نهایت هم به هر بهانه‌ای که شده، با او درگیری ایجاد کنم. مردان غریبه هم قرار بود، در این بازی من را یاری کنند. راستش هنوز متوجه نبودم که دارم چه می‌کنم اما کم‌کم متوجه شدم که محمودی و امیر، من را به یک بازی خطرناک کشانده‌اند. آنها قصد داشتند، با ایجاد جنجال، مانع تحقق اهداف هیات مدیره شرکت برای گرفتن مجوز افزایش سرمایه از مجمع شوند. علاوه بر این، محمودی بدش نمی‌آمد که از طریق ایادی و گماشته‌های خود، ترس زیادی در مجامع شرکت‌ها ایجاد کند. بعدها فهمیدم، محمودی و دوستانش سهم زیادی از شرکت (...) داشته‌اند و هدف‌شان از ایجاد جنجال در مجمع عمومی شرکت، فقط تقسیم سود نقدی بوده است. دوستی و همکاری من با این افراد چند سال طول کشید و در تمام این مدت کار ما به هم ریختن مجامع بورس و کلاهبرداری و حساب‌سازی و نشر شایعات بی‌اساس بود. در ابتدا سهام شرکت به خصوصی را آنقدر بدنام می‌کردیم که همه در صف فروش آن می‌ایستادند. بعد خودمان سهام ارزان‌شده را می‌خریدیم و مدتی بعد وانمود می‌کردیم وضع شرکت عالی شده است. به این ترتیب زمانی که وضع قیمت سهام شرکت خوب می‌شد، سهام خریداری‌شده را عرضه می‌کردیم. فقط خدا می‌داند چقدر از این راه سود می‌بردیم. دوستانم در تجارت فردا خواستند فیلم گرگ وال‌استریت را ببینم و در مورد آن یادداشتی بنویسم. راستش مناسب دیدم قدری از کارهای زشت خودم و دوستانم بگویم. به همین دلیل می‌خواهم داستان امیر را برای شما بازگو کنم.

اپیزود دوم: مرگ یک گرگ
از روزی که در یکی از روزهای داغ تابستان 82 یقه‌ام را گرفت و از اتاقش بیرونم کرد، ندیده بودمش تا اینکه هفته گذشته در رامسر دیدمش که کنار خیابان ایستاده بود یا به قول خودش سرکارش گذاشته بودند. تکیه داده بود به پرادوی سفیدرنگی و داشت با گوشی آیفون سیکس پلاس‌اش ور می‌رفت. اتفاقی چشم‌مان به چشم همدیگر افتاد اگرنه، نه من حال دیدنش را داشتم و نه او حال احوالپرسی از من. وقتی داشتم پشت ماشینش پارک می‌کردم، نگران بود که به پرادوی سفید‌رنگش خط بیندازم یا سپر استیلش را زخمی کنم و من در نگاه اول نشناختمش. ماشین را که پارک کردم، به سمتم آمد و دست داد و من 12 سال پیش را به خاطر آوردم که هردو جوان بودیم و پرشور و روزی که دست به یقه شدیم و او من را از اتاقش پرت کرد بیرون و من تهدیدش کردم و فحش دادم. از آن روز همدیگر را در نمای لانگ‌شات می‌دیدیم و دوری می‌کردیم از اینکه از 100‌متری هم عبور کنیم اما در تمام این مدت، من حق را به خودم می‌دادم که اعتراضم محترمانه بود و بحق. «امیر. خ» کارمند رسمی سازمان بود و خرید و فروش می‌کرد و گاهی اگر از دستش برمی‌آمد، در بازار، شایعه می‌پیچاند یا اطلاعات شرکت‌ها را برای خواص افشا می‌کرد و از این دست کارها. اعتراف می‌کنم، با هم کار می‌کردیم و در مجامع، هماهنگ بودیم. هم برای اینکه برخی آدم‌ها را عضو هیات مدیره شرکت‌ها کنیم و هم برای اینکه فشار بیاوریم تا در مجامع سود نقدی تقسیم شود. به هم خط می‌دادیم و سهام خوب شناسایی می‌کردیم و سفارش می‌دادیم. بزخری می‌کردیم و سهام شرکت‌ها را مفت می‌خریدیم و شایعه می‌پراکندیم و گران می‌فروختیم.
آن روزها من، سبد‌گردان یک چهره معروف بورسی بودم که نمی‌گویم کجا، کاره‌ای هم بود و اطلاعات می‌داد و با کمک دیگر دوستان، می‌خریدیم و می‌فروختیم و سود‌های غیر‌قابل تصور به جیب می‌زدیم. دستش را دراز کرد و من با وجود اینکه یاد بی‌احترامی‌هایش افتاده بودم، دستش را پس نزدم اما صورتش را نبوسیدم.
گفت: هنوز ناراحتی؟
گفتم: فراموش کردم. مهم نیست.
گفت: چه می‌کنی؟ اخبارت را می‌خوانم و نوشته‌هایت را دنبال می‌کنم. راستش را بخواهی همیشه می‌ترسم علیه من چیزی بنویسی. تو که به خودت رحم نمی‌کنی.
گفتم: فراموشت کرده بودم اما حالا که دیدمت، بدم نمی‌آید دوباره خودزنی کنم و بنویسم که چه کاره بودم و دوستانم چه کسانی بودند.
گفت: بی‌خیال. من که دیگر کاره‌ای نیستم. از کجا می‌دانی کجا هستم و چه می‌کنم؟
در هوای مرطوب خیابان کازینوی رامسر، سیگاری روشن کردم و تکیه دادم به پرادوی سفیدرنگش. نسیم دریادود سیگارم را تقسیم کرد بین صورتش و موهایش. بغلم کرد و بوسیدم. شانه‌هایش می‌لرزید و دیدم که دارد گریه می‌کند. گفت: زنم ترکم کرد. بچه‌ام مرد و دارایی‌هایم را از دست دادم. از آن همه بروبیا، چیزی برایم باقی نمانده و حالا مقروض و فراری هستم. با تعجب نگاهش کردم. هرچند در طول سال‌های گذشته او را ندیده بودم اما می‌دانستم با آدم‌های گنده رفت و آمد دارد. در کارگزاری با یک نفر شریک است و تا زمانی که کارمند فلان اداره مهم بوده، از رانت‌های اطلاعاتی‌اش به خوبی استفاده کرده و ثروت کلانی به هم زده است. گریه‌اش و صحبت‌های ناامید‌کننده‌اش برایم نامفهوم بود و نمی‌دانستم چه بر سرش آمده است. آن روز گذشت و دوست قدیمی «دارنده اطلاعات نهانی»ام شماره تلفنم را گرفت تا فردای آن روز به صورت مفصل برایم بگوید که چه اتفاقی برایش افتاده است. فردای آن روز شماره غریب تلفن همراهی روی گوشی‌ام خودنمایی کرد. حدس زدم خودش باشد. خودش بود و برای نیم ساعت بعد قرار گذاشت. نیم ساعت بعد سر قرار حاضر شدم. سوار پرادوی سفید‌رنگش شدم و راه افتادیم به جایی که من نمی‌دانستم کجاست. دوست روزهای شارلاتانی‌ام، که در شارلاتانی، خیلی از من سر بود، برایم تعریف کرد که سودهای واقعاً بادآورده سال‌های گذشته را مفت از دست داده است. برایم تعریف کرد که سهام کارگزاری‌اش را چگونه به باد داده و من، هاج و واج ماندم که چگونه می‌شود گرگی مثل او، اسیر حیله‌های گرگی دیگر شده باشد. 10، 12 سال پیش من و او، دو جوان جویای ثروتی بودیم که در رعد و برق‌های آن سال‌ها، سوار بازار شدیم و سودهای کلانی انباشتیم. او به مدد ارتباطی که برقرار کرده بود، موفق به اخذ مجوز کارگزاری هم شد و چند سال رویایی را پشت سر گذاشت اما سرانجام اسیر زیاده‌خواهی‌هایش شد. به قول انگلیسی‌ها «طمع به همه چیز، از دست دادن همه چیز است» و این جمله به خوبی در مورد دوست قدیمی من مصداق دارد. من از سال 83 به این طرف، با ترک روش‌هایی که البته، قانونی برای مقابله با آن نوشته نشده بود، معامله‌گری پاک و سالم شدم و اتفاقاً قسمت عمده‌ای از سود سرمایه‌گذاری‌ام را در همین دوران به دست آوردم اما دوستم، همه چیز را از دست داد. او اسیر کلاهبرداری بسیار حرفه‌ای‌تر از خودش شد و به این ترتیب قسمت زیادی از سرمایه‌اش را از دست داد. سال‌ها پیش در روزنامه شرق، در ستون «یادداشت‌های یک سهامدار» اعتراف کردم که در ابتدای ورودم به بورس، گاهی از روش‌های ناجوانمردانه و کثیف برای کسب سود بیشتر استفاده می‌کردم اما به عنوان معامله‌گری پشیمان، بعدها اعتراف کردم که انباشت ثروت به روش‌های کثیف به زحمت‌های زیادش نمی‌ارزد.
امیر رانندگی می‌کرد و من پشت هم سیگار می‌کشیدم و همین‌طور در جاده ساحلی پیش می‌رفتیم تا اینکه به داخل شهرکی پیچید و مقابل یک ویلای قدیمی ایستاد. به نظر نمی‌رسید جز ما کسی آن اطراف باشد جز نگهبان پیری که دوان‌دوان خودش را به امیر رساند و چند کلمه حرف زد و بعد هم دور شد. به نظرم رسید امیر به طرز محسوسی نگران اطراف است، شاید فکر می‌کرد کسی دارد زاغش را چوب می‌زند. وارد ویلا شدیم. ویلایی قدیمی که وقتی راه می‌رفتی، صدای چوب‌هایش در‌می‌آمد. سالن بوی ماندگی می‌داد و اطراف خیلی به‌هم‌ریخته بود. روی مبل‌ها و عسلی‌ها قوطی خالی نوشابه و ایستک و پیتزای نیمه‌خورده دیده می‌شد. آن طرف‌تر مبل‌های کنار شومینه چپه افتاده بودند و به نظر می‌رسید میز غذاخوری از وسط نصف شده باشد. چلچراغ بزرگی وسط سالن آویزان بود که نیمی از لامپ‌هایش روشن نمی‌شد و امیر هرچه تلاش کرد نتوانست لامپ آشپزخانه را روشن کند. وقتی دید دارم با تعجب به سالن به‌هم‌ریخته نگاه می‌کنم، گفت: نگران نباش دعوای خانوادگی داشتیم. لباس‌های روی مبل را کنار زدم و جایی برای نشستن پیدا کردم. نشستم و تکیه دادم. گفتم امیر با خودت چه کردی؟ شرایط خوبی نداری. چرا همه چیز اینجا به‌هم‌ریخته است؟ مقابلم نشست و با پا چند قوطی خالی را کنار زد. پاکت سیگارش را درآورد و تعارف کرد. برداشتم و فندک روشن را مقابل صورتش گرفتم. دقت نکرده بودم اما صورتش خیلی خسته و به‌هم‌ریخته به نظر می‌رسید. سیگار خودم را هم روشن کردم. در تاریک روشنای سالن، دود سیگار می‌پیچید و به هوا می‌رفت. دود آبی‌رنگ بود و نزدیکی‌های سقف به تاریکی می‌خزید و دیده نمی‌شد. چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و امیر که انگار می‌خواست چیزی بگوید، سکوت را شکست: پرویز باید کمکم کنی. نمی‌گذارم بروی و باید کمکم کنی.
گفتم مرد حسابی تو بدترین رفتار را با من داشتی. نامردی کردی و امروز توقع کمک داری؟
گفت: نفهمیدم. اشتباه کردم و در همه این سال‌ها پشیمان بودم. امروز گرفتاری بزرگی دارم و زندگی‌ام در خطر است.
گفتم مثل آدم بگو ببینم چه شده و چرا اینقدر آشفته‌ای؟
گفت: همه چیزم را از دست داده‌ام. همه اموالم را بالا کشیدند.
گفتم با کی درگیر شده‌ای؟
گفت: یکی دو نفر نیستند. طلبکارانم شر‌خر می‌فرستند. سایه به سایه تعقیبم می‌کنند. هرکجا می‌روم می‌ریزند و کتکم می‌زنند. اینجا تنها جایی است که مخفی مانده و دو ماه است که اینجا مخفی شده‌ام.
گفتم چرا به این روز افتادی؟
گفت: اشتباه کردم. با کسی درافتادم که نابودم کرده. با «ع. م.» درگیر شده‌ام. آدم می‌فرستد و هرکجا باشم پیدایم می‌کنند.
ع. م. را می‌شناسی؟
گفتم: نه.
-گنده است. خیلی گنده. حتی شرکایم را گرفتار کرده. یک بار زیر پل سیدخندان آنقدر کتکم زدند که یک هفته در بیمارستان بستری بودم.
پرسیدم مگر چه کرده‌ای؟
-می‌خواستم حالش را بگیرم اما تلفنم را شنود کرد و فهمید. چند روز بازداشت شدم.
گفتم سرچی درگیر شدید؟
-سر انتقال پول. قرار بود 25 میلیون دلار حواله بانک هندی را به تاجیکستان منتقل کنم و بعد پول‌ها را به ایران بیاورم. با کامیون، پول‌ها را بار زدم و به ایران آوردم. در اتوبان چند نفر جلوی ماشین را گرفتند و پول‌ها را بردند. تیراندازی هم کردند و قرار بود من را بکشند اما جان سالم به در بردم. راننده و دو نفر همراهم را کشتند اما من زنده ماندم. چهار گلوله خوردم اما عمرم به دنیا بود و ماندم.
پرسیدم چرا وارد کار ارز شدی؟ وضعت که در بورس خیلی خوب بود.
- حماقت کردم. وضعم خیلی خوب شده بود اما طمع کردم. دوستی پیشنهاد داد با روابطی که دارم وارد کار فاینانس شوم. ریال می‌گرفتم و درهم می‌دادم. دلار می‌دادم. روپیه می‌دادم. سود خیلی زیادی داشت. دو سه سال کار کردم و 10 برابر بورس سود کردم. باور کن قرار بود آخرین سفر من باشد اما ع. م. همه چیز را به هم زد. فهمیدم کشتن من نقشه او بوده چون حدود صد میلیون دلار به من بدهکار بود. بعد از ماجرای اتوبان زنجان دو سه ماه در بیمارستان بودم و بعد بازداشت شدم. ولی ع. م. کمک کرد و آزاد شدم. وقتی فهمیدم قصد کشتنم را دارد و نمی‌خواهد طلبش را بپردازد، اطلاعاتش را لو دادم. از آنجا به بعد جنگ ما علنی شد. یک بار آدم‌هایش در پکن قصد کشتنم را داشتند و یک بار در ارمنستان نزدیک بود بمیرم.
ع. م. را می‌شناختم. امیر هم می‌دانست که او را می‌شناسم ولی به روی خودم نیاوردم. راستش ترسیده بودم. امیر وسط یک مرداب داشت جان می‌داد و من نمی‌توانستم کمکش کنم. از آمدنم پشیمان بودم. جریان امیر بدترین ماجرایی بود که واردش شده بودم. بقیه لباس‌های روی مبل را پایین ریختم و دراز کشیدم. امیر اوضاع بدی داشت. مثل شخصیت‌هایی که در فیلم‌ها اسیر ماجراهای تبهکاری می‌شوند و من هرگز در مخیله‌ام چنین داستان‌هایی را مجسم نمی‌کردم. یاد روزی افتادم که با امیر درگیر شدم و با ناراحتی دفترش را ترک کردم. رفته بودم که به دروغ‌هایش اعتراض کنم. او داشت من را وارد مسائل خطرناکی می‌کرد که به‌هیچ‌وجه جرات ورود به آن را نداشتم. امیر همان روزها پولشویی می‌کرد در حالی که من در نهایت، دله‌دزدی می‌کردم. امیر با چهره‌های متنفذ زیادی در ارتباط بود که پول تبلیغات خود را از بازار سهام تامین می‌کردند اما من واقعاً از نزدیکی به آنها هراس داشتم. امیر حتی جعل و کلاهبرداری هم می‌کرد. مثلاً یک بار متوجه شده بود که یکی از هنرمندان معروف زمان شاه سهامدار یکی از شرکت‌های سیمانی بورس تهران است و در طول سال‌های پس از انقلاب هیچ‌گاه برای دریافت سود یا فروش سهام مراجعه نکرده است. با جعل شناسنامه و همکاری نزدیک یکی از کارکنان اداری شرکت سیمانی، موفق شدند سود سهام را به حساب خود واریز کنند و سهام را نیز بفروشند.
به هر حال 14 سال پیش متوجه شدم با امیر نمی‌توانم ادامه بدهم و یک روز به دفترش رفتم و به بهانه‌ای، برای همیشه از او و ماجراهایش جدا شدم. حالا امیری که روزگاری با هم دوست و شریک بودیم مقابلم نشسته بود. اما نه شاید اشتباه می‌کردم. او امیر نبود. گرگ بود. گرگی که از دیدنش واهمه داشتم. اشتباه بزرگی کرده بودم که با امیر به این ویلا آمدم. چون کمی که روی مبل جابه‌جا شدم، متوجه شدم چیزی زیر تشک مبل پنهان است. آهسته دست بردم و فهمیدم امیر آنجا اسلحه‌ای پنهان کرده است. سعی کردم خونسرد باشم. از امیر خواستم برایم نوشیدنی بیاورد. امیر به سمت آشپزخانه رفت و من اسلحه را برداشتم و بو کردم. لوله اسلحه بوی باروت می‌داد. آیا امیر به کسی شلیک کرده بود؟ یک لحظه ترسیدم و از آمدن به ویلای امیر پشیمان شدم اما چاره‌ای نبود. باید ماجرا را مدیریت می‌کردم. امیر با دو قوطی ایستک آمد. یکی را باز کرد و داد دست من و دیگری را خودش سرکشید. اعتراف می‌کنم که خیلی ترسیده بودم. طوری که نوشیدنی مالت از گلویم پایین نمی‌رفت. پا شدم و آدرس دستشویی را گرفتم. امیر گفت دستشویی داخل خراب است. باید به دستشویی گوشه حیاط بروی. نشانم داد. نزدیک در خروجی. بهترین موقعیت بود که از ویلای مخوف امیر خارج شوم. رفتم و برق دستشویی را روشن کردم. امیر را دیدم که مشغول صحبت کردن با موبایل است. به سرعت از روی نرده بیرون پریدم و با تمام توان به سمت در خروجی دویدم. نگهبان شهرک درون اتاقکی بتونی به خواب رفته بود و متوجه فرار من نشد. از کوچه و خیابان گذشتم و خودم را به بزرگراه رساندم. از اولین خودرویی که برایم نگه داشت، خواستم من را به کلانتری ببرد. در کلانتری ماجرا را برای افسر نگهبان تعریف کردم و برایش شرح دادم که چگونه ویلای امیر به‌هم‌ریخته بود و ماجرای پیدا کردن اسلحه را هم تعریف کردم. چند دقیقه بعد به اتفاق افسر گشت و چند سرباز به سمت ویلای امیر رفتیم. زمانی که می‌خواستیم وارد شهرک شویم، یک خودروی پراید داشت از شهرک خارج می‌شد. ما به سمت ویلای امیر رفتیم. برق دستشویی هنوز روشن بود و در ورودی سالن هم باز. من داخل ماشین نشسته بودم که افسر گشت صدایم کرد. به درون ویلا رفتم و امیر را دیدم که روی مبل نشسته بود. با گلوله‌ای در پیشانی. همان‌جا زیر لوستر نیمه خاموش نشستم. روی مبلی که چپه شده بود.

دراین پرونده بخوانید ...

  • داستان گرگ‌ها

    کلاهبرداری، انحصار، رانت اطلاعاتی و حساب‌سازی در بازارهای سرمایه چقدر رایج است؟

    داستان گرگ‌ها

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها