شناسه خبر : 19562 لینک کوتاه
تاریخ انتشار:

شبی خوش در زندان قصر

من زندانی سیاسی قبل از انقلاب بودم. در زندان کمیته. اما به دیدار آزادگانی همچون آیت‌الله طالقانی و یاران‌شان و برخی خویشاوندان که زندانی سیاسی بودند به زندان قصر می‌رفتم. از پشت میله‌ها یا در ملاقات‌ها آنها را می‌دیدم اما از سلول‌های انفرادی و بندهای عمومی تنها تصوری و تصویری در ذهنم نقش بسته بود. چند وقت پیش خانم عرفان نظرآهاری به من پیشنهاد داد که از زندان قصر قبلی و باغ‌موزه فعلی بازدید کنم.

index:1|width:50|height:50|align:right غلامرضا امامی/نویسنده و مترجم
من زندانی سیاسی قبل از انقلاب بودم. در زندان کمیته. اما به دیدار آزادگانی همچون آیت‌الله طالقانی و یاران‌شان و برخی خویشاوندان که زندانی سیاسی بودند به زندان قصر می‌رفتم. از پشت میله‌ها یا در ملاقات‌ها آنها را می‌دیدم اما از سلول‌های انفرادی و بندهای عمومی تنها تصوری و تصویری در ذهنم نقش بسته بود. چند وقت پیش خانم عرفان نظرآهاری به من پیشنهاد داد که از زندان قصر قبلی و باغ‌موزه فعلی بازدید کنم. به مدد راهنمایان کاروان و مدیریت نیک‌نهاد زندان باغ‌موزه قصر بندهای گوناگون زندان را دیدم و بندهای عمومی و انفرادی را. آنچه برای من جالب بود سلول‌های انفرادی بند زندانیان سیاسی بود و تصویرهایی که به دیوار زندان نصب شده بود. آزادگانی از همه گروه‌ها که برای آزادی به بند افتاده بودند؛ سلول انفرادی یا بند عمومی.
عرفان و دوستان پیشنهاد کردند چهره‌ای را برگزینم و به یاد او همراه با دیگر دوستان شبی را در سلول انفرادی بگذرانم. پذیرفتم. خواستم که تجربه کنم شبی را از شبان درازی که آن آزادگان به صبح رساندند.
بند زندانیان سیاسی. سلول شماره ۱۴ سلول من بود. سلول طالقانی. به یاد «طالقانی، آن پیر پاک ما».
قصه‌ای را قلم زدم. با خود اندیشیدم که چه شب‌های درازی در میان این مربع سیمانی زنان و مردانی به عشق آزادی و حق و عدالت دل‌شان گرم و تن‌شان سرد بود...
با صدای ضربه‌ای به در، صبح در سلول باز شد. سلولی که فقط یک دایره کوچک داشت؛ دایره‌ای برای دیدن نگهبانان که حتی در زندان هم زندانی را راحت نمی‌گذاشتند. وقتی که در باز شد مردی که چهره مهربانی داشت سلام کرد؛ ساندویچ و تخم‌مرغی به دست داشت و پس از آن چایی و پس از آن، لیوان چای...
لباس زندانیان به تن داشت... چهره‌اش آشنا بود اما نمی‌شناختم. در هواخوری زندان با دوستان دیگر دانستم که این مرد سید‌مهدی غنی بود، زندانی سیاسی سابق زندان قصر و نویسنده و پژوهشگر امروز...
بعد از هواخوری باز به سلول برگشتیم. حکم آزادی را زندانبان مجازی، عرفان نظر‌آهاری صادر کرده بود. در راه که از در بند عمومی زندانیان سیاسی بیرون می‌آمدم قصه‌ای را که شب نوشته بودم به او تحویل دادم. نام قصه این بود: «من خواب دیده بودم...» قصه درباره بذر گل سرخ و شاخه گل سرخی است که در رویاهایم در باغچه زندان کاشته بودم. زندانبان از قصه من خبر نداشت. شگفتا که زندانبان شاخه گل سرخی به دستم داد. لباس‌های زندان را تحویل دادم، لباس معمولی را به تن کردم و با دوستان به خانه رسیدم. شاخه گل سرخ را در گلدان آبی قرار دادم. تا کی این گل سرخ می‌ماند و پژمرده نمی‌شود؟

دراین پرونده بخوانید ...

دیدگاه تان را بنویسید

 

پربیننده ترین اخبار این شماره

پربیننده ترین اخبار تمام شماره ها