شناسه خبر : 9813 لینک کوتاه

روایت یک روز معمولی از زندگی علی صابری عضو نابینای شورای شهر تهران

بینای نابینا

کنارش که می‌نشینی، می‌شود مصداق «تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن». انگار که او چشم تو شده و دنیا را برایت روایت می‌کند. این بار اما از دریچه‌ای است که هیچ وقت نگاهت را از قاب آن به دنیا نکشیده‌ای. صحبت که می‌کنی نیاز به معرفی نیست.

سپیده اشرفی
کنارش که می‌نشینی، می‌شود مصداق «تمام دیدن و از خویش هیچ نادیدن». انگار که او چشم تو شده و دنیا را برایت روایت می‌کند. این بار اما از دریچه‌ای است که هیچ وقت نگاهت را از قاب آن به دنیا نکشیده‌ای. صحبت که می‌کنی نیاز به معرفی نیست. صدا، شناسه ورود تو به دنیایی است که شاید به ظاهر تاریکی باشد اما بعد از مدتی، از تاریکی دنیای خود افسوس می‌خوری. قرار را در نزدیکی یکی از کوچه‌هایی می‌گذاری که روزگاری در آن زندگی می‌کرده است. جهت و اسم کوچه‌ها را به خوبی به یاد دارد و حتی در مواردی به همراهش یادآوری می‌کند که مسیر غلط را نرود. علی صابری یک روز شخصی‌اش را با تو تقسیم می‌کند تا کنارش راه بروی و به جای دیدن عصای سفید، تمام دیدنش را نظاره کنی. روزی را انتخاب کرده که به واسطه عضویت در شورای شهر، دغدغه کاری نداشته باشد. هر چند که میان تمام کارهایش، تلفن‌های کاری را هم جواب می‌دهد. روزی همراهش می‌شوی که قرار است به استقبال پدر سفر‌رفته‌اش برود. یک روز عادی میان همه این مردم. دنیای این مردم را لمس می‌کند و با سرانگشتانش طرح آن را به تصویر می‌کشد.
سر قرار که می‌رسد، خریدش را از میوه‌فروشی محله قدیمی آغاز می‌کند. کت و شلوار طوسی‌رنگ اتوکشیده‌ای به تن کرده و وقتی که از ماشین پیاده می‌شود، عطر مطبوعی همراهش به مشام می‌رسد. یک همراه هم کنارش ایستاده و هر جا که صابری می‌رود، او را همراهی می‌کند. گاهی هم نکاتی را به او یادآوری می‌کند. در میان صحبت‌هایی که بعدها مطرح می‌کند، طوری از صابری حرف می‌زند که گویی مثل ما نابینایی‌اش را باور نکرده. صابری می‌گوید پدرش از سفر برمی‌گردد و این خریدها هم برای گذاشتن سر میز پدر است تا حالا پسر به جای پدر، میزبان شود. بعد از احوالپرسی گرمی که با فروشنده‌های قدیمی می‌کند، عوض شدن آدرس میوه‌فروشی را به میان می‌کشد و درست آدرس همان‌جایی را می‌دهد که سال‌ها برای خرید میوه به آن طرف خیابان می‌رفته. حتی نشان تک‌به‌تک مغازه‌هایی را می‌دهد که کنارش هم بوده. طوری که مرد هیکل‌درشت میوه‌فروش اول تعجب می‌کند و بعد لبخندی می‌زند و تایید می‌کند. سبیل‌های کشیده‌اش، قدری بالا می‌رود و شروع می‌کند به گرم گرفتن با صابری. میوه‌فروش شاید به واسطه آشنا بودن با صابری، مدام پیشنهادهای جدیدتری می‌دهد. یک بار از آلوی به قول خود قطره‌طلایش تعریف می‌کند و یک بار دیگر، رسیدگی و درشتی میوه‌هایش را برای صابری به تصویر می‌کشد. در میان وزن کردن میوه‌ها، صابری قدری به سمت میوه‌ها می‌رود و در این میان، دستش به جعبه خیار می‌رسد. دستش را از روی کارتن میوه به سمت سبزی خیارها و کشیدگی‌شان می‌کشاند. لبخندی می‌زند و از اضافه شدن خیار به جمع خریدهایش ابراز خوشحالی می‌کند. تردی خیار انگار که در میان انگشت‌هایش می‌پیچد و یک تصویر سبز خوشرنگ برایش نقش می‌زند. به سمت طالبی‌ها هم که می‌رود، انگار بوی ترد طالبی برایش خودنمایی کند، سفارش آن را هم می‌دهد. میوه‌فروش این بار یک کیسه بزرگ به دست می‌گیرد و پشت سر هم طالبی را به داخل کیسه هل می‌دهد. طوری که کیسه دیگر جایی برای ورود طالبی جدید ندارد. همراه صابری این بار یادآوری می‌کند که تعداد طالبی‌ها بالا رفته.
صابری لبخندزنان شروع به چانه زدن با میوه‌فروش می‌کند که «حق همسایگی» و انصاف را رعایت کند. میوه‌فروش که حالا شاگردش را کناری زده و خودش می‌خواهد نقش اصلی این صحنه را داشته باشد، در حین گذاشتن سفارش‌ها نگاهی هم به دوربین عکاس می‌کند و قبل از حرکت، تابی به سبیل‌های پهنش می‌دهد و می‌خندد. صابری هنگام بیرون آمدن از میوه‌فروشی دستی به سمت انگورها می‌کشد و به همراهش می‌گوید: «این انگورها بود که تعریفش را می‌کرد؟ حسابی ترد و شیرین به نظر می‌رسد.» قدری که منتظر همراهش ایستاده تا هزینه میوه‌ها را حساب کند، دستش را به سمت گیلاس‌های درشت و تازه جلوی میوه‌فروشی می‌کشد و می‌گوید: «یادش بخیر قدیم‌ها همیشه وقتی به میوه‌فروشی می‌آمدیم، تکه‌ای گیلاس یا انگور هم امتحان می‌کردیم. اصلاً مزه‌اش هم به همین است که همین‌جا بخوری.» قرمزی گیلاس زیر دست‌های صابری است. تصوری نداری که رنگ را چگونه برای خود معنا می‌کند اما با اشتیاقی که برای تعریف کردن از نشانه‌های زندگی در او می‌بینی، گاهی از یاد می‌بری که تو را نمی‌بیند. سر تکان می‌دهی که یعنی حرف‌هایش را تایید می‌کنی. باورش سخت است که اینقدر رنگ و بوی زندگی در او ببینی و وقتی دستش روی سرخی گیلاس است، باورت شود که رنگ‌ها برایش همه سفید است. به این خاطره دوران کودکی‌اش که می‌رسد، می‌گوید: «برای همین است که من معمولاً با همسرم میوه‌فروشی نمی‌روم. مدام تذکر می‌دهد که نباید ناخنک بزنم.» و در میان حرف‌هایی که می‌زند، انگشتر دانه‌سفیدی را مدام در دستش می‌چرخاند. کار خرید میوه که تمام می‌شود، نوبت به خرید از سوپرمارکت می‌شود. چند قدم پایین‌تر است اما همین مسیر کوتاه را با ماشین طی می‌کند. وارد سوپرمارکت که می‌شود، سلام بلندی از فروشنده تحویل می‌گیرد و همین سلام می‌شود بابی برای کل‌کل‌های فوتبالی میان‌شان. اینجاست که می‌فهمی طرفدار سرسخت پرسپولیس است و حتی جایی به مزاح می‌گوید: «من فوتبالی نیستم. پرسپولیسی هستم.» اول کلی حال و احوال با فروشنده می‌کند و بعد شروع می‌کند به سفارش دادن اقلامی که نیاز دارد. آن‌طرف‌تر با یکی دیگر از دوستان قدیمش هم قرار دارد. صابری بحث فوتبال و آلمان را هم به میان می‌کشد و در این میان ماست و دوغی را که نیاز دارد به پسر جوانی که سمت یخچال ایستاده، سفارش می‌دهد. اندازه ماست را هم که می‌پرسند، همراهش دبه ماست را به دست صابری می‌دهد تا تایید کند.
در این میان پیرزنی که معلوم است از خریداران قدیمی همین مغازه است، مدام سفارش می‌کند که «این مغازه واقعاً همه جنس‌هایش خوب است» و حرف‌هایی از این دست که صابری تاکید می‌کند همیشه از همین‌جا خرید می‌کرده و حتی بخشی از کودکی‌اش را نیز در این محل بوده و به قول خود «هم‌محل» با فروشنده است. موقع حساب کردن خریدهایش که می‌شود، این بار پول را به همراهش نمی‌دهد و خودش مدام دست به پول‌هایش می‌کشد تا از میان‌شان، پنج اسکناس را بیرون بکشد. دستی به رویش می‌کشد و هزینه خریدهایش را به پسرک جوان می‌دهد. کمی بعدتر که از او می‌پرسی، مساله برجسته بودن نماد روی اسکناس‌ها را منتفی می‌داند. می‌گوید هیچ نماد برجسته‌ای روی اسکناس نیست که برای نابینایان قابل تشخیص باشد. تاکید می‌کند: «من اسکناس‌هایم را به صورت جدا در جیبم می‌گذارم که بتوانم موقع حساب کردن، تشخیص‌شان دهم.» صابری که در محله‌اش گاهی او را دکتر و گاهی «علی جان» صدا می‌زنند آنقدر مانند هرکدام از آدم‌های معمولی این شهر زندگی روزمره خود را می‌گذراند که وقت پرسیدن از تماشای فوتبال از او در مورد «دیدن» مسابقات می‌پرسی و بعد آن را اصلاح کرده و به «شنیدن» تغییرش می‌دهی. با این حال طرفدار سرسخت بازی‌های جام‌جهانی است و حتی می‌گوید از دهه‌های قبل‌تر هم طرفدار آلمان بوده است. تحلیل‌هایی در میان صحبت‌هایش می‌دهد که حالا از شکل کل‌کل روزمره به پیشگویی شباهت دارد. خریدش تمام شده و حالا می‌خواهد به یک دوست قدیمی سر بزند. دوستش در بنگاه معاملات مسکن است و هنوز به نزدیکش نرسیده، صدایی به استقبالش می‌آید. هنوز کلمه‌ای از دهان دوست در نیامده که صابری او را شناخته و در آغوش می‌کشد. این نوع شناختن صابری اما مخصوص دوستان نیست. چه آن وقت که قرار صحبت را تلفنی با او هماهنگ می‌کردی و چه آن وقت که با فروشنده‌های قدیمی روبه‌رو می‌شود، سریع‌تر از هر بینایی صدا را تشخیص می‌دهد و احوالپرسی گرمی با او می‌کند. index:2|width:350|height:233|align:left
وارد بنگاه دوستش که می‌شود، شاید برگ دیگری از زندگی روزمره صابری را ورق می‌زنی. در روزمرگی‌های صابری نه خبری از نرم‌افزارهای گروهی است و نه گوشی مدرنی که به نرم‌افزارهای اندروید متصل باشد. خودش معتقد است که نرم‌افزار صفحه‌خوانی که برای استفاده از گوشی تلفن همراهش کمکش می‌کند، در گوشی‌های اندروید با مشکل روبه‌رو می‌شود. به جای استفاده از این نرم‌افزارهای گروهی و همه‌گیر، به دوستی قدیمی سرزده تا هم پیگیر برخی کارهایی شود که به او سپرده بود و هم ‌نفسی را در میان هرم گرمای تیرماه، تازه کند. در میان دنگ‌دنگ مداوم گوشی‌ات که صدای شبکه‌های اجتماعی و پیغام‌های آن را می‌دهد، صابری میان یک دوست قدیمی نشسته و حرف‌هایشان گل انداخته است. دیداری تازه و زنده که شاید ارمغان ندیدن‌هایی باشد که طی 41 سال عمرش، به خود چشانده است. صحبت‌هایی که گاه شکل دوستانه دارد و گاه مانند مشورت‌هایی است که صابری به دوست قدیمش می‌دهد.

بازی در «آزادی»
صحبت‌هایش که با دوست قدیمی تمام می‌شود، برای ثبت چند فریم عکس، همراهش وارد پارکی می‌شوی که به گفته خود صابری، روزگاری بازی‌های کودکی‌اش را در آن ثبت کرده است. چند کلمه‌ای صحبت کرده که آشنایان قدیمی شروع به احوالپرسی با او می‌کنند. حتی یکی از آنها با لبخند خود را داخل کادر عکس جا می‌کند و دستی به شانه صابری می‌کشد و از رفاقت‌هایی می‌گوید که با پدر صابری داشته. ساعت رسیدن پدرش را می‌پرسد و در نهایت دست از صحبت می‌کشد و می‌رود.
حین قرار گرفتن‌های صابری در میان کادر، با او از هر دری صحبت می‌کنی. از موسیقی و ورزش گرفته تا کتاب‌هایی که می‌دانی خواندنش برای او چه سختی‌هایی دارد. کل‌کل‌های ورزشی و دفاعش از پرسپولیسی بودن که تمام می‌شود، صحبت از موسیقی را به میان می‌آورد که روزگاری بیشتر از این مانوس‌اش بوده و حالا به واسطه دغدغه شغلی که دارد، شاید کمتر فرصت گوش دادن به موسیقی را داشته باشد. هر چند که آخرین آلبوم همایون شجریان را گوش داده و حتی نوایی از آن را برای تلفن همراهش انتخاب کرده است. سنتی را بیشتر می‌پسندد و اگر سختی‌هایی که این روزها پیش روی همه نابینایان است نبود، کتاب‌هایی اسکن‌شده را به واسطه صفحه‌خوانی که در گوشی تلفن همراه دارد، می‌خواند. با این حال، به میان کشیدن اینکه چگونه وقت‌های خالی‌ات را پر می‌کنی، برای صابری که این روزها فعالیت‌هایش در شورای شهر بیشتر شده، جواب مشخصی دارد. با این حال، می‌خندد و می‌گوید: «اگر وقت خالی داشته باشم استراحت می‌کنم و می‌خوابم.» ورزش را اما جدی‌تر نگاه می‌کند. می‌گوید که یک دوچرخه دونفره در خانه پدری‌اش گذاشته که وقت‌هایی که می‌خواهد با همسرش ورزش کند، از خانه پدری تا پارک چیتگر را با هم رکاب می‌زنند. مسافتی که شاید تصور آن برای طی کردنش با یک خودرو معمولی هم عجیب باشد. از بازی «گل کوچیک»های کودکی می‌گوید و از شیطنت‌هایش. طوری که قدری شک می‌کنی که شاید در کودکی دچار نابینایی شده. صابری اما مادرزاد نابینا بوده. یعنی بازی‌های کودکی‌اش هم در دنیایی از سپیدی و سیاهی گذشته است. صابری مدام از خاطرات کودکی‌اش می‌گوید. زمانی که روبه‌روی خانه قدیمی خودش می‌ایستیم، آدرس را طوری می‌دهد که چشمانت را هم بسته باشی، قابل تشخیص است. می‌گوید: «قبل‌ترها، روبه‌روی پنجره که می‌ایستادی، پارک سمت راستت بود و بوی تازگی برگ‌های آب‌خورده‌اش از پنجره به داخل می‌رسید.» جایی که می‌گوید درست همان‌جایی است که ایستاده است. ادامه می‌دهد: «این پارک قبل از انقلاب هم بود اما از زمانی که من به یاد دارم، اسمش «آزادی» بوده است.» نگاهت به تابلوی پارک می‌خورد که با حرف درشت کلمه «آزادی» روی آن نقش بسته است. شاید نقش آن درست همان چیزی است که در کودکی به ذهن داشته. همان‌طور فراخ و با درخت‌هایی بزرگ.
در حین حرف زدن، گاه‌گاهی هم ‌نوای موسیقی تلفن همراهش بلند می‌شود و ناچار به تلفن پاسخ می‌دهد. مدل گوشی‌اش را دیدی اما هنوز مطمئن نیستی که چطور متوجه شماره تماس‌ها می‌شود و اصلاً چطور می‌شود که به یکباره گوشی را که جواب می‌دهد، اول از هر سلامی اسم آن کسی را می‌گوید که آن طرف خط است. تنها چیزی که گوشی‌اش را به ظاهر متفاوت می‌کند، صدای مردی است که انگار شماره‌ها را برایش می‌خواند و در مواردی نام مخاطب آن طرف خط را می‌گوید. صابری از نرم‌افزاری صحبت می‌کند که صفحه‌خوان است. یعنی حتی به واسطه آن امکان دیدن صفحات پیغام‌ها را نیز دارد. پیغام که به او می‌دهند، صفحه‌خوان آن را می‌خواند و به صوت تبدیل می‌کند. مشکلش اما گاهی دردسرساز می‌شود. نرم‌افزار رسم‌الخط فارسی را نمی‌تواند به خوبی بخواند و آن را به صوت تبدیل کند. صابری می‌گوید: «حتی اگر از نرم‌افزارهای بومی هم استفاده کنید، وضع به همین صورت است. درست مثل مشکل زبان فارسی است که گاهی دو کلمه شبیه به هم اما با تلفظ متفاوت دیده می‌شود.» صحبت از نرم‌افزار صفحه‌خوان که می‌شود، نحوه خبر خواندن را از او می‌پرسی که جواب باز هم به همان نرم‌افزار بازمی‌گردد. حتی در مورد کتاب‌هایی که نابینایان می‌خوانند هم همین‌طور است. index:3|width:350|height:233|align:left
صابری دکترای حقوق دارد و به واسطه این همه سال درس خواندن، تمام این مشکلات را به خوبی لمس کرده است. وقتی صحبت از کتاب خواندن می‌شود، می‌گوید: «اگر کتاب انگلیسی باشد، باید اسکن دقیقی از کتاب کرد تا بعد بتوان آن را از طریق نرم‌افزار صفحه‌خوان قرائت کرد اما اگر کتاب به فارسی باشد، مشکلاتی که در پیغام‌های گوشی تلفن همراه وجود دارد، در مورد کتاب‌ها هم دیده می‌شود.» می‌پرسی پس این همه سال چطور درس خواندید که می‌گوید: «بالاخره با هر مشکلی که بود، می‌خواندیم. در دوران تحصیل در مدرسه، خودشان کتاب را تبدیل به خط برجسته می‌کردند و اوضاع قدری راحت بود اما در دوران دانشگاه، ناچار بودیم فایل صوتی جزوه را داشته باشیم یا برخی از همکلاسی‌ها جزوه را می‌خواندند و در نهایت فایل صوتی برای ما قابل استفاده بود.» صابری آماری می‌دهد که شاید قدری تکان‌دهنده‌تر از آمار نابینایان هم باشد. او می‌گوید تنها هفت درصد کتاب‌هایی که در کل دنیا وجود دارد، برای نابینایان قابل استفاده است. این یعنی یک تلاش همیشگی برای خواندن آن چیزی که دیگران به راحتی در اختیار دارند. هرچند که این مشکلات قدری برای نامه‌نگاری‌ها و کارهای روزمره، ساده‌تر است. می‌گوید که در شورا کسانی هستند که کارهای دفتری و نامه‌نگاری‌اش را انجام می‌دهند.

وکیلِ سپید
بوی خاک آغشته به ‌تازگی که به مشام می‌رسد، از بوها می‌پرسی. اینکه چطور بوهای مختلف را از هم تشخیص می‌دهد و چه حسی دارد که از معدود چیزهایی که حس می‌کنی، بو باشد. صابری اما مانند یک آدم عادی جواب می‌دهد: «گاهی بوهای نوستالژیک را حس می‌کنم که دوست دارم اما هیجان خاصی ندارد. بو، بو است دیگر.» برای صابری اما تصویر، رنگ تازه خود را دارد. از هر چیزی که صحبت می‌کند، تصویر آن را آن‌چنان برایت مجسم می‌کند که گاهی گمان می‌کنی دید تازه‌ای پیدا کرده‌ای. گاهی حس می‌کنی که تو نمی‌بینی و او سراپا چشم شده تا دنیا را برایت روایت کند. حتی زمانی که دوباره وارد ماشین می‌شود، زودتر از تو، بوی ترد و گرم‌شده طالبی را حس می‌کند. شنیدنش تماماً روایت می‌شود. روایت‌هایی زنده و واقعی. حتی در فاصله رفتن از پارک قدیم به خانه پدری، راننده درست سر پیچ رسیده که صابری به او یادآوری می‌کند: «همین‌جا باید بپیچی». حس کردن خیابان‌هایی که سال‌ها آن را زندگی کرده درست مانند دست کشیدن به سرخی گیلاس و تردی خیار است. طوری به آن دست می‌کشد که گاهی گمان می‌کنی تا به حال با این دقت به همه آنها نگاه نکرده بودی. آقای همراه او که حالا در حال رانندگی به سمت خانه پدری صابری است، می‌گوید گاهی او را امتحان می‌کنیم و چیزی اشتباه به او می‌دهیم، اما در نهایت شگفت‌زده می‌شویم.
قدرت تشخیص صابری اما ناگفته روشن است. چه آن وقت که صدای دوست قدیمی را بدون آوردن نامش، به زبان می‌آورد و چه آن وقت که موقع صحبت کردن با او جابه‌جا می‌شوی و به محض جابه‌جا شدن، انگار که بوی پیچیده در محیط را دنبال کرده باشد، رویش را به سمتی می‌گرداند که ایستاده‌ای. شاید به همین خاطر هم باشد که وقتی با صابری صحبت می‌کنی، باز هم سرت را به نشان تایید تکان می‌دهی. مستقیم به چشمانش نگاه می‌کنی و به علائمی که نشان از نابینایی‌اش دارد، توجهی نمی‌کنی. صابری اما همه را مثل هم نمی‌داند و جایی تاکید می‌کند که شاید نابینایان وضع‌شان یکسان نباشد. به قدر 41 سالی که زندگی کرده، از مشکلات نابینایان آگاه است. به همین خاطر هم می‌گوید زمانی که وارد شورا شده، مسائل بسیاری را پیگیری کرده که شاید در نظر گرفتن یک همراه در هر یک از نهادهای دولتی برای همراهی با این نابینایان تنها یکی از آنها باشد. هرچقدر هم که او را تحسین کنی که توانسته چنین ارتباط اجتماعی‌ای را برقرار کند، جمله دیگرش گویای همه مشکلاتی است که همه آنهایی که عصای سفید به دست دارند، با آن روبه‌رو هستند: «هرچقدر هم پست یا مقام داشته باشی یا اصلاً رئیس‌جمهور کشور باشی، وقتی نتوانی بدون همراه و به تنهایی به خرید یا مکان‌های دیگر بروی، یعنی زندگی مستقل و برابری با دیگران نداری.» صابری گله نمی‌کند اما مشکلات را لایه به لایه برایت کنار می‌زند تا گمان نکنی مشکلات نابینایان حل شده. که یادت باشد او به واسطه چهار دهه زندگی با سبک فعلی، توانسته شامه‌ای تیز و گوشی شنوا داشته باشد. می‌گوید: «من در محله قدیمی پدرم خرید کردم اما تصور کنید همین فعالیت‌هایی که امروز داشتم، در یک محله غریب بود یا حتی کسی من را نمی‌شناخت. مشکل حتی زمانی بزرگ‌تر می‌شود که نابینایان بخواهند به جای خرید از مغازه، به فروشگاه بزرگی بروند.»
از طرح‌هایی خبر می‌دهد که از زمان ورودش به ساختمان بهشت شورای شهر، پیگیری‌هایی برای انجام آن کرده. از اینکه بالاخره بعد از پیگیری‌ها و پیشنهادهایی که به فروشگاه‌ها داده، فروشگاه‌های شهروند طی بخشنامه‌ای موظف شده‌اند فردی را برای همراهی نابینایان داشته باشند. با این حال می‌گوید: «هرچند که باید این مساله در عمل روشن شود. من زمانی که برای بازدید از نحوه کار این طرح به فروشگاه شهروند رفتم، همراه مدیرعامل این فروشگاه بودم و طبیعی است که همه چیز سر جای خود بود و از من به عنوان یک نابینا استقبال شد.» صابری همین مشکل را در مراجعه نابینایان به بانک می‌داند. تاکید می‌کند خودش بدون اینکه فردی امین را در کنارش داشته باشد، پول‌هایی را که نیاز دارد از بانک دریافت می‌کند و دسته‌چک بانک‌های مختلف را نیز در اختیار دارد. با این حال از مشکلات نابینایان در دریافت وجه از بانک بی‌اطلاع نیست. می‌گوید: «مواردی گزارش شده که به سرعت از سوی شورا پیگیری شده و قاعدتاً در شرایط فعلی نباید مشکلی باشد اما متاسفانه باز هم برخی از نابینایان هنگام مراجعه به بانک، با مشکل روبه‌رو هستند و امکان دریافت مستقیم وجه، آن هم بدون در کنار داشتن فردی به عنوان امین را ندارند.»
صحبت از تشخیص اسکناس که می‌شود، می‌گوید پیگیری‌هایی انجام شده اما جوابی که از بانک مرکزی به عنوان متولی این کار اعلام شده این است که در شرایط فعلی، برجسته‌سازی اسکناس برای تشخیص نابینایان، سخت و هزینه‌بر است. صابری در این میان از بودجه 14 میلیارد‌تومانی خبر می‌دهد که برای ارائه تسهیلات شهری به نابینایان و معلولان، تصویب شده است. با این حال، او معتقد است باید ابتدا برنامه‌ریزی درستی داشت تا بتوان این بودجه را به درستی برای بخش‌هایی گذاشت که نابینایان به آن نیاز دارند. صابری حالا 15 سال است که در قامت وکیل، در پرونده‌های مختلفی دفاع کرده است. شاید جنجالی‌ترین‌اش هم پرونده خون‌های آلوده بیماران هموفیلی است که به گفته او، هنوز بخشی از خسارت‌هایی که باید به این بیماران پرداخت شود، باقی مانده. صحبت از وکالت که می‌شود، می‌گوید: «وکالت بی‌محدودیت هم نبوده است. چیزی که باید بگویم این است که من انتخاب کردم که وکیل باشم. یعنی محدودیت‌هایی را که با آن روبه‌رو هستم هم پذیرفته‌ام. اما اگر کسی به ادارات دولتی مراجعه کند، به این راحتی نیست.» حتی زمانی که از محدودیت‌ها و مشکلات احتمالی حین پیگیری پرونده‌ها می‌پرسی، جواب ساده‌ای می‌دهد: «نه، هیچ وقت مشکل خاصی در پیگیری پرونده‌ها نداشتم و درنهایت نامه‌نگاری‌ها و برخی موارد جزیی بوده که دوستانی که در دفتر شورا هستند، کمک کردند.»

چشم‌بسته؛ چشم‌باز
خانه آجر سفید که خودنمایی می‌کند، راننده در کنارش توقف می‌کند و متوجه می‌شوی که خانه پدری صابری است. در کوچک سفید را باز می‌کند و همراهش، میوه‌های تازه‌ای را که حالا قدری گرما به خود دیده‌اند به داخل می‌برد. صدایمان می‌کند و می‌گوید دوچرخه‌ای که همراه همسرش از آن استفاده می‌کنند در ورودی خانه گذاشته شده. سرت را که قدری به داخل در می‌کشی، خنکای مطبوعی از آن به صورتت می‌خورد و نمای گلدانی با برگ‌هایی بلند و شاخه‌هایی کشیده‌ شده، خودنمایی می‌کند. کمی آن‌طرف‌تر هم دوچرخه دونفره‌ای قرار دارد. به میله کنار پاگرد وصلش کرده‌اند تا همان‌جا بماند. همراهش هنوز میوه‌ها را جابه‌جا نکرده اما کارهای جابه‌جایی که تمام می‌شود، یک روز همراهی تو با صابری هم به پایان رسیده.
چشمت را باز می‌کنی. چشمی که بسته بودی تا صابری برایت روایت کند. او چشم شود و تو گوش. تا یک روز را چشم‌بسته با نابینایی باشی که شاید به واسطه حضورش در یکی از پارلمان‌های مهم شهر، زندگی‌اش سیر روان‌تری به خود گرفته است. روایت‌هایی تازه. از تصویرهایی که دیده‌ای و شاید دوباره تماشایش کرده‌ای. چشم‌هایت را می‌بندی. صداها روایت می‌کنند. صداهایی که از سمت راست می‌آیند و آنهایی که از سمت چپ شنیده می‌شوند. چشم‌هایت را باز می‌کنی. گرمای تیرماه است و پشت چراغ‌قرمز ایستاده‌ای. چشم‌هایت را می‌بندی. صابری را می‌بینی که این زندگی را با شوق تصویر کرده است. لحظه ‌به ‌لحظه آن را زندگی کرده و حتی در حین انجام یک کار روزمره هم، شیطنت‌هایی می‌کند که گاهی خیال می‌کنی یک پسرک چندساله با شور زندگی، همراهی‌ات می‌کند. وکیل 41‌ساله‌ای که چشم‌هایش را به فاصله نه یک لحظه، که 41 سال بسته است. چشم‌هایش را بسته اما متوقف نشده تا شاید امروز برسد به عضویت در شورای شهر تهران و دوباره لایه به لایه دردهای نابینایان را کنار بزند و برای بالاتری‌ها روایت کند. چشم‌هایت را باز می‌کنی. چراغ سبز شده و زندگی دوباره در جریان است.

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید